افق روشن
www.ofros.com

کارگران جهان در اسارت سازمان یافته ی اتحادیه ای-حزبی


محسن حکیمی                                                                                                        شنبه ١٧ مرداد ۱۳۹۴ - ٨ اوت ۲۰۱۵

نمی توان در باره ی وضعیت کنونی طبقه ی کارگر سخن گفت اما چشمگیرترین مشخصه ی این وضعیت یعنی ضعف و ناتوانی و پراکندگی این طبقه در مقابل سرمایه را نادیده گرفت. هر گونه چاره جویی کارساز و تأثیرگذار برای وضعیت کنونیِ کار و زندگی کارگران در گرو عزیمت از این واقعیت بی چون و چرا و انکارناپذیر است. بی تردید، بسته به میزان برخورداری کارگرانِ جاهای مختلف دنیا از دستاوردهای مبارزات تاریخی شان، درجه ی این ضعف و ناتوانی در کشورهای مختلف فرق می کند. اما، به رغم این تفاوت و با وجود افت و خیز در میزان رویاروییِ کارگرانِ مناطق مختلف با سرمایه، آنچه هر ناظر واقع بینی در نگاه نخست به چشم می بیند این است که طبقه ی کارگر، چه در سطح ملی و چه در مقیاس بین المللی، دهه هاست که دیگر نمی تواند در برابر یورش بی امان، همه جانبه و افسارگسیخته ی سرمایه به سطح معیشت اش حتا از خود دفاع کند، چه رسد به این که متقابلاً به سرمایه یورش برد و آن را به عقب براند. آنچه که مدتهاست در سطح جهانی یکریز و بی وقفه ادامه دارد از یک سو پیشروی مداوم طبقه ی سرمایه دار و دولت های گوناگون اش برای یورش هرچه بیرحمانه تر به سطح معیشت کارگران و، از سوی دیگر، عقب نشینی پیوسته ی طبقه ی کارگر و تسلیم سنگرهای فتح شده ی این طبقه یکی پس از دیگری است.
اما صرف عقب نشینی کارگران در برابر یورش اقتصادی به سطح معیشت آنان هنوز عمق فاجعه ی ناتوانی و درماندگی طبقه ی کارگر را در برابر سرمایه نشان نمی دهد. واقعیت ناتوانی طبقه ی کارگر در مقابل هجوم سرمایه آنگاه خود را به عریانی نشان می دهد که انفعال محض این طبقه را در برابر تاخت و تاز ویرانگر و وحشیانه ی تبهکارترین و جنایتکارترین باندهای آدمکش مذهبی در بخش وسیعی از جهان و حمایت سرمایه ی جهانی از این توحش عریان را در نظر بگیریم، حمایتی که در پوشش عوام فریبانه و ریاکارانه ی «مقابله» با این ارتجاع وحشی و تمدن ستیز صورت می گیرد. بر این نکته تأکید می کنم که، به نظر من، جولان و تاخت و تاز کنونی ارتجاع هار مذهبی مساعدترین زمینه را برای یورش سرمایه به سطح زندگی کارگران و عقب راندن آنان تا حد زیست و کار در اعماق تاریک بی حقوقی های قرون وسطایی فراهم کرده است. به باور من، مقابله ی کشورهای سرمایه داری با این ارتجاع فریبی بیش نیست، چرا که حضور این ارتجاع در عرصه ی جهانی – که با پیدایش جمهوری اسلامی ایران آغاز شد – مدتهاست که زمینه را برای یورش هرچه ددمنشانه تر سرمایه ی جهانی به کارگران جهان فراهم کرده است. شل کن - سفت کن های دولت های سرمایه داری غرب در برخورد با این باندهای ارتجاعی دقیقاً به همین دلیل است. دولت های سرمایه داری از یک سو به وجود امثال داعش و القاعده و طالبان برای واداشتن کارگران به تمکین به شرایط هرچه قهقرایی تر و بی حقوق تر نیاز دارند و، از سوی دیگر، می خواهند این جنایت نه به اسم آنها بلکه به نام این ارتجاع صورت گیرد. بدین سان، اکنون یک عرصه ی مهم مبارزه ی طبقه ی کارگر با سرمایه داری نبرد با ارتجاع هار مذهبی در سراسر جهان است، چیزی که متأسفانه هیچ نشانی از آن دیده نمی شود. به جرأت می توان گفت که طبقه ی کارگر جهانی هیچ گاه در مقابل ارتجاع و بربریت این چنین منفعل و درمانده نبوده است. بی شک، در گذشته مبارزات تاریخی کارگران جهان برضد انواع و اقسام توحش ارتجاعی با نقاط ضعف فراوان همراه بوده است، نقاط ضعفی که محصول ناتوانی تاریخی طبقه ی کارگر و بدین سان آویزان شدن این طبقه به احزابی سیاسی بوده که کوشیده اند از مبارزه ی کارگران نردبانی برای صعود خود به قدرت سیاسی بسازند. اما، به رغم این نقاط ضعف تاریخی، به هیچ وجه نمی توان جان فشانی ها و از خودگذشتگی های قدرتمندانه و دلاورانه ی کارگران جهان را برای عقب راندن اشکال گوناگون بربریت ارتجاعی انکار کرد. کجا رفتند آن همه جان فشانی و از خودگذشتگی قدرتمندانه و دلاورانه که به رغم رهبری فرقه گرایانه و رفرمیستیِ مبارزات طبقه ی کارگر مُهر و نشان خود را بر تاریخ کوبیدند؟ کجا رفت آن طبقه ی کارگری که در مقابل امپراتوری ارتجاعی ناپولئون دوم در فرانسه حماسه ی کمون پاریس را آفرید؟ چه بر سر آن طبقه ی کارگری آمد که ارتجاع تزار روسیه را به زیر کشید و پس از آن حماسه ی انقلاب اکتبر را خلق کرد؟ در ادامه خواهم کوشید علت اصلی ضعف و ناتوانی کنونی طبقه ی کارگر را در مقابل سرمایه ی جهانی و ارتجاع مددرسانِ آن نشان دهم. اما برای رسیدن به آنجا از یک تحول عینی در بافت طبقه ی کارگر ایران آغاز می کنم.
