افق روشن
www.ofros.com

بکتاش آبتین، قربانی پیشرفت تکنیک ‌قتل مخالفان سیاسی


محسن حکیمی                                                                                                                        سه شنبه ۵ بهمن ۱۴۰۰ - ۲۵ ژانویه ۲۰۲۲

منظور از تکنیک پیشرفتۀ کشتن مخالفان سیاسی، قتل مخالفان معترض و مقاوم است بی آن‌که اتهامی را متوجه قاتل سازد، مخالفانی که پیش‌ از به‌قتل رسیدن با پرونده‌سازی به زندان‌های درازمدت محکوم می‌شوند. شاید آنتونیو گرامشی، انقلابی و متفکر بزرگ ایتالیایی، از نخستین کسانی باشد که این تکنیک پیشرفته را نه تنها با همۀ وجودش تجربه کرد بلکه آن را از درون همان زندان برای جهانیان توضیح داد. حکومت فاشیستیِ موسولینی، با پرونده‌سازی برای گرامشی، نخست او را به بیست سال و چهار ماه و پنج روز زندان محکوم کرد. این حکم را قاضی «دادگاه» از پیش اعلام کرده و گفته بود «باید به مدت بیست سال از فعالیت این مغز جلوگیری کرد». سپس حکومت موسولینی در سال ۱۹٢٦ گرامشی را با حکم فوق به بند کشید تا فعالیت مغز او را متوقف کند. گرامشی پس از تحمل یازده سال زندان، در سال ۱۹٣٧ «آزاد» شد، اما ۵ روز بعد در پی خون‌ریزی مغزی درگذشت. در واقع، موسولینی می‌دانست که گرامشی مدت زیادی زنده نخواهد ماند و، از همین رو، او را از زندان «آزاد» کرد تا در بیرون از زندان بمیرد و به این ترتیب از پیش خود را از اتهام قتل او تبرئه کند. گرامشی البته مبارزی مقاوم بود و هیچ‌گاه تسلیم زندان و زندانبانان موسولینی نشد؛ سهل است، اثر سترگ و درخشان خود یعنی «دفترهای زندان» را در دوران همان زندان نوشت و، به گفتۀ خودش، «با متۀ اندیشه دیوار زندان» را سوراخ کرد. با این همه، در این واقعیت نیز تردیدی نیست که زندان موسولینی بود که گرامشی را از پا انداخت و در نهایت به قتل رساند. منبع اشاره‌های گرامشی به پیشرفت تکنیک سرکوب مخالفان در زندان‌های موسولینی و تأثیر آن بر حال و روز خودِ گرامشی نامه‌های او از زندان به ویژه در پنج سال پایانیِ دوران حبس است. در این‌جا از برخی از این نامه‌ها نقل می‌کنم.
گرامشی در نامه‌ای به تاریخ ژانویه ۱۹۳۲ که برای تاتیانا، خواهر همسرش، می‌نویسد موسولینی را با ژوپیتر - خدای خدایان- مقایسه می‌کند و می‌گوید تکنیک موسولینی برای سرکوب مخالفان خود پیشرفته‌تر از تکنیک ژوپیتر است، زیرا می‌کوشد مخالفان را نه به پرومتۀ تراژیک بلکه به گالیورِ مضحک تبدیل کند. او می‌نویسد: «[اینجا در زندان] وقتی انبوه چیزهای حقیر و پیش پاافتاده ذهن تو را به خود مشغول می‌کنند و مدام اعصابت را می‌خراشند، دچار هذیان صغر (میکرومانی) می‌شوی. از سوی دیگر، می‌دانی چه چیزی دارد اتفاق می‌افتد: پرومته‌ای که با تمام خدایان المپ مبارزه می‌کرد برای ما یک تیتان تراژیک است اما گالیورِ اسیرِ لی‌لی‌پوت‌ها اسباب خنده ماست. پرومته نیز اسباب خنده می‌شد اگر به جای آن‌که عقاب جگرش را هر روز لت و پار کند مورچه‌ها گازش می‌گرفتند. ژوپیتر در روزگار خویش چندان باهوش نبود؛ در آن زمان تکنیک خلاصی از دست مخالفان هنوز چندان پیشرفت نکرده بود». گرامشی حتی پیش از ۱۹۳۲ به این شناخت از شیوۀ سرکوب رژیم سرمایه‌داری فاشیستی ایتالیا رسیده بود. او در دسامبر ۱۹۲۹ در نامه‌ای از زندان به کارلو- برادرش - همین مضمون را بیان می‌کند و می‌نویسد: «[در اینجا] حتی نمی‌توانی بین یک روز مثل شیر زندگی کردن و صد سال مثل گوسفند زندگی کردن یکی را انتخاب کنی. حتی یک دقیقه هم نمی‌توانی مثل شیر زندگی کنی. سهل است، سال‌ها چون چیزی به ‌مراتب پست‌تر از گوسفند زندگی می‌کنی و خودت هم می‌دانی که مجبوری چنین زندگی کنی. پرومته‌ای را مجسم کن که به جای آنکه عقاب به او حمله کند به محاصره انگل‌های طفیلی درآمده است». گرامشی در همین سال ۱۹٢۹ در نامه‌ای به تاتیانا می‌نویسد: «... در حال حاضر چندان حوصلۀ نوشتن ندارم. به‌نظرم می‌رسد که تمامی بندهایی که مرا با دنیای خارج مرتبط می‌کنند، یکی یکی دارند به تدریج پاره می‌شوند». سال بعد، در نامه‌ای به مادرش می‌نویسد: «... خیلی از موهایم سفید شده اند، دندان‌هایم را از دست داده‌ام و دیگر مثل سابق نمی‌خندم ...» در ۱۹٣١، در نامه‌ای به همسرش، جولیا، می‌نویسد: «این حصارهای سیم خادار الزاماً سبب نومیدی و بیماری می‌شوند». سال بعد، در نامه‌ای به تاتیانا می‌نویسد: « به درجاتی از بیماری رسیده‌ام که دیگر به از دست دادن کامل نیروهایم چیزی نمانده است ... دارم کنترل انگیزه‌ها و غریزه‌های ابتدایی مربوط به ارگانیسم بدنی‌ام را هم از دست می‌دهم». در ۱۹٣٣ در نامه‌ای، بازهم به تاتیانا، می‌نویسد: «سه‌شنبه گذشته اول صبح بود که در حال بلندشدن از روی تخت به زمین افتادم بدون این‌که بتوانم به کمک دست‌ها و پاهایم خود را از زمین بلند کنم. در تمام این روزها مدام در رختخواب بوده و ضعف فراوان داشته‌ام». سال بعد، در نامه‌ای به مادرش می‌نویسد: «هنوز نتوانسته‌ام بر توان جسمی و فکری‌ام تسلط گذشته را داشته باشم؛ در اخرین روزهایی که در تورین گذراندم به شکل وحشتناکی به‌تحلیل ‌رفتم و حالا بازیافتن نیروهای از دست رفته به کندی صورت می‌گیرد و با از دست دادن‌های مجدد و نوسانات همراه است». در ۱۹٣۵، دوسال پیش از مرگش در بیرون از زندان، در نامه‌ای به همسرش می‌نویسد: «به‌وضوح معلوم است که خیلی تحلیل رفته‌ام و به‌نظر می‌رسد که دیگر هرگز نخواهم توانست توان سابق را به طور کامل به دست آورم».
وضعیت بسیاری از زندانیان سیاسیِ ایران به آنچه گرامشی تجربه کرده و نوشته است بی‌شباهت نیست. نامه‌ای با مضمون شبیه تجربۀ گرامشی در زندان موسولینی این روزها به امضای یکی از قدیمی‌ترین زندانیان سیاسی ایران، سعید ماسوری، در فضای مجازی منتشر شده است. این نامه از زندان رجائی‌شهر کرج نوشته شده و تاریخ‌اش دی ماه ۱۴۰۰ است. به دلیل اهمیت این نامه، متن کامل آن را در این‌جا نقل می‌کنم:
«در بیست و دومین سال زندان، روزهای اول را به یاد دارم که وقتی از سلول کناری پرسیدم: چه مدت است که در زندان هستی؟ ۲ ماه و ۳ ماه برایم عمری می‌نمود. مشت‌ها می‌کوبیدم بر در و پنجه‌ها می‌سابیدم به دیوار. از همان روزهای اول به تقلید از فیلم‌ها، روزها را با خط کشیدن به دیوار سلول شماره می‌کردم، تا تعداد روزها را بدانم. ولی اکنون دیگر به سختی حتی برخی وقایع زندان را به خاطر می آورم که در ۱۰ سال اول زندان بود یا ۱۰ سال دوم و حال سومین دهه به آن افزوده شده، تا جایی که اکنون حتی در خواب و رؤیا هم چیزی به جز زندان نمی بینم. خاطرات بیرون از زندان به تمامی از ذهنم محو گشته و زیباترین خواب و رویای شبانه هم چیزی نیست جز داشتن یک سلول بهتر یا پنجره‌ای با نرده‌های کمتر و از این قبیل...
