افق روشن
www.ofros.com

!نقد مذهبی مذهب


ناصر پایدار                                                                                                    چهارشنبه ۲٨ آبان ۱۳۹۹ - ۱٨ نوامبر ۲۰۲۰

با عروج فاشیسم اسلامی در سال ۱۳۵٦ و میدانداری نازی وار این بخش بورژوازی برای مصادره جنبش کارگری، خیلی ها به این فکر افتادند که ریشه بدبختی ها در باورهای دینی و مذهبی بودن جامعه ایران است!!! نتیجه واکاوی این افراد روشن بود! باید به نقد مذهب پرداخت!! «مارکس هم گفته است که نقد مذهب سرآغاز همه نقدها است»! اگر کارگران می دانستند که اسلام چه شریعت گندیده و انسان ستیزی است به آخوندها نمی آویختند!! گول حوزه نشینان را نمی خوردند!! عکس مخوف ترین مفتیان طریقت کشتار را در ماه نمی جستند!! شاید به رهبری داهیانه «چپ » ایمان می آوردند و راه واقعی انقلاب را پیدا می کردند!!، اگر مذهب نبود «جامعه ای دموکراتیک»، «سکولار»، مالامال از «آزادی»!! و «حقوق بشر»!! بر پا می شد و از آنجا شتابناک به سوی «سوسیالیسم» می تاختیم!! این جماعت با چیدن این مقدمات شروع به نقد مذهب کردند!! کوشیدند تا برای درستی کار خود مبنا یابند!!. دستاوردهای رنسانس طلبی و دین ستیزی بورژوازی اروپا را نبش قبر کنند!!، آن را درسی برای پرولتاریا خوانند!! در تقدس آموختن از اندیشمندان بورژوازی قلم زنند!!، به ستایش «هابس»، «لاک»، «ولتر»، «نیچه» نشستند!! در پی تکمیل این دیباچه شروع به کار کردند، به بررسی اسلام پرداختند، آیات قران و احادیث نبوی را زیر چاقوی تشریح بردند. هولوکاست پروری، آپارتاید جنسیتی، خرافه پروری، فساد موحش جنسی، زن کشی، کودک آزاری، جنگ افروزی، قصاص آموزی، سنگسارسازی، انحطاط و تباهی اخلاقی یا سایر بشرستیزی های قرون وسطائی نسخه پیچی این آیات و روایات را افشاء کردند. ناقدان سخت کوش دین در کشف بربریتها، انسان کشی ها و جهل پروریهای متلاطم اسلامی کم نیاوردند، زیرا هزاران بار بیش از آنچه می خواستند وجود داشت، تلاش آنان بی ثمر هم نبود، به هر حال فریبکاریهای مذهب را فاش می کردند، مشکل دوستان چیز دیگری بود. آنها غرق در «ریشه یابیها»!! و مشعوف از پیروزیها، هر چه بیشتر کاویدند، ژرف تر از نقد مادی، رادیکال و سلسله جنبان واقعیت ها و در همین راستا از نقد ریشه ای مذهب فاصله گرفتند.
شکست خرد کننده جنبش کارگری نیمه دوم دهه ۵٠ خورشیدی معلول باورهای دینی توده کارگر نبود!! نه فقط باورهای منحط اسلامی که هیچ باور یا ایدئولوژی به اعتبار نقش مکتبی خود، نه جنبش می آفریند، نه جنبشی را به ورطه شکست می اندازد. این تصور که اسلام و خرافه های شیعی، چند ده میلیون نفوس توده کارگر ایران یا منطقه را پشت سر خمینی به صف نمود!!
پنداری ارتجاعی و شریعت سالار است. بر همین اساس نقد این جماعت بر مذهب نیز نه فقط نقد رادیکال، مسلح و تغییرآفرین پرولتاریا نبود که نقدی دینی، مماشات جو و رفرمیستی می شد.
اینکه ناقدان، خود را «مارکسیست» می دانستند، هم تغییری در ماجرا نمی داد و ماهیت نقدشان را از انتقادپردازیهای امثال شجاع الدین شفا، علی دشتی، صادق هدایت، در بهترین حالت فتحعلی آخوندزاده، ابوالقاسم لاهوتی، سلمان رشدی، ژورنالیست های شارلی ابدو و نوع اینها متمایز نمی ساخت. این مذهب نبود که میلیونها کارگر ایرانی را پیاده نظام ذلیل و مسخ مشتی فسیل نبش قبر شده گورستانهای قرون وسطی می کرد، بورژوازی بود که در سراسر سده بیستم، با آرایشهای گوناگون، در بلوک بندیهای مختلف، زیر بیرقهای رنگارنگ لیبرالیسم، سوسیال دموکراسی، ناسیونالیسم، پان اسلامیسم، حتی «کمونیسم»!! جنبش کارگری جهانی را در قبرستان آموزشها، استراتژی آفرینی ها و تاکتیک پردازیهای خود دفن کرده بود. آن قدر مدفون که به هر دیو و دد اپوزیسیون نمای بورژوازی می آویخت. با وقوع این فاجعه تاریخی بود که طبقه کارگر خفت بار، عاجز از اتخاذ راهبرد ضد سرمایه داری به بارکشی هر غول بیایان، حتی مخوف ترین مافیاهای فاشیستی تن می داد. بحث ما این جا توضیح کوتاه مذهبی بودن این نوع نقد مذهب است اما پیش از آن، طرح چند نکته در باره چیزی به نام توهمات دینی توده کارگر و نقش این توهمات در سرنوشت خیزش نیمه دوم دهه ۵٠، لازم است.
از دیرباز به خورد طبقه کارگر داده اند که گویا بورژوازی اروپا مذهب گریز و سلطنت ستیز بوده است، اما بورژوازی ایران و جوامع مشابه، به دلیل فقدان پیشینه رنسانس طلبی، آمیختگی با فئودالیسم و تعلقات امپریالیستی این ظرفیت را نداشته است. به همین دلیل مذهب در این ممالک، استحکام و قوام خود را حفظ کرده است!!. این استنتاجات، نادرست هستند. تفاوت میان چگونگی نقش بازی طبقات در جاهای مختلف از جمله اروپا و ایران می تواند واقعی باشد، اما جنس و سرشت تمایزات با آنچه القاء شده، اختلاف فاحش دارد. شاید بتوان عصاره تفاوت ها را در یک چیز خلاصه نمود. بورژوازی اروپا حتی در پیشرفته ترین نقاط، در فرانسه، انگلیس، ایتالیا، برای نشستن بر اریکه قدرت سیاسی راه دور و درازی پیمود. سرمایه داری چند قرن می بالید، طبقه سرمایه دار در حال استخوانبندی بود، اما سهمی در ساختار حاکمیت نداشت. درطول این دوره پرولتاریا نیز در میدان بود و نقش بازی می کرد. طبقه ای که سوای زنجیرهایش هیچ چیز نداشت و هر نیازش را باید با فروش نیروی کار و اتکاء به توان پیکار تأمین می نمود. بورژوازی صاحب سرمایه بود، همه چیزش را از استثمار پرولتاریا داشت، اما قدرت دولتی نداشت، پرولتاریا هیچ چیز نداشت، ریشه نداری و ذلتش را در وجود سرمایه می دید. اولی سوار موج گسترش انباشت، قدرت گدائی می کرد، دومی قوت لایموتش را با سلاح مبارزه طبقاتی از چنگال سرمایه و سرمایه داران خارج می ساخت. یک چیز این دو دشمن را همجوار می نمود. هر دو فاقد قدرت دولتی بودند و فراموش نکنیم که حتی در همین همجواری نیز تضادها سر به آسمان می سود، دولت برای بورژوازی شرط حتمی بقا بود، در حالی که پرولتاریا باید از همان آغاز امحاء هر دولت را تار و پود لایتجزای پیکار خود می کرد.
اولی برای تسخیر قدرت و ساختن ماشین دولتی می کوشید، تا مغز استخوان مماشات جو بود، وحشت وی از پرولتاریا بنیادی، اما اختلافش با سلطنت و کلیسا حالت بازاری داشت، برای سرکوب مبارزات کارگران به ارتش و قوای قهر حاکمان روی می نهاد. حصول انتظاراتش را در آمیزه منحطی از جدال و اجماع می دید. همزمان برای پیشبرد کشاکش بازاری، خود را نیازمند پرولتاریا می یافت و سعی می نمود تا جنبش کارگری را پیاده نظام خود کند، دومی ( پرولتاریا) در همان شرایط تاریخی، با همان سطح نازل آرایش قوا، در حالی که علیه سلطنت و کلیسا می جنگید، باسیل را محاصره می نمود، کاخ قدرت خاندان بوربن را می لرزاند، همان روزها، نیز بورژوازی را دشمن تا مغز استخوان خود می دید. از او نفرت داشت. زنانش وحوش سرمایه دار را به جرم شدت استثمار و تباهی اخلاقی شکار خشم خود می کردند. در بحبوحه ستیز مشترک!! با اشرافیت مالی، کلیسا و سلطنت، لوله تفنگش را با قدرت به سینه همین دشمن، به سینه پارلمان نشینانش نشانه می رفت و این کار را به نام طبقه کارگر انجام می داد. در یک کلام، تا جائی که به جامعه ای مانند فرانسه مربوط می شد سالیان متمادی پرولتاریا و بورژوازی در چنین موقعیتی از آرایش قوا و صف آرائی طبقاتی بودند. وضعیتی که به پرولتاریا فرصت میدانداری می داد، شکلی و درجه ای از میدانداری که بورژوازی قادر به سرکوب آن نبود، حتی به آن نیازمند می شد. اگر بناست برای نقد یا رفت و روب مذهب، تاریخی نوشته و شناسنامه ای صادر شود، باید حتما به این شرایط چشم دوخت. مشعل این رفت و روب نه دست بورژوازی که در دست جنبش کارگری بود. جنبشی که بورژوازی هنوز توان سرکوبش را نداشت، جنبشی که بعدها، در «کمون»، تابنده ترین گلوله ها را به مغز مذهب شلیک کرد.