رواج گسترده ی سرمایه یعنی رابطه ی خرید و فروش نیروی کار و حاکمیت بلامنازع این رابطه بر اقتصاد ایران در پی «اصلاحات ارضی» رژیم پیشین ایران در اوایل دهه ی ١٣۴٠ شمسی (١٩٦٠ میلادی) تحقق یافت. این اصلاحات، نیروی کارِ مزدی را در مقیاسی کشوری رها ساخت. در ایران، خاستگاه اصلی و عمده ی این نیروی کارِ رهاشده روستا بود. در سال ١٣۴۵، جمعیت کشور کمی بیش از ٢۵ میلیون نفر بود که بیش از ٦٢% آن در روستاها زندگی می کردند. ۴۵ سال پس از آن تاریخ، یعنی در سال ١٣٩٠، جمعیت کشور به بیش از ٧۵ میلیون نفر رسید، که ٧٢% آن در شهرها زندگی می کردند. در سال ١٣۴۵، جمعیت طبقه ی کارگر (١٠ سال به بالا) حدود ١٣/۵ میلیون نفر بود، چیزی حدود ۵٢% جمعیت کل کشور. در سال ١٣٩٠، جمعیت طبقه ی کارگر به حدود ۵۴ میلیون نفر رسید، که ٧٢% جمعیت کل کشور را شامل می شد. این آمار نشان می دهد که در عرض فقط ۴۵ سال، که در مقیاس تاریخی لحظه ای بیش نیست، جمعیت کل کشور ایران ٣ برابر و جمعیت طبقه ی کارگرِ آن ۴ برابر شده است. به عبارت دیگر، رشد جمعیت طبقه ی کارگر از رشد جمعیت کل کشور بیشتر بوده است. اما مسئله ی مهم تر و آنچه در اینجا مورد نظر من است، تحولی است که در بافت طبقه ی کارگر ایران صورت گرفته است. در سال ١٣۴۵، بافت طبقه ی کارگر ایران عمدتاً روستایی و متشکل از کارگران ناماهر، بی سواد یا کم سواد بوده است. حال آن که در سال ١٣٩٠ بافت طبقه ی کارگر ایران به بافتی عمدتاً شهری، تحصیل کرده حتا در سطح دانشگاهی و تا حدود بسیار زیادی ماهر و متخصص تبدیل شده است. در سال ١٣۴۵، جمعیت شاغل طبقه ی کارگر حدود ۴ میلیون نفر بوده که از این تعداد فقط حدود ١٩٠ هزار نفرِ آن متخصص بوده اند. به بیان دیگر، در سال ١٣۴۵، نسبت جمعیت متخصصان طبقه ی کارگر به جمعیت شاغل این طبقه حدود ٨/۴% بوده است. حال آن که در سال ١٣٩٠ جمعیت شاغل طبقه ی کارگر کمی بیش از ١١ میلیون نفر و جمعیت کارگران متخصص حدود یک میلیون و ۶٠٠ هزار نفر شده است، یعنی، در سال ١٣٩٠، نسبت جمعیت متخصصان طبقه ی کارگر به جمعیت شاغل این طبقه ١۴/۵% بوده است (١).
آمار بالا به روشنی نشان می دهد که از سال ١٣۴۵ تا ١٣٩٠ فاصله ی بین کارگران از نظر شهرنشینی و به لحاظ میزان تحصیل و تخصص به گونه ای چشمگیر کاهش یافته است. لازم به ذکر است که رقم ۵/١۴% کارگر متخصص در سال ١٣٩٠ رقمی میانگین است و این رقم در مراکز صنعتیِ بزرگ بسیار بیش از این است. برای مثال، هم اکنون در شرکت ایران خودرو کارگران متخصصِ فوق دیپلم به بالا ٢۵% (یک چهارم) کل جمعیت کارگران شاغل این شرکت را تشکیل می دهند ( نقل از س. حمیدی، «ایران خودرو و زیان های انباشته»، سایت اینترنتیِ عصر نو). نکته ی دیگری که در اینجا باید به آن اشاره شود این است که، علاوه بر گسترش شهرنشینی و افزایش امکان تحصیلات عالی برای کارگران، رواج و گسترش بی سابقه ی تکنولوژی اطلاعات و ابزارهای آن از قبیل کامپیوتر، اینترنت، ماهواره، تلفن موبایل و... در دهه های اخیر نقش بسزایی در کاهش فاصله ی لایه های تحتانی و فوقانی طبقه ی کارگر از نظر آگاهی و دانش داشته است. یکی از پیامدهای این تحول مادی و عینی در بافت طبقه ی کارگر ایران تأثیر آن بر مبارزه ی طبقاتی کارگران است. روشن است که تاریخاً رهبران طبقه ی کارگر در مبارزه ی طبقاتی، چه در عرصه ی اقتصادی، چه در زمینه ی سیاسی و چه در مورد مبارزه نظری، عمدتاً از میان استادکاران و متخصصان و تحصیل کردگانِ این طبقه برخاسته اند و برمی خیزند. اما این نیز به همان اندازه روشن است که هرچه فاصله ی بین این رهبران و توده های کارگر در سه عرصه ی فوق زیادتر باشد، امکان گوش به فرمانی، دنباله روی و آویزان شدن توده ی کارگران به رهبران این عرصه های مبارزه ی طبقاتی و در نهایت تبدیل شدن به سیاهی لشکر این رهبران بیشتر می شود. برعکس، هرچه این فاصله کمتر باشد، امکان پرهیز از دنباله روی و شرایط عینی برای روی پای خود ایستادنِ توده ی انسان های کارگر و بدین سان تحقق قدرت طبقاتیِ کارگران برای دست یابی به مطالبات شان بیشتر است. درستیِ این گزاره را می توان با استناد به حرکت اخیر کارگران دو کارخانه ی بزرگ خودروسازی ایران، یعنی پارس خودرو و ایران خودرو، نشان داد.