آری اولین کار ویژه زندان مقطع کردن افراد از واقعیت بيرون است. محصور نگه‌داشتن آنها در یک چاردیواری محدود و به تنگ آوردن افراد از همه چیز!
واین یعنی فرو بردن افراد در دنيای محدود خود و غرقه کردن آنها در تخیلات و توهمات... و آنگاه که انسان‌ها در خود فرو می‌روند، روابط انسانی هم به همان میزان فرو می‌کاهد و این خود آغاز فروپاشی خلق وخوی انسانی است.
اراده و استقامت در زندان یعنی "هر لحظه و ساعت و روز انتخاب کردن" تا از این فروپاشی در امان بمانیم. برای کسانی که شهامت داشتنِ آرمان و رویاهای بلندپروازانه ندارند، این چار دیواری محدود و منحوس به قبرستان آرمان ها و اراده ها تبدیل می‌گردد و اینجاست که سود و زیان‌های کوچک و دم دستی به مسائلی بزرگ و لاینحل مبدل می‌گردند. این مکانیزم عملکرد چاردیواری محدود کنندۀ زندان است. زندانی عادی و سیاسی هم فرقی ندارد، چون تفاوت این دو در ابتدا " داشتن و نداشتن" آرمان بود. فلذا در فقدان آن، مسائل به یک شکل بروز می‌کنند. در بدو ورود به زندان، علت زندانی‌شدن مطالبۀ حقوق و آزادی‌های مردم و یا آرمان عدالت‌خواهی و از این قبیل بود و به طبع مشخصه و ویژگی زندانی سیاسی در " نداشتن منافع شخصی بود" و چنانچه " زندان" کسی را از این آرمان ها دور کند، مسائل پیش پا افتاده جای آرمان ها و رویاهای بزرگ می‌نشینند و زندانی دیگر نمی تواند بقیه زندانیان را " هم بند" تلقی کند، بلکه آن ها را رقیبانی می‌داند که در صدد به یغما بردن حقوق و آزادی اوست و تنها کارشان آزار و اذیت ( مفهوم زندان در زندان).
این ویژگی ذاتی و جوهری زندان است که زندانی را وادار می‌کند به سطح مسائل کوچک و دم دستی فرو بکاهد … و آنگاه که این فروکاستن با برخی خصلت های ناپسند و غیرقابل قبول فردی ممزوج می‌شوند، به معجونی پیچیده مبدل می‌گردد که تشخیص و حل و فصل آنها، تنها از عهده کسانی بر می‌آید که هر لحظه انتخاب کنند که در برابر فروپاشی مقاومت کنند و هر لحظه غفلت از آن تاوان و هزینه‌ای بعضا غیرقابل تحمل بر فرد و اطرافیان او تحمیل می‌کند.”به تنگ آمدن” از زندان محصول این عملکرد است و خلاصه آن، دور شدن از رویاها و آرمان‌ها و اسیر شدن در شرایط ناگوار”موجود” است و از قضا تلالو انسانیت در شرایط سخت و ناگوار پیرامون است که دیده می‌شود.
آنجائی‌که این ملت آزاده (از معلمان شریف و آزاده، کارگران زحمتکش و کشاورزان و همه اقشار) در مطالبه آزادی و حقوق خود در کف خیابان ترس و منافع شخصی خود را کنار گذاشته اند و جوانان خود را هزار هزار فدیه این آزادی و آزادی‌خواهی می‌کنند همصدا و همدل نشدن با آنها همان گیر افتادن و محبوس شدن واقعی در دیوارهای زندان است. نتیجه این‌که هرگاه مسائل صنفی و روابط شخصی خود و افراد دیگر، در زندان تبدیل به معضل شده و عمده گردید باید دانست که از چه مسائلی دور افتاده و در چه مسائلی درغلطیده ایم».