تاریخ را ورق زنیم، وارد تاریکی زار قرن بیستم و جامعه صد سال پیش ایران گردیم. طبقه کارگر شروع به بالیدن کرد. طبقه ای که باید شیپور مبارزه علیه سرمایه، سلطنت، فئودالیسم، اربابان دین را به صدا در می آورد، اما در قیاس با اروپا همه چیز برایش متفاوت بود. بورژوازی این دیار دهه ها پیش از آنکه طبقه مسلط اقتصادی گردد، نقشی فائق در ساختار قدرت سیاسی داشت. هنوز سر و کله جنبش کارگری پیدا نشده، به یک قدرت مؤثر طبقاتی می ماند، شریک عظیم ترین غولهای صنعتی و مالی بود، نه فقط نیازی به دین ستیزی نداشت که شریعمتدار بود و دین را سلاح خود برای سرکوب پرولتاریا می دید، اعضای طبقه اش علی العموم رجال دین بودند و سلسله جلیله علمای اعلام را تشکیل می دادند، در رابطه با سلطنت نیز همین همپیوندی را داشت. این بورژوازی با این اوصاف، هر نگاه چپ توده کارگر به مذهب را «اقدام علیه امنیت ملی» می دید و به گلوله می بست. مبتذل ترین طنز تاریخ است که عده ای با تحریف همه حقایق، فصلی به نام دین ستیزی ناشی از قدرت بورژوازی اروپا!! و کسر مبارزه ضد دین بورژوازی ایران به دلیل ضعف تاریخی باز کنند! چنین کاری خدمت آگاه یا ناآگاه به نظام بردگی مزدی و شستشوی مغزی کارگران است. آنچه واقعی است آنست که جنبش کارگری سده های هجده و نوزده اروپا، با توازن قوای طبقاتی روزش، در سطحی و تا حدی راه بهره گیری انسان ستیزانه بورژوازی از مذهب برای سرکوب مبارزه طبقاتی جاری را سد کرد، اما جنبش کارگری ایران با آرایش قوای ضعیف خود قادر به ایفای این نقش نشد. اساس ماجرا این بود، مابقی وارونه بافی است. تاریخ نگاری و اقتصاد سیاسی بورژوازی القاء می کند که گویا کل آنچه از سده های ١۵ و ١٦ میلادی به بعد در اروپا رخ داده است، هر سخنی که در طول این دوره ها از حق، آزادی، لائیسم و دین ستیزی، ضدیت با سلطنت و استبداد، به میان آمده است، هر مبارزه ای در هر کدام این قلمروها انجام گرفته است، همه و همه فروغ سرشتی سرمایه و بورژوازی بوده است!! در این تاریخنگاری و اقتصاد سیاسی، بورژوازی همه جا، در همه میدانداری های اجتماعی، سیاسی، انسانی، علمی و ترقیخواهانه حضور مشعشع دارد!!، اما پرولتاریا فاقد هر نوع رد سیاسی، اجتماعی یا اثرگذاری انسانی است!!! حتی مارکس «دانشور طبقه بورژوا» است!! و از پرولتاریا تنها اثر مشهود، صنفی گری، جدال کور اقتصادی برای چندشاهی هزینه معاش، تنگ اندیشی، سیاست گریزی، بی دانشی، نیازمندی ذاتی به منجیان و ظرفیت پیاده نظامی برای ناجیان است!!! این تاریخنگاری و اقتصاد سیاسی، در تضاد محض با نقد مارکسی اقتصاد سیاسی و درک مادی رادیکال مارکس از تاریخ است. مارکس در بند بند بررسی خود از پویه بسط شیوه تولید سرمایه داری، به شفاف ترین و دقیق ترین شکل توضیح می دهد که بورژوازی در تمامی این سده ها، هر ریال سرمایه افزائی، تأسیس هر کارگاهش را، هر کشف علمی خود را، هر اختراع فنی را، هر مقدار ارتقاء بارآوری کار را، هر گام انکشاف مناسبات کار مزدی را با وحشیانه ترین قتل عام حقوق انسانها، سلاخی آزادی ها، نفرت انگیزترین بشرستیزی ها و سبعیت ها محقق ساخته است. سرمایه با زدودن خواب از چشم کودکان ٦ ساله به ضرب شلاق در کار شبانه ١۴ ساعتی و روزانه کار ٢٠ ساعتی، بستن زنان باردار به درشکه های حمل کالا، قفل کردن پای علیل کودکان خردسال به ماشینهای کار، زندانی ساختن هزار، هزار زن و کودک در اردوگاههای کار فاقد حداقل خورد و خوراک و بهداشت، با تبدیل این شرایط رعب انگیز کار، استثمار و معیشت به مصوبات پارلمانی، با سیاه ترین بربریت های غیرقابل توصیف پلیسی و نظامی، کشتزار انباشت خود را آبیاری و خود را طبقه مسلط اقتصادی ساخته است. چنین طبقه ای با چنین کارنامه ای چگونه، بر پایه کدام ظرفیت اجتماعی، زیر فشار کدامین نیازهای طبقاتی و تاریخی، پرچمدار آزادی، سکولاریسم، حقوق انسانی و دین ستیزی بوده است؟!! طبقه ای که هر ریال خودافزائی سرمایه اش، هر گام تثبیت موقعیت اجتماعی، هر وجب هموارسازی راه استقرار حاکمیتش، هر خشت بنای نظم مورد نیازش را با راه اندازی طوفان خانه خرابیها، نسل کشیها، تجارت پوست انسانها، تبدیل قاره ها به شکارگاه بردگان و دفن قشون، قشون نفرین شدگان کارگر در اعماق معدنها تأمین کرده است، چنین طبقه ای چرا؟ با کدام محاسبات و بر پایه کدامین ارزشها باید مشعلدار آزادی، حقوق بشر، ضد مذهب و سلطنت ستیز قلمداد گردد؟!! پاسخ روشن است. هر چه جنبش کارگری در پهنه پیکار طبقاتی علیه بورژوازی به دست آورده است، کل امکانات معیشتی، رفاهی، حقوق مدنی و اجتماعی یا آزادیهای سیاسی که توده کارگر با سلاح پیکار از چنگ بورژوازی خارج کرده است، کل عقب نشینی هایی که کارگران در عرصه ستم جنسی، نژادی، کار کودکان بر سرمایه و دولتش تحمیل نموده اند، همه یکراست به حساب ترقیخواهی، دموکراسی طلبی، مدنیت و آزادیخواهی بورژوازی ثبت شده است. اقتصاد سیاسی و تاریخنگاری سوسیال دموکراتیک از جمله شعبه چپ آن، چنین کرده است. همه چیز به صورت معکوس و متضاد القاء شده است. در این قرائت هر دستاورد دارای کمترین رگه های حقوق انسانی، آزادیخواهی و استبدادستیزی از جمله هر میزان کاهش فشار ارتجاع مذهبی بر زندگی انسانها حاصل پیکار بورژوازی شده است!!. پرولتاریا فقط دنبال سنار و سی شاهی معاش ازطریق مجادلات صنفی بوده است!! از ستیز با ارتجاع دینی، مبارزه برای آزادی و حقوق انسانی هیچ چیز نمی دانسته است!!
تاریخنگاری سوسیال دموکراتیک در ماهیت خود، سرمایه محور، ارتجاعی و باژگونه پرداز است. زیر فشارهمین بنمایه منحط اجتماعی، تا چشم کار کند کور، کم حافظه و دروغگو نیز هست. اولا - به روی خود نمی آرد که تا مغز استخوان مروج شریعت بوده و می باشد. در کمینترن و اردوگاه، ارتجاع هار پان اسلامیستی را متحد بلاتردید خود در جبهه واحد ضد امپریالیستی می دید!! در ایران، شیعه علوی را سوسیالیست!! و سلطنت را محق و مقدس می شناخت. از سلاح دین برای نفوذ گمراهساز در جنبش کارگری بهره ها می برد. داستان شریعت پناهی «اجتماعیون - عامیون» و سپس حزب توده را همگان به اندازه کافی می دانند. ثانیا - به دروغ و تهمت می آویزد زمانی که برای توده کارگر کارنامه تشرع، تعصبات دینی و تعلقات استخواندار مذهبی لیست می کند. شاید برای نسل حاضر باور کردن این واقعیت دشوار باشد که مذهب در تمامی سالهای سده بیستم، از آغاز تا اواخر دهه شصت آن قرن با بیشترین شتاب راه زوال را می پیمود. در همه این مدت فریاد روحانیت شیعه از خداناباوری جوانان و بی دینی ساکنان این دوزخ گوش فلک را کر می کرده است. در مناطقی که اربابان دین بیشترین نفوذها را داشتند، شهرهائی که به مذهبی بودن معروف بودند!! مسجدها همه سوت و کور، متروکه، غالب اوقات قفل و ارباب رجوع آنها را انسانهای محتاج «قضای حاجت» تشکیل می دادند. این اهانت نیست. واقعیت عریانی بود که همگی آن را لمس می کردند. به اعتراف مکرر و سوزناک مراجع مشهور آن روزها شمار مسجدها به مراتب از مسجدروها بیشتر بود.
این بدترین و نارواترین تهمت ها است که گویا توده کارگر ایران دلباخته اسلام و خدا و دین بوده اند!! در انتظار حکم مراجع مذهبی به سر می برده اند و درسال ۵٧ با صدور فرمان قیام خمینی دست به انقلاب زده اند!! سرمایه و بورژوازی به عنوان سرمایه شخصیت یافته، در هر کجای دنیا، حاکم یا اپوزیسیون، از همه راهبردها، ایدئولوژیها، مسلک ها و سلاحها، برای سرکوب فکری، شستشوی مغزی، و کفن و دفن قدرت پیکار طبقه کارگر در نظم مورد نیاز رابطه خرید و فروش نیروی کار بهره برده است و بهره می گیرد. در این راستا اسلام و یهودیت برایش همان موضوعیت را دارد که فاشیسم، لیبرالیسم، سوسیال دموکراسی یا «کمونیسم بورژوائی» دارا است. اینکه به کدامیک توسل جوید، یا کدامین را ترجیح دهد؟ پاسخ را در آرایش قوای طبقاتی میان خود و پرولتاریا جستجو می نماید. تا جائی که به سرمایه و بورژوازی مربوط است همه اینها راهبردها و اشکال نظم اجتماعی قابل قبول می باشند، این مذهب، فاشیسم، لیبرالیسم، دموکراسی یا سوسیالیسم نیست که توده های وسیع کارگر را از میدان واقعی جنگ طبقاتی خارج می کند و پشت سر این یا آن بخش بورژوازی علیه خویش و برای سلاخی دهشتناک هستی خود به صف می نماید، بالعکس بورژوازی است که هر کجا، یکی از این راهبردهای ایدئولوژیک، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی را سلاح حاکمیت خود، ساز و برگ استیلای چرخه ارزش افزائی سرمایه و یا سلاح اپوزیسیون نمائی خویش می سازد. این همان نکته بنیادی و کلیدی است که درک وارونه آن شالوده نقد مذهبی مذهب گردیده و می گردد. همان فهم تحریف آمیز و باژگونه ای که خیلی ها را به جستجوی ریشه شکست خیزش سراسری نیمه دوم دهه ۵٠ خورشیدی، در اسلام باوری کارگران ایران واداشته است!!