در دی ماه ١٣٩٣ (اوایل ژانویه ی ٢٠١۵)، نخست در پارس خودرو و سپس در ایران خودرو بیش از ٧٠% کارگران این دو کارخانه برای چند روز دست به اعتصاب غذا (تحریم غذای کارخانه) زدند. خواست اصلی کارگران افزایش دستمزد بود و در کنار مطالبات جزئیِ دیگر تا حدودی به این خواست نیز دست یافتند. چنان که در مقاله ی «اعتصاب غذای کارگران ایران خودرو و درس های آن»، نوشته ی تعدادی از کارگران اعتصابیِ ایران خودرو، آمده است، علل این موفقیت عبارت بودند از: ١- استفاده از راهکار اعتصاب غذا برای جلب وسیع ترین توده های کارگر به مبارزه برای افزایش دستمزد ٢- قدرت اتحاد و همبستگی طبقاتی و ٣- وجود اعتماد به نفس چشمگیر در میان کارگران . نکته ی مورد نظر من در اینجا تکیه بر عامل سوم است. هم آغاز حرکت و هم پایان آن با دخالت فعال توده ی کارگران انجام گرفت. بی شک در این حرکت نیز، مانند دیگر حرکات طبقه ی کارگر به طور کلی، عده ای از کارگران از دیگران فعال تر بودند و نقش خود را به عنوان پیشرو و سازمانده به خوبی ایفا کردند. اما ارتباط این عده با توده ی کارگران ارتباطی کاملاً ارگانیک، دوطرفه و توأم با بحث و نظردهی بود. این گونه نبود که توده ی کارگران گوش به فرمان پیشروان و سازماندهان باشند و دستورات آنان را بی کم و کاست اجرا کنند. به این ترتیب، بین پیشروان و توده ی کارگران کماکان هنوز فاصله وجود دارد، اما به علت همان تحول مادی و عینیِ مورد نظر در این نوشته، این فاصله بسیار کاهش یافته و مطلقاً قابل مقایسه با وضعیت کارگران این کارخانه ها در چهل سال پیش نیست.
حال اگر در مورد طبقه ی کارگر ایران امکان عینی برای اتکا به خود در مبارزه ی طبقاتی بیش از پیش شده است، این امر به طریق اولی در مورد طبقات کارگر کشورهای اروپایی و آمریکایی به مراتب صادق تر است. دلایل این امر روشن است و نیاز به توضیح ندارد. تنها به ذکر این واقعیت بسنده می کنم که، علاوه بر اشکال بسیار پیشرفته تری از وجود عوامل عینی که در مورد طبقه ی کارگر ایران برشمردم، طبقات کارگر کشورهای فوق تاریخ پرافتخاری از مبارزه با طبقات حاکم این کشورها را در پشت سر خود دارند، ابتدا همراه بورژوازی علیه فئودالیسم (در اروپا) و برده داری (در آمریکا) و سپس بر ضد خودِ بورژوازی تا حد به زیر کشیدن آن، البته به گونه ای نافرجام. وجود این تاریخ، که بی تردید میزان اعتماد به نفس و بدین سان پتانسیل اِعمال قدرت طبقات کارگر اروپا و آمریکا علیه سرمایه را بسی افزایش می دهد، در مورد طبقه ی کارگر ایران به هیچ وجه مصداق ندارد.
اکنون پرسش اساسی این است: چرا با وجود امکانِ روی پای خود ایستادن و بدین سان امکان حضور قدرتمند توده های کارگر در عرصه ی مبارزه ی طبقاتی (در ایران کمتر و در اروپا و آمریکا بسیار بیشتر)، بازهم طبقات کارگر همه ی این کشورها در مقابله با سرمایه همچنان ضعیف و ناتوان و درمانده اند؟ پاسخ این پرسش، تا آنجا که به ایران مربوط می شود، روشن است. طبقه ی کارگر ایران جز برای مدت کوتاهی در جریان انقلاب ١٣۵٧ شمسی (١٩٧٩ میلادی) هیچ گاه امکان متشکل شدن به صورت مستقل و شورایی را نیافته است. جز در این مورد، کارگران ایران یا اتحادیه هایی داشته اند که به احزاب چپِ تشنه ی قدرت سیاسی در اپوزیسیون وابسته و آویزان بوده اند (در سال های پس از انقلاب مشروطیت تا سال ١٣١٠ و دوره ی پس از شهریور ١٣٢٠ تا کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢) یا به علت فضای سرکوب و اختناق و استبداد حاکم بر جامعه – هم در رژیم پیشین و هم در حکومت کنونی - فاقد هرگونه تشکل مستقل اعم از انقلابی و رفرمیستی بوده و زیر سلطه ی تشکل های یکسره زرد و سیاه دولتی به سر برده اند. البته در سال های اخیر، دو سندیکای کارگران شرکت واحد و کارگران نیشکر هفت تپه به وجود آمدند که هرچند مستقل از دولت و کارفرما بودند، و به همین دلیل مشمول سرکوب جمهوری اسلامی شدند، اما به علت ماهیت رفرمیستی شان نمی توانستند مشکلی از کوه مشکلات ناشی از ناتوانی طبقه ی کارگر ایران در مبارزه با سرمایه را حل کنند. بنابراین، علت اصلیِ ضعف و ناتوانی طبقه ی کارگر ایران آشکار است: محرومیت این طبقه از هرگونه تشکل مستقل، شورایی، سراسری و سرمایه ستیز.
اما در مورد طبقات کارگر کشورهای اروپایی و آمریکایی چه طور؟ می دانیم که بخش قابل توجهی از کارگران این کشورها اساساً متشکل نیستند، هرچند نه به دلیل سرکوب و اختناق. در مورد این بخش، بدیهی است که من ناتوانی آن را در مبارزه با سرمایه داری به حساب همان فقدان تشکل شورایی و ضدسرمایه داری می گذارم. اما در مورد بخش متشکل طبقات کارگرِ کشورهای اروپایی و آمریکایی وضعیت فرق می کند: اگر در مورد ایران و بخش نامتشکل کارگران اروپا و آمریکا علت ناتوانی طبقه ی کارگر در مقابله با سرمایه عدم تشکل است، در مورد بخش متشکل طبقات کارگر این کشورها علت این ناتوانی وجود تشکل است!! عجیب به نظر می رسد، اما واقعیت دارد. توضیح می دهم.
