افق روشن
www.ofros.com

بحث و جدلی نافرجام درباره بدیل سیاسی طبقه کارگر


محسن حکیمی                                                                                               پنجشنبه ١٦ تیرماه ١٣٩٠

گفت: ایران امروز صحنه دادخواهی های بیشمار ساکنان آن است، دادخواهی هایی که پاسخی جز سرکوب نمی گیرند. گستره آسیب های اجتماعی، ویرانی ذهنیت امید و سیطره یاس از فردایی نامعلوم، گستره تبعیض های اجتماعی- طبقاتی، تبعیض جنسیتی-عقیدتی و ملی- قومی ، ویرانی اخلاقیات و ارزش های انسانی ، همه وهمه شرایط پیچیده ای را برای انسان ایرانی فراهم آورده است. نیروهای سیاسی بنا بر تعلقات اجتماعی و طبقاتی خود هر یک به گونه ای بدیلی برای برون رفت از این شرایط طرح می کنند، طرح هایی که تا کنون نتوانسته اند عینیت پیدا کنند. در برخورد با این اوضاع شاهد چند راهکار هستیم. راهکاری رهایی از این شرایط را در اصلاحاتی چند در قوانین و رفتار اجتماعی می بیند. راهکاری دیگر گذار از این اوضاع برای بنای نظامی نوین را بر بنیاد دمکراسی سیاسی می گذارد. و بی شک راهکار یا راهکارهایی نیز همچون راهکار تو استقرار نظم نوین را در الغای مناسبات طبقاتی و برقراری دمکراسی اقتصادی می جوید. با چنین گسست و تجزیه ای در حیطه ارائه راهکار و مدیریت سیاسی برای برون رفت از اوضاع کنونی چه می توان کرد؟ آیا از چنین بستری درک واحد و روشنی می تواند به وجود آید؟

گفتم: پیش از هرچیز باید بگویم من با مقدمه ای که این پرسش بر مبنای آن طرح شده است، موافق نیستم. از جملۀ نخست این مقدمه شروع می کنم: « ایران امروز صحنه دادخواهی های بی شمار ساکنین آن می باشد». آیا واقعا تمام ساکنان ایران درحال « دادخواهی» هستند؟ نفس « دادخواهی» در یک جامعه بر وجود بیداد و بیدادگر یا بیدادگران در آن جامعه دلالت می کند. همین یک واقعیت کافی است تا بخشی از ساکنان آن جامعه یعنی بیدادگران را از شمول دادخواهان خارج کند. البته تو در جملۀ بعد، از «سرکوب» و «خودکامگی» سخن به میان آورده ای و می توانی ادعا کنی که بدین سان سرکوبگران و خودکامگان را از شمول دادخواهان خارج کرده ای. حتی اگر چنین باشد، من بازهم با این مقدمه موافق نیستم. فکر می کنم اگرچه سرکوبگران و خودکامگان به عنوان نگهبانان و حافظان وضع موجود بی شک در صف مقدم بیدادگران جامعه قرار دارند، اما تنها آنان نیستند که بیرون از دایره دادخواهان اند. به سخن دیگر، بیدادی که در جامعه ما وجود دارد در ستم سیاسی خلاصه نمی شود. مردی که زنش را کتک می زند به او ستم می کند. پدری که کودک اش را آزار می دهد به فرزند خود ستم روا می دارد. کارگر بیکاری که سر زن و بچه خود را می بُرد تا شاهد تن فروشی آنان به علت فقر نباشد به آنان ستم می کند. بی تردید، بقا و تداوم این ستم های اجتماعی مستلزم ستم سیاسی دولت هاست، اما خود این ستم ها که اعماق جامعه آکنده از آن هاست و در واقع بیداد می کنند هیچ کدام ستم سیاسی نیستند. مهم تر و اساسی تر از همۀ این ستم های اجتماعی ستمی است که کانون همه آن هاست و اکنون تمام ستم های دیگر با تکیه بر آن وجود دارند، و آن همانا اجبار انسان به فروش نیروی کار برای امرار معاش است. اساس این ستم وجود رابطه ای اجتماعی میان انسان هاست که همچون هر رابطه ای دو طرف دارد : یک سوی آن طبقه ای اجتماعی متشکل از صاحبان وسایل تولید و مبادله است که درست به دلیل مالکیت این وسایل نه تنها نیازی به فروش نیروی کار خود برای امرار معاش ندارند بلکه می توانند نیروی کار انسان های دیگر را بخرند و آن را در جریان تولید کالا مصرف کنند تا ارزشی بیش از آنچه صرف خرید آن کرده اند به دست آورند. سوی دیگر این رابطه اجتماعی نیز اکثریت عظیم فروشندگان نیروی کار هستند که به علت آن که فاقد وسایل تولید و مبادله اند مجبورند برای گذران زندگی نیروی کار خود را بفروشند و برای خریداران نیروی کار ارزش اضافی تولید کنند. خریداران نیروی کار (طبقه سرمایه دار) به علت ستمی که به فروشندگان نیروی کار (طبقه کارگر) می کنند از شمول دادخواهان جامعه خارج اند. پس، بیدادگران جامعه ما به سرکوبگران و خودکامگان منحصر نمی شوند.
اما آیا به این ترتیب، یعنی با گنجاندن کل طبقه سرمایه دار در شمار بیدادگران جامعه، اختلاف آن بخش از طبقه سرمایه دار را که مستقیما در ستم سیاسی نقش ندارد با بخشی از این طبقه که قدرت سیاسی را در چنگ دارد و بر جامعه ستم سیاسی اعمال می کند، نادیده نگرفته ایم؟ باید بگویم که این اختلاف بی تردید وجود دارد و نادیده گرفتن آن ما را به درکی نادرست و غیرواقعی از اوضاع جامعه می کشاند. اما در همان حال باید حساب این اختلاف را از حساب تضاد آشتی ناپذیری که بین طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار وجود دارد، جدا کرد. تضاد طبقه کارگر با طبقه سرمایه دار (از جمله دولت این طبقه) بر سر بود و نبود استثمار انسان از انسان است، حال آن که اختلاف آن بخش از طبقه سرمایه دار و نمایندگان سیاسی آنان که در قدرت سیاسی نیستند با بخش سهیم در قدرت سیاسی از مقوله رقابت است، رقابت برای کسب سهم بیشتری از ارزش اضافی تولید شده توسط طبقه کارگر و به دست آوردن نقش بیشتری در حکومت برای اداره جامعه سرمایه داری. سرمایه داران بیرون از حکومت و نمایندگان سیاسی آن ها در اپوزیسیون از آن رو از وضع موجود شکوه می کنند که خود را به اندازۀ رقیب خویش در ثروت و قدرت و شیوه اداره جامعه سهیم نمی دانند. بنابراین، اگرچه اینان نیز از وضع موجود شاکی هستند، اما شکایت آنان به هیچ وجه از مقوله دادخواهی بردگان مزدی (فروشندگان نیروی کار) نیست.
نکته قابل ذکر دیگر - تا آنجا که به دادخواهی کارگران مربوط می شود - آن است که این دادخواهی، که هدف اش رهایی اقتصادی - اجتماعی طبقه کارگر است، به هیچ عنوان جنبش های سیاسی موجود در جامعه (جنبش زنان، جنبش دانشجویی، جنبش اقلیت های قومی) را نادیده نمی گیرد و متضمن رفع انواع و اقسام ستم های سیاسی، حقوقی، جنسیتی، فرهنگی، قومی، مذهبی و نظایر آن هاست. تمام نکته در این مورد آن است که طبقه کارگر در برخورد با این جنبش ها ( که قاعدتا نباید خصومت و عنادی با رهایی جامعه از قید رابطه خرید و فروش نیروی کار داشته باشند) به گونه ای دموکراتیک می کوشد آن ها را تابع هدف نهایی خود کند و خود تابع اهداف تقلیل گرایانه آن ها نشود.
اما این تصویر از جامعه ایران ناقص و غیرواقعی خواهد بود اگر یک صحنه اسفبار و رقت انگیز را به آن اضافه نکنیم. صحنه ای را در این تابلو مجسم کن که نشان می دهد اکثریت بردگان مزدی، به علت آن که خود به هر علت سواد نوشتن دادنامه علیه نظام مزدی را نیافته اند، دست به دامن عریضه نویسان دمِ درِ دادگستری شده اند و اینان نیز این دادنامه را نه آن گونه که مورد نظر کارگران است بلکه از روی فرم از قبل تعیین شدۀ سرمایه داران و دولت آن ها نوشته اند. مشکل اصلی جامعه ایران اینجاست. مشکل این جامعه «گسست و تجزیه در حیطه ارائه راهکار و مدیریت سیاسی برای برون رفت از اوضاع کنونی» نیست. مشکل جامعه ایران وجود گسست و تجزیه در درون صفوف طبقه کارگر است، گسست و تجزیه ای که باعث شده این طبقه کماکان در زمین سرمایه داری با سرمایه داری مبارزه کند. مشکل این است که نظام سرمایه داری چه به کمک زرادخانه ایدئولوژیک و رسانه های رنگارنگ و تبلیغات گوناگون خود و چه از طریق عوامل بی نقاب و بانقاب خویش در درون طبقه کارگر کماکان قادر است مبارزه خودانگیخته - ولو ضدسرمایه داری - کارگران را به مجراهای مورد نظر خود هدایت کند. مشکل اینجاست که کارگری که فغانش علیه بردگی مزدی و انواع و اقسام ستم های سیاسی و حقوقی و فرهنگی به عرش اعلا رسیده است کیفرخواست خود علیه کل نظام سرمایه داری را تا حد شکایت از این یا آن سرمایه دار یا از این یا آن ماده از قانون یا حداکثر از دیکتاتوری و نبودِ دموکراسی تقلیل می دهد. مشکل این است که طبقه کارگر ایران نتوانسته است از طبقه ای «درخود» و آویزان به سرمایه داری به طبقه ای «برای خود» و مستقل از سرمایه داری بدل شود. درست بر بستر این پاشنه آشیل است - بستری که مدام از دل سرمایه داری تولید و بازتولید می شود - که احزاب و جریان های سیاسی ای شکل گرفته اند که کوشیده اند و می کوشند جامعه سرمایه داری را یا از طریق «اصلاحات» یا به کمک «دموکراسی سیاسی» و یا از راه جایگزینی مناسبات موجود سرمایه داری با شکلی دولتی – حزبی از آن «مدیریت سیاسی» کنند، مدیریت سرمایه دارانه ای که تحت عناوینی چون «دموکراسی» یا «سوسیالیسم» بیان می شود.
به این ترتیب، تا آنجا که به طبقه کارگر مربوط می شود، این بدیل های سیاسی چه به صورت انفرادی جامعه را مدیریت کنند و چه به «وفاق ملی» دست یابند و جامعه را به اتفاق یکدیگر مدیریت کنند، در هر حال علیه این طبقه، که اکثریت جامعه را تشکیل می دهد، عمل خواهند کرد. حکایت کارگران و احزاب و جریان های اپوزیسیون حکایت مرغ است که هم در عزا آن را می کشند هم درعروسی. کارگران در هر صورت سکوی پرش این احزاب و جریان ها به قدرت سیاسی هستند، خواه این احزاب و جریان ها در تفرقه باشند خواه در وفاق. وقتی کارگران در هر حال سیاهی لشکر و گوشت دم توپ این احزاب و جریان ها هستند، چرا وفاق این احزاب و جریان ها - که تازه اگر انجام پذیرد نه طبقه کارگر بلکه جبهه مقابل آن را تقویت خواهد کرد - باید برای کارگران اهمیت داشته باشد؟ پراکندگی یا اتحاد این بدیل های سیاسی مسئله ای است مربوط به اردوگاه طبقه سرمایه دار و ربطی به طبقه کارگر ندارد. آنچه برای طبقه کارگر اهمیت دارد نه گسستن یا پیوستن بدیل های گوناگون درون اردوگاه سرمایه داری بلکه متشکل شدن علیه کل این اردوگاه است، اعم از این که متفرق باشد یا متفق.

