افق روشن
www.ofros.com

سازمان‌یابی کارگری


محمد قراگوزلو                                                                                               سه شنبه ١٩ فروردین ١٣٩٢

١۴. حزب کارگری

سه شنبه ١٩ فروردین ١٣٩٣

در آمد. ١
این سلسله مقالات را با مکثی پیرامون آخرین "دسته گل" دولت اتاق بازرگانی و بخش خصوصی و نماینده ی صنایع ورشکسته به پایان می بریم.چنان که دانسته است و چندان که انتظار می رفت سرانجام شورای کارمزدی دستمزد کارگران را برای سال جاری ٢۵ درصد"افزایش" داد تا پازل دیگری از فروپاشی واقعی معاش مردم کارگر و زحمت کش شکل بگیرد. در مورد مهم ترین زاویه ی مساله ی دستمزد ما پیش از این نوشته ایم ( از جمله مقالات "نظام دسپوتیک دستمزد" ، "دستمزد به شیوه ی ایلغاری" و" نقدینه گی تورم دستمزد") و مکرر نمی کنیم. این جا فقط به اجمال می خواهم بگویم که رقم اعلام شده (٦٠٩ هزار تومان) در واقع نوعی اعلام جنگ رسمی و تمام عیار بورژوازی ایران علیه طبقه ی کارگر است. جنگی که اگرچه از چند دهه پیش آغاز شده اما با عروج دولت دست راستی و نئولیبرال روحانی وارد عرصه ی جدیدی شده است. نگفته پیداست که طبقه ی کارگر ایران در حال حاضر و تا یک افق قابل پیش بینی و با پتانسیل فعلی خود قادر به مقابله ی موثر و شکننده با این تعرض نیست. به یک مفهوم بورژوازی ایران و نیروهای امنیتی گرد آمده در وزارت کار و تشکل های اسلامی کار برای ثبت این شکست جدید به طبقه ی کارگر ایران همه ی اوضاع را به دقت ارزیابی کرده اند. این ٢۵ درصد نتیجه ی همین برآورد از توان کنونی ِمبارزاتی جنبش کارگری است. واضح است که اگر کارگران ایران از تشکل های وسیع توده یی برخوردار بودند هرگز این چنین از جانب بورژوازی مورد تعرض قرار نمی گرفتند. به این ترتیب پاسخ چه باید کرد در برابر تعرض جدید به اردوی کار به همین ساده گی قابل دریافت است. ایجاد تشکل های مستقل کارگری در هر شکل ممکن از علنی و مخفی و غیره. آنان که در جریان عروج جنبش سبز آب از دهان شان سرازیر شد و تشکل مستقل را به ساخت و ساز انواع امواج کذایی فروختند به اندازه ی کافی با جنبش کارگری بیگانه شده اند. در واقع همین فقدان تشکل های وسیع توده یی و اتمیزه شدن طبقه ی کارگر است که به آقای روحانیِ حقوق دان هم فهمانده که طرف مقابلش فعلا قادر به تعرض نیست در نتیجه به راحتی زده زیر قول های آبکی انتخاباتی افزایش دستمزد بر اساس نرخ تورم! این همه ی واقعیت مندرج در تقابل دو اردوی کار - سرمایه است. به این ترتیب آنان که با نیت خیر به روحانی، ربیعی نامه می نویسند باید بدانند که ماجرا چیز دیگری است. روحانی با هوش تر از آنی است که وعده ی انتخاباتی اش را فراموش کرده باشد.این نکته را هم نباید از یاد برد که توقع از روحانی مفهوم دیگرش توهم و یا امید به بورژوازی صنعتی نیز هست.