خاستگاه سندیکاها یا اتحادیه های کارگری، کشور انگلستان است. به دنبال تصویب قانون ایجاد تشکل کارگری در سال ١٨٢۴ در این کشور، اتحادیه های کارگری با هدف دوگانه ی پایان دادن به رقابت کارگران با یکدیگر و دفاع از منافع کارگران در مقابل سرمایه داران شکل گرفتند. این اهداف در آن زمان ضرورت هایی تاریخی بودند که اتحادیه های کارگری باید به آنها پاسخ می دادند و تا حدودی نیز پاسخ دادند، به این ترتیب که با سازمان دهی اعتصاب و مبارزه ی اقتصادی تاحدودی از کاهش دستمزد و افزایش زمان کار، که در ذات سرمایه نهفته است، جلوگیری کردند. اما به تدریج و با گذشت زمان و به ویژه با گسترش صنعت بزرگ و افزایش بی سابقه ی جمعیت طبقه ی کارگر در اواخر قرن نوزدهم، ناکارآمدی اتحادیه های کارگری در تحقق اهداف فوق و تبدیل تدریجی آنها به تشکل هایی با ماهیت یکسره سرمایه دارانه خود را به عیان نشان داد؛ به چند علت. نخست آن که تشکیل اتحادیه های کارگری بر وجود شکاف و جدایی در میان بخش های مختلف طبقه ی کارگر مبتنی بود. دراینجا برای پرهیز از اطاله ی کلام از توضیح شکاف های جنسیتی، ملی و نژادی به عنوان تکیه گاه های تاریخی اتحادیه های کارگری صرف نظر می کنم - شکاف هایی که نمونه های تاریخیِ بسیاری برای نشان دادن آنها وجود دارد - و صرفاً به توضیح شکاف حرفه ای و صنعتی به عنوان یکی از عوامل ناتوان ساز طبقه ی کارگر بسنده می کنم. اتحادیه های کارگری پیش از هرچیز به عنوان تشکل حرفه ها به وجود آمدند و به ویژه حرفه های ساختمانی در شکل گیری آنها نقش مهمی داشتند: حرفه هایی چون بنایی، نجاری، در و پنجره سازی، سنگ کاری، نقاشی، سیم کشی، جوشکاری و البته حرفه های صنعتگرانه ی دیگری از قبیل کفاشی، خیاطی، ریسندگی، بافندگی، صحافی و نظایر آنها که ویژگی شان تولید در کارگاه های کوچک بود. مناسبات درونیِ شاغلان این حرفه ها بر رابطه ی استاد - شاگردی استوار بود که در آن استادکاران نسبت به شاگردان جایگاهی برتر و تعیین کننده داشتند. با تشکیل نخستین اتحادیه های کارگری، استادکاران به طور خودکار به عضویت این اتحادیه ها درآمدند، حال آن که شاگردان برای عضویت باید هفت سال کارآموزی می کردند تا به کارگر ماهر تبدیل شوند. این ساختار سلسله مراتبی و حرفه سالار با توجیه دیوار موجود بین حرفه ها منافع سراسری، طبقاتی و ضدسرمایه داریِ کارگران را تحت شعاع منافع حرفه ای آن قرار می داد. هر حرفه ای که برای سرمایه سودآوری بیشتری داشت اتحادیه اش از ثروت بیشتری برخوردار بود. برعکس، اتحادیه ی کارگرانی که شغل شان برای سرمایه سودآوری کمتری داشت حتا همان منابع مالی اتحادیه های معمولی را هم نداشت. بعدها که صنایع بزرگ به وجود آمدند، ساختار هر حرفه یک اتحادیه قاعدتاً باید جای خود را به ساختار هر صنعت یک اتحادیه می داد. اما این امر روی نداد و ساختار اتحادیه های کارگری انگلستان همچنان حرفه ای باقی ماند، یعنی هم اکنون در هر صنعتی چندین اتحادیه ی حرفه ای وجود دارد. «کنگره ی اتحادیه های کارگری» انگلستان (تی.یو.سی) در سال ١٩۴۴ علل این عدم تغییر ساختار را چنین برشمرد: ١- ترس اتحادیه های حرفه ای برای از دست دادن هویت و استقلال حرفه ای شان،٢- اختلاف فاحش در میزان حق عضویت ها و منافع ناشی از عضویت، ٣- عدم تمایل اتحادیه های ثروتمند به یک کاسه شدن منابع مالی شان با منابع مالی اتحادیه هایی که ثروت کمتری دارند، ۴- اختلاف سیاست اتحادیه ها در مورد دستمزد و دیگر مطالبات کارگری، ۵- اختلاف بر سر چگونگی تعیین پُست ها و مقام ها(٢). چنان که پیداست، مقاومت اتحادیه های حرفه ای در مقابل ادغام در اتحادیه های صنعتی عمدتاً معلول دو عامل بوده است: پول و مقام. همین واقعیت برای نشان دادن ماهیت سرمایه دارانه ی اتحادیه های کارگری کفایت می کند. لازم به ذکر است که حتا اگر اتحادیه های حرفه ای در اتحادیه های صنعتی ادغام می شدند، بازهم هیچ تغییری در ماهیت سرمایه دارانه ی اتحادیه های کارگری به وجود نمی آمد، به این دلیل روشن که این بار به جای حرفه و سودآوری حرفه ای، صنعت و سودآوری صنعتی محور تشکیل اتحادیه ها می شد. در هر دو حالت، اساس و فلسفه ی وجودی اتحادیه های کارگری عبارت بود از کمک به سودآوری سرمایه از طریق توجیه شکاف های حرفه ای و صنعتی و بدین سان ممانعت از اتحاد سازمان یافته ی کل کارگران به عنوان فروشندگان نیروی کار.