گفت: تو به درستی به بیدادی اشاره می کنی که تنها در ستم سیاسی خلاصه نمی شود. اما معنای دیگر سخن تو این است که ستم سیاسی نیز بر پیکره و سامانه جامعه حاکم است. آیا غیر از این است؟ تو از بازتولید خشونت و آسیب های اجتماعی و دادخواهی ها در نتیجه روابط بیمارگونه نظام سرمایه داری سخن می گویی و آن را نتیجه کالایی شمردن نیروی کار می دانی. آیا خشونت عرفی در بستر جامعه و حمایت قوانین قضایی قرون وسطایی از آن واپسگرایی محصول روابط سرمایه و سرمایه داری است؟ تو از تنها بدیل ممکن در جهان سرمایه یعنی دموکراسی کارگری و رفع هرگونه ستم طبقاتی سخن می گویی. آیا این بدان معناست که مرتبه های پایین تر دادخواهی باید تا برآمد چنین بدیلی شکیبایی و پذیرش و تسلیم را در برابر نظام های سرمایه داری پیشه کنند؟ و اگر این دادخواهان در صحنه مبارزه سیاسی حضور یابند معنایش تغییر صوری و جابه جایی برده داری است؟ تو از سویی تنها بدیل را نیروی کار می پنداری واز سوی دیگر گسست درونی آن و فقدان ذهنیت سیاسی همبسته اورا در تقابل با سرمایه داری دلیل ماندگاری سرمایه داری می خوانی. معنای حرف تو آیا این نیست که سازماندهی نیروی کار در صحنه اجتماعی هنوز انسجام خود را نیافته است و بنابراین قادر نیست پیشتاز مبارزه برای کسب حقوق شهروندان ایرانی باشد؟