سعید ماسوری خوش‌بختانه زنده است و همچنان مقاوم. امیدوارم چنین باقی بماند و هر چه زودتر سالم و تندرست از زندان آزاد شود. اما در چند دهۀ اخیر زندانیان سیاسیِ بسیاری گرفتار همین وضعیت شدند و جان به در نبردند. این گونه به قتل‌ رساندن زندانیان سیاسی معترض و به اصطلاح «سرِ موضع» محصول تحول و پیشرفت تکنیک سرکوب مخالفان سیاسی در جمهوری اسلامی است. شیوۀ اصلی و رایج سرکوب مخالفان سیاسی در جمهوری اسلامی عمدتاً اعدام‌های گروهی و دسته‌جمعی بوده است. پس از اعدام‌های روزهای اولِ به قدرت رسیدن این رژیم، جامعه شاهد اوج اعدام‌های دسته‌جمعی و در واقع قتل عام زندانیان سیاسی در دهۀ ۱۳٦٠ به ویژه تابستان سال ۱۳٦٧بود، که در جریان آن هزاران مخالف سیاسی که در حال گذراندن محکومیت خود بودند و برخی از آنان حتی محکومیت‌شان به پایان رسیده بود،اعدام شدند. در دهۀ ۱۳٧٠، شیوۀ دیگری از سرکوب به این اعدام‌ها افزوده شد - که البته پیشینۀ آن به اوایلِ روی کار آمدن جمهوری اسلامی می‌رسید - و آن قتل فراقضایی و در واقع غیرقانونیِ مخالفان از طریق ربودن، کشتن، و قرار دادن اجساد مخالفان در معرض دید مردم برای مرعوب کردن آنان بود، شیوه‌ای که به قتل‌های سیاسیِ زنجیره‌ای معروف شد. پس از به صدا درآمدن کوس رسوایی این کشتارها و گند عالمگیر آنها بود که دوراندیشانِ حلقه‌های سرکوب از اواخر دهۀ ۱۳٧٠ به بعد به این نتیجه رسیدند که وقتی برای از میان برداشتن مخالفان سیاسی، قانون وجود دارد، چه نیازی به تکرار اعدام‌های دسته‌جمعی و قتل‌های فراقضاییِ زنجیره‌ای هست، تکراری که خود می‌تواند به رسوایی بیش از پیش جمهوری اسلامی بینجامد؟ از آن پس بود که بازداشت و محاکمۀ قانونیِ مخالفان به قصد صدور احکام سنگین و طولانیِ زندان در دستور کار نهادهای سرکوب قرار گرفت. در این شیوه، زندانی سیاسی بی‌آن‌که هرگز به‌عنوان زندانی سیاسی به‌رسمیت شناخته شود، با محروم شدن از حداقل حقوق انسانی خود، سال‌ها در اختیار زندانبانان سرکوبگر قرار می‌گیرد تا با تحمل همه گونه فشار، آسیب، تهدید و ضرب و شتم و توهین، و قرارگرفتن در معرض انواع بیماری خاصه بیماری‌های همه‌گیر، در بی‌خبری بپوسد و بمیرد و یا نیمه‌جان و در حال مرگ به پشت دیوارهای زندان منتقل شود تا در بیرون از زندان بمیرد. منظور از پیشرفت تکنیک قتل مخالفان در این نوشته همین تحول است که به ویژه در دو دهۀ اخیر رفته‌رفته رواج یافته و به قتل شمار زیادی از زندانیان سیاسیِ معترض و مقاوم انجامیده است. نام بردن از تمام این انسان‌ها و پرداختن به زندگی و مرگ تک تک آنها (در زندان یا بیرونِ زندان و پس از «آزادی») کاری است که باید به همت خانواده‌ها، همبندها و یاران آنها صورت پذیرد. این کار نه در توان من است و نه در حوصلۀ این نوشته. هدف این نوشته صرفاً نگاهی به مرگ تدریجیِ عامدانۀ آخرین نفر از قربانیان پیشرفت تکنیک قتل مخالفان سیاسی یعنی بکتاش آبتین است. اما پیش از آن لازم است نگاهی کوتاه به زندگی آبتین بیندازم تا به عنوان نمونه نشان دهم که در جمهوری اسلامی تکنیک پیشرفتۀ قتل در زندان در مورد کدام مخالفان سیاسی به کار بسته می‌شود.
مهدی کاظمی، که بعدها نام هنریِ بکتاش آبتین را برای خود برگزید، در سال ۱۳۵۳ در خانواده‌ای میانه حال در شهر ری به دنیا آمد. به گفتۀ برادرش، او از همان دوران کودکی و تحصیل در دبستان زیر بار قلدرمنشی و زورگویی نمی‌رفت و حتی تا پای دعوا در برابر افراد بزرگ‌تر از خود، که می‌خواستند به زبان زور با او سخن بگویند، می ایستاد. به نظر برادرش، این همان خصلتی بود که با گذشت زمان و در جوانی و سپس میان سالی به یکی از ویژگی‌های شخصیت بکتاش یعنی جسارت سیاسی تبدیل شد. بکتاش، بازهم به گفتۀ برادر، در کنار جسارت، از همان کودکی از دو خصلت برجستۀ دیگر برخوردار بود: عطوفت و صداقت. این موجزترین و در همان حال کامل‌ترین وصف شخصیت یک برادر بزرگ است که تا کنون از زبان یک برادر کوچک شنیده‌ام. وصف دقیق و درست همان آبتینی است که من می‌شناختم.