علت دیگرِ تبدیل شدن اتحادیه های کارگری به تشکل های سرمایه دارانه این بود که این تشکل ها هیچ وقت قادر نبوده و نیستند از محدوده مبارزه ی صرفاً اقتصادی فراتر روند و در عرصه ی سیاست با سرمایه مبارزه کنند. چنان که گفتیم، یکی از اهداف اتحادیه های کارگری دفاع از منافع کارگران از طریق خواباندن کار و تولید برای وارد آوردن فشار به سرمایه داران بود. اتحادیه ها هنوز هم در اینجا و آنجا زیر فشار بدنه ی کارگری خود اعتصاب های کارگری را برای افزایش دستمزد سازمان می دهند، سازماندهی یی که در غالب اوقات با هدف سوارشدن بر موج اعتراض های کارگری و در نهایت مهار آن صورت می گیرد. اما، صرف نظر از این که اتحادیه های کارگری اعتصاب ها را با هدف افزایش دستمزد سازمان داده اند یا نه، نفس اعتصاب و مبارزه ی صرفاً اقتصادی آنها را به تشکل هایی برضد این هدف تبدیل می کرده و همچنان می کند. کاربرد ماشین در تولید با هدف افزایش سود و انباشت بیشتر سرمایه انجام می گرفت، که خود ناشی از رقابت سرمایه داران و لازمه ی بقای سرمایه بود. اما این امر پیامدهای متناقضی داشت. از یک سو، امکان سودآوری را کاهش می داد، زیرا باعث کاهش نیروی کار زنده (سرچشمه ی سود) می شد و، از سوی دیگر، کارفرمایان را تا حدودی از دست مبارزه ی کارگران برای حفظ سطح دستمزدشان خلاص می کرد، زیرا ماشین کارِ کارگر را انجام می داد بی آن که همچون کارگران تقاضای افزایش دستمزد یا تثبیت آن را داشته باشد. بنابراین، علاوه بر الزامات انباشتِ بیشتر سرمایه بر اثر رقابت سرمایه داران، اعتصاب کارگران نیز به طور غیرمستقیم طبقه ی سرمایه دار را به طرف سرمایه گذاری در زمینه ی اختراع ماشین های جدید سوق می داد. به این ترتیب، با آن که اتحادیه های کارگری از طریق سازمان دهی اعتصاب باعث پیروزی هایی در زمینه ی جلوگیری از کاهش دستمزد و افزایش ساعات کار روزانه می شدند، اما با سوق دادن کارفرمایان به سوی گسترش کاربرد ماشین در تولید و بدین سان ایجاد زمینه برای کاهش دستمزد و بیکاری، این پیروزی ها تا حدود زیادی خنثا می شدند. این امر نشان می داد که مبارزه ی صرفاً اقتصادی در چهارچوب سرمایه داری به بن بست می رسد و نمی تواند زندگی کارگران را بهبود بخشد. به همین دلیل بود که کارگران انگلستان به مبارزه ی سیاسی روی آوردند و حزب چارتیست ها را برای این امر ایجاد کردند. اما مشکلی که در اینجا به وجود آمد این بود که حزب چارتیست ها، جز جناح چپ آن، به مبارزه ی سیاسی صرفاً برای اصلاح سرمایه داری بسنده کرد و نتوانست این مبارزه را به سطح مبارزه برای الغای سرمایه ارتقا دهد. همین گرایش رفرمیستی بود که پس از افول چارتیسم به شکلی به مراتب محافظه کارانه تر از سوی اتحادیه های کارگری پی گرفته شد. انترناسیونال اول نیز، که می کوشید رویکرد جناح چپ چارتیست ها را ادامه دهد، پس از هشت سال کلنجار رفتن با اتحادیه ها نتوانست از پسِ رفرمیسم حاکم بر آنها، که از سوی حزب بورژوازی لیبرال تقویت می شد، برآید. کمون پاریس نقطه ی پایان رابطه ی اتحادیه های کارگری با انترناسیونال اول و پیوستن کامل آنها به بورژوازی لیبرال بود. به این ترتیب، یک علت دیگر تبدیل اتحادیه های کارگری به تشکل های کاملاً سرمایه دارانه عبارت بود از محدود کردن مبارزه ی طبقاتیِ کارگران به مبارزه ی صرفاً اقتصادی و حداکثر مبارزه ی سیاسیِ اصلاح طلبانه.
و سرانجام علت دیگری که می توان برای سرمایه دارانه شدن اتحادیه های کارگری ذکر کرد مکانیسم انتخابات در آنهاست. مکانیسم یا ساز وکار انتخابات در اتحادیه های کارگری بر دموکراسی لیبرالی مبتنی است، به این معنی که اعضای اتحادیه ها «هیئت مدیره» ی آنها را دست کم برای یک سال انتخاب می کنند (همان گونه که مردمِ کشورهای سرمایه داری رئیس جمهوری را مثلاً برای چهارسال انتخاب می کنند). پس از انتخابات و در مدت این یک سال، توده ی کارگران عضو اتحادیه اولاً هیچ نقشی در تصمیم گیری های هیئت مدیره ندارند و، ثانیاً، هیچ قدرتی برای عزل این هیئت ندارند (تمهیدهای اساسنامه ای از قبیل «مجمع عمومی فوق العاده» برای عزل هیئت مدیره در واقعیت اغلب چنان غیرعملی و ناکارآمد از کار در می آیند که اعضا معمولاً از پیگیری آن منصرف می شوند، زیرا تدارک مقدمات و تحقق شرایط برگزاری اش مستلزم طی شدن فرایندی است که یکسره بوروکراتیک است و به هیچ وجه به راحتی صورت نمی گیرد). علاوه بر این، نه مجامع عمومی بلکه در بسیاری از موارد رهبران اتحادیه ها هستند که تعیین می کنند چه کسانی در مجامع عمومی انتخاب شوند. به عبارت دیگر، مکانیسم انتخاباتیِ اغلب اتحادیه ها به گونه ای است که اگر رهبران اتحادیه ها بخواهند می توانند مخالفان خود را حذف کنند و شرایط را به گونه ای رقم زنند که مجدداً خود یا موافقان خودشان انتخاب شوند. برای مثال، در «کنگره ی اتحادیه های کارگری» انگلستان (تی. یو.سی)، در واقع نه مجامع عمومی یا «کنگره های» سالانه بلکه رهبری اتحادیه ها هستند که اعضای هیئت مدیره ی تی. یو. سی («شورای عمومی») را انتخاب می کنند. مثلاً در تمام مجامع عمومیِ سالانه بین سال های ١٩۴۵ تا ١٩٦٧، در یازده گروه صنعتی از نوزده گروه عضو تی.یو.سی هیچ گونه رقابت انتخاباتی انجام نگرفت و همان نامزدهای معرفی شده از سوی این یازده گروه به عضویت هیئت مدیره درآمدند(٣). در واقع، انتخابات این اتحادیه با مکانیسمی شبیه به مکانیسم «شورای نگهبان» در جمهوری اسلامی انجام می گیرد، بی آن که نهادی به این عنوان وجود داشته باشد. ریاکاری دموکراسی لیبرالی نیز درست در همین جا نهفته است. ظاهراً اعضای اتحادیه ها آزادند که نماینده ی خود را انتخاب کنند، اما در واقع انتخابات به گونه ای است که اختیار انتخاب نماینده ی واقعی پیشاپیش از آنها سلب شده است. درست مثل انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا که هر 4 سال نوبت انتخاب نماینده ی یکی از دو حزب «جمهوری خواه» و «دموکرات» است و مردم، که انتخاب آزادانه ی نماینده ی واقعی پیشاپیش از آنها سلب شده، چاره ای جز رأی دادن به یکی از این دو نماینده ندارند، در اتحادیه های کارگری نیز اختیار انتخاب آزادانه ی نماینده ی واقعی پیشاپیش از کارگران سلب شده و اعضای این تشکل ها چاره ای جز انتخاب نمایندگان فرمایشی و از پیش تعیین شده ندارند.