گفتم : این پرسش تو چهار جزء دارد که من سعی می کنم به ترتیب و تفکیک به آن ها پاسخ دهم.
الف - پرسیده ای : «تو به درستی به بیدادی اشاره می کنی که تنها در ستم سیاسی خلاصه نمی شود. اما معنای دیگر سخن تو این است که ستم سیاسی نیز بر پیکره و سامانه جامعه حاکم است. آیا غیر از این است؟»
ستم سیاسی نه تنها بر «پیکره و سامانه جامعه» حاکم است بلکه، چنان که پیش تر گفتم، صف مقدم و نوک تیز پیکان بیداد در جامعه ایران را تشکیل می دهد. هیچ عقل سلیم و حتی متعارفی نمی تواند اختناق و سرکوب و زندان و شکنجه و اعدام و سنگسار و شلاق و قطع دست و پا و دیگر مظاهر توحش عریان ستم سیاسی در ایران کنونی را انکار کند. بحث بر سر بود ونبود ستم سیاسی در ایران نیست. بحث بر سر این است که این ستم از کجا ناشی می شود و جامعه ایران چگونه می تواند از چنگ آن رها شود. هرگونه بحثی در باره ستم سیاسی در ایران اگر به این پرسش اساسی پاسخ ندهد هنوز هیچ چیزی در این مورد نگفته است.
می توان ستم سیاسی در ایران کنونی را به اختیارات بیش از حد ولی فقیه نسبت داد و، در نتیجه، رفع آن را در گرو محدود کردن این اختیارات دانست. می توان این ستم را را به نفس ولایت فقیه نسبت داد، آن را «اسلام شیطانی» نام نهاد و در مقابل آن «اسلام رحمانی» را قرارداد. می توان سرچشمه ستم سیاسی را حکومت دینی ارزیابی کرد و رهایی از آن را درگرو «دموکراسی سکولار» دانست. حتی می توان رفع ستم سیاسی را به استقرار دولت های حزبی تحت عنوان «حکومت کارگری» مشروط کرد. بی تردید، این رویکردها و نگاه ها جنبه هایی از حقیقت ستم سیاسی را نشان می دهند. اما، به نظر من، این گونه نمایش حقیقت - صرف نظر از این که نمایشگر می خواهد یا نه - بر ذات ستم سیاسی پرده می اندازد و خاستگاه آن را از انظار پنهان می کند. در واقع، این رویکردها به همان اندازه که جلو صحنه ستم سیاسی را روشن می کنند پشت صحنه آن را در تاریکی فرو می برند.
پشت صحنه ستم سیاسی در ایران و آنچه این ستم موجودیت خود را مدیون آن است رابطه اجتماعی سرمایه یعنی خرید و فروش نیروی کار است. ایران، سرزمین خرید و فروش نیروی کار ارزان و بی حقوق است. در همه جای دنیای سرمایه داری رابطه خرید و فروش نیروی کار را دولت های سرمایه داری مدیریت می کنند و بدون شک این مدیریت با اعمال ستم سیاسی همراه است. اما در برخی جاها همچون اروپا و آمریکا این مدیریت تا حدودی ترس مبارزه تاریخی کارگران را خورده و مُهر و نشان این مبارزه را بر خود دارد.
از همین رو، این مدیریت دموکراتیک نمی تواند آن گونه که می خواهد یکه تازی کند و ارزانی و بی حقوقی مورد نظر خود را بر نیروی کار کارگران تحمیل کند، هرچند در این جاها نیز بر بستر حاکمیت رفرمیسم اتحادیه ای بر جنبش کارگری روند تحمیل ارزانی و بی حقوقی نیروی کار به ویژه های در دهه های اخیر شتاب گرفته است و دستاوردهای تاریخی کارگران یکی پس از دیگری پس گرفته می شود. اما داستان کشورهایی چون ایران حدیث دیگری است. در این کشورها رابطه اجتماعی سرمایه تاریخا فاقد مُهر و نشان مبارزه طبقه کارگر است و، از همین رو، با انواع و اقسام مناسبات ماقبل سرمایه داری آغشته و عجین است. این وضعیت است که ایران را به سرزمین خرید و فروش نیروی کار ارزان و بی حقوق بدل کرده است. ستم سیاسی در ایران، که لزوما شکل استبداد و خودکامگی سیاسی به خود می گیرد، دقیقا برای پاسداری و نگهبانی از این وضعیت اعمال می شود. باید سرکوب و خفقان و شکنجه و زندان و اعدام و شلاق و سنگسار وجود داشته باشد تا نیروی کار همچنان ارزان و بی حقوق باقی بماند. به بیان دیگر، استبداد سیاسی در ایران لازمه بقا و دوام ارزانی و بی حقوقی نیروی کار است. آب سرمایه در ایران برای استثمار نیروی کار ارزان و بی حقوق ریخته شده است و بقا و تداوم این استثمار مستلزم استبداد سیاسی است. به این معنا، استبداد سیاسی جزء ذاتی و جدایی ناپذیر رابطه خرید و فروش نیروی کار در ایران است. در نتیجه، در ایران رهایی از استبداد و آزادی سیاسی فقط با تعرض به رابطه خرید و فروش نیروی کار به دست می آید. البته ایجاد اوضاع نیمه دموکراتیک و نسبتا بی ثباتی که در آن، بر بستر دوام وبقای رابطه خرید و فروش نیروی کار، برخی حقوق و آزادی های سیاسی برای مردم به رسمیت شناخته شوند منتفی نیست. اما این اوضاع اگر متضمن تشکل و تعرض پیوسته و مداوم طبقه کارگر سازمان یافته به رابطه خرید و فروش نیروی کار نباشد، بدون شک موقتی و گذرا خواهد بود و جامعه دوباره به فضای استبداد و سرکوب و خفقان بازخواهد گشت.
هرگونه درک از خاستگاه ستم سیاسی و رفع این ستم در ایران جز به صورت بالا حاوی توهمی زیانبار و ویرانگر است. اشکال بدیل هایی که ستم سیاسی در ایران را صرفا با اختیارات بیش از حد شاه یا ولی فقیه، سلطنت یا ولایت فقیه، و استبداد سلطنتی یا حکومت دینی و به طور کلی نبودِ دموکراسی توضیح می دهند در ایجاد همین توهم ویرانگر است. چنین بدیل هایی این توهم را در کارگران به وجود می آورند که گویا در ایران بدون تعرض به رابطه خرید و فروش نیروی کار – که در گام نخست خود را به صورت تحقق تمام مطالبات پایه ای طبقه کارگر خود را نشان می دهد – می توان جامعه را از ستم سیاسی رها کرد و آزادی سیاسی را مستقر ساخت، یعنی گویا رابطه خرید و فروش نیروی کار می تواند به حیات خود ادامه دهد بی آن که استبداد سیاسی وجود داشته باشد. در واقع این رویکردها می خواهند، به جای مدیریت استبدادی رابطه خرید و فروش نیروی کار، این رابطه را با دموکراسی سیاسی مدیریت کنند. بی شک، مدیریت دموکراتیک سرمایه اگر متضمن افزایش توان مادی و فکری کارگران برای مبارزه با سرمایه باشد از نظر کارگران بهتر از مدیریت استبدادی سرمایه است. اما تمام نکته در این است که ایجاد چنین مدیریتی در ایران، یعنی سرمایه داری دموکراتیک، توهم محض است و فرستادن کارگران به دنبال استقرار چنین مدیریتی همان فرستادن آنان به دنبال نخود سیاه است. در ایران فقط دو گزینه سیاسی واقعی وجود دارد : یا ادامه خرید و فروش نیروی کار و در نتیجه تداوم استبداد سیاسی به صورت سرکوب و خفقان و اختناق یا مبارزه برای مطالبات پایه ای طبقه کارگر- که همان مطالبات اکثریت مطلق مردم ساکن ایران است – کسب قدرت سیاسی برای تحقق بی درنگ تمام این مطالبات توسط شوراهای کارگری با هدف افزایش توان مادی و فکری کارگران و پیشروی به سوی الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار.
ب - پرسیده ای : «تو از بازتولید خشونت و آسیب های اجتماعی و دادخواهی ها در نتیجه روابط بیمارگونه نظام سرمایه داری سخن می گویی و آن را نتیجه کالایی شمردن نیروی کار می دانی. آیا خشونت عرفی در بستر جامعه و حمایت قوانین قضایی قرون وسطایی از واپسگرایی محصول روابط سرمایه و سرمایه داری است؟»
فکر می کنم منظور تو این گفته من باشد : «مردی که زنش را کتک می زند به او ستم می کند. پدری که کودک اش را آزار می دهد به فرزند خود ستم روا می دارد. کارگر بیکاری که سر زن و بچه خود را می بُرد تا شاهد تن فروشی آنان به علت فقر نباشد به آنان ستم می کند. بی تردید، بقا و تداوم این ستم های اجتماعی مستلزم ستم سیاسی دولت هاست، اما خود این ستم ها که اعماق جامعه آکنده از آن هاست و در واقع بیداد می کنند هیچ کدام ستم سیاسی نیستند. مهم تر و اساسی تر از همۀ این ستم های اجتماعی ستمی است که کانون همه آن هاست و اکنون تمام ستم های دیگر با تکیه بر آن وجود دارند، و آن همانا اجبار انسان به فروش نیروی کار برای امرار معاش است.»
چنان که می بینیم من در اینجا از چیزی به عنوان «روابط بیمارگونه نظام سرمایه داری» حرف نزده ام. سرمایه داری البته مرحله ای از پیش از تاریخ انسان است و اگر بخواهیم به گونه ای استعاری سخن بگوییم می توانیم شروع تاریخ انسان را آغاز دوران سلامت و تندرستی او و دوران پیش از تاریخ او از جمله سرمایه داری را دوران «بیماری» انسان بدانیم. اما سخن گفتن از «روابط بیمارگونه نظام سرمایه داری» این شبهه را نیز ایجاد می کند که گویا اگر جامعه مواظب خود می بود و بیمار نمی شد سرمایه داری هم به وجود نمی آمد!! چنین نیست. پیدایش خرید و فروش نیروی کار یا رابطه اجتماعی سرمایه نه یک بیماری یا انحراف از مسیر تحول جامعه انسانی بلکه مرحله ای تاریخی از رشد و پیشرفت رابطه اجتماعی انسان ها با یکدیگر است، مرحله ای که در آن قانون ارزش، یعنی تعیین ارزش هر کالا بر اساس زمان کار اجتماعا لازم برای تولید آن، به خودِ نیروی کار نیز سرایت می کند و آن را به کالایی تبدیل می کند که در ازای مزد فروخته می شود.
اما بحث مهمی که لازم است در پاسخ به این بخش از پرسش تو مطرح کنم این است که، برخلاف آنچه در پرسش تو آمده است، من کتک و ضرب و شتم و قتل زنان توسط مردان، کودک آزاری و پدیده های نظیر آن ها را نتیجه کالا شدن نیروی کار ندانسته ام و نمی دانم. بنابراین، در همین ابتدا به صراحت بگویم که پاسخ من به این پرسش تو که «آیا خشونت عرفی در بستر جامعه ...محصول روابط سرمایه و سرمایه داری است؟» منفی است. این پدیده های اجتماعی محصول سرمایه داری نیستند و پیش از پیدایش خرید و فروش نیروی کار نیز وجود داشته اند. زن ستیزی و کودک آزاری عمری به قدمت پیدایش خانواده مردسالار و پدرسالار دارد. در این خانواده، مرد مالک زن محسوب می شود و، از همین رو، می تواند او را کتک بزند – همان گونه که پدر می تواند کودک خود را آزار دهد – و آنان نیز حق اعتراض ندارند. زن و کودک یکی برای ارضای جنسی، زاد و ولد، بچه داری و کارِخانگی خریده می شود و دیگری نیز برای کار و فروخته شدن به دنیا می آید. بنابراین، طبیعی است که آن ها در صورت سرپیچی از این امور تنبیه بدنی شوند. با پیدایش رابطه سرمایه، نیروی کار زنان و کودکان نیز به کالا تبدیل می شود. این امر زنان و کودکان را از لحاظ اقتصادی از بردگی و بیگاری برای شوهر و پدر رها می کند؛ اما آنان را به برده مزدی سرمایه دار تبدیل می کند. سرمایه دار البته مالک زن و کودک به معنای برده دارانه آن نیست بلکه فقط مالک نیروی کار خریده شدۀ آنان در زمان معین کار است. اما همین مالکیت نیروی کار خریده شده برای زمان معینی از شبانه روز ایجاب می کند که زن و کودک هرچه بی حقوق تر و ارزش نیروی کارشان هرچه نازل تر باشد تا بدین ترتیب سود سرمایه دار هرچه بیشتر و زنان و کودکان کارگر هرچه مطیع تر و منقادتر باشند. بدیهی است زنی که از شوهر خود کتک می خورد یا کودکی که از پدر خود آزار می بیند بیشتر مستعد پذیرش بی حقوقی و مزد کمتر است. به سخن دیگر، بقا و دوام خشونت مردسالارانه و پدرسالارانه به سود نظام سرمایه داری است. این امر حتی در کشورهای اروپا و آمریکا، که سرمایه داری سابقه چندین قرنه دارد و طبقه کارگر آن ها برای احقاق حقوق زنان و کودکان کارگر مبارزه کرده و از این نظر مُهر خود را بر رابطه سرمایه کوبیده صادق است، چه رسد به سرمایه داری ایران که در آن اولا فرهنگ مردسالارانه و پدرسالارانه بسیار قوی تر و رایج تر است، ثانیا طبقه کارگرِ آن همچون زمینه های دیگر در زمینۀ حقوق زنان و کودکان نیز نتوانسته است مُهر و نشان مبارزۀ خود را بر سرمایه بکوبد. بنابراین، سرمایه در ایران از دوام و بقای فرهنگ مردسالاری و پدرسالاری کاملا سود می برد و طبیعی است که با تصویب قانون از آن حمایت کند و آن را سرپا نگه دارد. «حمایت قوانین قضایی قرون وسطایی از واپسگرایی» که تو به درستی به آن اشاره کرده ای، در این رابطه قابل توضیح است. زنی که از نظر حقوقی نصف مرد باشد (در قانون مجازات اسلامی، در زمینه های ارث و دیه و شهادت و... حق زنان نصف حق مردان است) یا کودکی که (طبق قانون مجازات اسلامی) پدرش بتواند او را بکشد بی آن که بابت کشتن او خونبها بپردازد، نیروی کارشان بی حقوق تر و ارزان تر است. و این دقیقا همان چیزی است که سرمایه داری می خواهد. بدین سان و به طور خلاصه، باید بگویم که اگرچه خشونتِ ناشی از فرهنگ مردسالاری و پدرسالاری محصول رابطه اجتماعی سرمایه نیست اما چون این رابطه از آن خشونت منتفع می شود دولتِ نگهبان و مدافع رابطۀ سرمایه از «خشونت عرفی» در جامعه حمایت می کند و این حمایت را به صورت قانون درمی آورد.
ج - پرسیده ای : «آیا مرتبه های پایین تر دادخواهی باید تا برآمد دموکراسی کارگری و رفع هرگونه ستم طبقاتی شکیبایی و پذیرش و تسلیم پیشه کنند؟»
آنچه من از "مرتبه های پایین تر دادخواهی" می فهمم، همان گونه که بالاتر اشاره کردم، تحقق مطالبات پایه ای یا حداقل طبقه کارگر ایران است، که در واقع مطالبات اکثریت قاطع مردم جامعه ایران است، همچون جدایی دین از حکومت، آزادی های سیاسی از قبیل آزادی عقیده، بیان، مطبوعات، تشکل، اعتصاب و نظایر آن ها، آزادی زندانیان سیاسی، اجرای امور قضایی بر پایه موازین حقوقی مدرن و سکولار، الغای مجازات اعدام، الغای تبعیض جنسیتی در مورد زنان (که جزئیات آن باید به صورت مطالبات خاص زنان ریز شود)، الغای کار کودکان، به رسمیت شناسی حقوق اقلیت های قومی و دینی، برخورداری تمام مردم از مسکن مناسب، بهداشت و دارو درمان رایگان، آموزش رایگان، حمل ونقل رایگان، تعیین حداقل رایگان براساس ثروتی که کارگران برای جامعه تولید کرده اند، تامین اجتماعی شامل حقوق بازنشستگی، از کارافتادگی و بیکاری، الغای هرنوع قرارداد موقت کار و... . مبارزه برای این مطالبات نه تنها به «برآمد دموکراسی اقتصادی و رفع هرگونه ستم طبقاتی» موکول نمی شود بلکه جزء جدایی ناپذیر مبارزه برای الغای خرید و فروش نیروی کار و بدین سان رفع هرگونه ستم طبقاتی است. به این معنا، این مطالبات ضدسرمایه داری هستند. در واقع، کارگران با تحقق این مطالبات توان مادی و فکری خود را برای الغای رابطه اجتماعی سرمایه افزایش می دهند. به بیان دیگر، تحقق این مطالبات نوعی رفرم در چهارچوب رابطه سرمایه (ونه چهارچوب نظام سیاسی حاکم) است که با آن که این رابطه را زیر سئوال نمی برد اما آن را تضعیف می کند تا در نهایت از میان اش بردارد، رفرمی که فقط به نیروی طبقه کارگر سازمان یافته می تواند عملی شود. همین نکته اخیر است که تفاوت رویکرد ضدسرمایه داری به تحقق مطالبات حداقل طبقه کارگر را با رویکرد رفرمیستی استقرار «سرمایه داری دموکراتیک» نشان می دهد. بسیاری از طرفدارانِ «چپِ» استقرارِ «سرمایه داری دموکراتیک» آن را به عنوان رفرم و مرحله ای مقدماتی برای الغای سرمایه مطرح می کردند، با این دید و دریافت که این مرحله نیروهای مولده سرمایه داری را رشد می دهد، سرمایه داریِ به زعم آنان وابسته یا کمپرادور را به سرمایه داری مستقل و ملی و دموکراتیک تبدیل می کند تا شرایط برای الغای سرمایه به طور کلی فراهم شود. اکنون دیگر در میان «چپ» ها کمتر جریانی این گونه عریان از «سرمایه داری ملی و دموکراتیک» دفاع می کند. طرفداران این گونه دفاع عریان از سرمایه داری را علاوه بر حزب توده و اکثریت فدایی اکنون باید بیشتر در میان اصلاح طلبان رانده شده از حکومت پیدا کرد. این دیدگاه، صرف نظر از این که(همان گونه که بالاتر گفتم) مبتنی بر سراب و توهم است و به همین دلیل هیچ معنایی جز دادنِ آدرس غلط به کارگران ندارد، موتور محرکه تاریخ را نه مبارزه طبقاتی بلکه رشد نیروهای مولده می داند، هرچند اکنون دیگر دفاع از رشد نیروهای مولده را در پوشش دفاع از دموکراسی سیاسی انجام می دهد. بدیهی است که وجود درجه معینی از رشد نیروهای مولده سرمایه داری برای الغای رابطه سرمایه ضروری است. نمی توان در دورانی که نیروهای مولده سرمایه داری شکل نگرفته اند از الغای سرمایه سخن گفت. اما شرایط داده شدۀ تاریخی یا همان میزان معین رشد نیروهای تولیدی جامعه فقط یک شرط ساخته شدنِ تاریخ آن جامعه است. شرط دیگر این امر، انسان های این جامعه و مبارزه ای است که آنان برای رهایی از چنگ ستم طبقاتی می کنند. اگر این عامل وجود نداشته باشد، پیشرفته ترین سطح رشد نیروهای مولده نیز نمی تواند به خودی خود رابطه سرمایه را الغا کند. در نیمه دوم قرن نوزدهم، نیروهای مولده سرمایه داری در انگلستان به مراتب پیشرفته تر از این نیروها در فرانسه بود. اما نه در انگلستان بلکه در فرانسه بود که طبقه کارگر برای کسب قدرت سیاسی و الغای سرمایه جنگید، هرچند دولت بورژوایی فرانسه به کمک دولت متجاوز و مهاجم پروس کارگران را به خون کشید و کمون پاریس بیش از دو ماه دوام نیاورد. اکنون نیز سطح رشد نیروهای مولده سرمایه داری در آمریکا پیشرفته تر از کشورهای دیگر است. اما سطح مبارزه طبقاتی کارگران در آنجا نازل تر از اروپاست.
با این همه، رویکرد ضدسرمایه داری به تحقق مطالبات پایه ای طبقه کارگر فقط با این رویکرد آشکارا سرمایه دارانه روبه رو نیست. رویکرد دیگری که در مقابل رویکرد ضدسرمایه داری قرار دارد رویکرد دفاع از سرمایه داری در پوشش سوسیالیسم است. بخش عمده ای از جریان های «چپ» (که می توان آن ها را «چپ سرنگونی طلب یا ضدرژیمی» نامید) اکنون به این شیوه از سرمایه داری دفاع می کنند. آن ها از یک سو مطالبات اقتصادی ضدسرمایه داری کارگران را تقلیل می دهند و آن ها را به مطالباتی سندیکالیستی تبدیل می کنند. مثلا به جای تعیین حداقل دستمزد بر اساس ثروت مشخص تولید شده در جامعه ایران توسط کارگران، از تعیین حداقل دستمزد بر اساس نرخ تورم یا مفاهیم کلی و نامشخصی چون «زندگی انسانی» یا «بالاترین استانداردهای زندگی بشر» سخن می گویند. یا از مطالباتی چون مسکن مناسب، بهداشت و دارو درمان رایگان، آموزش رایگان، حمل و نقل رایگان و نظایر آن ها هیچ سخنی نمی گویند. از سوی دیگر، مطالبات سیاسی همچون جدایی دین از حکومت، اجرای امور قضایی بر پایه موازین حقوقی مدرن و سکولار، به رسمیت شناسی حقوق اقلیت های قومی و دینی و... را به طور کلی از فهرست مطالبات کارگران حذف می کنند و آن ها را فقط در برنامه های حزبی خود مطرح می کنند و به این ترتیب مبارزه برای تحقق این مطالبات را برای کارگران به منطقه ممنوعه تبدیل می کنند تا مرز بین حزب طالب قدرت سیاسی و تشکل کارگریِ چانه زن در مورد مطالبات اقتصادی مخدوش نشود. این دیدگاه و رویکرد چیزی جز مبارزه برای استقرار سرمایه داری دولتی - حزبی در پوشش الغای سرمایه نیست.
بنابراین، رویکرد ضدسرمایه داری در«مرتبه های پایین تر دادخواهی» قائل به مبارزه علیه سرمایه در چهارچوب سرمایه است و همین ویژگی است که آن را از رویکردهای رفرمیستی راست و چپ - که در بالا مورد اشاره قرار گرفتند - متمایز می کند. به طور خلاصه و در یک کلام، پاسخ من به پرسش تو منفی است : مرتبه های پایین تر دادخواهی تا برآمد دموکراسی کارگری و رفع هرگونه ستم طبقاتی شکیبایی و پذیرش و تسلیم پیشه نمی کنند، بلکه مبارزه می کنند، با این توضیح که آنچه در این «مرتبه ها» متحقق می شود نه رشد نیروهای مولده سرمایه داری، نه دموکراسی سیاسی پارلمانی و نه حکومت حزبی سرمایه داران دولتی بلکه استقرار قدرت سیاسی کارگران به صورت یک طبقه متشکل در شوراها، ارتقای سطح مبارزه طبقاتی کارگران از طریق تحقق بی درنگ مطالبات پایه ای آنان با هدف افزایش توان مادی و فکری طبقه کارگر برای پیشروی به سوی الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار است.
د - پرسیده ای : «تو از سویی تنها بدیل را نیروی کار می پنداری و از سوی دیگر گسست درونی آن و فقدان ذهنیت سیاسی همبسته او را در تقابل با سرمایه داری دلیل ماندگاری سرمایه داری می خوانی. معنای حرف تو آیا این نیست که سازماندهی نیروی کار در صحنه اجتماعی هنوز انسجام خود را نیافته است و بنابراین قادر نیست پیشتاز مبارزه برای کسب حقوق شهروندان ایرانی باشد؟»
پاسخ این بخش از پرسش تو را فکر می کنم در لابه لای پاسخ های فوق تا حدودی داده ام. وضعیت پراکنده، متفرق، ناخودآگاه، ضعیف و حتی رقت بار طبقه کارگر چنان است که این طبقه حتی قادر به مهار یکه تازی سرمایه داری و استبداد مبتنی بر آن نبوده است، چه رسد به آن که الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار را در دستور مبارزه خود قرار دهد. بدیهی است که کارگران ایران با وضعیت کنونی شان به هیچ وجه توانایی الغای این ام الخبائث را ندارند. برای دستیابی به این امر، آنان - چنان که جایی در بالا گفته ام – باید از طبقه ای «درخود» به طبقه ای «برای خود» تبدیل شوند. این دگردیسی پیش از هرچیز در گرو تحقق مطالبات پایه ای طبقه کارگر است (که خلاصه ای از آن ها را در بالا نام بردم)، به گونه ای که توانایی مادی و فکری این طبقه را برای مبارزه با سرمایه افزایش دهد. هم اکنون کارگران ایران دارند برای این خواست ها- البته نه همه آن ها - مبارزه می کنند. منتها زورشان نمی رسد که حتی دستمزد معوقه شان را بگیرند، چه رسد به مطالبات دیگر. مبارزه آن ها کم توش و توان تر از آن است که بتوانند حتی ابتدایی ترین خواست های خود را بگیرند. هرچه قدر آن ها ضعیف اند، نیروی مقابل شان قوی است. با چنین وضعیت یکسره نابرابری از توازن نیرو، طبیعی است که حداکثر تلاش کارگران آن باشد که تحقق مطالبات خود را در چهارچوب نظام سیاسی موجود جست و جو کنند. با این همه، آن ها در همین مبارزات روزمره خود پی برده اند و بیش از پیش پی خواهند برد که دست یابی به این مطالبات در چهارچوب این نظام مقدور و امکان پذیر نیست. اما آنان توان فرارفتن از این چهارچوب را در خود نمی بینند و سرکوب خونین و بی امان نیز مزید بر علت است. بنابراین، کشاکش و نبرد کارگران با سرمایه داران از جمله دولت به صورت نابرابرِ کنونی ادامه خواهد یافت، تا آن زمان که اوضاع سیاسی هم در اثر فشار مبارزه مردم و هم به علت تعمیق فزاینده شکاف درون جناح های حاکم و ناتوانی آن ها از اداره کشور دگرگون شود. تا آنجا که به «سازماندهی نیروی کار در صحنه اجتماعی» مربوط می شود، این مرحله از اوضاع سیاسی اهمیتی بسیار تعیین کننده دارد. در این مرحله است که کارگران باید بی درنگ به صورت توده ای درشوراهای های خویش متشکل شوند و خود را برای کسب قدرت سیاسی آماده کنند. هر اندازه آمادگی کارگران برای این امر بیشتر باشد - که طبعا بخشی از آن، همچون شبکه کارگران پیشرو و فعال محیط های کار و زیست، از قبل به وجود آمده است - به همان اندازه امکان تحقق مطالبات پایه ای آن ها ( از جمله «کسب حقوق شهروندی») نیز بیشتر خواهد بود. تنها در جریان چنین روندی است که کارگران ایران قادر خواهند شد توانایی خود را برای مبارزه با رابطه خرید و فروش نیروی کار افزایش دهند. بنابراین، با آن که کارگران فعلا آمادگی مبارزه خودآگاهانه و سازمان یافته با سرمایه را ندارند اما اگر بتوانند مُهر و نشان خود را بر اوضاع سیاسیِ پیشِ رو بکوبند و به سوی قدرت سیاسی خیز بردارند، بدون شک قادر خواهند شد این آمادگی را کسب کنند. کارگران ایران اینک در وضعیتی زندگی می کنند که از قبل شکل گرفته و آنان یکباره خود را در درون آن یافته اند؛ همچون نوزادی که بی آن که خود خواسته باشد به دنیا می آید و به اعماق جامعه پرتاب می شود. اگر فقط این مولفه از تاریخ انسان را ببینیم ناچاریم بگوییم برای تغییر وضع موجود کاری از دست کارگران ساخته نیست. اما، همان گونه که بالاتر اشاره کردم، وضعیتِ از قبل تعیین شده و داده شده به انسان تنها مولفه سازنده تاریخ نیست. مولفه دیگر آن، وجود انسان و مبارزه او برای تغییر وضع موجود است. تا آنجا که به این مولفه مربوط می شود، با اطمینان کامل می توان گفت که کارگران می توانند در اوضاع سیاسی آینده ایران نقش آفرینی کنند و جامعه را به سوی شرایطی سوق دهند که در آن امکان انقلاب اجتماعی طبقه کارگر برای رهایی جامعه از قید سرمایه و به طور کلی ستم طبقاتی فراهم شود.