در آمد.٢
در جریان شکل بندی این سلسله مقالات همه ی تلاش نگارنده- با تمام تحدیدها و توان محدود- بر این پایه نضج گرفت که سازمان یابی کارگری را در متن ضرورت ایجاد حزب سیاسی کارگران ارزیابی کند. ما از این حزب به عنوان ستادی برای رزمنده گی طبقه ی کارگر انقلابی یاد کردیم. در این مجموعه به بحث مهم آگاهی طبقاتی تا حد ممکن پرداخته شد. مباحث بسیار متنوعی پیش آمد که هر کدام دست مایه ی ده ها کتاب و مقاله است. از بلشویسم با شور و شوق و استدلال دفاع شد. کسانی ممکن است حزب لنینی را بر نتابند؛ کسان دیگری ممکن است هر گونه حزبی را بر نتابند و... همه ی این ها می تواند یک انتخاب سیاسی تلقی شود و در صورت کاربست ماهیت ضدکاپیتالیستی در چارچوب مبارزه ی طبقاتی کارگران قرار گیرد. در این مجموعه قصد ما به هیچ وجه پلمیک با اینان نبود.بر خلاف پندار خام کسانی که به بهانه ی نقد "هیستری چپ رادیکال" بی اختیار و البته خجولانه در کنار اشباح "رفرمیسم جدید" صف می کشند،جاده ی سوسیالیسم معاصر آن قدر تنگ و باریک نیست که مخالفان حزب لنینی را نپذیرد. اساسا نگارنده بی توجه به این دسته کش مکش های افراد و اقوام رو به انقراضِ متوهم به "بورژوازی خصوصی رو به موت و صنعتی" راه خود دنبال می کند. در ابتدای بخش پایانی این مجموعه بار دیگر به این آموزه ی استادمان کارل مارکس ( به نقل از پیشگفتار نشر اول کاپیتال، لندن، ٢۵ ژوئیه ١٨٦٧) استناد می کنم که " من از هر نظر مبتنی بر نقد علمی استقبال می کنم. در مورد تعصب های موسوم به عقیده ی عمومی که هرگز برایشان امتیازی قائل نشده ام، اکنون نیز، چون همیشه شعار من سخن آن فلورانسی کبیر است که گفت : راه خود گیر و برو ؛ مردمان را بگذار تا هر آن چه می خواهند بگویند." مترجم فارسی کاپیتال- که به نظر نگارنده در قیاس با سایر ترجمه ها،شایسته ترین ترجمان را به دست داده است- در ذیل نوشتی روشنگرانه یاد آور شده "اینها عین کلمات دانته شاعر ایتالیایی اهل فلورانس نیست و مارکس آن ها را به تناسب حال تغییر داده است."(کارل مارکس،سرمایه جلد اول ، مترجم جمشید هادیان، انتشارات نسیم. ١٣٨٦:٦) بگذاریم و بگذریم. در پایان این سلسله مقالات که به دلایلی نیمه تمام ماند به شعری از نیمای نازنین تکیه می زنم که به شکل شگفت ناکی به عبارت مارکس مانسته است.
و به ره نی زن
که دائم می نوازد نی
درین دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش
حزب کارگری بخشی از طبقه ی کارگر در سوسیالیسم علمی مارکس و انگلس جای زیادی برای اراده گرایی و دخالت گری غیر طبقاتی باز نشده است. واضح است که کارگران آگاه و سوسیالیست در هر شرایطی باید در امور سیاسی جامعه دخالت کنند اما این دخالت گری به مفهوم نقش اراده و اختیار در تغییرات اجتماعی نیست. در "هژدهم برومر" مارکس نوشته بود : "انسان ها خود سازنده گان تاریخ خویش اند ، ولی نه طبق دل خواه خود و اوضاع و احوالی که انتخاب کرده اند، بل که در اوضاع و احوال موجودی که از گذشته به ارث رسیده و مستقیماً با آن رو به رو هستند." ( هژدهم برومر، ترجمان پورهرمزان،ص:٧)
واضح است که مارکس - برخلاف فیلسوفان گذشته - توان انسان را نه در قالب ایده و نظریه بل که در چارچوب شرایط مشخص تکامل تاریخی و شیوه ی تولید اجتماعی ارزیابی می کرد.مارکس در نقد ایده ئولوژی و فلسفه ی آلمانی چنین نوشت:" ساختار اجتماعی و دولت پیوسته از فرایند زیست افراد معینی به حوزه ی پیدایش می رسد. ولی افراد نه به گونه یی که در نظر خودشان یا در خیال مردم دیگر جلوه گر می شوند ، بل که آن گونه که واقعاً هستند؛ یعنی همان طور که عمل می کنند ، زنده گی مادی خود را به تولید می رسانند و در چارچوب پیش زمینه ها و شرایط مادی معینی مشغول اند که مستقل از اراده ی آن هاست."
اگرچه مارکس تصویر روشن و منسجمی از حزب سیاسیِ طبقه ی کارگر به دست نداده است، اما با این همه می-توان از میان کل آموزه های مارکس - و به ویژه دو اثر ایده ئولوژی آلمانی و فقر فلسفه - به این نتیجه ی بی تخفیف دست یافت که از نظر مارکس حزب کارگری به عنوان جز یا بخشی١ از طبقه ی کارگر و در جای گاه لایه های آگاه و بخش های پیشرو طبقه وارد صحنه ی مبارزه ی سیاسی می شود. وظیفه ی چنین حزبی (عناصر سازمان یافته و آگاه طبقه) انتقال مباحث پیچیده و فلسفی سوسیالیستی به درون طبقه نیست. به عبارت دیگر حزب کارگری وظیفه ندارد کارگران را در متن نقد علمیِ انگلس به دورینگ بگذارد، بل که موظف است به عنوان یک سازمان پیشرو در راستای تلاش برای تبدیل طبقه ی در خود به طبقه ی برای خود، به انکشاف مبارزه ی طبقاتی کومک کند. به عبارت دیگر وظیفه ی استراتژیک چنین حزبی تلاش برای بستر سازی های لازم به منظور پرش پرولتاریا به سوی کسب قدرت سیاسی است. مضاف به این که سازمان دهی طبقه برای حضور مستقیم در میدان مبارزه ی طبقاتی نیز از وظایف مبرم حزب است.با چنین فرضیه و بر مبنای این تحلیل است که نگارنده حزب را ستاد رزمنده گی طبقه ی کارگر می داند و بر این باور است که از هر منظر و با هر پیشینه یی که به امر خطیر تشکیل حزب نگریسته شود، مهم ترین مساله یعنی تمهیدات لازم برای کسب قدرت سیاسی از سوی طبقه امری بی چون و چرا است.واضح است که این تحلیل از حزب سیاسی کارگران مبتنی بر رد و نفی تمام آموزه هایی است که تغییرات بنیادین و رادیکال را بدون کسب قدرت سیاسی ممکن می دانند و در همان نخستین گام به رفرمیسم و پارلمانتاریسم و در نهایت نیز به چاله ی سوسیال دموکراسی می غلتند.آموزه ی قطعی هر حزب سیاسی کارگری نیز بر مبنای این تز صریح آب بندی شده است که، تحقق سوسیالیسم در گرو به میدان آمدن طبقه ی کارگر است. در غیر این صورت حزبِ منتزع از طبقه و متشکل از تعدادی روشن فکر بورژوایِ پشتِ پازده به منافع طبقاتی خود، ناگزیر است به طور مستقیم و از موضع جانشین طبقه ی کارگر با بورژوازی دست به گریبان شود و حتا در صورت پیروزی به دلیل فقدان حضور کارگران در قدرت عملاً سوسیالیسم و لغو مالکیت خصوصی بر تولید را به حد سرمایه داری دولتی و چند ملی سازی تنزل دهد. تجربه ی انقلاب اکتبر به وضوح نشان می دهد که شوراهای کارگری آن زمان توانستند از یوغ برده گی بورژوازی روس رها شوند که در ستاد حزب سیاسی خود به ارکان قدرت حمله بردند. در واقع تجربه ی انقلاب اکتبر نماد و فاکت دقیق تلفیق و آمیزش طبقاتی حزب و طبقه ی کارگر است.استراتژی سیاسی بلشویک ها مبتنی بر "همه ی قدرت به شوراها" برخاسته از درک مارکسیستی لنین و سایر رهبران بلشویک از ارتباط تنگاتنگ حزب و طبقه بود. بی هوده نیست که کم تر از ۵ ماه بلشویک ها بلشویک شدند و از ١٣ درصد (ژوئن ١٩١٧) نماینده گان شوراها به ٦٠ درصد(در اکتبر) رسیدند. در واقع بدون چنان ساز وکاری پیروزی انقلاب روسیه ممکن نبود. حزب کارگری به عنوان بخشی از طبقه ی کارگر (پیش رو) با حضور روشن فکران بورژوا و خرده بورژوای سوسیالیست بریده از طبقه ی خود می تواند وظیفه ی سازمان یابی طبقه را به عهده بگیرد. چنین تبیینی از حزب سیاسی کارگران کم ترین تباین و تخالفی با امر خود سازمان یابی کارگری ندارد اما با موکول کردن امر کسب قدرت سیاسی به روز موعود (امر جریانات موسوم به "کمونیسم شورایی") از بیخ و بن مخالف است. این همان حلقه ی اصلی است که در ارزیابی از "چه باید کرد" لنین مغفول مانده است.چنین حزبی در متن جنبش عینی و مادی و موجود و فراگیر و سوسیالیستی طبقه ی کارگر رزمنده شکل می بندد و کم ترین ربطی به احزاب تئوریک - پلمیک ندارد. تئوری چنان که در مبحث آگاهی از نظر مارکس نیز گفتیم؛ از شرایطی عینی و مادی جنبش ها و انقلابات اجتماعی برمی خیزد. جنبش های اجتماعی بر اساس هدف و ماهیت طبقاتی خود به میراث فکری جوامع دست می برند و تئوری های مناسب وضع و حال خود را بر می گزینند و از طریق همین تئوری ها و در جریان مبارزه دست به تغییر جوامع می زنند. اگر بپذیریم که لایه های پیشرو طبقه با سایر اقشار درون طبقه ی کارگر ارتباط دارند - یا باید ارتباط داشته باشند - اگر بپذیریم که هیچ انفکاکی میان روشنفکران سوسیالیست با مبارزه ی روزانه و جاری کارگران وجود ندارد،پس طرح موضوع انتقال آگاهی طبقاتی توسط یک عده روشن فکر بورژوا و خرده بورژوا از بیرون به درون بلاوجه خواهد شد.چه را که وظیفه ی مبرم و اصلی روشنفکر سوسیالیست در همه حال کومک به انکشاف مبارزه ی طبقاتی است.در چنین چارچوبی است که می توان گفت و پذیرفت که دفاع رادیکال از منافع کارگران درهم شکننده ی مرزی است که جماعتی می کوشند میان روشنفکر سوسیالیست و کارگر مبارز بکشند و پرولتاریا را از متحدان خود دور کنند. رابطه ی تنگاتنگ کارگران پیشرو با سایر کارگران ارتباطی پویا و متعامل است. همین رابطه می تواند میان روشنفکر سوسیالیست و کارگران با تجربه و مبارز و عمل گرا و سازمانده موجود باشد. به یک مفهوم کارگران رزمنده می توانند از طریق همین ارتباطات سازمانی امر مبارزه ی طبقاتی خود را تا نیل به پیروزی پیش برند.قصد من توجیه نظریه ی کائوتسکی نیست.هر چند در انتخاب میان بزرگانی همچون کائوتسکی و ریز نقشانی مانند ژیژک و پوستون همواره و از همه سو جانب ارتدوکس ها و کلاسیک ها را گرفته ام. به این ترتیب شخصا گمان می زنم آن جا که کائوتسکی می گوید: «حامل علم نیز پرولتاریا نیست، بل که روشن فکران بورژوایی هستند» به واقع درمی یابد، از زمانی که این روشن فکران بورژوا وارد سازمان طبقه می شوند (حزب کارگری) دیگر اطلاق عنوان پیش گفته به ایشان، بی معناست. در واقع مساله ی تعیین کننده در این جا، همان منافع طبقاتی ست که گروهی روشن فکر را جلب طبقه ی کارگر کرده و پای گاه، خاست گاه و موقعیت سابق آنان را به نفع وضع جدیدشان کاملاً تغییر داده است. نام بردن از این عده تحت عنوان یک عده روشن فکر بورژوا ظلم بزرگی ست که اگر کسی برای تعریف مارکس، انگلس، لنین، لوکزامبورگ، تروتسکی و... به کار گیرد، در حق ایشان وارد کرده است.
باری برای درک موقعیت لنین در "چه باید کرد" به این جمع بندی منطقی و قابل قبول ارنست مندل فرود می آیم که: «تروتسکی هم درست مانند منشویک ها و رزالوکزامبورگ، با لنین برخوردی ناعادلانه داشت. زیرا تزهای "چه باید کرد" را از زمینه ی تاریخی مشخص و محدودشان جدا می کرد و به آن ها جنبه یی عام و جهان شمول می داد که اصولاً مورد نظر لنین نبود. قصد لنین از نوشتن این اثر این بود که وظایف اساسی یک حزب غیر علنی را در تدارک یک جنبش توده یی وسیع و گسترده ی مستقل کارگری مطرح سازد.
"چه باید کرد" هدفی جز این نداشت. لنین به هیچ وجه قصد نداشت که نظریه یی عام درباره ی مناسبات حزب ـ طبقه ارائه دهد. یا این که طبقه می بایستی تابع حزب باشد. لنین در همین "چه باید کرد" جملات زیر را که می توانست از قلم رزالوکزامبورگ یا تروتسکی نیز ترواش کند، نوشته است: «سازمان انقلابیون حرفه یی تنها در ارتباط با طبقه ی واقعاً انقلابی معنا دارد که به طور خودانگیخته درگیر مبارزه می گردد...» (پیشین)
خلاصه کنم. منتقدان "چه باید کرد" لنین، موقع ویژه ی او را به هنگام تدوین این تزها به درست درک نمی کنند. شاید اگر در زمان لنین نیز کارگران مانند امروز به انواع و اقسام وسایل ارتباطی و تکنیکی به منظور مطلع شدن از اوضاع و احوال زمانه دست رسی داشتند، این همه تاکید بر نقش روشن فکران بورژوای تحصیل کرده لازم نبود. شاید اگر روستای لنین و تروتسکی برق داشت و هر کدام از کارگران پتروگراد مانند خیلی از کارگران پیشروی معاصر ما یک لپ تاپ داشت و به راحتی از سد سانسور و فیلترینگ می پرید، گرانیگاهی کردن اعتبار روشن فکران بورژوا بلاوجه می شد. شاید اگر کارگران روسی با یک فشار دکمه می توانستند ده ها شبکه ی تلویزیونی را ببینند، به آن همه اصرار بر شخصیت موثر روشن فکران نیازی نبود. در مقابل تمام این پیش رفت -های تکنیکی که امکانات آگاهی طبقه ی کارگر را ارتقا می دهد، این مهم نیز قابل توجه است که بورژوازی از طریق امکاناتی به مراتب بیش تر و گسترده تر و تبلیغاتی بسیار سرسام آور(آگاهی واژگونه) کماکان مشغول حاکم کردن ایده ئولوژی خود بر جامعه و دفاع از منافعی است که در کسب سود بیش تر توجیه می شود. به عبارت دیگر اگر کارگران به تکنولوژی مجهز شده اند و می توانند به راحتی از ای میل استفاده کنند و به ساده گی آخرین مقالات و بحث های سیاسی را بخوانند و تحلیل کنند واقعیت این است که بورژوازی نیز به انواع و اقسام وسایلی مجهز شده است که می تواند ضمن شنود مکالمه ی فلان فعال سازمان یاب و استفاده از کم ترین اشتباه الکترونیکی و دست رسی به مفاد هر مکاتبه یی راه سرکوب را هموار کند. به عبارت دیگر اگر تمام امکانات جمع شده در تکنولوژی موسوم به "سیلیوود" (سیلیکون+ هالیوود) به استخدام تحمیق و سرکوبِ بورژوازی در آید - که فی الحال در آمده است- باز هم بر خلاف پندار مولتی تود نویسان این پرولتاریای متشکل و متحزب است که در مناسبات کار - سرمایه قادر به زدن حرف آخر است. و این روند مبارزه ی طبقاتی است که ضرورت متشکل شدن را به پرولتاریا تحمیل می کند.