در دهۀ ۱۳٧٠، به حکم ضرورت آهنین امرار معاش، کارمند منطقۀ آزاد کیش شد. اما سرکش‌تر از آن بود که کار و زندگی در چنین فضاهایی را تاب آورد. طبع شعر و شاعری داشت و کوشید شعرهایش را منتشر کند. اما در اینجا نیز سرخورده شد؛ اشعارش آزادی‌خواهانه‌تر از آن بودند که مجوز چاپ بگیرند. سپس به فیلم‌سازی رو آورد. در فیلم‌سازی نیز هنرمندی مستقل بود و حوصلۀ تعفن جاهایی چون جشنوارۀ فیلم فجر را نداشت. با تقلای بسیار توانست یکی از نخستین فیلم‌هایش را به نام «پارک مارک» در سالن کوچکی در تهران نمایش دهد. اما همین جاهای کوچک را نیز از او دریغ داشتند. برخی از فیلم‌های دیگرش در جشنواره‌های بین المللی به نمایش درآمدند. آبتین در جنبش اعتراضیِ سال ۱۳٨٨ شرکت فعال داشت، به طوری که مورد ضرب و جرح سرکوبگران آدم‌کش قرار گرفت و جمجمه‌اش ترک برداشت. در دورۀ درمان این ضایعه برخی از اعضای کانون نویسندگان ایران، که در جمع‌های شعرخوانی با بکتاش آشنا شده بودند، به کمک او شتافتند و با معرفی‌اش به پزشکان مورد اعتماد در بهبود او نقش مؤثری داشتند. پس از این دورۀ نقاهت بود که بکتاش آبتین به عضویت کانون در آمد. البته او پیش‌تر خواسته بود عضو کانون نویسندگان شود اما به او گفته بودند کانون فعلا عضوگیری نمی‌کند. پس از به بند کشیده‌ شدن منیژه نجم عراقی - منشی کانون - در سال ۱۳۹۱،آبتین منشی کانون شد. فعالیت با هیئت دبیرانِ این دوره از کانون، که مدت تصدی‌شان به جای یک سال، شش سال (از ۱۳٨٧ تا ۱۳٩٣) به درازا کشید (زیرا وزارت اطلاعات مانع برگزاری مجمع عمومی کانون می‌شد)، تأثیر زیادی بر زندگی آبتین گذاشت. بهتر است این را از زبان خودش بشنویم، در گفت‌وگویی که کمیسیون پنچاه سالگی کانون نویسندگان ایران با او داشت و در مجموعۀ چهارجلدی «۵٠ سال کانون نویسندگان ایران» به چاپ رسیده است(همان مجموعه‌ای که پرونده‌سازان حکومت آن را به یکی از مصادیق اتهام‌های «اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور» و «تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی» بدل کردند). آبتین در این گفت‌و‌گو چنین می‌گوید: «من می‌توانم زندگی‌ام را به دو دوره تقسیم کنم: زندگیِ قبل از عضویت در کانون و زندگی بعد از آن. اگر بخواهم آدم صادقی باشم، باید بگویم که من در کنار اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران توانستم به یک انضباط فکری برسم، توانستم متوجه موضوعاتی شوم که شاید قبلاً به آنها علاقه‌مند بودم اما هیچ وقت اساسی به آنها نگاه نکرده بودم، آن هم به خاطر همدم‌هایی بود که قبلاً داشتم. فکر می کنم خیلی از ماها همین طور بودیم؛ یعنی در حقیقت هیچ وقت انضباط فکری نداشتیم، چون مشی عمومی‌مان این بود که اگر می‌خواستیم با کسانی آشنا شویم به چیزی جز هنرمان وفادار نبودیم. اما شما وقتی در یک تشکیلات روشن‌فکری عضو می‌شوید، آرام آرام متوجه می‌شوید که تشکیلات تعریفی دارد، آرام آرام متوجه می‌شوید که باید نظمی داشته باشید، آرام آرام متوجه می‌شوید که باید میزان بیش‌تری از تعهد داشته باشید، آرام آرام متوجه می‌شوید که به این تعهد باید فداکاری هم اضافه شود، آرام آرام متوجه می‌شوید که اینها هزینه‌هایی هم دارد».