گفت: مایلم با هم کمی بیشتر در مورد مطالبات و دادخواهی های اجتماعی برای دریافت عدالت اجتماعی مکث کنیم. تو می گویی : آنچه من از "مرتبه های پایین تر دادخواهی" می فهمم...، تحقق مطالبات پایه ای یا حداقل طبقه کارگر ایران است، که در واقع مطالبات اکثریت قاطع مردم جامعه ایران است، همچون جدایی دین از حکومت، آزادی های سیاسی از قبیل آزادی عقیده، بیان، مطبوعات، تشکل، اعتصاب و نظایر آن ها، آزادی زندانیان سیاسی، اجرای امور قضایی بر پایه موازین حقوقی مدرن و سکولار، الغای مجازات اعدام، الغای تبعیض جنسیتی در مورد زنان (که جزئیات آن باید به صورت مطالبات خاص زنان ریز شود)، الغای کار کودکان، به رسمیت شناسی حقوق اقلیت های قومی و دینی، برخورداری تمام مردم از مسکن مناسب، بهداشت و دارو درمان رایگان، آموزش رایگان، حمل ونقل رایگان، تعیین حداقل دستمزد براساس ثروتی که کارگران برای جامعه تولید کرده اند، تامین اجتماعی شامل حقوق بازنشستگی، از کارافتادگی و بیکاری، الغای هرنوع قرارداد موقت کار و... . مبارزه برای این مطالبات نه تنها به «برآمد دموکراسی اقتصادی و رفع هرگونه ستم طبقاتی» موکول نمی شود بلکه جزء جدایی ناپذیر مبارزه برای الغای خرید و فروش نیروی کار و بدین سان رفع هرگونه ستم طبقاتی است. به این معنا، این مطالبات ضدسرمایه داری هستند.
تو در این دادخواهی خود برآورد همه مطالبات اجتماعی موجود را منوط به رفع هر گونه ستم طبقاتی کرده ای. به روایتی دیگر استقرار سوسیالیزم را تنها بدیل ممکن می شماری، مگر آن که حل تضاد کار و سرمایه را در نظامی دیگر نیز متحقق بدانی. چگونه این بدیل می تواند در ایران متحقق گردد؟ با چه آرایش و سازماندهی سیاسی موجود بر چنین وعده ای باید باور آورد؟ طبقه ای که انسجام طبقاتی خود را در سازماندهی طبقاتی و اجتماعی به دست نیاورده ، چگونه قادر است به حل تضاد خود با طبقه حاکم دست یازد؟ آیا این مطالبه محصول دادخواهی طبقه کارگر ایران است یا ذهنیت روشنفکرانه مدعی نمایندگی آن طبقه؟