برای رهاسازی شعور توده کارگر و کلا انسانها از فشار خرافه های مسموم و مخرب دینی نمی توان به نقد ایدئولوژیک باورها و اندیشه ها آویخت!! مذهب به عنوان مجموعه ای از مبانی، ارزشها و افکار از آسمانها به زمین هبوط نکرده است که بتوان با نقد فکری انسان ستیزیهای احکامش یا واکاوی میکروبیولوژیست خرافه بافیهای ضد علمی اش، شر آن را از سر آدمها کوتاه ساخت. مذهب از زمین زندگی بشر، از ژرفنای شرایط کار، معاش و مراودات اجتماعی او جوشیده است. راه زوال و امحاء آن نیز دقیقا از تغییر تاریخا بنیادی و رادیکال همین شرایط می گذرد. مذهب برخلاف آنچه که برخی ها می گویند مولود بی دانشی آدم ها نیز نیست هر چند که بی دانشی در زایش و نشر و پرورش آن تأثیر دارد، از تاریکی زار ندانستن ها سر بیرون نیاورده است ولو آنکه ندانستن ها در آبیاری کردن و استحکام آن بدون نقش نمی باشند. در همین راستا نفس دانائی، توسعه علوم و اکتشافات یا سیر صعودی بی مهار دانشهای بشری، کمک چندانی به اضمحلال و نابودی مذهب نمی کنند. کمااینکه رشد حیرت انگیز فیزیک، شیمی، زیست شناسی، پزشکی، بیولوژی، زمین شناسی و علوم مشابه، اعتقادات دینی افراد را ریشه کن ننموده است. پائین تر توضیح خواهیم داد که مخالفان این استنتاج، قادر به فهم مادی مذهب نیستند، روایت آنها از دین روایتی شریعتمدار و متافیزیکی است. ریشه واقعی مذهب در عدم تسلط انسان بر سرنوشت کار، تولید و زندگی خویش است. راز ماجرا دقیقا در اینجا است. کلید حل همه معضل نیز در همین جا قرار دارد.
باور به خدا یا خدایان، درست از لحظه ای آغاز شد که موجود نوظهور انسانی، خود را غرق فروماندگی، نیاز، هراس، عاجز از حل مشکل و ناتوان در تأمین نیازهای حیاتی خود یافت. از این لحاظ برقضا و بر سبیل اتفاق، حرف اربابان دین و شریعت سالاران درست می نماید وقتی می گویند که بشر ازهمان زمان پیدایش خداباور بوده است!! معضل این جماعت آنست که زیر فشار وارونه بینی و شعورباختگی، قدمت هر چه طولانی تر اعتقادات مذهبی را گواه اعتبار و اصالت آن می پندارند!!، ادعای مبتذلی که واقعیت ضد آن است. انسان با کار خویش برای امرار معاش پای به دنیا نهاد، شروع به تولید معیشت کرد و همگن با آن، به تولید اندیشه و باور پرداخت. در این گذر و در تمامی پیچ و خم این مسیر، هر کجا خود را مستأصل دید، به محض آنکه احساس زبونی نمود، خلاء توانائی یا جای خالی چاره گری و اعمال قدرت را با آویختن به این یا آن نیروی موهوم پر ساخت. این سخن «تیتوس لوکرتیوس» شاعر و حکیم رومی اپیکورگرای سده پیش از میلاد مسیح درست است که:«ترس مادر همه خدایان است»
فروماندگی توأم با هراس در مقابل مخاطرات پیرامونی، فقدان حداقل اطمینان به حل و فصل مشکلات زندگی، نیاز به احساس امنیت، بی اعتمادی به توان خود در زمینه حل معضل معاش یا مقابله با مخمصه ها و مهلکه ها، انسان آغازین را مجبور نمود تا جایگزینی برای ناتوانی و راه جبرانی برای زبونی خویش دست و پا نماید. خدا مخلوق مستقیم این فروماندگی، ذلت و زبونی بود. انسان خدا را آفرید و زیر فشار استیصال و عجز مفرطی که داشت شروع به خداآفرینی کرد. بسیار قابل تعمق است که هر چه به روزهای شروع کار، معاش و زندگی انسان نزدیکتر شویم شمار خدایان او را افزون تر و پرشمارتر می بینیم. ناتوانی وی در مقابل طبیعت، پدیده های هستی و رخدادهای طبیعی، غیرقابل توصیف بود و درست بر همین مبنی تعداد خدایانش نیز کثیر و پرتنوع می شدند. هیچ کدام این خدایان شناسنامه آسمانی نداشتند، همگی مادی و مخلوق ناتوانی روز انسان بودند، پیشینه، پروسه و چند و چون خلقت آنها مادی و ملموس بود. معمولا دسته بندی شده اند و به موجودات زمینی، جنسی، حیوانی، انسانی و احیانا الهی تقسیم می گردیدند. حتی گروه آخر نیز پرونده زایش زمینی داشتند. تمامی وحوش درنده جنگل به این دلیل که مرگ آفرین و مخاطره انگیزند، عنوان ویژه خدائی داشتند. تاریکی به این جهت که خوفناک است موقعیت خاص خدائی می یافت، خشکی و بی بارانی مرگزا است و لاجرم ماه در مقام منشأ نزول برف و باران صدرنشین مجلس خدایان بود. نقشی که با گسترش نیاز انسان به کشت و زرع از ماه سلب و به خورشید تفویض شد. همان نقشی که بعدها در یونان تقدیم زئوس، خدای خدایان گردید. در همین زمان، زمین مدال خدای رئوف و الهه ای قدیس کسب کرد زیرا محل رویش گیاه و چشمه همیشه جوشان معاش بود. زمین به عقد خورشید در آمد، چرا که باروری و معیشت زائی آن نیازمند تابش نور و گرمای خدای آفتاب بود. یکایک ستارگان مقام الوهی داشتند، زیرا هر کدامشان بر پایه نقشی که در اطاعت از خورشید برایشان متصور است، چاره گر دردی در عرصه معاش، امنیت و فرار از مرگ به حساب می آمدند!! کوه، رود، درخت، چشمه، برق، صاعقه، ابر، گیاهان گوناگون، سنگ، جانوران به گفته «ویل دورانت» از سوسک مصری تا فیل هندی، همه و همه در زمره خدایان قاهر، رزاق، غفور و مشکل گشا محسوب می شدند، اعضای تناسلی انسانها مرتبه خدائی بسیار والا یافتند، کل اینها پرستش می شدند و بنیاد خدا بودن آنها را عجز، زبونی و فروماندگی انسان در تسلط بر سرنوشت کار، تولید و زندگی خویش تعیین می کرد.
سلسله بسیار طولانی و بی انتهای این خدایان یک، یک توسط بشر ساخته می شدند، آفریننده، معمار و طراح تمامی آنها انسانهای ساکن کره خاکی بودند و انسان ها فقط از آن جهت، این همه خدا می ساختند و در تولید خدایان به هیچ حد و مرزی بسنده نمی کردند که دچار عجز بودند و قادر به تعیین سرنوشت کار، تولید و زندگی خویش نمی شدند. به این نکته بسیار مهم توجه داشته باشیم که پروسه آفرینش کل این خداها، توتم ها، الهه ها و فرشته ها یک پروسه کاملا مادی بود. انسان با کارش وجود واقعی خود را تعریف و آغاز کرد، با کار خویش معیشت خود را آفرید و همزمان و همپیوند با آفرینش معیشت، افکار، تصورات، باورها و اوهام خود را نیز خلق نمود. تولید مادی بشر تولید فکری او نیز هست. اندیشه ها، تخیلات، عقاید و خرافه ها به همان شکل و در همان روندی از کار و زندگی انسانی پدید می آیند که تولید مایحتاج معیشتی و رفع نیازهای مادی بشر محقق می گردد. خدایان به همان صورت توسط انسانها آفریده شدند که شکار حیوانات، چیدن میوه از درختان و گرفتن ماهی از دریا توسط آنها انجام گرفت. یک تفاوت اساسی این دو آفرینش را از هم متمایز می کرد. بشر با شیار زدن زمین، کشت بذر، تشخیص خواص میوه درختان، ساختن پناهگاه، یا آموختن شیوه تیز کردن سنگها، در طبیعت تصرف می کرد، طبعیت را تغییر می داد و گامی در راه تسلط بر طبیعت بر می داشت، اما با خلق خدایان زبونی خود در حل و فصل مشکلات معیشتی یا عجز خود از دخالتگری لازم در سرنوشت کار، تولید و زندگی را به نمایش می نهاد. هر دو دسته، تولیدات مادی و فکری انسان بودند، گروه نخست ظاهرا مایه شناخت و توان وی می شدند – شناخت و توانی که پائین تر در باره اش صحبت خواهیم کرد و کالبدشکافی مادی آن بسیار اساسی و مهم است - گروه دوم عجز، زبونی و فروماندگی وی، از نقش بازی لازم، در رقم زدن سرنوشت تولید، معاش یا حل معضلات پیچیده زندگی را تصویر می کردند و همین گروه است که مذهب و باورهای مذهبی را تشکیل می دهد. مارکس با ژرفکاوی رادیکال ماتریالیستی خویش، ماجرا را این گونه توصیف می کند.
«مذهب خودآگاهی و خودیابی انسانی است که یا هنوز خود را در نیافته است و یا وجود خویش را گم کرده است» خداباوری و دین برای مارکس به هیچ وجه مقوله ای مبتنی بر دانستن و ندانستن نیست، بالعکس فرا رسته از توانستن یا نتوانستن است و این دقیقا با بنمایه شناخت مادی او از انسان، تاریخ یا پویه انکشاف مادی تاریخ همگن است. مارکس آگاهی را نه مشتی باور که هستی آگاه، نه دانستن های مکتبی و ایئولوژیک که توانستن های اجتماعی، جنبشی، طبقاتی و تاریخی می بیند. او تصریح می کند که مذهب خودیابی انسانی است که هنوز خود را نیافته و هستی اجتماعی آگاه خود را پیدا ننموده است. این عبارت دقیقا قرائت دیگری از همان واقعیتی است که دراین نوشته چند بار برآن تأکید شده است و در ادامه بحث، بنا بر اهمیت، موضوعیت و مناسبتش، به آن باز می گردیم و در باره اش گفتگو خواهیم کرد. انسانی که خود را نیافته است یعنی توانائی لازم برای تعیین تکلیف کار، تولید، زندگی مادی و اجتماعی خود را به دست نیاورده است، یعنی اسیر فروماندگی، عجز و زیر فشار انبوه نیازها است. در یک کلام یعنی بر سرنوشت زندگی و کارش مسلط نیست. قادر به درمان انبوه دردهای خود نمی باشد و توان حل مشکلات خود را ندارد. مذهب مظهر واقعی این استیصال، زبونی و عجز است.