همین روحیۀ آمادگی بکتاش برای پرداخت هزینۀ فعالیت در کانون نویسندگان ایران بود که او را آماج حملۀ ددمنشانۀ سرکوبگران آزادی‌ستیز قرار داد. با تشدید این حمله اما بکتاش نه تنها عقب ننشست بلکه مقاوم‌تر و شجاع‌تر از پیش بر عهد خود با آرمان آزادی پای فشرد، چنان که در نهایت و در پاسخ به کسانی که از او می‌خواستند برای آن که به زندان نیفتد ایران را ترک کند به صراحت اعلام کرد در ایران می‌ماند، زیرا – به نظر او – جنبش آزادی‌خواهی مردم ایران حلقۀ مفقوده‌ای دارد که همانا وجود انسان‌هایی است که سینه سپر کنند و حاضر باشند جان شیرین خود را فدای آزادی کنند. شرح این ایستادگی و مقاومت جانانه و دلیرانه به قول معروف ننشیند در قلم، اما باز به قول شاعر، آب دریا را اگر نتوان کشید/ هم به قدر تشنگی باید چشید.
بیش از سه ماه از فعالیت او به عنوان منشی کانون نگذشته بود که به وزرات اطلاعات احضار شد. ماجرا را باز هم از زبان خود او در همان گفت‌وگوی نام‌برده بشنویم: «... تقریباً سه ماه، سه ماه و نیم بعد از این که من منشی کانون شدم، تماس گرفتند و مرا خواستند و طبیعتاً اول که شما را می‌خواهند، با شما صحبت می‌کنند، ارزیابی‌ات می‌کنند، محکت می‌زنند. احساسم این است که از همان اول فهمیدند "نه، این از آن آدم‌هایی نیست که باهاش حرف بزنیم و متقاعد شود". من با صحبت‌های آنها متقاعد نشدم. بعد از مدتی تهدیدها شروع شد [می‌خندد] که "استعفا بده و در کانون نباش. منشی کانون در زندان است؛ تو هم می‌خواهی بروی زندان؟". خب، طبیعتاً من می‌دانستم برای چه به کانون آمده‌ام و روزی هم که پذیرفتم منشی کانون باشم، می‌دانستم منشی قبلی در زندان است. همۀ آن چیزهایی را که می‌خواستند بگویند، قبلاً دیده بودم. پس تا آن‌جا که توانستم ایستادگی کردم و این منجر به فشارهای بعدی و فشارهای بعدی و فشارهای بعدی شد. چندین بار بازجویی شدم. مدتی خبری نبود. باز دوباره مرا خواستند و دوباره بازجویی شدم. تا این که حمله کردند به خانه و بسیاری از مدارک کانون و مدارک شخصی خودم، بیش از هزار و خرده‌ای قطعه، را بردند. بردند و هنوز خیلی از آنها را به من پس نداده‌‍اند. همۀ این فشارها برای این بود که من کوتاه بیایم و استعفا بدهم. بارها و بارها و بارها به من گفتند "استعفا بده". بارها از شیوه‌های مختلف استفاده کردند که من با آنها همکاری کنم. هر نوع تلاشی می‌توانستند به خرج دادند تا من سر جایم بنشینم و خب، خوشحالم که سر جایم ننشستم».
با تشدید فشارها، پرونده‌سازی برای بکتاش آبتین شروع شد. تقریباً همزمان سه پرونده برای او ساختند، نخست، یک پروندۀ مشترک با رضا خندان (مهابادی) به اتهام «تبلیغ علیه نظام» و انتشار نشریۀ غیرقانونی در «دادسرای فرهنگ و رسانه»، سپس پروندۀ دیگری به اتهام حضور در مراسم بزرگداشت زنده یادان محمد مختاری و جعفر پوینده، که بازداشت او با ضرب و شتم شدید همراه بود، باز هم به اتهام «تبلیغ علیه نظام» و نیز این اتهام که مأمور امنیتی را کتک زده است!!، و سرانجام به اتهام انتشار عکس مزدک زرافشان (فرزند ناصر زرافشان) که در همان مراسم فوق کتک خورده بود، دندان‌ها و فکش شکسته و دنده‌هایش آسیب دیده بود. آخرین پرونده‌ای که برای آبتین ساختند همان است که به قتلش انجامید، پرونده‌ای مشترک با رضا خندان (مهابادی) و کیوان باژن به اتهام «اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور» و «تبلیغ علیه نظام» با حکم قطعیِ شش سال زندان برای او.