گفتم: برای پاسخ به این پرسش ناچارم ابتدا واژگان و ترمینولوژی تو را به واژگان و ترمینولوژی خود برگردانم تا بدین وسیله از پیدایش هرگونه سوء تفاهم و سوء تعبیر احتمالی جلوگیری کنم . نخست آن که من نه از «مطالبات اجتماعی» بلکه از «مطالبات پایه ای» یا حداقلی طبقه کارگر سخن گفته ام. این مطالبات نه فقط اجتماعی بلکه سیاسی، اقتصادی و فرهنگی هستند. ثانیا، اکنون «سوسیالیسم» را به معانی زیادی به کار می برند. برخی آن را به معنای اقتصاد دولتی می گیرند. طیف وسیع دیگری آن را به معنای اقتصاد برنامه ریزی شده و متمرکز ( در مقابل اقتصاد بازار) می گیرند. تو، همان گونه که در پرسش بالا آمده است، آن را به معنای «عدالت اجتماعی» گرفته ای. درک و دریافت های دیگری از این واژه وجود دارد که برای جلوگیری از اطاله کلام از شرح آن ها در می گذرم. درک من از سوسیالیسم، چنان که در پاسخ به پرسش های قبل به صراحت گفته ام، «الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار» است. ثالثا، به نظر من «الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار» مطالبه نیست و من چنین چیزی نگفته ام. نفس مطالبه وجود این رابطه و دوطرف آن را مفروض می گیرد : طرفی که مطالبه را مطرح می کند، یعنی فروشندگان نیروی کار(طبقه کارگر)، و طرفی که مخاطب مطالبه است، یعنی خریداران نیروی کار (طبقه سرمایه دار اعم از دولت و کارفرمایان خصوصی). به عنوان مثال، افزایش دستمزد یک مطالبه است که دریافت کنندگان و پرداخت کنندگان دستمزد (فروشندگان و خریداران نیروی کار) و نفس خرید و فروش نیروی کار را پیش فرض می گیرد. به همین سان، آزادی بیان یک مطالبه است که فروشندگان نیروی کار آن را از دولتِ خریداران نیروی کار درخواست می کنند. اما الغای خرید و فروش نیروی کار نه مطالبه بلکه الغای هرگونه مطالبه است. در جامعه ای که خرید و فروش نیروی کار از میان رفته باشد و بدین سان نه فروشنده نیروی کار وجود داشته باشد و نه خریدار آن، مطالبه ای هم وجود نخواهد داشت.
با این توضیح، پرسش تو به صورت زیر در می آید: «تو در این دادخواهی خود برآورده شدن همه مطالبات پایه ای طبقه کارگر ایران را منوط به رفع هر گونه ستم طبقاتی کرده ای. به روایتی دیگر، الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار را تنها بدیل ممکن می شماری، مگر آن که الغای این رابطه را در نظامی دیگر نیز متحقق بدانی. چگونه این بدیل می تواند در ایران متحقق گردد؟ با چه آرایش و سازماندهی سیاسی موجود بر چنین وعده ای باید باور آورد؟ طبقه ای که انسجام طبقاتی خود را در سازماندهی طبقاتی و اجتماعی به دست نیاورده ، چگونه قادر است رابطه خرید و فروش نیروی کار را ملغی کند؟ آیا این بدیل محصول دادخواهی طبقه کارگر ایران است یا ذهنیت روشنفکرانه مدعی نمایندگی آن طبقه؟» از این حکم که در ایران تنها بدیل ممکن الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار است این نتیجه به دست نمی آید که پس «برآورده شدن مطالبات پایه ای طبقه کارگر منوط به رفع هرگونه ستم طبقاتی» است. چنان که تو نیز از من نقل کرده ای، من قبلا به صراحت گفته ام «مبارزه برای این مطالبات [مطالبات پایه ای طبقه کارگر] نه تنها به «برآمد دموکراسی اقتصادی و رفع هرگونه ستم طبقاتی» موکول نمی شود، بلکه جزء جدایی ناپذیر مبارزه برای الغای خرید و فروش نیروی کار و بدین سان رفع هرگونه ستم طبقاتی است.» بنابراین، برخلاف آنچه تو گفته ای، من برآورده شدن همه مطالبات پایه ای طبقه کارگر را منوط به رفع هرگونه ستم طبقاتی نکرده ام. من بارها تاکید کرده ام که، به نظر من، برآورده شدن این مطالبات با هدف افزایش توان مادی و فکری کارگران برای برچیدن بساط سرمایه داری و بدین سان رفع هرگونه ستم طبقاتی صورت می گیرد. معنای ساده و روشن و شفاف این موضع آن است که آنچه پیش شرط است برآورده شدن مطالبات پایه ای طبقه کارگر است و نه - آن گونه که تو برداشت کرده ای - رفع ستم طبقاتی. با این همه، من در عین حال تاکید کرده ام که برآورده شدن مطالبات پایه ای طبقه کارگر «جزء جدایی ناپذیر مبارزه برای الغای خرید و فروش نیروی کار و بدین سان رفع هرگونه ستم طبقاتی است.» نتیجه ترکیب این دو موضع، یعنی برآورده شدن مطالبات پایه ای طبقه کارگر به مثابه پیش شرط الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار از یک سو و در نظر گرفتن تحقق این مطالبات به عنوان جزء جدایی ناپذیر روند الغای رابطه فوق از سوی دیگر، این می شود که با تحقق این مطالبات رابطه خرید و فروش نیروی کار رشد نمی یابد بلکه، برعکس، تضعیف می شود. به بیان دیگر، تحقق این مطالبات تشدید جنگ آشکار بین طبقه کارگر سازمان یافته و به قدرت رسیده و طبقه سرمایه داری است که با آن که از قدرت سیاسی به زیر کشیده شده اما هنوز از قدرت اقتصادی - اجتماعی برخوردار است و با تکیه بر این قدرت می تواند دوباره به قدرت سیاسی بازگردد. در این دوره، که دوره گذار از حاکمیت رابطه خرید و فروش نیروی کار به الغای این رابطه است، طبقه سرمایه دار می کوشد به قدرت سیاسی بازگردد و طبقه کارگر سازمان یافته و به قدرت رسیده نیز می کوشد با اجتماعی کردن ( و نه دولتی کردن) وسایل تولید و مبادله رابطه خرید و فروش نیروی کار را بیش از پیش به عقب براند و تضعیف کند. به این معنا، می توان گفت که طبقه کارگر بر طبقه سرمایه دار دیکتاتوری اعمال می کند. در اینجا لازم نمی بینم توضیح دهم که هر گونه حکومتی دیکتاتوری یک طبقه بر طبقه دیگر است و به این معنا ناب ترین دموکراسی های مستقر در دنیای سرمایه داری غرب نیز چیزی نیست جز دیکتاتوری طبقه سرمایه دار بر طبقه کارگر. بنابراین، دولت (هرگونه دولتی از جمله دولت طبقه کارگر) یک شرّ ناگزیر است. با این همه، فرق است بین دولتی که برای حفظ رابطه انسان ستیز خرید و فروش نیروی کار اعمال دیکتاتوری می کند و دولتی که این کار را برای از میان برداشتن این رابطه انجام می دهد، به طوری که با از میان رفتن این رابطه خود نیز از میان می رود . و درست به دلیل همین فرق است که دیکتاتوری طبقه سرمایه دار بر طبقه کارگر مستلزم محدودیت آزادی سیاسی و سرکوب و خفقان است حال آن که دیکتاتوری طبقه کارگر بر طبقه سرمایه دار ( با دیکتاتوری حزبی سرمایه داری دولتی اشتباه نشود) متضمن وسیع ترین و بی قید و شرط ترین آزادی سیاسی است، زیرا ازجمله فقط در این صورت رابطه خرید و فروش نیروی کار می تواند ملغی شود.
حال به این پرسش مشخص در مورد ایران می پردازم : الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار در ایران چگونه ممکن است؟
ابتدا بپرسیم که الغای این رابطه به طور کلی چگونه ممکن است؟ اگر فروشندگان نیروی کار به فروش نیروی کار خود نیازی نداشته باشند چنین کالایی نیز در بازار وجود نخواهد داشت؛ بنابراین، خرید آن نیز منتفی می شود و بدین سان رابطه خرید و فروش نیروی کار به طور کلی ملغی خواهد شد. اما چه زمانی نیاز فروشندگان نیروی کار به فروش این کالا از میان خواهد رفت؟ آیا اگر فروشندگان نیروی کار وسایل مورد نیاز خود برای زندگی همچون وسایل خوراکی، پوشاکی، آسایشی، آموزشی، درمانی، بهداشتی، نظافتی، آرایشی، ورزشی، تفریحی، مسافرتی و به طور کلی تمام وسایل مورد نیاز زندگی (و طبعا وسایل تولید و بازتولید این وسایل همچون مراکز کار و تولید، ماشین آلات، زمین، معدن، جنگل، دریا، مواد اولیه و...) را در اختیار داشته باشند بازهم نیروی کار خود را خواهند فروخت؟ بدون شک، نه! فروش نیروی کار برای به دست آوردن این وسایل صورت می گیرد. بنابراین، اگر کارگران این وسایل را به اندازه لازم و کافی در اختیار داشته باشند هیچ نیازی به فروش نیروی کار خود نخواهند داشت. اما آیا درهمین ایران کنونی این وسایل به اندازه لازم و کافی برای استفاده تمام ساکنان آن وجود ندارد؟ برای یک لحظه وجود انبوه بیکران و بی شمار این وسایل را در فروشگاه ها، انبارها، کشتی ها، هواپیماها، کامیون ها، تریلرها، کارخانه ها، بیمارستان ها، مدرسه ها، دانشگاه ها، شهرها، روستاها، زمین ها، آسمان ها، کهکشان ها و... به تصور درآور. بی تردید، کیفیت آن دسته از این وسایل که در داخل تولید می شوند از کالاهای مشابه آن ها در کشورهای پیشرفته سرمایه داری نازل تر و پایین تر است. اما این اشکال امری است ساختاری و در همه کشورهای سرمایه داری که برای استثمار نیروی کار ارزان و بی حقوق شکل گرفته اند وجود دارد و- همان گونه که پیشتر توضیح داده ام - فقط با از میان رفتن سرمایه داری از میان خواهد رفت. اما تا آنجا که به وجود انواع و اقسام کالاهای با کیفیت خارجی و نیز کمیت عظیم وسایل مورد نیاز برای زندگی مربوط می شود هیچ کس نمی تواند منکر فوران عظیم کالاها و نیروهای تولید آن ها در ایران کنونی شود. حال پرسش این است که آیا اگر کارگران ایران به راحتی و آزادی و بدون هیچ گونه محدودیتی می توانستند از این وسایل استفاده کنند بازهم نیروی کارشان را می فروختند؟ بدون شک، نه! بیان رقمیِ حجم عظیم ارزش تولید شده در جامعه ایران را حتی در ارقام ترس سرمایه داری خورده ای که هر سال خودِ دولت جمهوری اسلامی و نهادهایی چون صندوق بین المللی پول و بانک جهانی تحت عنوان «تولید ناخالص داخلی» اعلام می کنند و نیز در تقسیم این ارقام عظیم به جمعیت ایران برای پیداکردن «درآمد سرانه» هر ایرانی می توان دید. حتی بر اساس چنین ارقامی، هر ایرانی اکنون باید سالانه حداقل چیزی حدود ده میلیون تومان و یک خانواده 5 نفری باید سالانه حداقل حدود پنجاه میلیون تومان درآمد داشته باشد. یک خانواده کارگری ۵ نفره در صورت برخورداری از ثروتی سالانه معادل پنجاه میلیون تومان می تواند وسایل مورد نیاز کنونی خود را تامین کند بی آن که نیازی به فروش نیروی کار خود داشته باشد. بدیهی است که در جامعه ای که هیچ کس مجبور به فروش نیروی کارش نیست بازتولید چنین ثروتی بازهم مستلزم کار انسان است. اما آن کار دیگر نه کارِمزدی بلکه کار داوطلبانه انسان ها خواهد بود که نیاز حیاتی هر انسانی است و بدون آن هیچ انسانی زنده نمی ماند.
بنابراین، تا آنجا که به وسایل مورد استفاده انسان برای زندگی مربوط می شود، همین حد از ثروت موجود در جامعه ایران (که در جامعه سرمایه داری به شکل ارزش درآمده) برای برآوردن نیازهای کنونی کل ساکنان این جامعه کافی است. به عبارت دیگر، تا آنجا که به درجه رشد نیروهای مولده و محصولات ناشی از این رشد مربوط می شود، مانعی برای الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار در ایران وجود ندارد. قاعدتا تو نیز باید با این نتیجه گیری موافق باشی. زیرا آنجا که به موانع الغای این رابطه اشاره کرده ای، هیچ سخنی از کمبود ثروت و امکانات زندگی در جامعه ایران نگفته ای. آنچه تو به عنوان مانع الغای این رابطه در ایران بیان کرده ای مسائلی همچون فقدان «آرایش و سازماندهی سیاسی» و نبود «انسجام طبقاتی» طبقه کارگر است. به سخن دیگر، تو نیز به درستی مانع الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار در ایران را عدم آمادگی طبقه کارگر دانسته ای. پس روی این مسئله مهم و حیاتی تمرکز کنیم.

پرسش این است: طبقه کارگر ایران چگونه می تواند آمادگی الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار را کسب کند؟ پیش از آن که به این پرسش پاسخ دهم لازم است اشاره کنم که من به الغای کامل این رابطه در یک کشور بدون آن که همزمان امکان این امر دست کم در پیشرفته ترین کشورهای سرمایه داری به وجود آمده باشد، باور ندارم. ایران جزیره پرت و جداافتاده ای نیست که بتواند سرنوشت سیاسی خود را بدون رابطه با طبقه کارگر این کشورها تعیین کند. بنابراین، آنچه در مورد الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار در ایران می گویم متضمن این پیش فرض اساسی است. اما این پیش فرض به هیچ وجه بدین معنا نیست که طبقه کارگر ایران نمی تواند به سوی آمادگی برای این امر حرکت کند. آنچه طبقه کارگر ایران باید در شرایط کنونی انجام دهد حرکت به سوی دستیابی به ملزومات آمادگی برای الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار است. آنچه من به عنوان «مطالبات پایه ای طبقه کارگر ایران» مطرح می کنم برای دستیابی به همین ملزومات است. تحقق این مطالبات است (که می توان آن ها را در 2 خواست «آزادی» و «رفاه» خلاصه کرد) که توان مادی و فکری طبقه کارگر ایران را افزایش می دهد و او را قادر می سازد که در پیوند با طبقه کارگر کشورهای پیشرفته سرمایه داری به رابطه خرید و فروش نیروی کار در ایران و در این کشورها پایان دهد. پرسش مشخصی که اکنون باید به آن پاسخ داد این است که طبقه کارگر ایران با وضعیت کنونی اش (که تو به آن اشاره کرده ای و من نیز در پاسخ به پرسش های پیشین تو مفصل تر به آن پرداخته ام) چگونه می تواند به آنجا برسد که این مطالبات را متحقق کند؟ پرسش اساسی در مورد طبقه کارگر ایران همین است.