تاریخ انسان را باید در پویه کار و تولیدش، تولیدات مادی و معیشتی، همزمان فکری، عقیدتی و معنوی او کاوش کرد و پی گرفت. هر چه در پهنه کار و تولید پیش تاخت، رابطه خود با طبیعت را بیش از پیش دستخوش دگرگونی ساخت، اما این تأثیرگذاری بر طبیعت و تغییر شکل زندگی، به هیچ وجه و هیچ میزان تسلط او بر پویه کار، تولید و زندگی اش را به دنبال نیاورد، نه فقط این تسلط را فراهم نکرد، نه فقط هیچ روزنه ای به تسلط بر سرنوشت زندگی، تولید و کارش پیش رویش نگشود، که کاملا بالعکس، دردناک تر و رقت بارتر از سابق به ورطه فروماندگی، ذلت و عجز افتاد. در همین راستا و دقیقا به همین دلیل مذهبی بودن وی نیز اگر چه تغییر کرد، اگر چه دستخوش تحولات بسیار زیادی گردید اما به هیچ وجه از بین نرفت، نه فقط از بین نرفت که شکلهای بسیار پیچیده تر، زمخت تر و مخوف تری پیدا کرد. چرا؟ و چگونه؟ این همان پرسشی است که پاسخ درستش می تواند کلید پاره ای معماها باشد. بشر با کار خود در راه شناخت طبیعت و غلبه بر آن گام برداشت اما آنچه که زبونی و فروماندگی یا بالعکس توانائی و تسلط وی در تعیین سرنوشت زندگی و کارش را رقم می زد، آنچه مذهبی ماندن یا خلاصی وی از اعتقادات دینی را باعث می شد، نه نفس شناخت طبیعت و تغییر پدیده های طبیعی که رابطه وی با کار و محصول کارش بود. رابطه ای که به نوبه خود، در دوره های مختلف توسط شکل تولید معیشت، اندیشه و باور انسان درهر دوره تعیین می شد. انسان موجودی اجتماعی است . از همان آغاز اجتماعی کار می کرد، تولید می کرد، اجتماعی زندگی می نمود، حاصل کار و تولیدش سرنوشتی اجتماعی یافت. پیش از ادامه بحث به این سخن مارکس توجه کنیم:
«انسان وجودی انتزاعی نیست که بیرون از این جهان خیمه زده باشد، انسان، جهان انسان، دولت و جامعه است. این دولت و جامعه اند که مذهب، آگاهی وارونه از جهان را می سازند. چرا که خود جهانی وارونه اند. مذهب نظریه عمومی این جهان وارونه، دانشنامه مختصر آن و منطق آن به شکل عامه پسندانه اش، مایه منزلت معنوی آن، شوق آن، جواز اخلاقی آن، مکمل پرابهت آن، سرچشمه عمومی تسلی و توجیه گر آن است. مذهب تحقق خیالی جوهر انسان است، چرا که جوهر انسان از واقعیتی حقیقی برخوردار نیست»
مادام که تولید کالائی پروسه رشد خود را آغاز نکرده و حالت نطفه ای داشت طول و عرض تقسیم کار، دائره تسلط انسان بر طبیعت یا موقعیتش در چگونگی تصاحب حاصل کار خود نیز از فراخنای مالکیت قبیله ای و همبائی تجاوز نمی نمود. تولید اعتقاد، اوهام، پویه خداآفرینی و دین مداری او در این دوره نیز همگن و همپیوند با همین تولید مادی بود، شکار و ماهیگیری نقش خدایان حیوان، دریا و درخت را پررنگ می نمود. با آنکه خوانین پدرسالار از عزت و احترام در میان افراد طایفه برخوردار بودند و نوعی بردگی نهان در اندرون روابط موجود در حال نطفه بندی بود اما هنوز تا خدا شدن افراد مقتدر و انتقال الوهیت از حیوان های درنده به آدمیان درنده تر نشانه بارزی دیده نمی شد. ظهور و گسترش تدریخی داد و ستد میان قبایل هر چند در سطح مبادله محصولات زائد بر نیاز هر قبیله، طلوع رخساره های خرید و فروش همراه با مالکیت مشترک اراضی، اندک، اندک راه را برای پیدا شدن سر و کله بتهای طایفه ای هموار ساخت. تا اینجا هنوز از خدا شدن آدمهای خاص و دعوی الوهی آنان خبری نیست. طوایف مختلف هر کدام بت ویژه خود را نماد قدرت قبیله می دانند و به عبادت آن می پردازند. نکته اساسی تر اینکه هیچ سخنی از پیامبری و دعوی نبوت و رسالت هم در میان نمی باشد، هیچ موجود زنده انسانی بر طبل پیوند با عالم بالا نمی کوبد، پرونده اعجاز برای خویش باز نمی نماید، تا چشم کار کند خدا وجود دارد، همه جا مالامال از خدایان است اما خدایان علی العموم شناسنامه زمینی دارند و هر کدام آلیاژ ساده ای از اجسام طبیعی قابل لمس یا حتی قابل خوردن و آشامیدن هستند. نیایش ها همگی مخاطبان مادی دارند، در غیر این صورت یعنی در مواردی که موهوم و متافیزیکی هستند، باز هم تجلی رؤیاها و احتیاجات مادی انسان درعرصه، معاش، سلامتی، آرامش و آسایش می باشند. مثال روشن این گونه آئین مداری مجموعه باورها، منشورها یا آموزه هائی است که به زرتشت نسبت داده می شود و از آن به عنوان آئین «مزدیسنا» یاد می شود. زرتشت مدعی نبوت نیست، از عالم غیب حرف نمی زند و سخنی از سراچه «وحی» بر زبان نمی آرد. «امشاسپندانش» همه نیروهای مادی اثرگذار در زندگی روزمره اند. خدایانش پاسپورت زمین دارند، دچار ثنویت هستند و به دستجات خیر و شر، بانیان روشنی و تاریکی، اهورائی و اهریمنی تقسیم می شوند. «گات های» منسوب به وی همگی نیایش قوای طبیعت و ستایش یا نکوهش رفتار و پدیده هائی است که انسانها را در کلاف خود پیچیده است. همین مثال کم یا بیش در مورد یونان باستان هم مصداق دارد، در این جا نیز خدایان دسته بندی شده هستند. مشاغل و مأموریتهائی دارند، نماد انتظارات، رؤیاها، هراس و وحشت ها، توانائیها و زبونی ها می باشند. علی العموم از جمله خدایان «المپ» ساکن زمین می باشند، اهل آسمان نیستند، بعضا پاشنه آشیل ها و عیب و ایرادهای جدی دارند، در مواقع نیاز می توان با آنان مشورت نمود، اما راه حلهایشان چه بسا سفیهانه و شکست آمیز باشد.
در این روند و در دل آنچه رخ می دهد، یک نقل و انتقال، عروج و افت یا سقوط و جایگزینی بیش از همه چیز شعور فعال هر کاوشگر رادیکال پای بند درک مادی تاریخ را خیره خود می سازد. هر چه زمان می گذرد، هر چه دامنه کار و تولید بشر گسترش می یابد، هر چه اقتصاد کالائی می بالد، هر چه داد و ستد فراگیرتر می شود، هر چه رابطه میان قبایل در جاهای مختلف دستخوش توسعه می گردد، خداباوری و توتم پرستی انسانها، از یک سو با افکار، قوانین، قراردادها، عرف و اخلاقیات فراجوشیده از روند کار و مبادله آمیخته می شود و از سوی دیگر خدایان یا نیروهای طبیعی بتواره، اعتبار و جبروت خود را به نفع فرا رسته های اجتماعی داد و ستدهای کالائی از دست می دهند. این رخداد بسیار مهمی است که باید مورد توجه قرار گیرد. طبیعت اقتصاد کالائی این است که گسترش روزافزون خود را شالوده بسط فراساختارهای فکری، اعتقادی، سیاسی، فرهنگی، اخلاقی و اجتماعی می کند و به این فراساختارها موقعیت فتیشیستی می بخشد، کالا یک رابطه اجتماعی است و در همان حال رابطه بتواره کردن صورت بندیهای اجتماعی حاصل توسعه خود است. هر چه اقتصاد کالائی یا کالا شدن محصول کار و داد و ستد آنها میان اقوام توسعه می یابد، بت های حقوقی، سیاسی و اجتماعی فراجوشیده از این شیوه تولید نیز اعتبار، منزلت و نقش نیرومندتری کسب می کنند. دلیلش آنست که کالا و داد و ستد کالائی رابطه میان انسان ها را با رابطه میان اشیاء جایگزین می سازد، حرف زدن کالاها با هم جای حرف زدن انسانها را می گیرد. کالاها وجودی کاملا مستقل از آدمها، بالای سر افراد و مسلط و مستولی بر زندگی آنها پیدا می کنند. آنها در جریان مبادله با هم، نقش موجودات تصمیم گیرنده، تعیین کننده، قاهر و فعال مایشاء احراز می نمایند، قیمت، چگونگی، داد و ستد، قانون مبادله، چه تولید شود و چه نشود، کدام محصولات بیشتر یا کمتر تولید گردند، رابطه قبائل و اجتماعات با هم چگونه باشد و آنچه را که پایه زندگی روز بشر است تعیین می نمایند. این تصمیمات، قوانین، قرارها، را برای مولدین، صاحبان خود یا جوامع انسانی آن ایام، لازم الاجرا می سازند. به این ترتیب بشر مقهور، محکوم و مطیع خدای جدیدی می شود که پیش تر وجود نداشت. خدائی که مثل خدایان سابق باز هم ساخته و پرداخته اوست اما این بار همه چیزش فرق دارد، این خدا دیگر شوخی بردار نیست، محصول کار بشر است اما کار تجسم یافته ای است که استقلال کامل یافته و دارای قدرت نامحدودی شده است، اراده ای ماوراء اراده تولید کنندگان پیدا کرده است، مصمم و استوار حکم می راند، تصمیم می گیرد، اعمال قدرت می کند. اطاعت از اوامر، نواهی و دستوراتش مادی، حیاتی، قاطع و سرنوشت ساز است.