محمد قراگوزلو

Qhq.mm22@gmail.com


پی نوشت:
١. واژه ی لاتین part به معنای حزب، مفهوم "جز" را نیز نماینده گی می کند. در مانیفست، حزب کمونیست، به عنوان جز یا بخشی از طبقه ی کارگر معرفی می شود. در واقع مارکس و انگلس هیچ گاه مدعی نبودند که نظریه یی علمی را کشف و طراحی کرده اند که می تواند به سوسیالیسم منجر شود. آنان به درست بر این باور بودند که در متن زنده گی اجتماعی انسان ها، جنبشی وجود دارد و مبارزه یی در جریان است که باید آن را تا تحقق سوسیالیسم بسط داد.

****************

١٣. حزب سیاسی

پنجشنبه ١٩ دیماه ١٣٩٢

درآمد (شادی جان...)
یکم. در این دو بیتِ شفیعی کدکنی تاملی کنید تا نکته یی را عرض کنم:

سوگواران تو امروز خموش اند همه
که دهان های وقاحت به خروش اند همه
گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست
زان که وحشت زده ی حشر وحوش اند همه

روزهای منتهی به فروپاشی شوروی و دیوار برلین را به یاد آورید تا به مصداق شعر شفیعی برسید. روزان تیره و تاری بود. هر که از سوسیالیسم و مارکس و انگلس و لنین و تروتسکی سخن می گفت نشانی تیمارستان کف دستش می گذاشتند. تاچریسم هار چنان گرد و خاکی راه انداخته بود که حتا شرافت انسانی را نیز با متر و خط کش بازار آزاد اندازه می گرفتند و در تقابل با عدالت چنان از آزادی فردی عربده می کشیدند که انگار در یک نزاع حیثیتی مچ ات را خوابانده اند! اگر می خواستی از خانه یی در انتهای جهان بیرون بزنی و هو نشوی لاجرم باید در آستانه ی مقدس امامزاده هایک- پوپر دولا سه لا می شدی. به نشانه ی احترام به ارزش مصرف! پیش شرط استخدام در اداره ی داروغه زده ی شهرداری کن سولوقون هم نیازمند امضای یک استشهاد محلی با تاکید دوقبضه و سفارشی در خصوص برائت از لنین و انقلاب بود...آن روزان و شبان اما سپری شدند. و اینک به حکم تاریخ دوران دیگری رسیده است.
دورانی که دفاع از نئولیبرالیسم نه فقط نشان گر بلاهت و عضویت در اتحادیه ی ابلهان است بل که فراتر بسیار فراتر شبحی که زمانی در اروپا در گشت و گذار بود حالا به آتن و مادرید و قاهره رسیده است. به این ترتیب عصر حاضر نه فقط عصر امپریالیسم و گندیده گی سرمایه است؛ عصر بحران و تشدید مبارزه ی طبقاتی و انقلاب هم هست. به گواهی همه ی حوادث تلخ و شیرینی که در متن جنبش اشغال وال استریت جریان یافت و به شکل نمادین فضاهای شهری را کنترل کرد و دیکتاتورهای عرب را به زیر کشید؛ آن چه امروز بیش از همیشه به اولویت اجتناب ناپذیر پیشروی جنبش های اجتماعی تبدیل شده حرکت به سوی ایجاد یک حزب کارگری بلشویکی است. از شفیعی کدکنی به سوی سلمان ساوجی نقب می زنم تا نقش این یار(لنینیسم) را با زبانی دیگر ترسیم کرده باشم:

جان من می رقصد از شادی مگر یار آمده ست
می جهد چشم ام همانا وقت دیدار آمده ست

دوم.علاوه بر مباحثی پیرامون سازمان یابیِ سندیکایی، اتحادیه یی و شورایی و نکاتی در زمینه ی مجمع عمومی، بخش عمده یی از این سلسله مقالات به تبیین گوشه هایی از حزب لنینی اختصاص یافت. به این دلیل ساده که به نظر نگارنده حزب لنینی عالی ترین و کامل ترین و منسجم ترین شکل سیاسی سازمان یابی کارگری است.حزب لنینی سازمان پیشروِ آن بخش از کارگران آگاه است که استراتژی سیاسی تغییر جهان را موکول به محال نمی کنند. کارگرانی که در جریان مبارزه ی طبقاتی به این نتیجه ی نهایی رسیده اند که تغییر جهان بدون کسب قدرت سیاسی ممکن نیست.سوسیالیسم مارکس متد علمی نقد اقتصاد سیاسی سرمایه داری است و اگر به فرض محال تمام آموزه های نظری آن نیز بلاوجه شود- که تا تداوم حاکمیت سرمایه این نیز محال است- قدر مسلم این است که چهارچوب آن همچنان معتبر خواهد ماند. مارکس در "فقر فلسفه" نوشت:" به محض این که تئوری توده گیر شود؛ خود به نیروی مادی بدل می گردد و تئوری اجتماعی نمی شود مگر این که رادیکال باشد."(نقل به مضمون) فقر فلسفه در برخورد به یاوه های ذهن متشنج پرودون نوشته شد و حالا جماعتی در لنین ستیزی راه پرودن می روند. از سوی دیگر و مستقل از همه ی نظریه پردازی های معتبر لنین می توان گفت که لنینیسم تجسم عینی و پراتیک نظریه پردازی های مارکس نیز هست. دانشِ عملیاتی شده ی مبارزه برای کسب قدرت سیاسی. دانشی که با گسست از حلقه ی هگلی های چپ آغاز شد؛ در متن نقد جوهر مسیحیت و ایده ئولوژی آلمانی به جنبش کارگری رزمنده ی اروپا پیوست و به یک مفهوم با کمون دست به قدرت برد.در انترناسیونال عروج کرد و با پیروزی انقلاب اکتبر نشان داد که پیروزی انقلاب سوسیالیستی در یک کشور ممکن اما تداوم و استمرار آن بغرنج است.لنینیسم همه ی این ها هست و بیش از این هاست.لنینیسم عبور از تریدیونیونیسم و دعوتِ کارگران به مبارزه ی سیاسیِ متحزب علیه کلیت مالکیت و سرمایه است. لنینیسم درهم شکستن وعده های سوشیانسی منتظران هپروتی و آخرالزمانی است.
"لنینیسم نقطه ی فرازین ایده ی پرولتاریایی ست و آن گاه که پرولتاریا گام در هستی برای خود نهد؛ آن گاه که پیله ی تاریخ از هم می درد ؛ آن گاه که تاریخ دوباره بر در می کوبد....لنینیسم را باز می یابد و با آن بر تاریخ و روی دادها سنگینی می کند. در واقع لنینیسم چیزی نیست جز بیان هستی در خود و برای خود پرولتاریا.چیزی نیست جز نظریه یی که دیالکتیک ایده ی نظری پرولتاریا و ایده ی عملی پرولتاریا در آن لحاظ شده است. در عین حال لنینیسم این پیوند را در سیاست واقعی نیز پراتیک می کند."(کارل هرتزینگر؛ مقدمه بر کتاب"تاملی در وحدت اندیشه ی لنین"اثر لوکاچ ترجمان حسن شمس آوری و علی رضا میر قاسمی)
اندیشه و عمل لنین- و تبلور و تجسم آن در انقلاب اکتبر- نماد واقعی و عینیت یافته ی تز دوم مارکس در نقدهای فوئرباخ است. تئوریِ پراتیک شده ی مارکسیستی و پراتیک متکی به تئوری.استنتاج از تئوری و پراتیک و درک عمیق لنین از فلسفه و روند تاریخی عروج سوسیالیسم برخاسته از شناخت دقیق او از ساز و کارهای دیالکتیک هگلی است. لنین از نحوه ی عمل کرد به هنگام حزب کارگران در لحظه ی قیام به خوبی آگاه بود.
زمانی لوکاچ درباره ی لنین نوشت " فیلسوف ژرف اندیش یا انقلابی... تبدیل کننده ی پرشور نظریه به عمل و کسی که نگاه نافذش همیشه متوجه برگشت گاه هایی است که در آن ها نظریه به عمل تبدیل می شود و عمل انقلابی به نظریه."
در واقع این متد دیالکتیکی لنین را باید در شیوه ی سازمان دهی در حزب بلشویک و آثار نظری او پی گرفت و در چارچوب مبانی نظری و اصولی مارکسیسم ارتدوکس قرار داد.
"لنینیسم یعنی بیان آفرینش گری تاریخی پرولتاریا و دفاع از آن. آن گاه که دوالیته ی کمون- دولت در روزهای کمون پاریس در بعد از ظهر هگلی ١٨٧١ رخ داد و ۵۵ سال بعد در شام گاه هگلی انقلاب ١٩١٧ در شورا پاسخ تاریخی خود را یافت؛ روش لنینی پاسخ راز تاریخی چگونه گی دولت کارگری را دریافت ؛ تئوریزه کرد و در هیات شعار همه ی قدرت به شوراها تمام قد از آن دفاع کرد.لنین دریافت و بیان کرد که دولت شوراها یعنی پی گیرترین دموکراسی. یعنی دموکراسی نافرمال که از دموکراسی بورژوایی بسیار فراتر می رود و در عین حال به مثابه ی دیکتاتوری پرولتاریا گرایش به یک نادولت دارد. به بیان گرامشی یعنی جذب جامعه ی سیاسی در جامعه ی مدنی." (لوکاچ : پیشین)
سوم. راستش داشت فراموش ام می شد؛ مدتی ست بچه محل های ما زود به زود برای ملوانان کرونشتات مجلس ختم می گیرند. بعد از شورا شوراییان یکی دیگر که تازه گی خواب نما شده به این کشف کشاف نیز نائل آمده که انقلاب اکتبر از همان روز فردای پیروزی شکست خورده است! دلیل اش هم این است که حزب لنینی (" این موجود خبیث ضد کارگری") به جای طبقه ی "مظلوم" کارگر به قدرت سیاسی لم داده است و این یعنی حزب به جای طبقه! ما در مورد مساله ی راهبردی دلائل شکست انقلاب اکتبر و سوسیالیسم اردوگاهی علاوه بر یک کتاب مفصل و مستند مقالات متعددی نوشته ایم مضاف به این که بر آنیم کماکان تحلیل های دقیق مطروحه در بولتن "مساله شوروی" از اعتبار و دقت کافی بهره مند است. یک نکته را هم عجالتا بگویم و ادامه دهم که به نظر لنین نقش رهبری حزب در نظام مبتنی بر دموکراسی سوسیالیستی یک نقش کاملا سیاسی است.لنین هرگز و حتا در "چه باید کرد" - که در این سلسله مقالات تفسیر و تبیین شده است - از نقش جای گزین حزب به جای طبقه و ایضا حزب به جای شوراها دفاع نکرده؛ سهل است لنین به شدت مخالف این بود که در شوراها حزب به جای اکثریت کارگران بنشیند. این که بعدا و در زمان صنعتی سازی های منبعث از "سوسیالیسم در یک کشور" چه شد ربطی به حزب لنینی و بلشویسم ندارد و ما بعدا در این مورد خواهیم نوشت. به تفصیل. در واقع لنین بر آن بود که وظیفه ی حزب مجاب ساختن اکثریت اعضای شوراهای کارگری به درستی و سلامت تصمیمات اتخاذ شده؛ است.اگر چه لنین در کتاب"دولت و انقلاب" و در حین ارزیابی شوراها به نقش رهبری حزب نپرداخته است اما باید پذیرفت که او در چنان اوضاع و احوال بلبشویی(جنگ امپریالیستی و داخلی و قحطی و خطر فلاکت و مقاومت موژیک ها) هیچگاه از کمونیست های جدا مانده از شورا دفاع نکرد. مضاف به این که او بارها علیه شوراهای بی پشتوانه از کمونیست ها سخن گفت. ادامه دهیم.....
تکیه به مواضع لنین - در "چه باید کرد" - برای بخشی از چپ معاصر دو نتیجه گیری فوری و البته نادرست در برداشته است:
الف. ناآگاه خواندن طبقه ی کارگر که شعورش فقط تا حد مبارزه ی خود به خودی تریدیونیونی امکان ارتقا می یابد و از این بعد نمی داند چه کند.
ب. تشکیل حزب روشن فکران جدا از طبقه به دو منظور یکی آگاه سازی کارگران و دیگری کسب قدرت سیاسی از طرف طبقه ی کارگر.
جریانات دیگر نیز به استناد مواضع مشخص و تاریخی لنین، او را به انحراف از آموزه های مبارزه ی طبقاتی مارکس و انگلس متهم کرده و مبنای شکل بندی دیوان سالاری در حزب بلشویک پس از انقلاب ١٩١٧ را در همین نظریات به اصطلاح غیر کارگری لنین یافته اند.
منتقدان لنین به استدلالی که او از کارل کائوتسکی برای اثبات نظر خود (انتقال آگاهی از بیرون طبقه) آورده است اشاره می کنند و این سمت گیری را به حساب انتزاع حزب سیاسی از متن طبقه ی کارگر می گذارند و آن را منشا شکل بندی بوروکراسی حزبی می دانند.
لنین در "چه باید کرد" به نقل از کائوتسکی- که در ارتباط با پلاتفرم و اختلاف داخلی سوسیال دموکرات های اتریشی اظهارنظر کرده بود - می نویسد:
«بسیاری از ناقدین رویزیونیست ما تصور می کنند که گویا مارکس مدعی بوده است که تکامل اقتصادی و مبارزه ی طبقاتی نه تنها در شرایط تولید سوسیالیستی بل که مستقیماً معرفت به لزوم آن را هم به وجود می آورد. این است که این ناقدین اعتراض می نمایند که چه طور کشور انگلیس، که سرمایه داری در آن از همه کامل تر است بیش از همه از این معرفت دور است. از روی این طرح ممکن است چنین تصور کرد. کمیسیون تنظیم کننده ی برنامه ی اتریش هم با این نظر به اصطلاح ارتدکسال مارکسیستی - که به ترز فوق الذکر رد می شود - شریک است. در این طرح گفته می شود، هر قدر تکامل سرمایه داری بر کمیت پرولتاریا می افزاید همان قدر هم پرولتاریا ناگزیر می گردد و امکان حاصل می نماید به ضد سرمایه داری مبارزه کند. پرولتاریا رفته رفته درک می کند که سوسیالیسم ممکن بوده و ضروری است. هرگاه چنین رابطه یی قایل شویم، آن وقت به نظر می آید که معرفت سوسیالیستی نتیجه ی ناگزیر و مستقیم مبارزه ی طبقاتی پرولتاریاست. و حال آن که این به هیچ وجه صحیح نیست. بدیهی ست که سوسیالیسم به مثابه ی یک آموزش، همان قدر در روابط اقتصادی کنونی ریشه دارد که مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا در آن ریشه دارد و عیناً نظیر این مبارزه ی طبقاتی همان قدر هم از مبارزه علیه فقر و مسکنت توده ها، که زاییده ی سرمایه داری ست، ناشی می گردد. لیکن سوسیالیسم و مبارزه ی طبقاتی یکی زاییده ی دیگری نبوده، بل که در کنار یک دیگر به وجود می آیند و پیدایش آنها معلول مقدمات مختلفی است. معرفت سوسیالیستی کنونی فقط بر پایه ی معلومات عمیق علمی می تواند پدیدار گردد. در حقیقت امر علم اقتصاد زمان حاضر به همان اندازه شرط تولید سوسیالیستی ست که فرضاً تکنیک کنونی هست و حال آن که پرولتاریا با تمام تمایل خود نه این و نه آن، هیچ یک را نمی تواند به وجود آورد. هر دوی آن ها از سیر جریان اجتماعی کنونی ناشی می شوند. حاصل علم هم پرولتاریا نبوده، بل که روشن فکران بورژوازی هستند. سوسیالیسم کنونی نیز در مغز افرادی از این قشر پیدا شده و به توسط آنها، به پرولتارهایی که از حیث تکامل فکری خود برجسته اند منتقل می گردد و آن ها سپس آن را در جایی که شرایط مقتضی ست در مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا وارد می سازند. بدین طریق معرفت سوسیالیستی چیزی ست که از خارج، داخل مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا شده، نه یک چیز خود به خودی که از این مبارزه ناشی شده باشد...» (پیشین، صص٨٨-٨٧)
از یک منظر لنین و کائوتسکی بحث درستی را به صورت نادرست مطرح می کنند. می دانیم که اگرچه مارکس و انگلس به مبحث آگاهی طبقاتی وارد نشده و جزییات آن را تئوریزه نکرده اند، اما هیچ گاه بر اصالت مبارزه ی روشن فکران بورژوا و تقدم آگاهی ذهنی بر مبارزه ی طبقاتی و انتقال آگاهی طبقاتی از بیرون طبقه به درون آن نپرداخته اند. آن چه که مارکس بر مبنای هستی اجتماعی فرموله کرده و آن را تعیین کننده ی آگاهی انسان ها دانسته بود؛ به کلی با برداشت های انتزاعی و منجمد شده از "چه باید کرد" و طراحی کائوتسکی - که بعدها مورد توجه لوکاچ و گلدمن و مزاروش نیز قرار گرفت - متفاوت است. ما در این سلسله مقالات به اندازه ی توان مان در مورد "چه باید کرد" لنین و ضرورت برداشت و فهم صحیح از آن صحبت کردیم. واقعیت این است که مبنا قراردادن طوطی وار "چه باید کرد" بدون توجه به شرایط مکانی، زمانی و تاریخی نویسنده (لنین) می تواند در همان نخستین برداشت به نوعی بلانکیسم و ولونتاریسم و در بهترین شرایط حزب سیاسی جدا از طبقه منجر شود. حزبی متشکل از روشن فکران بورژوا که نه فقط وظیفه ی آگاه سازی طبقه ی کارگر را برای خود تعریف کرده است، بل که این رسالت را نیز در چنته ی خود گرفته است که به نیابت از طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را قبضه کند و برای طبقه نقش آقابالاسر و رهبر بتراشد. هر چند فهم درست از تجربیات انقلاب اکتبر به ما می آموزد که حزب سیاسی کارگری دوران ما - دست کم در ایران معاصر- به شیوه یی متمایز از برداشت های جاری احزاب فی الحال موجود شکل می بندد اما این نکته را نباید فراموش کرد که با وجود همه ی تفاوت ها مخالفت با حزب سیاسی کارگران مستقیماً مخالفت با ستاد رزمنده ی کارگران و مقاومت علیه کسب قدرت سیاسی از سوی کارگران است.این بهانه ها که "در انقلاب اکتبر حزب جای طبقه نشست و دیکتاتوری حزب به وجود آمد و هدف کارگران اشتراکی کردن تولید است و کاری به قدرت سیاسی ندارند" و ....توجیه محترمانه ی نشانه ی نخود سیاه به طبقه ی کارگر است.در روزگاری که بورژوازی برای حفظ قدرت خود به انواع و اقسام احزاب و اتحادیه ها- از اتاق بازرگانی تا اتحادیه ی طلا فروشان "محترم" بازار تهران و حزب موئتلفه و مشارکت- مجهز می شود و در همین حال به شصت هفتاد فعال کارگری اجازه نمی دهد که در خانه ی شخصی خود مجمع عمومی برگزار کنند.... در روزگاری که دستمزد چهار برابر زیر خط فقر کارگران از صندوق تامین اجتماعی به جیب "نماینده گان محترم مجلس" سرازیر می شود....در روزگاری که پای دلارها و یوروهای میلیاردی امثال بابک زنجانی ها از تهران تا پکن و استانبول دراز شده است.....بله در چنین روزگار تیره و تاری که هارترین جناح سرمایه (نئولیبرالیسم) تسمه از گرده ی اردوی کار کشیده است، سخن گفتن از عوارض جانبی حزب فقط یک غر و لند سیاسی نیست....