به نظر من، طبقه کارگر ایران برای رسیدن به این نقطه فقط یک راه دارد و آن هم خیز برداشتن در اوضاع سیاسی آینده برای به چنگ آوردن قدرت سیاسی است، امری که به نوبه خود مستلزم متشکل شدن شورایی توده کارگران به صورت یک طبقه در کوران همین اوضاع سیاسی پیشِ رو است. کارگران نه تنها نباید منتظر بمانند تا این اوضاع به وجود آید بلکه باید به سهم خود آن را به وجود آورند. همچنین، نطفه آن تشکل شورایی که باید برای کسب قدرت سیاسی خیز بردارد باید از هم اکنون بسته شود. فردا دیر است. پیشاپیش می دانم که این پاسخ با این انتقاد مواجه خواهد شد که همه چیز را به آینده حواله می دهد و برهیچ امکان بالفعلی برای امری به این اهمیت و عظمت (کسب قدرت سیاسی از طریق شوراهای کارگری) استناد نمی کند. در پاسخ به این انتقاد احتمالی باید بگویم که نباید از یاد ببریم که موضوع بحث ما طبقه ای است که از سفیدی نمک تا سیاهی ذغال را در جامعه تولید می کند و به این معنا بزرگ ترین و تعیین کننده ترین قدرت اقتصادی بالفعل جامعه است. با این همه، می پذیرم که اگر همین بزرگ ترین قدرت اقتصادی جامعه نتواند خود را سازمان دهد و در مقابل طبقه سرمایه دار روی پای خود بایستد و به طور مستقل و سازمان یافته و برای کسب قدرت سیاسی وارد عرصه سیاست شود قدرت اقتصادی اش فقط و فقط راه را برای سیه روزی بیشتر او هموار می کند. بنابراین، آنچه طبقه کارگر ایران در شرایط فعلی باید انجام دهد همین خودسازماندهی برای ورود مستقل به عرصه سیاست و کسب قدرت سیاسی است. من این امر را در شرایط کنونی ممکن می دانم و امکان پذیری این امر مهم و عظیم را از نقش تاریخ ساز انسان در شرایط و اوضاع و احوال متلاطم سیاسی استنتاج می کنم. آنچه در برهه زمانی کوتاهی از تلاطم سیاسی جامعه روی می دهد چه بسا در طول ده ها سال اوضاع عادی پیش نیاید، مشروط به آن که انسان ها و در مورد خاص بحث ما کارگران بجنبند و مُهر و نشان تاریخی خود را بر آن اوضاع متلاطم سیاسی بکوبند. تاریخ جنبش طبقه کارگر جهانی به ما می گوید که تا پیش از پیدایش این گونه تلاطم های سیاسی حتی خودِ کارگران نیز نمی توانسته اند پیش بینی کنند که در آینده ای نزدیک چه نقش تاریخ سازی را ایفا خواهند کرد. این واقعیت را هم در مورد کمون پاریس می توان گفت و هم در باره انقلاب اکتبر روسیه. در اولی جنگ فرانسه و پروس و در دومی جنگ جهانی اول بود که زمینه را برای کسب قدرت توسط طبقه کارگر مهیا کرد. اما بدون شک در هر دو مورد این آمادگی در طبقه کارگر وجود داشت که از این اوضاع برای کسب قدرت سیاسی استفاده کنند. برعکس، انقلاب سال 57 ایران موردی است که نشان می دهد ممکن است شرایط مناسب به وجود آید اما طبقه کارگر به دلیل عدم آمادگی اش نتواند از آن بهره گیرد. درس آموزی از آن عدم آمادگی برای طبقه کارگر کنونی ایران اکنون نقشی بسیار حیاتی دارد. در اوضاع سیاسی پیشِ رو متشکل شدن شورایی توده های کارگر برای کسب قدرت سیاسی کاملا ممکن است به شرط آن که از هم اکنون نطفه این شوراها به صورت شبکه ای مرتبط از کارگران فعال و پیشرو در محیط های کار وزیست به وجود آید. به هرحال، در پاسخ به پرسش تو به طور خلاصه می گویم که من الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار توسط طبقه کارگر متشکل در قدرت سیاسی را به معنایی که در بالا گفتم تنها بدیل ممکن در عرصه سیاست ایران می دانم. در این معنا، الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار در ایران البته نه محصول «ذهنیت روشنفکرانه مدعی نماینده طبقه کارگر» بلکه محصول دادخواهی این طبقه است.

گفت: دوست عزیز، بی شک مباحثی را که مطرح می کنی جذابیت خاصی دارد، مانند درک ات از نظام شورایی و دو مثال تاریخی ات از انقلاب کارگری یعنی کمون پاریس و انقلاب اکتبر روسیه. درهیچ یک از این رویدادهای تاریخی نظام شورایی نتوانست به وقوع بپیوندد. در انقلاب اکتبر روسیه نیروی بوروکراتی به نام طبقه کارگر بر طبقه کارگر حکومت کرد. شوراهای کارگری پیش از سامان پذیری شان و کنترل بر روند تولید و ساختار سیاسی در فرامین حزبی ذوب گردیدند. در نظام های اینچنینی معمولا طبقه کارگر با دو ستم مواجه می شود، ستم طبقاتی و ستم مضاعفی که با استفاده از نام او بر روح و روانش حادث می گردد. طبقه کارگر در چنین نظام هایی با نوعی گمگشت هویتی مواجه می شود و قادر نمی گردد به دفاع از منافع خویش در برابر آینه وارگی خویش برخیزد. انقلاب اکتبر نه کارگری بود و نه استقرار شوراهای کارگری را برقرار کرد. همه فرامین از یک سیستم هیرارشیک به نام پولیت بورو بر کلیت جامعه تزریق می گردید. با همین فرامین شوراهای نیم ساخته نیز از هستی تصمیم گیری حذف گردیدند. و حتی ارزش ها و بنیادهای انقلابی و آزادی به تاراج رفتند. و اما به بدیل تو برای ایران بنگریم: اصرار من بر دریافت پاسخ به چگونگی تفوق نیروی کار بر ماشین قدرت در ایران یعنی آن وعده ای که تو تحقق مطالبات پایه ای طبقه کارگر را منوط به آن می دانی نیاز به داده هایی از چگونگی آرایش ذهنی و عینی طبقه کارگر ایران دارد. تو اما تنها مرا با ذهنیت اگاه خود آشنا کردی و هیچ شواهدی از این که چنین آرایشی چگونه قادر است سیطره خود را بر ساختار پیچیده قدرت اعمال نماید در اختیارمن قرار ندادی. از سویی دیگر، به نظر می آید که مناسبات و ارزش های جوامع سرمایه داری مدرن را همچون عصر ماقبل دمکراسی بازخوانی می کنی. بی شک، نمی توان نظام سرمایه داری کشوری مانند سوئد را با نظام های ماقبل انکشاف دموکراسی مقایسه کرد. با چه مرتبه از فرهنگ سیاسی و آزاده اندیشی ، با چه شواهد و تجربه و دریافت از آزادی ، با چه مرتبه از دانش علمی، فنی و شناخت از سیاست ، اقتصاد و فرهنگ بشری ، طبقه کارگر ایران را برای چنین سیطره ای و به دست گیری قدرت سیاسی آماده می بینی؟ و اگر این آمادگی را در او نمی بینی چگونه در این هنگامه هراس تاریخی ساکنان این سرزمین بر چنین وعده دوردستی تکیه می کنی؟

گفتم: پیش از آن که به این پرسش پاسخ دهم، ناچارم بازهم به شیوه نامعمول و غریب تو در طرح پرسش هایت اشاره کنم. تو نخست واژگان و اصطلاحات و تعابیر من را به آنچه خود می خواهی برمی گردانی و سپس پرسش های خود را از من بر مبنای این برگردان طرح می کنی. در پاسخ به پرسش پیشین، به مواردی از این شیوه تو اشاره کردم. در این پرسش نیز همان کار را تکرار کرده ای. من در پاسخ به پرسش پیشین از «به چنگ آوردن قدرت سیاسی» از طریق «متشکل شدن شورایی توده کارگران به صورت یک طبقه» (و یا «متشکل شدن شورایی توده های کارگر برای کسب قدرت سیاسی») سخن گفته ام و با این فرمول بندی در واقع تاکید کرده ام که طبقه کارگر در کسب قدرت سیاسی ماشین دولتی حاضر و آماده طبقه سرمایه دار را تصرف نمی کند بلکه این ماشین را نابود می کند و بر ویرانه های آن، دولت شورایی خود را مستقر می سازد. تو این فرمول بندی من را به عباراتی چون «تفوق نیروی کار بر ماشین قدرت» و «سیطره نیروی کار بر ساختار پیچیده قدرت» برگردانده ای و به جای مضمون مورد نظر من از این عبارات استفاده کرده ای که من از بنیاد با آن ها مخالفم، زیرا اولا حاوی همان معنای تصرف ماشین دولتی حاضر و آماده طبقه سرمایه دار و استفاده از آن به عنوان دولت کارگری است (امری که تحقق اهداف طبقه کارگر را ناممکن می کند) و، ثانیا، همه جا مفهوم فیزیکی «نیروی کار» را جایگزین مفهوم اجتماعی - سیاسی «طبقه کارگر» می کند. این شیوه طرح پرسش این سوء تفاهم را در خواننده ایجاد می کند که گویا عبارات تو شکل دیگری از بیان همان مضمون مورد نظر من است. حال آن که اصلا چنین نیست. عبارات تو همه مُهر و نشان نگرش های حاکم بر «چپ» ایران را برخود دارد، حال آن که فرمول بندی های من حاوی نقد این نگرش های فرقه گرایانه و رفرمیستی است. راه جلوگیری از این سوءتفاهم آن است که تو برای نقد فرمول بندی های من و طرح پرسش درباره آن ها از عین این فرمول بندی ها استفاده کنی. به هرحال، غرض از این مقدمه تکراری آن است که بگویم من در اینجا نیز ناگزیرم ابتدا تعابیر و مفاهیم و واژگان خود را جایگزین عبارات تو کنم و سپس به پرسش ات پاسخ دهم.
تو در پرسش قبلی خود پرسیده بودی که الغای رابطه خرید و فروش نیروی کار در ایران چگونه ممکن است؟ من پاسخ داده بودم که طبقه کارگر ایران برای الغای این رابطه ابتدا باید توان مادی و فکری خود را افزایش دهد. اما برای آن که این آمادگی را در خود به وجود آورد «فقط یک راه دارد و آن هم خیزبرداشتن در اوضاع سیاسی آینده برای به چنگ آوردن قدرت سیاسی است، امری که به نوبه خود مستلزم متشکل شدن شورایی توده کارگران به صورت یک طبقه در کوران همین اوضاع سیاسی پیشِ رو است. کارگران نه تنها نباید منتظر بمانند تا این اوضاع به وجود آید بلکه باید به سهم خود آن را به وجود آورند. همچنین، نطفه آن تشکل شورایی که باید برای کسب قدرت سیاسی خیز بردارد باید از هم اکنون بسته شود. فردا دیر است.» من پس از این پاسخ بلافاصله افزوده بودم که « پیشاپیش می دانم که این پاسخ با این انتقاد مواجه خواهد شد که همه چیز را به آینده حواله می دهد و برهیچ امکان بالفعلی برای امری به این اهمیت و عظمت (کسب قدرت سیاسی از طریق شوراهای کارگری) استناد نمی کند.» اکنون تو این انتقاد را که من خود پیشاپیش طرح کرده بودم این گونه مطرح کرده ای:
«اصرار من بر دریافت پاسخ به چگونگی تفوق نیروی کار بر ماشین قدرت در ایران یعنی آن وعده ای که تو تحقق مطالبات پایه ای طبقه کارگر را منوط به آن می دانی نیاز به داده هایی از چگونگی آرایش ذهنی و عینی طبقه کارگر ایران دارد. تو اما تنها مرا با ذهنیت اگاه خود آشنا کردی و هیچ شواهدی از این که چنین آرایشی چگونه قادر است سیطره خود را بر ساختار پیچیده قدرت اعمال نماید در اختیارمن قرار ندادی.»
راستش من هم چاره ای ندارم جز این که در پاسخ به این تکرار انتقاد، تو را به همان پاسخ قبلی خود ارجاع دهم و تاکید کنم که دو مولفه ای که من برای امکان پذیری کسب قدرت سیاسی طبقه کارگر به صورت یک طبقه متشکل در شوراها ذکر کرده ام هیچ کدام «ذهنیت آگاه» من نیست بلکه واقعیاتی عینی هستند. این دو مولفه عبارت اند از:
١- طبقه کارگر بزرگ ترین و تعیین کننده ترین قدرت اقتصادی بالفعل جامعه است و اگر اراده کند می تواند چرخ جامعه را از کار بیندازد.
٢- انسان کارگر موجودی است عینی که می تواند در شرایط و اوضاع و احوال متلاطم سیاسی نقشی تاریخ ساز ایفا کند. برای مولفه اخیر سه شاهد ذکر کرده بودم، دو شاهد موفق( کمون پاریس، انقلاب اکتبر روسیه) و یک شاهد ناکام (انقلاب سال ۵٧ ایران). این مولفه ها و شواهد مبتنی بر آن ها نه «ذهنیت آگاه» من یا، به تعبیر قبلی تو، «ذهنیت روشنفکرانه مدعی نمایندگی طبقه کارگر» بلکه واقعیات عینی و سرسخت تاریخ اند.
در مورد شکست نظام شورایی در کمون پاریس و انقلاب اکتبر روسیه، ضمن آن که با تحلیل تو موافق نیستم، واقعیت این شکست را انکار نمی کنم. اما مگر نظام پارلمانی مبتنی بر تفکیک قوا یکبار برای همیشه در اروپا و آمریکا متحقق شد و هیچ شکستی در کارنامه خود ندارد؟ این نظام سیاسی نه در انگلستان، نه در آمریکا، نه در فرانسه و نه در آلمان هیچ گاه یکبار برای همیشه متحقق نشد و تثبیت آن با شکست ها و افت و خیزهای تاریخی بسیار همراه بود. درهمین فرانسه، که از آن به عنوان پرچمدار انقلاب بورژوا- دموکراتیک و نظام پارلمانی مبتنی بر تفکیک قوا یاد می شود، قدرت سیاسی طبقه سرمایه دار چندین بار شکست خورد تا بالاخره تثبیت شد. واقعیات تاریخی به ما می گوید که پس از انقلاب کبیر فرانسه در سال ١٧٨٩ و رویدادهای پس از آن، امپراتوری بورژوایی ناپلئون بناپارت شکست خورد و به دنبال آن سلسله پادشاهی بوربون ها و سپس اورلئان ها به قدرت سیاسی بازگشتند و بیش از سی سال حکومت کردند. در واقع، اشرافیت فئودال موقتا قدرت سیاسی سرمایه داران را شکست داد. چه طور است که وقتی نوبت به طبقه کارگر می رسد یک یا دو شکست سیاسی این طبقه را به معنای ناممکنی تثبیت قدرت سیاسی او تلقی می کنیم، اما در مورد طبقه سرمایه دار شکست های سیاسی این طبقه را زمینه ساز پیروزی های آینده او می دانیم؟
در ادامه پرسش خود گفته ای که من مناسبات و ارزش های جوامع سرمایه داری را همچون «عصر ماقبل دموکراسی» «بازخوانی» می کنم. اگر منظور تو از «عصر ماقبل سرمایه داری» این است که در ایران (در مقایسه با کشوری چون سوئد) مناسبات ماقبل سرمایه داری حاکم است، با اطمینان کامل می گویم که در ایران هیچ واقعیتی که چنین ادعایی را ثابت کند وجود ندارد. ملاک سلطه مناسبات سرمایه داری حاکمیت رابطه خرید و فروش نیروی کار است و این رابطه ده ها سال است که حتی در اعماق دورافتاده ترین روستاهای ایران رسوخ کرده و حاکم شده است. همین که بر اقتصاد یک جامعه رابطه خرید و فروش نیروی کار حاکم باشد آن جامعه سرمایه داری است، حتی اگر درجه رشد نیروهای مولده آن نازل تر از دیگر جوامع سرمایه داری باشد. اما اگر منظور تو از «عصر ماقبل دموکراسی» این است که در ایران رابطه خرید و فروش نیروی کار حاکم است اما روبنای سیاسی و فرهنگی این رابطه ماقبل دموکراسی است، این نکته درست است و من نیز در پاسخ به پرسش های پیشین تو آن را توضیح داده ام. با این همه، در آنجا تاکید کرده ام که اگرچه روبنای سیاسی و فرهنگی دموکراتیک در سرمایه داری به سود طبقه کارگر است (چراکه توان مادی و فکری او را برای مبارزه با سرمایه داری افزایش می دهد) اما چون در ایران فقدان این روبنا با رابطه خرید و فروش نیروی کار پیوند جدایی ناپذیر و درهم تنیده ای دارد نمی توان این رابطه را دست نخورده باقی گذاشت اما آن روبنای دموکراتیک را به وجود آورد. سرمایه داری دموکراتیک در ایران سراب است، سرابی که هم در سطح نظری نشان داده شده است و هم رویدادهای تجربی و تاریخی آن را ثابت کرده اند. این رویدادها به روشنی نشان داده اند که آنچه در ایران واقعی است انقلاب است، نه اصلاحات. حال اگر کسی مدعی امکان پذیری اصلاحات و سرمایه داری دموکراتیک در ایران است باید بتواند آن را هم در سطح نظری و هم از نظر تجربی و تاریخی نشان دهد.