این خدا یک ویژگی بسیار مهم دیگر هم دارد. ماجرای ذلت، عبودیت، بردگی و مقهور بودن تولید کنندگان خویش در مقابل خود را عمیقا انکار و رمزآمیز می سازد. چنین القاء می کند که پرستش دریا، کوه، جنگل، حیوان، اعضاء بدن، صاعقه، برف و باران جای خود را به عقل گرائی داده است!!، جهالت تسلیم خرد و رشد آگاهی شده است!! شعور بر وحشت غلبه کرده است!!. آدمها توانا شده و بر سرنوشت زندگی و کارشان تسلط یافته اند!!! روابط کالائی با توسعه نسبی خود این چنین القاء می کرد، القائاتی که دروغ محض و ضد واقعیت بودند. اولا - عدم تسلط انسان بر سرنوشت کار، تولید و زندگی خود نه فقط کاهش نمی یافت که گام به گام محکمتر، نیرومندتر، استخواندارتر و نامرئی تر می شد. اگر تا دیروز سرما و یخبندان سد راه صیادی او بودند، اگر قلت برف و باران کشت و کارش را بی حاصل می ساخت، اگر وحوش درنده جنگل او را از پای در می آوردند، اگر خدایان طبیعی مخلوق فروماندگی و زبونی وی روند اعمال قدرت و اراده اش را در هم می کوبیدند، اکنون قرارها، اصول، احکام، منشورها و قوانینی که ظاهرا رد پای دخالتگری او را داشتند، اما به طور کامل از وی مستقل بودند، همان بلا را بر سرش می آورند. بعلاوه هنوز استیصال و زبونی وی در مقابل خدایان پیشین نیز وسیعا، عمیقا، شدیدا استمرار داشت، زیرا توان دخالتگری وی در رتق و فتق امور معاش و حل معضلات زیستی خود نیز نه فقط کاهش نیافته که روند سرطانی می پیمود. قراردادها، اخلاقیات، قید و بندها، عرف و شریعت نسخه پیچی کالا یا حاصل کارش، خود را مخلوق شعور و آگاهی وی جا می زدند، اما چنین نبود، این قراردادها نه فقط ابزار اعمال اراده او نبودند که سدی محکم بر سر راه انجام این کار می شدند، نه فقط دست و پای وی در تصمیم گیری ها را بازتر نمی کردند، که دائره اختیار، آزادی و ابراز وجودش را محدود و محدودتر می نمودند. این قید و بندها مطلقا شکوفائی توان و آزادی وی را در پی نداشتند ، کاملا بالعکس شکل تازه ای از استیصال، زبونی و اسارت را بر زبونیها و فروماندگیهای قبلی او می افزودند. ریشه این قیود، حدود و الزامات، در تولید برای رفع حوائج روزمره زندگی قرار نداشت، در شیوه تولید و مناسبات اقتصادی، حقوقی، سیاسی و اجتماعی جدیدی بود که اگر چه مراحل آغازین رشد را طی می کرد اما با شتاب می بالید، زنجیروار بر دست و پای وی می پیچید و کل آزادی ها، اختیارات، توان دخالتگری، ظرفیت میدانداری و شعاع تأثیرگذاری اراده اش را به بند می کشید، او در آغاز پرستشگر زبون و بی اراده خدایانی بود که از کشتزار ترس، نیاز، فروماندگی و عجز می روئیدند و بر او حکم می راندند، اکنون با گذشت زمان، در پروسه انکشاف شیوه تولید کالائی، در فرایند رویش تدریجی فراساختارهای حقوقی، عرفی، اخلاقی، سیاسی و قانونی مولود تولید کالائی، در حالی که حقارت و استیصال سابق را از دست نداده است، عبد بی اراده، نیایشگر و پرستنده بی اختیار منشورها، قوانین و احکام کالا یا حاصل کار و تولید خود نیز گردیده است.
نکاتی که آوردیم، فقط بیان یک روی ماجرا هستند، گزاره زندگی بشر یا تاریخ تکامل جوامع انسانی فقط کارنامه کار، تولید و انکشاف شیوه های تولید معیشت، اندیشه و باورهای او نیست. تاریخ واقعی انکشاف جوامع بشری مسلما تاریخ مبارزه طبقاتی است. انسانهائی که از آنها صحبت می کنیم، نه فقط همگون نماندند که از دوره ای معین به بعد، در هستی اجتماعی خود طبقات کاملا متضاد و متخاصمی را تشکیل دادند. عبور از مالکیت همبائی، گسترش مالکیت مشترک دولتی، پیدایش مالکیت خصوصی در حوزه دارائیهای منقول و بعدها غیرمنقول، اتحاد و درهمرفتگی قبایل، بروز تضاد شهر و روستا، جوانه زدن تضاد دولتهای مدافع منافع شهر در مقابل روستا، همه و همه استقرار قوائم برده داری را به دنبال آوردند. جمعیت های کثیر انسانی فوج، فوج به بردگی گرفته شدند، با همه وجود انسانی خود، عین اشیاء، به مثابه کالا بدون هیچ گونه حق، اختیار، فاقد هر نوع حق اظهار نظر یا بیان اراده، خرید و فروش شدند، کل اراده، اختیار، حقوق، کار، محصول کار، مرگ، زندگی، چگونگی زنده بودن یا مردن، شکل رفتار، سلیقه، عادت، خلق و خو و همه چیزشان یکسره تحت اراده قاهر و زیر فرمان مطاع برده دار در آمد. دو طبقه برده و برده دار در مقابل هم قرار گرفتند و کل آنچه علیه بردگان اعمال گردید و بر سر آنها رفت، به سیاست، حقوق، اخلاق، فرهنگ، مناسبات اجتماعی و فراساختارهای حقوقی جامعه روز تبدیل شد. دولت های برده دار مبتنی بر مالکیت های مشاع دولتی و آمیخته با مالکیتهای خصوصی به وجود آمدند و در پاسداری از نظام برده داری و منافع طبقه برده دار ایفای نقش کردند. این دولتها جنگهای ویرانگر و طولانی راه انداختند، دست به کار تشکیل امپراطوری های عظیم برده دار، از نوع امپراطوری پهناور هخامنشی، ساسانی، روم باستان، فراعنه مصر و موارد دیگر زدند. همزمان و در همین راستا، مبارزه طبقاتی در شکل شورش های پرعظمت ضد برده داری، با مشارکت گسترده توده های برده در سراسر این امپراطوری ها راه افتاد، قیام تاریخی بردگان روم با نقش بازی بردگان مبارزی چون اسپارتاکوس، شورش های مداوم پلیبین ها علیه پارتیسین ها در روم یا خیزش مزدکیان علیه برده داری هار ساسانی از این جمله بودند. استثمارشوندگان برده، پلیبین و فرودست فقط علیه شدت استثمار و وضع فلاکتبار معاش خود نمی جنگیدند، آنها علیه فرارسته های حقوقی، فرهنگی، اخلاقی، سیاسی، دینی، اجتماعی شیوه تولید عصر، علیه دولت برده دار نیز جنگ می کردند. پلیبین ها در دوره های زمانی مختلف، با شورش های خود پاتریسین ها و اشرافیت برده دار را مجبور به پاره ای عقب نشینی ها کردند. برخی مطالبات خویش از جمله کاهش مؤثر نقش مذهب، کاهنان و اربابان دین در تدوین قوانین حاکم را بر پاتریسین ها تحمیل نمودند.
این رویدادها که بر فراز انکشاف فزاینده اقتصاد کالائی جامه عمل پوشید، به نوبه خود، فرایند افول و عروج خدایان سابق، مالک الرقابان روز و بتهای بالنده حقوقی، سیاسی، اجتماعی جدید در ساختار باورها و افکار طبقات اجتماعی متضاد را دامن زد. خدایان حیوانی پیشین از یک سو جایشان را به خدایان وحشی تر، مخوفتر و درنده تر دارای چهره آدمیزاد!! و از سوی دیگر به فتیش های نیرومند فرمانروا دادند. فرعون ها، شاهنشاهان و قیصرها جای وحوش جنگل و صحرا را پر کردند، اگر دیروز شیر خدای قدرت یا گرگ خدای دهشت آفرینی و درندگی بود، با گسترش برده داری، امپراطوران این نظام، کورش ها، داریوش ها، انوشیروانها، توتمس ها، رامسس ها، خوفوها، خفرج ها، آگوستوس ها، سزارها و کورنلیوس ها جای آنها را پر کردند. جرثومه های توحشی که یا مثل رامسس و فراعنه دیگر مصر باستان بر مسند خدائی نشستند و خیل بردگان را مجبور به پرستش خویش نمودند و یا همچون شاهان هخامنشی و ساسانی خود را «فره ایزدی»، ظل الله، خدایگان و مظهر قدرت خدا و از این طریق خدا خواندند. از همین زمان به بعد است که سر و کله انبیاء دین نیز پیدا می شود، امپراطوران، مالک الرقابان، فرمانروایان سرزمین های پهناور آکنده از برده، صاحبان حاصل کار بردگان، مالکان مزارعی که برده ها در آن جان می کندند، اینها، این خدایان برای استحکام پایه های قدرت، مالکیت و حاکمیت خود نیازمند اطاعت بی چون و چرای توده وسیع برده بودند، در همین راستا احتیاج داشتند که این اطاعت تقدس یابد، آسمانی شود، لباس وحی پوشد، مصباح هدایت تلقی گردد، مفتاح بهشت نام گیرد. کاری که از مغ، موبد، رهبان، کاهن، مسیح و مقامات روحانی بر می آمد. اینان بودند که به عنوان افرادی از طبقه حاکم، وظیفه آرایش الوهی و آسمانی امپراطوری ها را بر عهده گرفتند. همگن و همساز این رخدادها، رابطه آهنین و تنگاتنگ خدایان روز، دولت ها و امپراطوری ها، با بتهای نیرومند حقوقی، سیاسی یا روابط اجتماعی بتواره نیز بیش از پیش دستخوش تحول شد. به بیان دیگر توازن قوای جاری میان رب النوع ها یا خدایان چند گانه قدرت که همگی از ژرفنای شیوه تولید عصر می جوشیدند و قدرت فائقه مناسبات موجود را در شکلهای مختلف نمایندگی می کردند، روند تغییر، افت و خیز یا افول و عروج پیمود. فراموش نکنیم که کل این خدایان با شکلهای متنوع خود سرشت واحدی داشتند، مکمل همدیگر بودند و چگونگی آرایش یا توازن آن ها تابعی از نیازهای شیوه تولید مسلط، از جمله سازماندهی سرکوب مبارزه طبقاتی استثمارشوندگان و فرودستان به روش های گوناگون بود.
رشد افزون تر اقتصاد کالائی، جنگ های ویرانگر میان دولت ها و امپراطوری های برده دار، خسارت ها و ضایعات اقتصادی سهمگین همراه با تخریب و قتل عام نیروهای مولده در این جنگ ها، صدمات وارد بر کشاورزی این دوران، بعلاوه عوامل دیگر، راه را برای افول مناسبات برده داری و جایگزینی آن با مالکیت فئودالی باز کرد. بردگان جای خود را به سرفها دادند و اشراف فئودال جای برده داران را گرفتند. مالکیت ارضی جدید با هیرارشی سازمانیافته دولتی، دستگاههای نیرومند مسلح، نهادهای دینی همگن و سازمان های پیشه وری فئودالی تکمیل گردید. سلطنت، روحانیت، دیوانسالاری پیچیده نظم اجتماعی، نهادهای در هم تنیده دینی و در یک کلام بخش های مختلف سیستم سرکوب فیزیکی و فکری ناشی از شیوه تولید جدید و پاسدار ماندگاری آن، هر کدام جایگاه ویژه خود را در این هیرارشی احراز کردند. نقش مذهب، رسولان دین، دستگاههای سرکوب فکری و شستشوی مغزی در ساختار قدرت جدید به گونه خیره کننده ای نیرومندتر و نافذتر شد. ارتباط با «عالم بالا» و خدایان آسمان که پیش تر هم شغل انحصاری اشراف و طبقه مسلط بود، بیش از پیش به انحصار «نجیبان» حاکم در آمد، مذهب جزء لایتجزای حاکمیت شد و نهادهای دینی صدرنشین ساختار قدرت گردیدند. مالکیت، شریعت و حاکمیت تثلیت مقدس نظام فئودال شد. به این بحث باز می گردیم، عجالتا نگاهی بسیار کوتاه و چشمک وار به ادیان توحیدی و صد البته نه همه آنها که فقط اسلام اندازیم.