بعد از تحریر

"....اگر مارکسیسم این است، آن چه که محرز است این که من مارکسیست نیستم."
http://www.marxists.org/archive/marx/works/1890/letters/90_08_05.htm
این جمله یی است منسوب به مارکس در ارزیابی مواضع حزبی سوسیال دموکرات در فرانسه(خطاب به پاول لافارک.)خیلی ها از این جا و خیلی های دیگر از جاهای دیگر حرکت کرده اند تا برسند به این جا که ترم هایی از قبیل "مارکسیسم، لنینیسم، تروتسکیسم، استالینیسم" و.... بلاوجه هستند و ایضا کاربردشان نامربوط است. گویا این پدیده ی "ایسم" هنوز می تواند منشا پلمیک های حاشیه یی باشد.تا آن جا که به این قلم مربوط است گفتنی این که:
ایسم (ism:انگلیسی)؛(isme:فرانسه)؛(ismus:آلمانی) پسوندی است که به دنبال نام یا صفتی می نشیند و آن را به لحاظ مفهومی بسط می دهد."ایسم" موید گرایش، روش، جریان، کنش، مکتب، تفکر، ایده ئولوژی و بینشی است که آن نام یا صفت حمل می کند. همین! ریشه ی ایسم از زبان یونانی آمده. جایی که با این روش فعل را به اسم یا صفت تبدیل می کردند و عادات و رفتارهای اقوام مختلف را باز می نمودند.همین!
*"ایسم" برای ترسیم یک پروسه یا فراشد- از اسم فعل- به کار رفته. مانند:criticism و organism.
*"ایسم" برای تبیین مجموعه یی از ویژه گی های اجتماعی و شخصی و فراتر از نکته ی پیشین. مانند:
capitalism/barbarism/despotism/sectarism/opportunism/neoliberalism/tourism/socialism/….
*"ایسم" برای تعریف یک دستگاه تحلیلی- نظری مانند:
rationalism/Catholicism/freuidism/Marxism/chartism/conservatism/structuralism/….
*"ایسم" برای تصریح جنبه های عمومی مفاهیم. مانند :atomism/atheism/evangelism/feminism/realism/….
*"ایسم"برای تفهیم یک خصلت معین در یک پدیده ی خاص.مانند:archaism/sophism/latinism/….
از قرار کاربست "ایسم" در مواردی که چارچوب های فکری(علمی، دینی، فلسفی، اقتصادی و...) را تبیین کرده؛محل نزاع واقع شده.به همین سبب نیز کسانی برای معادل سازی دست به
:تلاش هایی زده اند و فی المثل در مواردی مانند
organism/criticism/pastoralism/cannibalism/capitalism….
اصطلاحاتی از قبیل اندام واره گی،عیارسنجی،شبان واره گی،هم نوع خواره گی،سرمایه داری و....یرگزیده اند.برخی دیگر برای حذف"ایسم" به ترکیب سازی روی کرده اند. مانند: اهل حق، اصحاب اجماع، اصحاب کمون، اهل علم و....گروهی به جای اصطلاحاتی مانند:positivism/pragmatism/empiricism/materialism/subjectivism….
گفته اند: مذهب تحصلی، مذهب اصالت عمل،مکتب تجربه گرایی، مکتب اصالت ماده، مکتب اصالت وجود موضوعی و....گاه در مواردی از پسوند"گری" استفاده شده. مانند:واقع گرایی و تاریخی گری به جای :realism/historism
در تمام این زمینه ها پزوهشگرانی از قبیل امیرحسین آریانپور و احمد آرام و داریوش آشوری کم و بیش بحث های مبسوطی طراحی کرده اند.واقعیت این است که اگر فی المثل "خرد گرایی" و " انسان محوری"می تواند ما را به "rationalism" و "humanism" برساند اما "مارکس گرایی" و "فرویدباوری" نمی تواند به تمامی حامل و معرف واقعی مارکسیسم و فرویدیسم باشد.شکی نیست یکی از وظایف و مسوولیت های هر نویسنده ی آگاه و مسلط به ادبیات، غنی سازی زبان از واژه های متنوع و جدید است. گفته شده اگر فرهنگ لغات روسی گم شود به اعتبار"جنگ و صلح" تولستوی می توان آن را بازتولید کرد.در یک مقیاس دیگر زمانی که احمد شاملو اصطلاحاتی مانند "شیرآهنکوه مردا" و "شبکلاه درد" و.... را خلق می کرد از یک سو به زبان نوشتاری خود عمق و وسعت می بخشید و از سوی دیگر پشتوانه و غنای زبان را ارتقا می داد.اما فی المثل آن جا که آقایان اصلاح طلب برای "دموکراسی" اصطلاح نخراشیده ی "مردمسالاری دینی" را اشاعه می دهند، فقط نادانی خود از مفهوم مدرن دموکراسی را جار می زنند.چرا که با همان فرض،آقای آیت الله مصباح یزدی معتقد است که "در دین اسلام مردم هیچ کاره اند تا چه رسد به این که سالار باشند در حوزه دموکراسی".باری اگر از اصطلاح استالینیسم می توان به نظریه، فاکت و وقایع دوران "سوسیالیسم در یک کشور/ صنعتی سازی/ اردوگاه به جای انترناسیونالیسم/ جنگ کبیر میهنی/ فاشیسم کشی/اردوگاه کار اجباری/ دادگاه های مخوف و...."راه یافت سووال این است که ایراد کاربست این اصطلاحات چیست؟ همین! به قول استاد عبید زاکانی "رندی را گفتند که قیمه به قاف کنند یا به غین؟ گفت قاف و غین همه بگذار. قیمه به گوشت کنند!"در نتیجه دوستانی که این دغدغه ی خود را با نگارنده در میان گذاشته اند بهتر است به این مهم وارد شوند که برای گرفتن دستمزد بالای خط فقر، کارگران چه باید بکنند؟ چه را ساخت و ساز تشکل های کارگری سرمایه ستیز با این همه چالش و تاخیر مواجه است؟ با رفرمیست هایی که هر از چند گاه کارگران را به تمکین در برابر بندهای"مترقی" قانون کار فرا می خوانند چه باید کرد؟ به آن دسته از فعالان کارگری که سر در گریبان دارند چه باید گفت؟ فعلا همین!
ادامه دارد.....

****************

١٢. آگاهی سوسیالیستی

پنجشنبه ١٦ آبان ١٣٩٢

در آمد
آیا جنبش کارگری بعد از انتخابات یازدهم وارد دوران تازه یی شده است؟ نسبت مندی جنبش کارگری با لحظه ی حال دولت چه گونه ترسیم می شود؟ آیا صورت بندی هایِ احتمالی و تازه ی توازن قوا کاربست های ویژه یی را در دستور کار فعالان کارگری قرار داده است؟ اگر چنین نیست و اگر در بر همان پاشنه ی سابق می چرخد پس این همه نامه نگاری های جدید و تبریک و تهنیت به مقامات و اشاره به این که جناب وزیر در کودکی کارگر بوده و ....و به طور مشخص نامه هایی که از سوی فعالان و تشکل های مستقل کارگری خطاب به حسن روحانی و علی ربیعی نوشته شده از چه خاستگاهی برخوردار است؟ اگر چنان است،مختصات این دوران جدید با کدام معیارها قابل اندازه گیری است؟ دولت یازدهم در مقام نماینده ی بخش خصوصی سرمایه و مدافع تمام عیار اتاق بازرگانی به منظور پیش گیری از کاهش بیشتر نرخ سود وارد سپهر سیاست ایران شده است. برای دست یابی به این هدف انجماد دستمزدها و متغییر کردن قانون کار اولویت بی چون و چرای قدرت دولتی است. در این صورت سیاست گزاری و تاکتیک جدید جنبش کارگری چه باید باشد؟ صف آرایی نیروهای امنیتی در جبهه ی جدید سرمایه و گماردن یک مقام حرفه یی امنیتی به وزارت کار حامل کدام پیام برای جنبش کارگری است؟ علی ربیعی با پشتیبانی خانه ی کارگر و شوراهای اسلامی و به پشتوانه ی تجارب پلیسی خود چه گونه می خواهد "خنده بر لبان فرزندان کارگران "بنشاند؟ ماهیت واقعی این "خنده" چیست؟ تا آن جا که به مسوولیت و توان محدود این قلم باز می گردد طی چند مقاله به لحظه ی حال دولت یازدهم وارد شده و نسبت های این دولت با طبقه ی بورژوازی و موقعیت سرمایه را ترسیم کرده است. سلسله مقالات "سازمان یابی کارگری" دقیقا به سبب پیش نوشته به تاخیر افتاد و اینک بر آنم ضمن جمع و جور کردن سر دستی آن مباحث به تبیین شرایط کنونی جنبش کارگری بپردازم. نگفته پیداست که حتا اشاره به سرفصل های یازده مقاله ی مفصل از حوصله ی خواننده بیرون است. در نتیجه نوشته ام را از همان جایی که بریده شده بود؛ ادامه می دهم. جایی که از تحریف "چه باید کرد" لنین حرف می زدم؛ از این که ترکیب سازمانی حزب انقلابی کارگران چه گونه باید باشد؛ از پلمیک های سازنده ی بلشویک ها و اسپارتاکیست ها، از نحوه ی کسب یا انتقال آگاهی....برای ملاحظه ی کل آن مقالات بنگرید به: همین مجموعه، مقاله ١. آگاهی