اما فشار بر بکتاش به این احضارها، بازجویی‌ها، ضرب و شتم‌ها، و بازداشت‌های موقت منحصر نمی‌شد؛ بریدنِ نان هم بود. باز هم از زبان خودش بشنویم:
«...در بازجویی‌ها بازجوی من گفت: "نمی‌گذارم یک فریم فیلم از تو جایی پخش شود. نمی‌گذارم یک خط شعر از تو جایی منتشر شود". درست می‌گفت؛ نه یک فریم فیلم از من پخش شد و نه یک خط شعر از من چاپ شد. در همۀ این سال‌ها شما یک کتاب از من در کتاب‌فروشی‌ها پیدا نمی‌کنید. ... می‌خواستم فیلم تبلیغاتی بسازم، قراردادم را بسته بودم، رفتیم سرِ کار که ساخت فیلم را شروع کنیم. همان روز آقایی که سفارش فیلم را به من داده بود زنگ زد که "ببخشید، من معذورم، نمی توانم این کار را ادامه دهم". گفتم: "ما الان سرِ کار آمده‌ایم، کلی هزینه کرده‌ایم، تجهیزات اجاره کرده‌ایم، عوامل را آفیش کرده‌ایم، من باید به اینها همه حق‌الزحمه پرداخت کنم". گفت: "آقای آبتین، آن پیش‌پرداختی که به شما دادیم، نوش جانت؛ نمی‌خواهیم!". من از طریق دوستی که این کار را برای من درست کرده بود پی‌گیری کردم؛ گفت: "از پلیس امنیت زنگ زده‌ و گفته‌اند این کار را نکنید". ... حقیقتش این است که در سال‌هایی که فعالیت من در کانون بیش‌تر شد، تقریباً بیکار شدم».
با محکومیت آبتین به ٦ سال زندان، مقدمات قتل تدریجی او در زندان فراهم شد، و حال نوبت کشاندن او به مهلکۀ زندان مخوف اوین بود که به علت شیوع ویروس کرونا مناسب‌ترین شرایط برای اجرای پروژۀ قتل یک زندانی معترض و مقاوم را داشت، زندانی‌یی که به علت داشتن زمینه‌های ریوی و قلبی جان می‌داد برای سپرده‌شدن به دم تیغ کرونا. آبتین دست کم دو بار در زندان اوین به کرونا مبتلا شد، بار اول در فروردین ١۴٠٠، که زندانبانان با آن‌که می‌دانستند او به کرونا مبتلا شده به بیمارستان منتقلش نکردند و او ناچار شد با همان داروهای نه چندان ‌تأثیرگذارِ زندان خود را در حسینیۀ بند قرنطینه کند و ظاهراً جان به در بَرَد، و بار دوم در آذر ١۴٠٠ که به مرگ او انجامید، و من جزییات آخرین روزهای این قتل عمد را به نقل از پاسخ کانون نویسندگان ایران به «اطلاعیۀ» سازمان زندان‌های جمهوری اسلامی در این‌جا بازگو می‌کنم:
«١-بر اساس بیانیه‌ای که هم‌بندان بکتاش آبتین در زندان اوین منتشر کرده‌اند، در دور دوم ابتلای آبتین به بیماری کرونا نخستین مراجعه‌ او به بهداری اوین روز ٦ آذر بوده و نه ١۴ آذر (آن گونه که سازمان زندان‌ها اعلام کرده است). اما حتی اگر این واقعیت را هم نادیده بگیریم، طبق اطلاعات دقیق و موثق خانواده و وکیل مدافع آبتین، او در روزهای ۱٢، ۱۳، ١۴، و ١۵ آذر پیوسته به بهداری اوین مراجعه کرده و این بهداری با تجویز داروهای بی‌ربط به درمان کرونا او را به بند بازگردانده است.
٢- شب‌ ١۵ آذر، در پی وخامت حال آبتین، هم‌بندانش او را به بهداری می‌رسانند و انتقال او را به بیمارستانِ بیرون از زندان درخواست می‌کنند. بهداری اوین زیر فشار این درخواست، آبتین را به بیمارستان طالقانی منتقل می‌کند و او در آن‌جا بستری می‌شود. بنابراین، روز ١٦ آذر آبتین در بیمارستان طالقانی بوده و نه در زندان اوین! (آن گونه که سازمان زندان‌ها اعلام کرده است).