ظهور اسلام در شرایطی رخ داد که منطقه موسوم به «جزیرة العرب» به گونه ای بسیار چشمگیر و فاحش از همه نواحی اطراف خود عقب افتاده بود. در شرق، امپراطوریهای برده دار ایرانی چند سده متوالی بر بخش مهمی از دنیا حکومت کرده و اینک زیر فشار گسترش مالکیت رسته ای و فئودالی به ورطه فروپاشی می رفتند، در غرب غول عظیم برده داری روم به دنبال قرنها یکه تازی و جنگ افروزی جایش را به دولتهای نیرومند فئودال می داد. در جنوب مدیرانه، مصر خود را وارث یک امپراطوری پرابهت برده دار می دید، در شمال، در جلگه های حد فاصل دجله و فرات موسوم به بین النهرین، دولتهای برده دار کلده، آشور، بابل، فنیقی هر کدام دوره ای از تاریخ را به خود اختصاص داده و راه افول پیش گرفته بودند. دراین میان جزیرة العرب با همه این ها فرق می کرد. فقط عدن یا کلا یمن امروزی بود که به دلیل قرار داشتن در مسیر «جاده ابریشم»، موقعیت ویژه بندری و همجواری با دریای سرخ و باب المندب، اهمیت تجاری چشمگیری داشت. مابقی همه صحاری خشک، سوزان و شن زار بودند و یا مناطق زراعی، مراتع و دامداریهای پیرامون شهرهای کوچک عهد باستان را تشکیل می دادند. شکار، پرورش دام، مالکیت قبائلی و سطح نازلی از تقسیم کار شکل تولید روز منطقه را تعیین می نمود. جنگهای قبایلی بیداد می کرد و حیوانات، مراتع و اراضی به طور مستمر و به دنبال هر جنگ میان رؤسای طوایف دست به دست می شد. هر قبیله ای خدای خاص خود را داشت و بت های معروفی مانند لات، عزی، هبل، منات، اسافه، نائله، مجاوز الریح و مطعم الطیر توسط قبائل مختلف پرستش می شدند. این خدایان تجسم منافع، حدود و ثغور قدرت و نماد تقدس مالکیت یک قبیله محسوب می شدند و عبادت آنها حکم وفاداری تا پای جان به مرزهای حقوق، دارائی و مالکیت طایفه تلقی می گردید. بتها در جنگهای همیشه جاری میان قبائل با این نقش و مرتبت توسط سپاهیان در پیشاپیش اردو حمل می شدند و بازار جنگ ها را داغ نگه می داشتند. شکل تولید مستولی جزیرة العرب باردار تغییری گریزناپذیر بود، مالکیت قبیله ای امکان بقا نداشت و باید جای خود را به شکلی از مالکیت مشاع دولتی می داد. اسلام پاسخی به این نیاز تاریخی بود. محمد و همسرش خدیجه در زمره بازرگانان عرب بودند و او برای امور تجاری سفرهای زیادی به یمن می کرد. بازرگانی، سفرهای مکرر به عدن، شرایط مادی و مناسبات اجتماعی در حال زایمان حجاز، مجموعا کشتزار شعور، شناخت و سرچشمه واقعی «وحی» را برای محمد تشکیل دادند. «توحید» گویاترین اسم رمز قیام و دعوت او بود. واژه ای که در زمین زندگی اعراب معنای جایگزینی شکل موجود زندگی عشیرتی، مالکیت قبیله ای و نبردهای خونین طایفه ای با نوعی مالکیت مشاع آمیخته با مالکیت خصوصی، تشکیل دولت واحد و دارای ظرفیت لشکرکشی، جنگ افروزی، اشغال سرزمین های دیگر و معماری یک امپراطوری نیرومند را پیدا می کرد. این نیاز استراتژیک در بیان اندیشوار اعتقادی و دینی خود جایگزینی خدایان گوناگون با خدای واحد را پیش می کشید، بت های عدیده مورد پرستش طوایف گوناگون، لات و عزی و هبل و دیگران باید جای خود را به یک بت واحد یا خدای یکتا می دادند. فراخوانی که استخوانبندی اقتصادی، اجتماعی، ایدئولوژیک آن برای توده انسانهای اسیر مالکیت های پراکنده قبائلی و غرق در گرسنگی، فقر، فلاکت یا نسل کشی های روزمره ناشی از کشمکشهای خونین رؤسای طوایف، تا حد زیادی جاذبه داشت و در همان حال مخالفت برخی از سران قبائل را به دنبال می آورد.
اسلام محمد با این پایه های مادی، محتوای اقتصادی، بار معین تاریخی، بنیانهای طبقاتی و چشم اندازهای سیاسی برای گسترش خود از یک سو با تسهیلات و زمنیه های مساعد فراوان و از سوی دیگر با سنگلاخها و مشکلات فرساینده رو به رو می شد. امپراطوریهای عظیم برده دار ساسانی و روم، دوره انحطاط خود را سپری می کردند، وضعیتی که به دولت نوپای اسلامی یا خلافت عربی مجال لشکرکشی و اشغال قلمروهای نفوذ امپراطوریها را می داد. معضل دولت اسلامی اما عقب ماندگی تاریخی فاحش اشغالگران از سطح تکامل مادی جوامع تحت اشغال بود.
شوخی شرنگ آمیزی که اعراب مسلمان را وا می داشت تا گذار تاریخی از پدرسالاری طایفه ای به دولت برده دار در منطقه حجاز را با گذار از اولی به دولتهای نیرومند فئودال در نواحی تحت اشغال و استفاده از امکانات اقتصادی، سیاسی، علمی، فرهنگی، اجتماعی این جوامع جایگزین سازند. آیات، احادیث، قوانین یا احکام موسوم به عقود، ایقاعات، مضاربه، مرابحه، انفال، جزیه، خمس، زکوت، صدقه، ارث، خرید و فروش برده، مردسالاری، موقعیت برده وار و زبون زنان، وجوب هولوکاست و قتل عام سراسری مخالفان، اراضی مشاع، انواع وقف، حدود و ثغور قدرت خلیفه و مالکیت دستگاه خلافت یا زنجیره طویل شرعیات دیگر همه و همه اجزاء انداموار نظم اقتصادی، سیاسی، حقوقی، اخلاقی، اجتماعی این شکل تولید فئودالی آمیخته با بقایای سخت جان بردگی را تشکیل می دادند. آویختگی افراطی و بیش از حد این امور به آسمان، چه در قلمرو اقتصاد و کار و تولید و چه در رابطه با فراساختارهای حقوقی، سیاسی و اجتماعی تا حدود زیادی متأثر از تناقضات فاحش و موانع فرساینده سر راه استقرار این فئودالیسم در جوامع مورد بحث با توجه به روابط متقابل اشغالگران و اشغال شدگان یا سطح کاملا متفاوت تکامل مادی جوامع بود.
اسلام با این زمینه ظهور، در خاورمیانه، شمال افریقا و آسیای مرکزی، دین رسمی درنده ترین و بشرستیزترین دولتهای فئودال شد. دولتهائی که شکلهای مختلف فئودالیسم آمیخته با بقایای برده داری را پاسداری می کردند. خلافت اموی، عباسی، عثمانی در مناطق جغرافیائی مذکور نمونه های بارز این دیکتاتوری هار فئودالی بودند. توضیح یک نکته لازم است. بحث «اسلام واقعی و غیرواقعی»!!، تسنن و تشیع، جدال فرقه ها و مذاهب گوناگون، ماجرای پیدایش، عروج و افول هر کدام اینها قدمتی به اندازه عمر این آیین دارد. مناقشاتی که سده های متمادی جنبش استثمارشوندگان دهقان را آماج ضربات سهمگین ساخت و اینک قرنی است به مثابه سلاحی زهرآلود، توسط ارتجاع هار بورژوازی علیه جنبش کارگری به کار گرفته می شود. هیچ چیز مسخره تر، مسموم تر و توهین آمیزتر از آن نیست که یک کارگر در گرداب این بحثها افتد. رسواترین و مبتذل ترین کار آویختن به درستی آزمائی دیانتها!! و افتادن در ورطه مباحثی از نوع اسلام واقعی و غیرواقعی است!! شالوده پیدایش این دین مثل همه ادیان، نیازهای مادی، زمینی، فیزیکی و فکری یک طبقه اجتماعی استثمارگر، جویای مالکیت، قدرت و حاکمیت در یک دوره تاریخی بوده است. اسلام از لحظه پیدایش تا امروز نقش سلاح مسموم طبقات استثمارگر، جنگ افروز و بشرستیز علیه توده های استثمار شونده و فرودست را بازی کرده است. مجادلات میان مذاهب و فرقه های اسلامی در سراسر سده های میانی تاریخ تا شروع قرن بیستم صرفا پمپاژ جدال بخشهای مختلف حاکم و اپوزیسیون طبقه فئودال بر سر سهام مالکیت، دارائیها، مساحت قلمروها یا شعاع حاکمیت ها به حوزه باورها و افکار بوده است. «آل سفیان» و «بنی هاشم» نه بر سر اسلام و کفر که فقط بر سر مالکیت و حاکمیت جنگ می کردند. شیعه و سنی از دل قرائتهای متفاوت قران متولد نشد، از ژرفنای جدال نیروهای اجتماعی و طبقاتی مختلف حول مالکیت و قدرت بیرون آمد. از اواخر قرن نوزدهم، با گسترش روزافزون سرمایه داری در دنیا و انکشاف این شیوه تولید در همه کشورها، اسلام نیز آلیاژ طبقاتی خود را از فئودالی به سرمایه داری تغییر داد و سلاح قتاله دست بورژوازی علیه جنبش کارگری شد. یک مسأله را نباید از یاد برد. در شرایطی که طبقات حاکم، در وسیع ترین میزان ممکن، دین را سلاح قدرت خود و ابزار سلاخی شعور یا ساز و کار شستشوی مغزی استثمارشوندگان می کردند، زمانی که فضای زندگی و فکر فرودستان از سموم مذهب پر بود، در چنان وضعی حتی فرودستان نیز بعضا اعتراض، عصیان، شورش خود علیه استثمار و فرودستی را چه بسا به توهمات دینی می آویختند. جنبش «سیاه جامگان» و «سر به داران» درسطحی و تا حدی چنین بود. این جنبشها اولا – در رادیکالترین حالت همه جا در خطر تبدیل شدن به آلت دست اقشاری از طبقه اقتصادی مستولی بودند، ثانیا – دینشان نبود که با شریعت حاکمان و دولتها فرق داشت. وجود اجتماعی نیروهای متشکله آنها بود که مذهبشان را متمایز می ساخت. تفاوت میان تشیع و تسنن، شیعه جعفری، زیدی، اسماعیلی با فرقه حنفی، حنبلی، شافعی، مالکی، وهابی در اصول، فروع یا احکام عقیدتی نبود. در منافع، انتظارات، اهداف و چشمداشتهای متفاوت نیروهای اجتماعی بود که برپائی این مذاهب را نیاز قدرت افزائی، ثروت اندوزی، گسترش قلمرو مالکیت و حاکمیت خود می دیدند. توده انسانهائی که زیر پرچم این مذهبها با هم می جنگیدند، نه فقط تعارضی با هم نداشتند که از هستی طبقاتی واحدی بر می خاستند، آنها طبق نقشه و فرمان نیروهائی کودکان همدیگر را می کشتند که جنگشان نه بر سر مذهب که فقط بر سر چگونگی تقسیم مالکیتها، ثروت ها و قدرت ها بود. مذهب برای بخشهای مختلف طبقه مسلط، ابزار سرکوب مبارزه طبقاتی استثمارشوندگان و افروختن شعله های جنگ میان آنها با هدف تحکیم پایه های قدرت خود بوده است. کوشش برای اثبات اینکه اسلام واقعی اسلام خمینی و ابوبکر بغدادی و سید قطب یا اسلام شریعتی و بازرگان است!! سوای توهین وحشتناک به شعور و شرف انسانها هیچ چیز دیگر نیست، درست همان گونه که تلاش برای یافتن ریشه بدبختی های توده کارگر در اسلام یا هر دین دیگر نیز عوامفریبی رعب انگیز است. مشکل مذهب نه خوبی یا بدی آن که اساس وجودش به مثابه سلاح زهرآگین دست استثمارگر برای سلاخی شعور و قدرت پیکار استثمارشونده است. معضل طبقه کارگر جهانی مذهب هم نیست. شیوه تولید استثمارگرانه و مناسبات اجتماعی جنایت آمیزی است که مذهب را از هر جنس ابزار قتل عام مبارزه طبقاتی او می سازد.