عبور از ایده ئولوژی
به "چه باید کرد" باز خواهم گشت. مارکس و انگلس ارتباط میان آگاهی طبقاتی و سازمان دهی و تشکل یابی کارگران را در جریان تبدیل تئوری به عمل انقلابی به دوره های مختلف تقسیم کردند و به شکل کنکرت از سیر تطور و تکون تشکل سخن گفتند.(مانیفست، برگردان مرتضوی،عبادیان، ص: ٢٨٦)
به نظر مارکس شیوه ی تولید و روابط اجتماعیِ متناظر با آن زیر بنای واقعی جامعه را تشکیل می دهد . مارکس به درست گفت: " این آگاهی انسان ها نیست که هستی شان را تعیین می کند بل که بر عکس هستی اجتماعی شان است که آگاهی انسان ها را معین می کند". بی شک این جمع بندی بسیار مهم ، به مراتب فراتر و فربه تر از گزاره ها و گزینه های فلسفی ، ایده ئولوژیک و معرفت شناختی است. چنین تبیینی ناظر به تکوین ساختارهای اصلی سیاست ،دین، هنر ، فلسفه ، حقوق و ایده ئولوژی است. به نظر مارکس - که در نقد ایده ئولوژی آلمانی فرموله شد - این گونه های ایده ئولوژیک است که مانع پیش رفت جست و جوهای علمی می شوند. هنگامی که اشکال ایده ئولوژیک بدون لحاظ کرد ارتباط بینابینی - که می تواند میان مرحله ی مشخصی از تکامل اقتصادی و محصولات فرهنگی گوناگون برقرار شود - مورد ارزیابی قرار می گیرند ، نقش سلبی آن ها روشن تر می گردد. به نظر مارکس ارتباطاتی از این گونه میان شیوه های تولید، ساختار طبقاتی و سبک های تفکر یا آفرینش معنوی می توانند بدون دشواری ایجاد شوند. ژان پیاژه (کتاب "سرآغاز تکوین یک نظریه ی شناخت" ) درباره ی این نظریه ی جامع مارکس ، ضمن تاکید بر اهمیت آن در جامعه شناسی شناخت، چنین نوشت:
" مزیت بزرگ مارکس این است که او در پدیده های اجتماعی میان یک زیربنای موثر و یک روبنا تمایز قائل می شود و مارکس شخصاً بر این نکته انگشت نهاده - روبنای اجتماعی در همان رابطه یی با زیر بنای خود قرار داد که آگاهی فردی با رفتار"(ژان پیاژه ١٣٧٢:١٢٨)
هدف آگاهی طبقاتی در سوسیالیسم علمی مارکس در تلفیقی از تئوری و پراتیک، تشخیص آن دسته از مکانیسم‌هایی است که به اعتبار آنان پدیده‌های اجتماعی در هر جامعه - به ضرب و زور انواع و اقسام ساز و کارهای ایده‌ ئولوژیک - باژگونه معرفی و تعریف می‌شوند. و به عبارت دیگر غیر از آن چه واقعاً موجود هستند،نمایانده می‌شوند. سوسیالیسم مارکس – به این مفهوم - انقلاب علیه باژگونه سازی معرفتی و مادی پدیده‌هایی است که به سلاح و ابزار دست بورژوازی تبدیل شده‌اند. به نظر می‌ رسد سه اثر "ایده‌ ئولوژی آلمانی"، "تزهای فوئر باخ" و "فقر فلسفه" در برگیرنده‌ ی چارچوب و متدولوژی آگاهی طبقاتی از نظر مارکس باشند. ایده ‌ئو‌لوژی آلمانی مهم‌ ترین نقطه‌ ی عطف در سیر تطور سوسیالیسم به علم است. در این اثر مارکس در برابر هگلی‌های جوان که نقد و ایده را موتور تکامل تاریخی می پنداشتند به صراحت اعلام کرد که «توضیح اساس و پایه‌ ی عقاید از طریق پراتیک مادی ‌ست و نه توضیح عمل توسط ایده» (ایده‌ ئولوژی آلمانی، ١٩٦۵ ص:۵٠، چاپ لندن) در این اثر مهم مارکس ضمن جدا شدن ریشه ‌یی از ایده‌آلیسم هگل و ماتریالیسم نظاره‌ گر فوئر باخ، به تحلیل نقش تولید در تاریخ و زنده‌ گی اجتماعی انسان‌ها رسید: «همان طور که محیط و مقتضیات بر شکل‌گیری و ساختن بشر تاثیر می‌گذارند، بشر نیز در ساختن محیط و مقتضیات اثر می‌گذارد... بشر از حیوانات توسط آگاهی‌اش متمایز می شود... بشر به محض آغاز تولید وسائل معیشت خود آغاز به متمایز کردن خود از حیوانات کرد... بشر با تولید وسائل معیشت خود به شکل غیر مستقیم در حال تولید زنده‌ گی مادی خود نیز هست.» به این ترتیب مارکس بر نقش تولید به عنوان شرط اصلی تطور و تکامل تمام تاریخ اجتماعی انسان تاکید می‌کند و از همین جا به تحلیل دو مقوله‌ ی پیوسته‌ ی ماتریالیسم تاریخی یعنی "نیروهای تولید" و "مناسبات تولید" می‌پردازد. ارتباط آگاهی طبقاتی با نقش تولید در حیات اجتماعی طبقه‌ی کارگر در همین چارچوب تبیین می‌شود و به دو مرحله‌ ی کلی و پیوسته تقسیم می‌گردد:
١. طبقه‌ی در خود. کارگران در این شکل ‌بندی به حدی از آگاهی می‌رسند که فی‌المثل کارمزدی خصلت اساسی نظام تولیدی سرمایه‌ داری است و دستمزدی که به آنان تعلق می‌گیرد حتا بدون در نظر گرفتن ارزش اضافه به مراتب کم ‌تر از ارزش نیروی کارشان است. مارکس از این مهم در تفاوت ماهوی کار و نیروی کار سخن گفته است. آگاهی نسبت به واقعیت موجود و تلاش برای بهتر کردن آن کارگران را در تشکل‌های سندیکایی و اتحادیه‌یی گرد می‌کند و به یک سلسله مبارزه‌ ی دو فاکتو و اکونومیستی وا می‌دارد. واضح است که هر درجه‌ یی از پیشرفت در این مبارزه و هر میزان از تحقق مطالبات صنفی، به سود کارگران است و آنان را برای دستیابی به وحدت طبقاتی و برداشتن گام‌های بعدی یاری می‌رساند. کسانی این حد از آگاهی را - با اشاره‌ی سطحی به نقد لنین به تریدیونیونیسم در "چه باید کرد"- به سخره گرفته‌ اند و به بهانه‌ ی نفی اکونومیسم و سندیکالیسم به آن ریشخند زده‌اند. اگر کارگران در راه دشوار رهایی خود و جامعه بتوانند نخستین گام‌های‌شان را با تحمیل شرایط بهتر محیط کار، تقلیل ساعت و شدت کار و دریافت دستمزد بیشتر بر کارفرمایان و سرمایه‌داران بردارند، همه‌ی آن نیشخندها، باد هواست. کسان دیگر نیز گفته‌اند که چنین مبارزه‌یی به رونق و شکوفایی تولید و به تبع آن سودآور‌سازی سرمایه می‌انجامد.این تفسیرهم به اندازه‌ی کافی ریشخندآمیز هست، که بی‌نیاز از نقد باشد.
٢. طبقه ی برای خود. این شکل از طبقه‌ ی کارگر در مسیر تکامل مبارزه‌ی طبقاتی و به یاری عنصر سازمان‌ یابی و در سیر تکون عمل، تجربه، آگاهی به آن درجه از شعور و آگاهی رسیده است که ضمن دریافت منافع مشترک به هدف واحد در قالب یک طبقه فکر وعمل کند.
وجه تولید جامعه‌ ی سرمایه ‌داری پیشرفته به نحو بارزی می‌کوشد از طریق ترویج رفرمیسم و حتا اتمیزه کردن کارگران ضمن ترمیم تضادهای خود - از جمله تلاش برای عبور از دوره‌ی انباشت پس از بحران-طبقه‌ی کارگر را حداکثر در موقعیت نخست متوقف کند. اما از سوی دیگر گرایش به تمرکز سرمایه‌ داری چنان که انگلس درخصوص توضیح طبقه‌ ی کارگر انگلستان گفته است، لاجرم به ایجاد تمرکز در طبقه‌ ی کارگر نیز می‌تواند بینجامد. در هر دو صورت هستی اجتماعی طبقه‌ یی که در مبارزه ی متشکل و سازمان یافته ی این تضادها شکل بسته است، حکم به آگاهی طبقه‌ یی می‌دهد که رسالت تاریخی‌اش جمع کردن بساط همین تضادها و بحران‌هاست. شناخت تئوریک و ایده ‌ئولوژیک برای ایجاد چنین تغییربنیادینی نقش اول را ایفا نمی‌کند.