٣- در بیمارستان طالقانی، از آبتین آزمایش کرونا گرفته می‌شود و نتیجه این آزمایش، مثبت اعلام می‌شود. بنابراین، هیچ تردیدی نیست که آبتین دست کم در روز ١٦ آذر به کرونا مبتلا بوده است، حال آن که «اطلاعیه» سازمان زندان‌ها اعلام کرده تست کرونای آبتین در روز ١٦ آذر منفی بوده است، روزی که اساساً او در زندان نبوده تا از او تست کرونا گرفته شود! بهداری اوین چه‌گونه توانسته است از کسی که روز ١٦ آذر در بیمارستان طالقانی بستری بوده در زندان تست کرونا بگیرد؟!
۴- بکتاش آبتین از ١۵ آذر تا ٢٢ آذر یعنی به مدت یک هفته در بیمارستان طالقانی بستری بوده است، حال آن که «اطلاعیه»ی سازمان زندان‌ها مدت بستری بودنِ او را در این بیمارستان «دو روز» اعلام کرده است.
۵- آبتین روز ٢٢ آذر با تلاش و اصرار خانواده و وکیلش به بیمارستان ساسان منتقل می‌شود و تا روز ۱٨ دی که جان می‌سپرد، در این بیمارستان بستری است. بنابراین، مدت بستری بودنِ آبتین در بیمارستان ساسان ٢٦ روز است و نه ٣۵ روز، آن گونه که در «اطلاعیه»ی سازمان زندان‌ها آمده است.
بدین سان، به‌روشنی می‌توان دریافت که اداره‌ی کل زندان‌های استان تهران با صدور «اطلاعیه»‌ی رسوای مذکور در پی اهداف زیر است:
الف - مدت زمان ابتلای آبتین به کرونا در زندان را هرچه کوتاه تر نشان دهد تا به خیال خام خود در مورد اقدام برای درمان آبتین از خود سلب مسئولیت کند.
ب - مدت زمان بستری بودنِ آبتین در بیمارستان طالقانی (بیمارستان طرف قرارداد زندان) را کاهش داده تا بر جنایت‌های خود در این بیمارستان سرپوش گذارد: ١- هیچ‌گونه اقدام جدی برای درمان آبتین صورت نگرفته است ٢- بیمار مبتلا به کرونا به جای درمان، با غل و زنجیر به تخت بسته شده است ٣- خانواده‌ی بیمار نه تنها از ملاقات با عزیز خود بلکه از دریافت هرگونه اطلاعی در مورد وضعیت سلامت او محروم بوده و حتی اجازه نداشته است غذای تهیه‌شده در خانه را به دست او برساند.
پ - مدت زمان بستری بودنِ آبتین در بیمارستان ساسان را افزایش داده تا به‌ تصور باطل خویش فرافکنی کرده و به جای خود، خانواده یا بیمارستان ساسان یا عوامل دیگری را مسبب مرگ آبتین اعلام کند، آبتینی که زندانبانان جسم نیمه‌جانش را تحویل خانواده‌ی او داده و به عنوان مرخصی «استعلاجی»، این خانواده‌ را حتی برای تحویل‌گرفتن همین جسم نیمه‌جان مجبور به پرداخت وثیقه‌‌ی سنگین کرده‌اند».

محسن حکیمی - ٣ بهمن ۱۴۰۰


منابع

١- گرامشی، آنتونیو، نامه‌های زندان، ترجمۀ مریم علوی نیا، انتشارات آگاه، چاپ اول، ۱۳٦٢.

٢- الیوت، گرگوری، «روزگار آهن و آتش»، نشریۀ رادیکال فیلاسوفی، شماره ٧۵.

٣- نامۀ سعید ماسوری از زندان رجایی‌شهر کرج، دی ماه ١۴٠٠

۴- «نسل جدید کانون نسل پرشوری است»، گفت‌و‌گو با بکتاش آبتین، علی سطوتی قلعه، ۵٠ سال کانون نویسندگان ایران، جلد دوم، پژوهش و گردآوری کمیسیون پنجاه سالگی کانون نویسندگان ایران، چاپ اول، ۱۳۹٧، ص‌ص ٢٣٧-٢۴٨.

۵- پاسخ کانون نویسندگان ایران به «اطلاعیه»ی سازمان زندان‌های جمهوری اسلامی، ٢٦ دی١۴٠٠