تلاش ما تا اینجا، حول این محور چرخید که سرچشمه خداباوری و دین از آغاز در فروماندگی، ترس، زبونی، عجز و نیاز بشر قرارداشت. انسان مستأصل، اسیر هراس و فاقد تسلط بر سرنوشت کار، تولید و زندگی خود به خدایان آویخت و روی به دین، عبادت و شریعت نهاد. با گذر زمان، در پروسه سقوط و جایگزینی شیوه های گوناگون تولید، این فروماندگی، عدم امنیت، فقدان آزادی و ساقط بودن از تسلط بر سرنوشت زندگی و کار دستخوش تغییر شد، اما نه فقط تقلیل نیافت که ژرف تر، شدیدتر و آهنین تر گردید. هرچه پویه تکامل مادی تاریخ پیش رفت، هر چه تولید کالائی بالید، هر چه شکلهای تولیدی پیشرفته تر و فراساختارهای اجتماعی پیچیده تر جایگزین شیوه های تولیدی کم رشد یافته تر و مناسبات اجتماعی مادون تر شد، جدائی تولید کنندگان مستقیم از پویه تعیین سرنوشت کار، تولید و زندگی نیز عمیق تر و فاحش تر گردید. انسانها که در آغاز به گونه ای رقت آمیز مقهور طبیعت و نیروهای طبیعی مستولی بر تولید یا سرنوشت خود بودند، اندک اندک با کار خویش، به کمک تولیدات مادی و فکری خود از فشار قهر و غلبه این نیروها کاستند، اما همزمان در مقابل فرارسته های حقوقی، فکری، اخلاقی، اعتقادی مولود همان کار و تولید مجبور به کرنش و تعظیم گردیدند. دخالتگری آنها در پویه تعیین تکلیف محصول کارشان نه فقط تقویت نشد که بیش از پیش به ورطه تضعیف و استهلاک افتاد. روابط میان کالاهای حاصل کار جای روابط میان انسانها را گرفت. این روابط و نهادهای حقوقی، سیاسی و فرهنگی ناشی از آن، نقشی فائق را در تعیین سرنوشت زندگی افراد احراز کردند، شکل تولیدی هر دوره شالوده تقسیم انسان ها به طبقه استثمارگر و حاکم در یک سو و طبقه استثمارشونده و فرودست در سوی دیگر شد. نهادهای حقوقی، اخلاقی و سیاسی فرا رسته از شیوه تولید برج نیرومند قدرت و سکوی حکمرانی طبقه مسلط گردید، باورهای مذهبی جزء لایتجزای همین روابط و مؤسسات اجتماعی شدند، ادیان پاسدار حرمت مالکیت و قدرت طبقه استثمارگر حاکم شد. فرودستی، فروماندگی و سقوط تولیدکنندگان استثمارشونده از دخالت در تعیین تکلیف محصول کار و سرنوشت زندگی خود راه اوج پیمود و تازه همه اینها در دورانی رخ داد که هنوز تا نقطه آغاز فاجعه واقعی راه دور و درازی در پیش بود.
شروع کالا شدن نیروی کار و ظهور شیوه تولید سرمایه داری، این روند را وارد فازی عمیقا متفاوت و از تمامی جهات انفجارآمیز ساخت. اکثریت غالب انسانها کارگر و فروشنده نیروی کار شدند، آنها در چرخه تولید و پروسه سامان پذیری سرمایه به سطح پیچ و مهره، آلات و ادوات و سلولهای منجمد بلا اراده این چرخه سقوط نمودند، به همان نقشی تنزل کردند که مواد خام، ماشین و سایر اجزاء سرمایه داشتند، زنجیروار در کنار هم قرار گرفتند و پویه تولید را پیش راندند، اما هیچ پیوندی سوای مفصلبندی ارزش افزائی سرمایه آنها را با هم مرتبط نمی نمود. هیچ کدام هیچ تسلطی حتی بر حرکات اعضای بدن خویش نداشتند زیرا این اعضا باید مطابق ساز سرمایه و با آهنگ سود و خودافزائی سرمایه به تحرک می افتادند. در سالنهای عظیم کار همدوش و به صف گردیدند، اما نه در لباس انسانهای آزاد و آزاد اندیش که فقط تحت فرمان سرمایه و گوش به دستور سرمایه دار، نه برای خود که برای ارزش افزائی سرمایه، نه با اراده خود که بر اساس منویات مطاع سرمایه، نه متحد برای ارتقاء معیشت و رفاه خویش که منفصل، گسسسته و بیگانه با هم به نفع سودافزائی افزونتر سرمایه، آنها آموختند نه برای زندگی آزادتر و انسانی تر که برای بالا بردن اضافه ارزش های سرمایه، در یک کلام آنچه رخ داد حدیث سقوط بی هیچ مهار انسان از هر نوع دخالت آزاد در سرنوشت کار، تولید و زندگی خویش بود. فروماندگی، زبونی و هیچ و پوچ بودن انسان در مقابل محصول کار خویش، در مقابل سرمایه، تمامی مراحل و منزلگاههای قابل تصور را پشت سر نهاد و تا تباهی محض پیش رفت. فراورده کار بشر در هیأت سرمایه خدای قاهر مستولی بر کل فراز، فرود، سطوح و وجوه زندگی او گردید، سرمایه لباس قانون پوشید، بنیان سیاست را ساخت. معمار چیره اندیشه و ایدئولوژی گردید. ملیت را طراحی کرد، علم و تعلیم و تربیت را ارگانیسم ارزش افزائی خود کرد. تشخص مدنی احراز نمود، دموکراسی گردید، بیرق حقوق افراخت، صندوق رأی و پارلمان و تجلیگاه اراده همگان شد!!، دولت گردید، روح قادر و فرمانراوی همه هستی شد. سرمایه در این راستا خدای همه خدایان، شارع کل شریعت ها، خاتم واقعی کل رسولان، قطب عالم امکان و در یک کلام همه کاره سرنوشت انسان و دنیا گردید.
با تسلط کامل شیوه تولید سرمایه داری بر جهان، مسیح مذهب سرمایه اختیار کرد و پروتستانیست شد، موسی ردای شبانی از تن هشت و رهبان کنیسه سرمایه گردید. محمد که در سده های میانه، شوکتی داشت و اشرافیت فئودال عرب، عجم، ترک، زیر نامش امپراطوریهای بزرگ فئودالی سنی!! یا دولتهای فئودال شیعی!! را پدید آورده بودند، دچار احساس عقب ماندن شد، زیر فشار این عقب افتادن اسلاف را به چاره اندیشی خواند، بر سر آنها فریاد کشید که توحیدش وحدت وجود همگان در ساختار قدرت سرمایه است، الله پدیده زمانی بود که پویه تکامل اقتصادی، تاریخی جزیرة العرب، مالکیت آمیخته مشاع و خصوصی اراضی با دولت مشترک تمامی قبائل را می خواست، الله اسم رمز مالکیت، قدرت و دولت آن عصر بود. اینک قرنها است سرمایه بر سراسر جهان مسلط شده است. وقت آنست که اخوان المسلمین و سید قطب و خمینی تا ناصر، محمد عبده، اقبال لاهوری و بازرگان، الله روز را بشناسند، استکبارستیزی، تجدد طلبی، ولایت فقیه، رنسانس خواهی، خلافت، لیبرالیسم و سوسیالیسم خود را در خدای واحد سرمایه به هم پیوند زنند. تمامی واقعیتهای تاریخی فریاد می زنند که نوع احتیاج سرمایه داری و طبقه بورژوازی به دین از جنس نیازهای نظام فئودال و اشرافیت فئودالی یا برده دار نیست. بورژوازی وقتی که عظیم ترین حصه اضافه ارزش های بین المللی را نصیب خود سازد، هنگامی که به یمن این سودها و امکانات، قادر به عقب نشینی مصلحت اندیشانه در مقابل جنبش کارگری شود، روزگاری که طبقه کارگر او را ناگزیر به پسگرد کند و او بتواند این پسگرد را ساز و برگ تعطیل و فروپاشی کارزار طبقاتی کارگران گرداند، در چنین وضعی نیاز چندانی به بهره گیری از دین به عنوان سلاح سرکوب ندارد. دموکراسی، جمهوری، حق رأی و اتحادیه کارگری برایش کار دین را به تمام و کمال انجام می دهد، در همین راستا رخت و چوب سکولاریسم برمی دارد، لائیک می شود، فتوای جدائی دین از دولت می دهد و مذهب و باورهای دینی را امر خصوصی آدمها اعلام می کند.