آگاهی به شیوه ی "چه باید کرد"
تاکید مارکس مبنی بر این که "رهایی طبقه ی کارگر تنها به دست خود طبقه ی کارگر ممکن است"؛ موید شناخت علمی او و انگلس از ماهیت طبقاتی و رسالت تاریخی پرولتاریاست. این تصور که گمان کنیم لنین در "چه باید کرد" هنگامی که مشغول زدن پنبه ی اکونومیست ها و تریدیونیونیست ها بوده با مباحث پیش گفته ی مارکس و انگلس آشنایی نداشته بی گمان خیالی خام و پنداری ساده لوحانه است. می دانیم که لنین به متن "دست نوشته ها" و "گروندریسه" دست نیافته و از محتوای مباحث و مکاتبات سوسیالیست های روس با مارکس پیرامون نحوه ی گذار مطلع نبوده است، اما با این حال برخی به تاسی و دُگم از این نظر که "آگاهی طبقاتی از بیرون به درون جنبش کارگری می رود یا باید برود" به نقد مارکسیست های اتریشی و سپس کارل کائوتسکی می پردازند و لنین را به استناد مباحث مشخص"چه باید کرد" بدون در نظر گرفتن شرایط مشخص- در متن مبارزه با اکونومیست های روسی- روی صندلی متهم اصلی نظریه ی فوق می نشانند. تکیه به این نکات محور اصلی برداشت کلیشه یی از "چه باید کرد" است:
الف. تئوریسین های برجسته ی کارگران - و به طریق اولا مارکس و انگلس - از روشن فکران بورژوا بوده اند. رهبران برجسته ی انقلاب بلشویکی و نظریه پردازان شاخص سوسیال دموکراسی آلمان نیز غالباً از طبقه ی بورژوازی و یا خانواده های مرفه برخاسته بودند.
ب. "ایده ئولوژی حاکم بر هر جامعه ایده ئولوژی طبقه ی حاکم است". این جمله برداشتی است از رساله ی "خانواده مقدس" مارکس که در نقد نظریه ی لنینی "چه باید کرد" و "حزب سیاسی روشن فکران انقلابی" به کار می رود. بنابراین استدلال سرمایه داری از آن جا که قدرت سیاسی را به دست دارد، در نتیجه از تمام امکانات رسانه یی (تبلیغی و ترویجی) موجود در جامعه به منظور سلطه ی نظری خود بهره می گیرد، و به همین اعتبار نیز نه فقط روند فکری حاکم بر جامعه را به سود خود جهت می دهد، بل که طبقه ی کارگر را نیز تحمیق می-کند و به طبقه یی برای اعمال سیاست های بورژوازی مبدل می سازد. کارگران به دلیل بی بهره گی از امکاناتی که فرصت آگاه شدن را مهیا می سازد؛ حداکثر برای یک سلسله مطالبات اقتصادی (سندیکالیستی و تریدیونیونیستی) مبارزه می کنند و در صورت پیروزی، اگرچه به درجه یی از رشد معیشت و بهبود شرایط کار نایل می آیند، اما همین فرایند به انکشاف سرمایه داری، رونق تولید، سودآورسازی سرمایه، ارزش اضافه ی بیش تر، عبور از مرحله ی جدید انباشت سرمایه و در نتیجه تثبیت و تحکیم بورژوازی یاری می رساند.دخالت هژمونیک روشن فکران سوسیالیست در روند انقلاب از جمله انتقال آگاهی طبقاتی به درون طبقه و تشکیل حزب کمونیست بر فراز طبقه بر پایه ی همین استدلال شکل می گیرد.
پ. سرمایه داری در روند پیش رفت، چنگال خود را بر تمام مناسبات اقتصادی جامعه فرو می کند و در همین راستا شکل های سیاسی مطلوب خود را سازمان می دهد. اما طبقه ی کارگر در موقعیتی فرودست قرار دارد. از لحاظ اقتصادی، کارگران در نظام تولید بورژوایی، مرعوب و تحت سلطه ی سیاسی اقتصادی و فرهنگی طبقه ی حاکم (بورژوازی) هستند. برخلاف بورژوازی؛ طبقه ی کارگر ناگزیر است برای تغییر جامعه و ایجاد شیوه ی تولید سوسیالیستی ابتدا به سوی کسب قدرت سیاسی حرکت کند و پنجه به چهره ی حاکمیت سرمایه بکشد و پس از دست -یابی به قدرت، در حرکت بعدی نظام اقتصادی مطلوب خود را سازمان دهد. لنین در بخش بررسی "آغاز غلیان جنبش خود به خودی" (چه باید کرد، ص:84) از صورت مندی خود به خودی جنبش کارگری تحت عنوان "شکل جنینی آگاهی" یاد می کند و این امر را به درست " تا اندازه یی مظهر بیدار شدن روح آگاهی" کارگران می داند و در ادامه اعتصابات خود به خودی را نه به مثابه ی مبارزه ی سوسیال دموکراتیک، بل که به مفهوم مبارزه ی تریدیونیونی می داند و نتیجه ی آن را "بیدار شدن خصومت آشتی ناپذیر کارگران و کارفرمایان" تلقی می کند و این سطح از مبارزه را هنوز پایین تر از شناخت تضاد آشتی ناپذیر کار ـ سرمایه از سوی کارگران می نشاند و در مجموع ضمن تاکید بر پیش رفت اعتصابات سال های نود نسبت به عصیان های پیشین این حرکات را نابسنده می خواند:
«ما گفتیم که آگاهی سوسیال دموکراتیک در کارگران اصولاً نمی توانست وجود داشته باشد. این آگاهی را فقط از خارج ممکن بود وارد کرد. تاریخ تمام کشورها گواهی می دهد که طبقه ی کارگر با قوای خود منحصراً می تواند آگاهی تریدیونیونیستی حاصل نماید. یعنی اعتقاد حاصل کند که باید تشکیل اتحادیه بدهد. بر ضد کارفرمایان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قوانینی بنماید که برای کارگران لازم است و غیره. ولی آموزش سوسیالیسم از آن تئوری های فلسفی، تاریخی و اقتصادی نشو و نما یافته است که نماینده گان دانشور طبقات دارا و روشن فکران تتبع نموده اند. خود مارکس و انگلس موجدین سوسیالیسم علمی معاصر نیز از لحاظ موقعیت اجتماعی خود در زمره روشن فکران بورژوازی بودند. به همین گونه در روسیه نیز آموزش طبیعی تئوریک سوسیال دموکراسی کاملاً مستقل از رشد خود به خودی جنبش کارگری و به مثابه ی نتیجه ی طبیعی و ناگزیر تکامل فکری روشن فکران انقلابی سوسیالیست به وجود آمده است. در آغاز دوره ی مورد بحث ما، یعنی آغاز نیمه ی سال های نود این آموزش نه فقط یک برنامه ی کاملاً سر و صورت یافته ی گروه "آزادی کار" بود، بل که اکثریت جوانان انقلابی روسیه را نیز به طرف خود جلب کرده بود...» (پیشین)
برداشت منجمد و دگم از این بخش "چه باید کرد" به خصوص از سوی دیپلمه های محترم بیکار و دانشجویان ارجمند رادیکال و شیفته گان عزیز پروژه ی "آگاه سازی طبقه ی کارگر بی سواد" و "روشنفکران" گرامی کافه نشین برای جنبش کارگری کم زحمت نداشته است! ادامه دارد......

پنجشنبه ١٦ آبان ١٣٩٢


منابع

١٣٧٩) لودویک فوئرباخ و ایده ئولوژی آلمانی ،برگردان پرویز بابایی،تهران:نشر چشمه.
-------------- (١٣۵٨) خانواده ی مقدس ،برگردان تیرداد نیکی، تهران: انتشارات صمد.
مارکس کارل (١٣٨٣) فقر فلسفه ، برگردان آرتین آراکل، تهران: نشر اهورا.
لنین ولادیمیر (بی تا) مجموعه آثار ، برگردان پورهرمزان، تهران: پیوند.

****************

١١. تحریف چه باید کرد

سه شنبه ٢۴ بهمن ١٣٩١

در آمد
مدتی این مثنوی تاخیر شد! به دلائلی که دانسته است مدتی در امتداد و استمرار این سلسله مقالات وقفه افتاد. در آخرین بخش قرار گذاشته بودیم که از تحریف و تعمیم نامربوط "چه باید کرد" لنین و دوری از متدولوژی "تحلیل مشخص از شرایط مشخص" سخن بگوئیم. اینک سرِ قرار آمده ایم. در این مدت دوستانی با اشاره به این نکته که بخش عمده یی از این مجموعه به جای تبیین سازمان یابی کارگری وارد مقوله ی سازمان یابی حزبی شده است؛ سئوالاتی را در میان گذاشته اند. اگر فرصتی باشد به این مولفه خواهیم پرداخت اما فی الجمله باید عرض کنم که وقتی ما از ضرورت تشکل یابی توده یی کارگران سخن می گوییم و از ضرورت ایجاد تشکل مستقل کارگری دفاع می کنیم ؛ به هیچ وجه از انتزاع کارگران پیشرو از احزاب سیاسی چپ بحث نمی کنیم. در تمام مقالات نگارنده عبارت کلیدی طبقه ی کارگر متشکل و متحزب نهادینه شده است. استقلال تشکل کارگری در واقع استقلال از دولت سرمایه و کل نهادهای سرمایه داری داخلی و خارجی (امپریالیستی ) است و به هیچ وجه از جدایی و بی نیازی کارگران از ضرورت فعالیت تحزب گرا سخن نمی گوید. نهاد سرمایه سالار "خانه کارگر" که حالا جماعتی منتقد دو آتشه ی آن شده اند فقط یکی ازین ده ها نهاد وابسته به سرمایه داری داخلی است و البته برخورد با این نهادهای ضد کارگری نباید ما را از خطر نهادهای "کارگری" سرمایه داری جهانی غافل کند! در عصر جهانی شدن سرمایه ؛ در عصر امپریالیسم١ محدود کردن مبارزه ی طبقاتی به یک جبهه ی خاص و غفلت از انواع دلالان و ترفندهای نهادهای سرمایه سالار بین المللی اگر آگاهانه صورت گرفته باشد حکایت دزدی است که با چراغ آمده و اگر ناآگاهانه شکل بسته باشد جهل مرکب است. انکشاف مبارزه ی طبقاتی و ارتقای آگاهی کارگران پیشرو در دفاع از منافع طبقاتی شان - که یک نمونه ی آن در دفاع از سندیکای واحد صورت گرفت- به ساده گی موید این نکته است که اگر پیشرفت تکنولوژی بورژوازی را به دستگاه های جدید سرکوب مجهز کرده در مقابل پیشروان نظری و عملی طبقه ی کارگر نیز به آن درجه از آگاهی رسیده اند که مرعوب غوغای غوکان سرمایه نشوند.
اگر هدف کارگران تغییر بنیادی جهان است - که در واقع چنین هست- لاجرم این تغییر از طریق کسب قدرت سیاسی شکل می بندد و برای کسب قدرت اتکا به تشکل کارگری به تنهایی و بدون پشتوانه ی حزب سیاسی طبقه ی کارگر ممکن نیست. در مورد حزب و طبقه ادبیات سیاسی چپ سوسیالیست آن قدر غنی هست که این نوشته را از طرح مجدد آن مستغنی کند.