گفت: دوست عزیز، پرسش مشخص من از تو این بود که شواهدی دال بر امکان پذیری تحقق بدیل سیاسی طبقه کارگر بیاوری. تو اما از توان کیفی این طبقه اجتماعی سخن می رانی، هرچند این توان را در معرفه های حقوقی ش معرفی نمی کنی. تو می گویی : "طبقه کارگر در کسب قدرت سیاسی ماشین دولتی حاضر و آماده طبقه سرمایه دار را تصرف نمی کند بلکه این ماشین را نابود می کند و بر ویرانه های آن، دولت شورایی خود را مستقر می سازد." پرسش من نیز از تو این بود آیا این بدیل در طرح و خواسته های طبقه کارگر ایران آورده شده است یا یافته های روشنفکرانه نیروی اندیشه و سیاسی است؟ تو در پاسخ شواهد را این گونه بیان می کنی:
" ١- طبقه کارگر بزرگ ترین و تعیین کننده ترین قدرت اقتصادی بالفعل جامعه است و اگر اراده کند می تواند چرخ جامعه را از کار بیندازد.
٢- انسان کارگر موجودی است عینی که می تواند در شرایط و اوضاع و احوال متلاطم سیاسی نقشی تاریخ ساز ایفا کند. برای مولفه اخیر سه شاهد ذکر کرده بودم، دو شاهد موفق( کمون پاریس، انقلاب اکتبر روسیه) و یک شاهد ناکام (انقلاب سال ۵٧ ایران). این مولفه ها و شواهد مبتنی بر آن ها نه «ذهنیت آگاه» من یا، به تعبیر قبلی شما، «ذهنیت روشنفکرانه مدعی نمایندگی طبقه کارگر» بلکه واقعیات عینی و سرسخت تاریخ اند".
گیریم که یافته های تو از آمار و ارقام ، دال بر عینیت یافتگی طبقه کارگر به مثابه تعیین کننده ترین قدرت اقتصادی بالفعل جامعه درست باشد. آیا این طبقه در طرح خواسته های خود می خواهد ماشین دولتی را نابود سازد و شوراهای کارگری را جایگزین کند؟ اگر پاسخ تو آری است، لطفا شواهدی بر وجود چنین خواسته هایی برایمان بیاور. تو می گویی و شاید به درستی هم می گویی که" اگر این طبقه اراده کند". بحث و پرسش من در مورد همین" اگر" است. آیا این بدیل، اراده طبقه کارگر ایران است یا برآمده از ذهنیت اگاه و یا جهان بینی نیروی روشنفکرانه؟ باز هم می پرسم شواهد تو برای اعتبار چنین ادعایی چیست؟ در بیانی دیگر از وجود شواهد، تو ما را به تجربیات تاریخی مانند کمون پاریس و انقلاب اکتبر روسیه و حتی انقلاب ۵٧ می کشانی. آیا واقعا تصور می کنی می توان بر چنین بنیادی از شناخت حتی به خود اجازه داد در عرصه سیاست آن هم در سرنوشت میلیون ها انسان مداخله کرد؟ گیریم طبقه کارگر در مبارزه خود علیه سرمایه داری در طرح نظام شورایی در ایران بتواند ماشین دولتی را هم نابود کند. مفهوم این تصرف قدرت و نابودی ماشین دولتی چیست؟ عواقبش چه خواهد بود؟ بر بنیاد کدام درک از جهان سیاست و اقتصاد سیاسی چنین امری را می توان در یک کشور عقب مانده به مثابه ضعیف ترین حلقه از زنجیره اقتصاد جهانی محتمل دانست؟ تقابل این دولت جدید انقلابی با جهانی که او را در محاصره خود در آورده چگونه خواهد بود؟ تقابل در عرصه اقتصاد و سیاست و حتی فرهنگ و هنر؟ آیا طرح چنین اندیشه ای برای سرزمینی چون ایران مبتنی بر شناخت جهان اقتصاد و سیاست و توان مداخله طبقه کارگر ایران در آرایش این جهان است؟ آیا می داند معنای بایکوت اقتصادی چیست؟ می داند فقدان تبادل تجاری در این جهان چه فقری را به ارمغان می آورد؟ بر بنیاد کدام یافته ها چنین داده ای ذهنی و به غایت فرضی را به مثابه بدیل سیاسی برای ایران امروز می آوری؟