عکس آن هنگامی است که توان رقابت سرمایه های او در بازار جهانی می لنگد، سهم اضافه ارزشهایش به اندازه سایر رقیبان نیست، قطاع نقش و قدرت وی در دایره نظم و برنامه ریزی سرمایه بین المللی از شرکا نازلتر است. در چنین شرایطی یگانه راه چاره را در تشدید بدون هیچ مهار استثمار توده های کارگر، سلاخی هولوکاست وار معیشت، دارو، درمان، رفاه، بهداشت و همه چیز طبقه کارگر می بیند، کارکرد سبعانه و جنایت آمیزی که طغیان قهر توده کارگر را در پی می آرد و بورژوازی بدون هیچ تردید آماده قتل عام، توحش و اعمال سبعانه ترین دیکتاتوریها می گردد، اینجاست که مذهب حتی در همان شکل آسمانی آن نیاز ذاتی حتمی و هویتی بورژوازی می شود، فتوا، ولایت و اجتهاد، توپخانه، لشکر زرهی و عمله و اکره میدان مین و اعدام می گردند. کل کارگران، کل کارگران معترض، کل مخالفان یکی، یکی، باغی، معاند، مفسد فی الارض، محارب با خدا و رسول، مشرک و مرتد می شوند، اجتناب از نماز، روزه یا هر فریضه دینی قیام علیه اسلام و امت مسلمان نام می گیرد، هر پرستار کارگری که طول و عرض شرعی کفن میت را نداند باید به سیاهچال افتد، هر کارگر فنی که تفاوت آب کر و قلیل را نیاموخته است باید پروانه کار و مدرک تحصیلاتش باطل شود. هر نوع بدحجابی نماد بارز ارتداد و فتنه علیه شریعت می گردد، کل اینها در شرائطی اتفاق می افتد و لباس اوجب واجبات تن می کند که سرمایه برای بقای خود به آنها نیاز دارد، در غیاب این نیاز، همین اسلام با تمامی این غلاظ و شدادها، دینی نه برای دنیا که مروج عقبی و هموارساز راه رفتن آدمها به بهشت موعود می شود.
بورژوازی اروپا احتیاج خیلی زیادی به مذهب پیدا ننمود زیرا ناسیونالیسم، راسیونالیسم، لیبرالیسم، دموکراسی، کنسرواتیسم و بعدها سوسیال دموکراسی و اتحادیه های کارگری به صورت رویه های مختلف یک منشور نظم چرخه تولید را برایش تأمین و پایه های حاکمیتش را استحکام بخشیدند. زیرا پارلمان، قانون، مدنیت، حقوق، رفرمیسم راست سندیکالیستی و نهادهای دموکراتیک وظیفه تحمیل استثمار سرمایه داری بر طبقه کارگر را تقبل کردند. با همه اینها در غالب جاها با وسواس به پاسداری مذهب ادامه داد زیرا به روز مبادا باور داشت و به آن می اندیشید، بعلاوه مکمل نیرومندی در کار شستشوی مغزی و سرکوب فکری کارگران محسوب می شد. بورژوازی، ایران، خاورمیانه، اسرائیل، شمال افریقا چه در حاکمیت، چه در اپوزیسیون به مذهب، با همان چهره زشت و مخوف آسمانی اش نیازمند ماند. اگر در حکومت بود، آن را سلاح سرکوب فیزیکی و فکری کارگران می کرد، اگر در اپوزیسیون بود باز هم به شیوه ای دیگر، به صورت سلاحی علیه «بی دینی» رقیب حاکم و برای جمع آوری قوا علیه او استفاده می نمود.
بحث را با تمامی پراکندگی ها و آشفتگیهایش جمع کنیم. هسته سخن از ابتدا تا حال این بود که ریشه مذهب در فروماندگی انسان و عدم تسلط او بر سرنوشت کار، زندگی و تولیدش قرار دارد. این عدم تسلط تاریخا در شکلهای مختلف وجود داشته است و در سرمایه داری به منتهی درجه آن رسیده است. بشریت کارگر در قیاس با تمامی اسلاف تاریخی خود عمیق تر، کوبنده تر و رعب انگیزتر از کار، تولید و پروسه تعیین سرنوشت خویش جدا است. ابعاد این جدائی از همه لحاظ انفجارآمیز و دهشتناک است. اصلا مهم نیست که کارگر خداباور یا بی خدا، مؤمن یا ملحد، مذهبی یا ضد مذهب باشد، مسأله اساسی آنست که محصول کار وی در هیأت سرمایه خدای قاهر، فرمانروا و جهان مطاع او است. او عبید فرومانده و ذلیل و پرستشگر سرمایه است. هزاران بار سهمگین تر از آنکه اسلاف قبیله نشین وی در نخستین شکلهای تولید قبائلی پرستنده سنگ، چوب، دریا، حیوانات جنگل، اعضای بدن یا نیروهای غیبی و مرموز بودند. دهها هزار بار بیشتر از آنچه پیشینیان برده و رعیت وی در مقابل شاهان، بت های سنگی یا خدایان مفرغی به سجده می افتادند. او مقهور و مسخر و ذلیل سرمایه است.
کارگر به تمام و کمال در چرخه ارزش افزائی سرمایه و در قانون، قرار، مذهب، شریعت، دموکراسی، حقوق، مدنیت و ایدئولوژی سرمایه شمع آجین است. سرمایه به عبادت، رکوع، سجود، نماز، نیایش یا راز و نیاز معنوی او احتیاج ندارد، هر نفس کشیدنش، هر چرخش اراده اش، هر خیالش، جنس ذائقه اش، ماهیت سلیقه اش، حس بویائی اش، زنده ماندن و نماندنش و همه چیزش توسط سرمایه تعیین و تقریر می گردد. کل ارزش های اخلاقی، عاطفی، شناخت، شعور، سمت و سوی حواس، شادی، غم، فرهنگ، بار معنوی و عاطفی هر واژه ای که استفاده می کند، همه و همه را سرمایه تعیین و مقرر می نماید. سرمایه با بشر چنین می کند و به خدائی خود و بندگی انسان چنین خصلتی می بخشد. با استیلای سرمایه داری هر چه مذهب و آیین و خدا است، زمینی یا آسمانی، ناسوتی یا لاهوتی، مرئی یا نامرئی، کارگزار درونی و بیرونی رابطه خرید و فروش نیروی کار می شوند. سرمایه انسان را از هر گونه دخالت در پروسه تعیین سرنوشت کار، تولید و زندگی خود ساقط می سازد و مذهب، آسمانی ترین مذهب ها را هم بسان هر باور، مسلک و مرام زمینی ابزار تشدید و تعمیق هر چه فاحش تر این جدائی می کند. با توجه به تمامی این نکات یک پرسش پیش می آید. این پرسش که آیا در شرایط روز دنیا مبارزه علیه مذهب جدا از مبارزه رادیکال واقعی علیه اساس موجودیت سرمایه موضوعیت و معنی دارد؟؟!! پاسخ مثبت به این سؤال اگر عوامفریبی محض نیست - که حتما هست - چه چیز دیگری می تواند نام گیرد؟؟!!
«مبارزه علیه مذهب، به طور غیرمستقیم مبارزه علیه جهانی است که مذهب رنگ و بوی معنوی آن است. رنج مذهبی هم بیان رنج واقعی و هم اعتراض علیه رنج واقعی است. مذهب آه مخلوق ستمدیده، قلب جهانی بدون قلب، درست همانند روحی برای شرایطی بی روح و جان است. مذهب افیون توده ها است»
مذهب در عصر ما ساز و کار قدرت سرمایه است. رنجی است که سرمایه با شستشوی مغزی انسان به جان او انداخته است، راه خروج بی آزار و مضمحل اعتراضی است که علیه سرمایه در وجود انسان می پیچد، افغان منفعل و مأیوس بشر استثمار شده توسط سرمایه است، تپش مغز انسانی است که سرمایه او را از مغز ساقط کرده است، افت و خیز وجودی است که سرمایه بدون وجودش ساخته است، افیون کشنده اعتراض رادیکال بشر علیه سرمایه است، جنگ علیه ساز و کار، رنج و فغان، مردگی، فسردگی و بیماری بدون جنگ علیه عامل و بانی کل اینها فقط آب در هاون کوبیدن نیست، فرسودن و به گمراه بردن تمامی توان کوبندگی و قهر و پیکار بشر برای جنگ علیه بانی کل بدبختی ها هم هست، برای خلاصی از مذهب باید علیه سرمایه جنگید.
معضل جنبش کارگری نماز خواندن و نخواندن این یا آن کارگر نیست، مشکل فاجعه آفرین و هول انگیز، خارج بودن کارگران و جنبش جاری آنها از ریل واقعی کارزار ضد کار مزدی است. باورهای اسلامی کارگر زمانی معضل او و طبقه اش می گردد که بر سر راه پیکار طبقاتی وی سد می بندد، در اینجا نیز نقد ما، نقد پرولتاریای ضد بردگی مزدی اساسا نقد اعتقاد دینی همزنجیر کارگر نیست، نقد سرمایه سالاری، رفرمیسم ارتجاعی و امتناع وی از شرکت رادیکال در پروسه پیکار طبقاتی ضد سرمایه داری است. اگر او در سنگر جنگ علیه سرمایه حاضر گردد، عملا مذهب را، مذهب به عنوان سلاح دشمن برای شستشوی مغزی طبقه اش را، از کار انداخته است، مذهب به مثابه سد راه کارزار طبقاتی خود را به باتلاق انداخته است. برای رفت و روب مذهب باید آتش جنگ طبقاتی ضد کار مزدی را هر چه مشتعل تر و سرکش تر ساخت.
سرچشمه مذهب، ساقط بودن انسان از دخالت خلاق، آزاد، برابر، شورائی، آگاه و نافذ در تعیین سرنوشت کار، تولید و زندگی خویش است. آنچه انسان را محکوم به چنین سقوطی کرده است صرفا سرمایه است. مادام که سرمایه وجود دارد انسان اسیر بدترین، کوبنده ترین، فرساینده ترین و فاجعه بارترین شکل اسارت دینی است. مذهب فقط آویختن به خدا، آسمان و باورهای متافیزیکی نیست، هر نوع مقهور و مطیع بودن در مقابل هر اراده ماوراء خود عین مذهب است و انحلال و کفن و دفن بودن در نظم سرمایه، موحش ترین شکل دینداری است. هر گام رهائی از دین در گرو پیکار رادیکال علیه بنیاد وجود کار مزدی است. جنبش ضد مذهبی عصر ما تنها وقتی واقعی است که جنبشی علیه بنیاد هستی سرمایه، علیه شالوده کار مزدی باشد.

ناصر پایدار - آبان ۱۳۹۹