شمه ای که درباره ی اتحادیه های کارگری ذکر شد نشان می دهد که بیراه نرفته ام اگر ادعا کنم که علت اصلی ضعف و ناتوانی طبقات کارگر کشورهای اروپایی و آمریکایی نه عدم تشکل بلکه وجود تشکلی به نام اتحادیه ی کارگری است. حکایت اتحادیه های کارگری همان حکایت سرکنگبین است در داستان معروف مولوی، که قراربود صفرای بیمار را درمان کند اما «از قضا صفرا فزود». چنین تشکلی نه یار شاطر کارگران بلکه بار خاطر آنهاست. بختکی است که بر سر آنها فرود آمده و توان هر گونه مبارزه بر ضد سرمایه را از آنها گرفته است. به این ترتیب، طبقات کارگر کشورهای اروپایی و آمریکایی دچار یک تناقض اساسی هستند و تا زمانی که آن را حل نکنند نمی توانند به قدرت طبقاتی خود برای مبارزه با سرمایه دست یابند. این طبقات کارگر از یک سو، چنان که گفتم، از امکان عینیِ روی پای خود ایستادن و اتکا به خود در مبارزه با سرمایه برخوردارند و، از سوی دیگر، اتحادیه های کارگری توان تحقق مادی این امر را از آنها گرفته است. یک پیش شرط اساسی تحقق قدرت طبقاتی طبقات کارگر در این کشورها مبارزه برای حل این تناقض است. این مبارزه را می توان از جمع هایی از کارگران که از اتحادیه ها سرخورده شده اند آغاز کرد. به باور من، یکی از علت های تشکیل این جمع ها وجود همین تناقض است. می توان پرسید که علت پیدایش چنین جمع هایی چیست؟ یک پاسخ احتمالی به این پرسش آن است که کارگران حاضر دراین جمع ها به آن حد از کسب تجربه و توانایی رسیده اند که دیگر اتحادیه های کارگری را، حتا برای افزایش دستمزد و به طور کلی مطالبات اقتصادی کارگران، کارآمد و مؤثر نمی دانند. به عبارت دیگر، یک علت تشکیل چنین جمع هایی می تواند آن باشد که شرکت کنندگان در آنها به وجود بختک ناکارآمدساز اتحادیه های کارگری پی برده و به ضرورت ایجاد تشکل دیگری غیر از اتحادیه ی کارگری رسیده اند. اگر چنین باشد، در واقع معنای عینیِ گرد هم آمدن این کارگران در واقع تلاش برای یافتن راهی برای حل تناقض فوق است. باید این تلاش را مغتنم شمرد و از آن استقبال کرد. در عین حال، این هشدار نیز لازم است که در مبارزه برای رفع این تناقض نباید از چاله به چاه افتاد. این هشدار از آن رو ضروری است که بسیاری از شرکت کنندگان در این جمع ها فعالان احزاب سیاسیِ «چپ» در کشورهای اروپایی و آمریکایی هستند، و همین امر این گمان را تقویت می کند که آنها ممکن است «راه حل» تناقض مذکور را در ایجاد تشکلی شبیه به احزاب سیاسیِ «چپ» جست و جو کنند. هشدار من مبنی بر پرهیز از افتادن از چاله به چاه ناظر بر همین «راه حل» احتمالی است. از همین رو، ذکر نکاتی را نیز در مورد خصلت بورژواییِ احزاب «چپ» لازم می دانم.
حتا نگاهی تند و گذرا به تاریخ مبارزات طبقه ی کارگر در جهان نشان می دهد که ضعف و ناتوانی این طبقه در مقابل سرمایه داری فقط به صورت آویزان شدن به حرفه سالاری، مردسالاری، ملیت سالاری و نژادسالاری ظاهر نشده است. یک عامل مهم ناتوان سازیِ طبقه ی کارگر فرقه ای کردنِ آن از طریق آویزان ساختن کارگران به ایدئولوژی های گوناگون «چپ» (مارکسیسم، لنینیسم، استالینیسم، مائوئیسم، تروتسکیسم و...) بوده است. احزاب سیاسیِ «چپ» در واقع چیزی نبوده و نیستند جز محمل های تشکیلاتی همین فرقه آفرینیِ ایدئولوژیک در میان کارگران جهان. بنیان این ناتوان سازیِ تفرقه افکنانه را نخست «حزب سوسیال دموکرات کارگران آلمان» گذاشت. پس از آن، «حزب سوسیال دموکرات کارگران روسیه» و سپس «حزب بلشویک» از همین الگوی تشکیلاتی پیروی کرد و آن را به نهایت اش رساند، که چیری نبود جز جایگزینی اندیشه ی رهایی طبقه ی کارگر به نیروی سازمان یافته ی خودِ این طبقه با ایده ی نجات کارگران به دست سازمانی حزبی متشکل از «انقلابیون حرفه ای». در پس این الگوی تشکیلاتی یک سیاست بورژوایی نهفته بود، و آن عبارت بود از منحصرکردن مبارزه ی طبقه ی کارگر به مبارزه با سرمایه ی خصوصی و بدین سان آویزان ساختن طبقه ی کارگر به سرمایه ی دولتی. تداوم این سیاست خود را ابتدا در استقرار سرمایه داری دولتی تحت نام «سوسیالیسم» و سپس در جریان جنگ جهانی دوم در ایجاد «جبهه ی ضدفاشیستی» نشان داد، که بخش عظیمی از کارگران جهان را به سیاهی لشکر سرمایه ی دولتی در شوروی تبدیل کرد. فرجام سیاست سرمایه داری دولتی در پوشش سوسیالیسم نیز فروپاشی دولت شوروی و اقمارش در اروپای شرقی بود. این تجربه ی عظیم تاریخی نشان داد که اولاً مبارزه با سرمایه در گرو مبارزه با هرگونه خرید و فروش نیروی کار (اعم از این که خریدار آن بخش خصوصی باشد یا دولتی) است و، ثانیاً، مبارزه ی سیاسی طبقه ی کارگر با سرمایه نه تنها به ایدئولوژی و «سازمان انقلابیون حرفه ای» نیاز ندارد بلکه از جمله در گرو نقد انواع گوناگون ایدئولوژی اعم از راست و چپ و نیز مبارزه با ایده ی نجات کارگران به