گفتم: وقتی تو کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر ایران و استقرار نظام شورایی را بدیلی "ذهنی و به غایت فرضی" می پنداری، نشان می دهی که، به نظرت، بدیل سیاسی ای که می تواند جایگزین حاکمیت سیاسی کنونی شود بدیل «عینی» و «غیرفرضی» است. بسیارخوب. اگر اجازه بدهی من از تو می پرسم که آیا هم اکنون در جامعه ایران بدیل سیاسی «عینی» تر و «غیرفرضی» تری از بدیل اصلاح طلبان حکومتی وجود دارد؟ تو قطعا می پذیری که در صحنه سیاست ایران هم اکنون بدیل اصلاح طلبان حکومتی بدیلی «عینی» و «غیرفرضی» است. اما آیا ناتوان تر و جبون تر از این بدیل «عینی» و «غیرفرضی» بدیلی می شناسی؟ واقعیت این است که بدیل اصلاح طلبان حکومتی نه تنها قادر نیست نماینده سیاسی نازل ترین سطح دادخواهی اجتماعی مردم باشد بلکه حتی از تحقق اصلاحات در چهارچوب قانون اساسی جمهوری اسلامی («اجرای بی تنازل قانون اساسی») نیز ناتوان است. اگر بخواهیم حتی نمونه های آشکار ناتوانی و جبن و بزدلی را این بدیل سیاسی را ذکر کنیم مثنوی هفتاد من می شود. آخرین نمونه جبن و ناتوانی این بدیل سیاسی این سخن خاتمی است که گفت «رهبر معظم انقلاب» ستمی را که در جریان حوادث اخیر به او شده است ببخشد!! آشکارتر از این نمی توان به ناتوانی خود اعتراف کرد. بنابراین، در یک واقعیت اوضاع سیاسی ایران هیچ تردیدی نیست و آن این است که اصلاح طلبان حکومتی قادر نیستند حتی اصلاحات در چهارچوب قانون اساسی را متحقق کنند. معنا و نتیجه همه این حرف ها آن است که بدیلی ممکن است کاملا «واقعی» و «عینی» و «غیرفرضی» باشد اما نه تنها نتواند قدرت سیاسی را کسب کند (یا آن را با دیگران شریک شود) بلکه قادر نباشد حتی نازل ترین مطالبات خود را متحقق کند. به سخن دیگر، از «واقعی» و «عینی» و «غیرفرضی» بودنِ یک بدیل سیاسی نمی توان به توانایی او در تحقق مطالباتش رسید. حال می خواهم موردی را مثال بزنم که، برعکس، نشان می دهد یک بدیل سیاسی ممکن است به زعم شما «غیرواقعی»، «ذهنی» و «فرضی» باشد اما در مدتی کوتاه نه تنها قادر به کسب قدرت سیاسی شود بلکه نظامی سیاسی را از اعماق قرون وسطی بیرون آورد و آن را بر یک جامعه مدرن قرن بیستمی تحمیل کند. در سال ١٣۵۵ و حتی تا ماه های آخر سال ١٣۵۶ هیچ نیروی سیاسی پیش بینی نمی کرد که روحانیت ایران به زودی و در مدتی به کوتاهیِ یک سال به تنها بدیل ممکن در مقابل رژیم شاه تبدیل شود. بی تردید، این نیروی اجتماعی از نظر فکری به مذهب مورد اعتقاد اکثریت مردم، از نظر تشکیلاتی به شبکه گسترده مساجد و حوزه های علمیه، از نظر مالی به قدرت اقتصادی عظیم بازار و از نظر بین المللی به حمایت کشورهای سرمایه داری غرب که می خواستند ایران در حیطه نفوذشان باقی بماند (خواستی که خود را در کنفرانس گوادولوپ نشان داد) متکی بود. شاید بر بستر چنین ویژگی هایی بود که سال ها پیش از انقلاب ۵٧ برخی افراد و نیروهای سیاسی اپوزیسیون رژیم شاه حضور روحانیت را در قدرت سیاسی بعید نمی دانستند. اما با جرات و قاطعیت می توان گفت که اولا تبدیل روحانیت به جمهوری اسلامی به عنوان تنها بدیل ممکن رژیم شاه آن هم در عرض مدتی به آن کوتاهی را هیچ نیروی سیاسی پیش بینی نمی کرد. ثانیا، اگر توان فعاله خودِ این نیرو و انگیزه قوی و قاطعیت و تدبیر سیاسی او برای قبضه کل قدرت سیاسی نبود هیچ کدام از این ویژگی های حمایتی از قوه به فعل در نمی آمد. بر زمینه آن توانایی و انگیزه و قاطعیت و تدبیر سیاسی بود که این پشتوانه های بالقوه فعلیت یافتند.
حال وقتی یک نیروی اجتماعی واپسگرا و قرون وسطایی می تواند در مدتی کوتاه خود را به تنها بدیل ممکن درعرصه سیاست تبدیل کند، چرا یک نیروی اجتماعیِ رو به آینده و تولید کننده تمام ثروت جامعه نتواند این کار را بکند؟ بی گمان، طبقه کارگر ایران برای به قدرت رسیدن نه می خواهد بر اعتقادات مذهبی کارگران تکیه کند، نه می تواند بر شبکه تشکیلاتی مساجد اتکا کند، نه از امکانات مالی بازار برخوردار است و نه هیچ کشوری در دنیای کنونی از حکومت او حمایت خواهد کرد (سهل است، همه کشورهای دنیای کنونی علیه او بسیج خواهند شد). افزون بر این، طبقه کارگر برخلاف طبقه سرمایه دار، که از امکانات حاضر و آماده جامعه بورژوایی استفاده می کند، برای رسیدن به اهدافش باید برخلاف جریان شنا کند و این به هیچ وجه کار ساده ای نیست. اما این ها همه فقط مشکلات راه ناهموار و پرسنگلاخِ به قدرت رسیدن طبقه کارگر ایران را نشان می دهد و نه ناممکنی آن را. امکان پذیری این امر را همانا پراکسیس اجتماعی این طبقه برای روی پای خود ایستادن به صورت یک طبقه متشکل در کوتاه ترین زمان ممکن و سپس خیز برداشتن به سوی قدرت سیاسی تضمین می کند. تاریخ نشان داده است که چنین کاری در اوضاع و احوال متلاطم سیاسی کاملا امکان پذیر است. شواهدی تاریخی را قبلا ذکر کرده ام و آن ها را تکرار نمی کنم. به طور کلی و در یک کلام، شاهد اعتبار ادعای من در باره امکان پذیری کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر ایران پراکسیس این طبقه است. فکر می کنم اختلاف دیدگاه من و تو در این جاست. اختلاف در نوع نگاه ما به انسان و پراکسیس اوست. تو توان تبدیل شدن طبقه کارگر را به تنها بدیل سیاسی ممکن در اوضاع متلاطم سیاسی پیشِ رو را منتفی می دانی و آن را داده ای «ذهنی و به غایت فرضی» می شماری. حال آن که من این طبقه را- با همه مشکلاتی که در پیشِ رو دارد - سوژه فعال و تغییردهنده جامعه می دانم و این ویژگی را نه تنها امری ذهنی و غیرواقعی نمی دانم بلکه درست به دلیل همان سوبژکتیویته و عنصر فعاله اش آن را کاملا ابژکتیو(عینی) و واقعی می شمارم. اختلاف در این است که تو برای بورژوازی لیبرال (اعم از دینی و سکولار) به صرف حضورش به صورت بدیل سیاسی رسالت تحقق آزادی سیاسی جامعه ایران را قائلی، حال آن که من معتقدم این بورژوازی با همه احزاب و تشکل های رنگارنگ «واقعی» و «عینی» اش فاقد چنین توانی است، زیرا از مادر ناتوان به دنیا آمده و بند نافش از هزار طریق به ارتجاع ماقبل سرمایه داری وصل است. بدون شک در ایران نیز پیش شرط هرگونه تحول و دگرگونی اجتماعی، آزادی سیاسی است که تاریخا مطالبه بورژوازی لیبرال بوده است. اما تحقق این آزادی در ایران، دقیقا به علت ناتوانی بورژوازی لیبرال (ناتوانی حتی از تحقق نازل ترین مطالبات سیاسی) بر دوش طبقه کارگر افتاده است. معنای این انتقالِ رسالت تاریخی نیز چیزی جز این نمی تواند باشد که طبقه کارگر- برخلاف بورژوازی لیبرال - آزادی سیاسی را نه از طریق تحکیم و تثبیت مناسبات سرمایه داری بلکه از راه مبارزه برای برچیدن این مناسبات متحقق می کند.
در کنار پرسش اصلی خود، بسیاری پرسش های دیگر را نیز مطرح کرده ای که همه ناظر بر اوضاع پس از کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر است. به این پرسش ها می توان پاسخ داد، پاسخ هایی که طبعا حاوی درس هایی است که طبقه کارگر از شکست های پیشین اش آموخته است. اما زود است. اجازه بده که در آینده و به میزانی که کارگران به طور عملی و مادی با این پرسش ها درگیر می شوند به آن ها پاسخ داده شود.

گفت: می گویم ذهنی گرایی است زیرا اندیشه ای که نظام شورایی را برای رفع ستم طبقاتی وعده می دهد و این وعده را با ویران نمودن ماشین دولتی می آغازد، و می خواهد به محو از خود بیگانگی انسان و کالایی بودنش خاتمه دهد ، تمامی دانش اش را بر بنیاد قرائتی معلول از یک دانش فلسفی قرار داده و قادر نیست جهان عینی پیرامون خود را در یک ارزیابی باز یابد. می گویم یک خیال پردازی بیش نیست زیرا بر بنیاد همان دانش مکتوب نمی داند که الغای سرمایه داری هرگز در یک واحد ملی امکان پذیر نمی گردد، نمی داند که کسب قدرت که می تواند از عینیت پذیری آرایش اجتماعی صورت بپذیرد و حادثه ای ممکن را به بار بیاورد با حفظ آن در محاصره جهان سرمایه داری و امپریالیزم جهانی با قوای ویرانسازش در آرایش نظامی اش، در تسلط اش بر بازار جهانی، دو موضوع متفاوت هستند. می گویم بر رویا و ذهنی گرایی استوار است زیرا پیروزی را در ارزش های تئوریک و مفهوم شناسی می جوید و نمی داند نظام ارزش های عینی جوامع بشری تنها با یافتن نوعی از حقایق تغییر نمی کنند. حتی آموزه های مکتبی را که مدعی داده های اوست نمی شناسد. نمی داند که سوسیالیزم را پدر مکتب نوین فلسفی یک فرماسیون تاریخی برمی شمارد، و نمی فهمد که چرا پرولتاریای ایران قادر نیست موتور پدیداری این فرماسیون گردد. این اندیشه اما در هنگامه و پساهنگامه وقوع و پدیداری خود نیز می تواند به کابوسی دچار گردد، نه تنها قادر نمی شود از خودبیگانگی و کالایی شدن انسان را از میان بردارد بلکه ستم مضاعفی را بر طبقه و نیروی کار حادث می آورد، زیرا به نام او ماشین دولتی قدرتمندی را برای تقابل با دشمن ناچار است بیاراید، تا از جزیره تنهایی اش در محاصره سرمایه جهانی پاسداری کند، سیاستی که تنها طعم تلخ شکست دیگری را بر گرده تاریخ وا می گذارد و محصولی جز سرخوردگی و گمگشت به همراه نخواهد داشت. دوست عزیز، من در این مجال و گفتگو بر آن نیستم که به بازخوانی مفاهیم با تو بنشینم و رقابت حوزه اندیشه را به نمایش بگذارم. هر چند با نگاه تو به جدل می نشینم اما همچنان احترام اخلاقی و حقوقی خود را هم نسبت به یافته هایت اعلام می کنم . قصد بر یافتن یک بستر سیاسی - اجتماعی عینی است که اندیشه بتواند در آن بدون هراس از شکنجه و زندان و اعدام خود را بیاراید و سازماندهی نماید. برای رسیدن به چنین بستری بی شک نمی توان در چارچوب این نظام با یا بی اصلاحاتش ماندگار بود. گذاری باید نمود و این گذار تنها می تواند با گردهمایی مجموع نیروهای سیاسی باورمند بر حداقل هایی از وجوه دمکراسی و آزادی امکان تحقق یابند. تو می گویی این گردهمایی به رفع ستم طبقاتی نمی انجامد. البته که نمی انجامد ، اما این امکان را به نیروی کار می دهد که بتواند برای مطالبات پایه ای خود در یک فضای دمکراتیک مبارزات مدنی خویش را جهت سازماندهی طبقاتی، سندیکایی ، بیاراید. حال اگر چنین روندی خارج از اراده تو به پیش برود چه رسالتی را برای خود قائل می شوی؟ ایستایی و ایجاد تقابل سیاسی؟ یا هماوایی سیاسی برای تعمیق بخشیدن مطالبات خود؟ تو می گویی فردا دیر است، باید همین امروز به انقلاب شورایی و نابودی ماشین حکومتی سرمایه نشست. من نیز در پرسش های برآمده از یگ گفتگو خواهان این بودم و هستم که چگونه می توان بدین وعده برای سعادت مردم ایران باور آورد؟ و این وعده را چه نیرویی قرار است راهنما باشد؟ پرولتاریای ایران؟ شواهد چنین وعده ای از کدام مطالبات کارگران ایران آورده شده است؟ آیا جز این است که می خواهی یافته های خود را به مثابه یک روشنفکر اما همپیمان و متعهد به طبقه کارگر به آزمون اجتماعی بگذاری؟

گفتم : دوست عزیز، از ادامه بحث و گفت و گو به این صورت متاسف و معذورم. قرار ما این نبود که در صورت مخالفت با نظر تو مورد توهین و اتهام «نادانی» و «نفهمی» قرار گیرم. علاوه بر این، ادامه بحث به این صورت آن را از حالت بحث و جدل نظری خارج و به محاجه و منازعه و جنگ لفظی تبدیل می کند. من در باره نکات نظریِ ابتدای پرسش تو یک سینه سخن دارم، همه در رد برداشت تو از آنچه که مرا در مورد آن ها «نادان» و «نفهم» دانسته ای. اما این فضا را جای طرح آن ها نمی دانم. همین قدر مطالب نظری هم که مطرح شد در اثر اصرار تو به طرح دوباره یک پرسش بود، پرسشی که سرانجام پاسخ من به آن را برنتافتی و به توهین و اتهام متوسل شدی. این پرسش را در اینجا هم برای بار سوم تکرار کرده ای. من هم تو را به پاسخ خود ارجاع می دهم و لزومی به تکرار آن نمی بینم. اگر این پاسخ مورد قبول تو نیست، من مقصر نیستم. جز این، پاسخی دیگر از من برنمی آید. و کلام آخر این که این بحث از نظر من تمام شده است، مگر آن که تو بحث جدیدی داشته باشی. بادرود و بدرود.

محسن حکیمی - خرداد ١٣٩٠

کمیته هماهنگی برای ایجاد تشکل کارگری