دست«حزب سیاسی طبقه ی کارگر» است. تاریخ نافرجام ایدئولوژی سازی و حزب آفرینی برای مبارزه ی طبقه ی کارگر اگر فقط یک نکته را نشان داده باشد آن نکته این است که، به سان مذهب، ایدئولوژی حزبی را باید امر خصوصی کارگران شمرد و این که کارگران برای مبارزه با سرمایه داری باید نه بر محور ایدئولوژی های حزبی بلکه حول منشور مطالبات طبقاتیِ جنبش واقعی طبقه ی کارگر سازمان یابند. تاریخ احزاب «چپ» تاریخ آویزان سازی طبقه ی کارگر به این یا آن بخش سرمایه است. آخرین نمونه ی این آویزان سازی را حزب «چپ» سیریزا در یونان نشان داد، که به جای بسیج کارگران برای یورش به ساختار سرمایه داریِ یونان باز هم دست کمک به سوی سرمایه ی بین المللی دراز کرد تا این ساختار، هم برای سرمایه داران یونانی و هم برای سرمایه ی بین المللی، همچنان محفوظ بماند.
بدین سان، به نظر من، تنها راه حل واقعی تناقض مذکور این است که کارگران قاطعانه دست رد بر سینه ی هرگونه تشکل بورژوایی اعم از اتحادیه های کارگری و احزاب سیاسی «چپ» بزنند، مبارزه ای سلبی که معنای اثباتی اش پیشروی به سوی سازمان یابی شورایی، سراسری و ضدسرمایه داری طبقه ی کارگر است. پیشروان طبقه ی کارگر در همه ی کشورهای جهان باید به صراحت و قاطعیتِ هر چه تمام تر اعلام کنند که سازمان یابی اتحادیه ای- حزبی اسارت سازمان یافته ی طبقه ی کارگر است و هیچ سنخیتی با سازمان یابی طبقاتی کارگران بر ضد سرمایه داری ندارد. مبارزه ی صریح و قاطع با این اسارت سازمان یافته مستلزم فراهم آمدن شرایط زیر است:
١-تلاش برای مادیت دادن به تعریف کارگر به عنوان فروشنده ی نیروی کار. نظام سرمایه داری - برای تضعیف بیش از پیش طبقه کارگر - با منحصرکردن وجود کارگر به حرفه های خاصی که بیشتر به قدرت جسمانی نیاز دارند تا به توانایی های فکری، تعریفی از کارگر را در جامعه رواج داده که طبق آن کارگر یعنی انسان ناتوانی که به کمک فکریِ سرمایه داران و اعوان و انصار آنها نیازمند است و بدون این کمک نمی تواند روی پای خودش بایستد. کارگران جهان باید با این تعریف حقارت بار و ناتوان ساز از کارگر مبارزه کنند. باید در همه جا بگویند کارگر کسی است که برای زندگی کردن مجبور است نیروی کارش را بفروشد. باید نشان داد که طبقه ی سرمایه دار و نظریه پردازان آن با تعریف فوق از کارگر بخش های مهمی از طبقه ی کارگر را به ابواب جمعی خود تبدیل کرده تا از قدرت طبقاتی این طبقه بکاهند. باید به همه گفت که طبقه ی کارگر معلم هم دارد، پرستار هم دارد، زن خانه دار هم دارد، دانشجو هم دارد، انواع و اقسام کارشناس هم دارد، مهندس هم دارد، پزشک هم دارد، روزنامه نگار هم دارد، نویسنده و مترجم هم دارد، پژوهشگر و نظریه پرداز هم دارد و الی آخر. با مادیت یافتن این تعریف از کارگر، یک مانع ذهنیِ مهم از سر راه شکل گیری اعتماد به نفس در میان طبقه ی کارگر برداشته می شود و کارگران پی خواهند برد که از نظر جمعیت اکثریت مطلق جامعه، از لحاظ تولید نعمات زندگی آفرینندگان ثروت جامعه و از نظر توان اداره ی جامعه شایسته ترین افراد جامعه هستند.
٢- مادیت یافتن تعریف فوق از کارگر، برقراری پیوند و اتصال بخش های مختلف جنبش کارگری و به میدان آمدن کارگران در سطح سراسری و به عنوان یک طبقه معنایش حضور مستقل این طبقه در عرصه ی سیاست است. هر مبارزه ی طبقاتی یک مبارزه ی سیاسی است. با به میدان آمدن کارگران به مثابه ی یک طبقه، مبارزه برای افزایش دستمزد دیگر از محدوده ی مبارزه ی صرفاً اقتصادی در این یا آن بخش از جنبش کارگری فراتر رفته و به یک مبارزه ی سیاسی تبدیل می شود که، در پیوند با مبارزه ی نظری برضد شکل های گوناگون ایدئولوژی بورژوایی، به مبارزه سیاسیِ سرمایه ستیز بدل می گردد، امری که فقدان اش تا کنون در واقع همچون پاشنه ی آشیل طبقه ی کارگر عمل کرده و نگذاشته قدرت طبقاتی این طبقه به منصه ی ظهور برسد. طبقه ی کارگر قدرتمند و متحد و متکی به خود نه تنها می تواند قدرت خود برای افزایش دستمزد و تبدیل آن به قانون و بدین سان تقویت توان مادی و فکری خود برای مبارزه با سرمایه را به طبقه ی سرمایه دار و دولت او تحمیل کند بلکه از حالت بی تفاوتیِ خفت بار کنونی نسبت به مسائل سیاسیِ جاری در جهان بیرون آمده و با دخالت فعال در این مسائل مُهر و نشان سرمایه ستیزانه ی خود را بر مسائل سیاسی جهان بکوبد و نگذارد دولت های سرمایه داریِ حاکم بر جهان از یک سو و ارتجاع آدمخوار مذهبی از سوی دیگر کارگران را قربانی و گوشت دَم توپ منافع خود کنند. طبقه ی کارگر جهانی باید این واقعیت را نصب العین خود قرار دهد که اگر زمانی دو راهی «یا سوسیالیسم یا بربریت» به عنوان شعار صرف مطرح می شد اکنون دیگر واقعیتی عریان در پیش چشم کل بشریت است، بشریتی که نمی تواند به پیش رود مگر آن که تکلیف اش را با این دو راهی مشخص کند.
٣- آشکار است که موارد بالا فقط و فقط بر بستری از آن نوع سازمان یابیِ کارگران امکان پذیر است که بتواند قدرت واقعی طبقه ی کارگر را در خود متجلی کند و در واقع از قوه به فعل درآورد. این سازمان یابی، که چنان که گفتیم به علت دگرگونیِ رو به رشد بافت طبقه ی کارگر در سراسر جهان مدت هاست که امکان عینی و مادی اش فراهم شده است، چیزی نمی تواند باشد جز سازمان یابی شورایی؛ به این دلیل ساده و روشن که دموکراسی مستقیم و دخالت دادنِ تحتانی ترین سطوح طبقه ی کارگر در تصمیم گیری ها و در همان حال اِعمال اراده ی توده ی کارگران برای عزل نمایندگان خود در هر زمان که بخواهند فقط و فقط از شورا ساخته است. افزون بر این، برخلاف تشکل هایی که ساختار و مکانیسم های تشکیلاتی شان بر تحمیل اراده ی جمع بر فرد استوار است، شورا سازمانی است که می تواند اتحاد جمعیِ کارگران را به عاملی برای رشد و شکوفایی توانمندی های فردیِ آنان تبدیل کند، و این از جمله ی عوامل مهمی است که به آحاد کارگران امکان می دهد روی پای خود بایستند و به نیروها و احزاب تشنه ی قدرت سیاسی آویزان نشوند. در جریان جنبش تصرف وال استریت در آمریکا و جنبش های مشابه آن در اروپا به ویژه در اسپانیا و نیز جنبشی که به «بهار عربی» موسوم شد، جرقه های کم سویی از این نوع سازمان یابی خود را نشان داد که به علت همین کم سو بودن نتوانست آتش مبارزه ی بخش های تعیین کننده ی طبقه ی کارگرِ این کشورها را شعله ور سازد؛ رفته رفته یا به خاموشی گرایید و یا در کام توحش آدم خواران مذهبی فرورفت. با این همه، نمی توان انکار کرد که شکل تشکیلاتیِ این جنبش ها در صورتی که ضعف های خود را برطرف سازد می تواند نویدبخش شکل نوینی از سازمان یابی جنبشی و شورایی طبقه ی کارگر در مبارزه با سرمایه داری باشد.
۴- سرانجام، روشن کردن راه افزایش توان جسمی و فکری طبقه ی کارگر ایران برای اتکا به خود در مبارزه با سرمایه مستلزم تدوین و تصویب منشوری است حاوی مطالبات طبقاتیِ طبقه ی کارگر که تحقق آنها راه را برای الغای هر گونه خرید و فروش نیروی کار هموار می سازد. تبدیل ایدئولوژی، اعم از مذهبی و ضدمذهبی، به امر خصوصی کارگران (که در عین حال باید توأم با نقد نظریِ آن باشد) بایستی خود را از جمله در نقد دگرگون ساز سنتِ بازمانده از احزاب «چپ» در مورد برنامه نویسیِ حزبی نشان دهد. در سنت برنامه نویسیِ حزبی، معمولاً با عزیمت از اصول ایدئولوژیک اوضاع سیاسی جهان و کشور مربوطه به تصویر کشیده می شود، سپس برنامه ی «حداکثر» (یا «سوسیالیستی») آن حزب به عنوان بدیل آن اوضاع ارائه می شود، و در پایان مطالبات «حداقل» (یا «دموکراتیک») حزب ردیف می گردد. نفس این ترتیب بیانگر آن است که نقطه ی عزیمت حزب «چپ» نه مبارزه برای سازمان یابی جنبش واقعی و بالفعل طبقه ی کارگر بلکه پیاده کردن اصول ایدئولوژی مارکسیسم است. برنامه نویسی حزبی بازتاب نظریِ سازمان دهی کارگران حول ایدئولوژی مارکسیسم است، حال آن که کارگران به سازمان یابی و اتحاد حول مطالبات طبقاتی جنبش واقعی شان نیاز دارند. در حالی که روند جنبش واقعی و شورایی طبقه ی کارگر صعود از زمین به آسمان با هدف تغییر زمین بر بستر واقعیات زمینی و به کمک نظریاتی است که از دل این صعود و از درون نقد انواع گوناگون ایدئولوژی بیرون می آیند، روند حرکت احزاب «چپ» فرود از آسمان به زمین با هدف پیاده کردن اصول ایدئولوژی مارکسیسم است. اگر قرار است روند نخست جایگزین روند دوم شود، برنامه ی حزبی نیز باید جای خود را به منشور مطالبات طبقاتی طبقه ی کارگر بدهد، منشوری که سرمایه ستیزیِ آن خصلت ایدئولوژیک ندارد بلکه بیان نظریِ هستی آگاهی است که به طور واقعی، عینی و عملی ضدسرمایه داری است.

محسن حکیمی - مرداد ١٣٩۴


پی نوشت ها

١-ارقام ذکرشده یا عین ارقام سالنامه ی آماری «مرکز آمار ایران» در سال ١٣٩١ هستند یا از جمع و تفریق آن ارقام به دست آمده اند. در این محاسبات، زنان خانه دار را جزء طبقه ی کارگر به حساب آورده ام.
٢- J.E. Mortimer, “The Structure of the Trade Union Movement”, The Socialist Register, 1964.
٣- V.L. Allen, “The Centenary of the British Trades Union Congress, 1868-1968”, The Socialist Register, 1968.