آگاهی طبقاتی لنینی
نظریه ی جانشین گرایی، ظاهراً توجیه و اعتبار تئوریک خود را از رساله ی "چه باید کرد" لنین وام می گیرد و آن اثر مقطعی را به تمام برهه های تاریخ تعمیم می دهد. این اثر نتیجه ی نقد شلاقی لنین نسبت به سیاست های تریدیونیونیستی و تحدید مبارزه ی طبقاتی به تلاشی صنفی از سوی اکونومیست هاست. نقد "مدیحه سرایی رابوچیه دلو" که تمام عرصه های مبارزه ی سیاسی را به نفع دست برتر یافتن یک سری فعالیت های اکونومیستی و مطالبات اقتصادی تقلیل می دهد، قابل فهم است. رنگ و بو دادن کوشش های صنفی با یک سری لفت و لیس های سیاسی نمی توانست مورد نقد چکشی لنین قرار نگیرد. به نظر رابوچیه دلو "نزدیک ترین خواست های سیاسی پس از یک یا حداکثر چند اعتصاب، همین که حکومت پلیس و ژاندارمری را از کار انداخت در دست رس توده ها قرار می گیرد..." چنین درک سفیهانه یی از تبعات یک مطالبه ی اقتصادی واکنش تند لنین را نسبت به برنامه های تریدیونیون ها برانگیخت:
«در زیر جمله ی پر طمطراق جنبه ی سیاسی دادن به همان مبارزه ی اقتصادی که "به منتها درجه" پر معنا و انقلابی به گوش می رسد، در حقیقت یک کوشش سنتی برای تنزل سیاست سوسیال دموکراتیک بیانیه ی سیاست تریدیونیونیستی نهفته است.» ("چه باید کرد" از مجموعه آثار لنین به فارسی، ص:٩٧)
ما پیش ازین مبانی حزب لنینی را با اشاره به اصول و مبانی نظری و تشکیلاتی و ترکیب کمی و عددی آن (٨ کارگر و ٢ روشن فکر سوسیالیست در حوزه های حزبی و سانترالیسم دموکراتیک و غیره) تبیین کرده ایم و درک روشنی از حزب کارگری به دست داده ایم.
اما آن چه که طی چند دهه ی گذشته با تاکید بر فصول مختلف "چه باید کرد" و به ویژه بند (و) "طبقه ی کارگر، مبارزه ی پیش قدم در راه دموکراسی" به یک مناقشه ی تمام عیار در میان جریانات و گرایشات چپ تبدیل شده است، به طور مشخص به نظریه های فصلی و تعمیم ناپذیر لنین در خصوص حضور هژمونیک، اصلی و محوری روشن-فکران چپ در راه ایجاد حزب سیاسی باز می گردد. لنین در همین بند، بنیاد مارکسی آگاهی طبقاتی را به بیرون از طبقه می-کشد:
"شعور سیاسی طبقاتی را فقط از بیرون یعنی از بیرون مبارزه ی اقتصادی و از بیرون مدار مناسبات کارگران با کارفرمایان می توان برای کارگر آورد. رشته یی که این دانش را فقط از آن می توان تحصیل نمود، رشته ی مناسبات تمام طبقات و قشرها با دولت و حکومت و رشته ی ارتباط متقابل بین تمام طبقات می باشد. از این پرسش: چه بایدکرد تا به کارگران دانش سیاسی داده شود؟ نمی توان فقط این یک پاسخ را داد که: "باید میان کارگران رفت"، پاسخی که پراتیسین ها و به خصوص پراتیسین هایی که متمایل به اکونومیسم هستند در اکثر موارد به آن اکتفا می کنند. برای این که به کارگران دانش سیاسی داده شود، سوسیال دموکرات ها باید میان کلیه ی طبقات اهالی بروند و باید دسته جات ارتش خود را به تمام اطراف روانه سازند.» (پیشین، ص:١٠۴). در ادامه ی نقد اکونومیست ها، لنین به وضوح تمام تاکید می کند:
«سیاست تریدیونیونی طبقه ی کارگر همان سیاست بورژوایی طبقه ی کارگر است...» (پیشین، ص:١٠۵، تمام تاکیدها از لنین است).
در اکتبر١٩١٧ و در آستانه ی پیروزی انقلاب وقتی که پلخانف خطاب به لنین نوشت: «هیچ چیزی برای جامعه ی بشری خطرناک تر از حکومت کارگرانی که آگاهی طبقاتی ندارند نیست...»؛ در واقع به همین درک انتزاعی از آگاهی طبقاتی تاکید می کرد و از یک منظر تفسیر منجمدی از "چه باید کرد" ارائه می داد.
ما پیش ازین و در بخش نخست این مجموعه به تبیین آگاهی طبقاتی از نظر مارکس پرداختیم و ضروری می دانیم که به این محور کلیدی از موضع لنین نیز وارد شویم. چنان که دانسته است ؛ لنین در پیوند با مفهوم طبقه ی برای خود و خود عینیت یابیِ آگاهی محور؛ پرولتاریا را در معنای فرایند خود عینیت یابی آن از ره گذر سیاست و پراتیک سیاسی و طبقاتی درک می کرد.
در همین راستا حزب لنینی اوج این فرایند خود عینیت یابی پرولتاریاست.حزب لنینی و سیاست پرولتری؛ عینیت یابی تکراریِ اجباری و بی هوده ی درون ساختار نامحدود ؛ برکرانه گی کاذب( در مفهوم هگلی) سرمایه داری را از هم می گسلد و خود عینیت یابی میانجی گر را که به آگاهی و شناخت فعال پرولتاریا می رسد ؛ فرا می نهد. "لنینیسم نقطه ی فرازین ایده ی پرولتاریایی ست و آن گاه که پرولتاریا گام در هستی برای خود نهد؛ آن گاه که پیله ی تاریخ از هم می درد ؛ آن گاه که تاریخ دوباره بر در می کوبد....لنینیسم را باز می یابد و با آن بر تاریخ و روی دادها سنگینی می کند. در واقع لنینیسم چیزی نیست جز بیان هستی در خود و برای خود پرولتاریا.چیزی نیست جز نظریه یی که دیالکتیک ایده ی نظری پرولتاریا و ایده ی عملی پرولتاریا در آن لحاظ شده است. در عین حال لنینیسم این پیوند را در سیاست واقعی نیز پراتیک می کند." (کارل هرتزینگر: مقدمه بر کتاب "تاملی در وحدت اندیشه ی لنین"؛ اثر گئورگ لوکاچ ؛ ترجمانِ حسن شمس آوری و علی رضا امیر قاسمی)
زمانی لوکاچ درباره ی لنین نوشت " فیلسوف ژرف اندیش یا انقلابی... تبدیل کننده ی پرشور نظریه به عمل و کسی که نگاه نافذش همیشه متوجه برگشت گاه هایی است که در آن ها نظریه به عمل تبدیل می شود و عمل انقلابی به نظریه."در واقع این متد دیالکتیکی لنین را باید در شیوه ی سازمان دهی در حزب بلشویک و آثار نظری او پی گرفت و در چارچوب مبانی نظری و اصولی مارکسیسم ارتدوکس قرار داد.
"لنینیسم یعنی بیان آفرینش گری تاریخی پرولتاریا و دفاع از آن. آن گاه که دوالیته ی کمون- دولت در روزهای کمون پاریس در بعد از ظهر هگلی ١٨٧١ رخ داد و ۵۵ سال بعد در شام گاه هگلی انقلاب ١٩١٧ در شورا پاسخ تاریخی خود را یافت؛ روش لنینی پاسخ راز تاریخی چگونه گی دولت کارگری را دریافت ؛ تئوریزه کرد و در هیات شعار همه ی قدرت به شوراها تمام قد از آن دفاع کرد.لنین دریافت و بیان کرد که دولت شوراها یعنی پی گیرترین دموکراسی. یعنی دموکراسی نافرمال که از دموکراسی بورژوایی بسیار فراتر می رود و در عین حال به مثابه ی دیکتاتوری پرولتاریا گرایش به یک نادولت دارد. به بیان گرامشی یعنی جذب جامعه ی سیاسی در جامعه ی مدنی." (لوکاچ : پیشین)
به یک مفهوم باید گفت که ریشه ی مبحث لنینی انتقال آگاهی طبقاتی از بیرون طبقه در تاثیرپذیری لنین از اندیشه های هگل نهفته است. چنان که دانسته است لنین به دقت مکتب دیالکتیکی هگل را شخم زده و چارچوب بسیاری از تئوری های خود – از جمله امپریالیسم - را بر مبنای دیالکتیک هگلی پی افکنده بود. هگل - به تاسی از کانت- همواره بر نقش دوران ساز عقل در شکل بندی تاریخ و جامعه تاکید می کرد و به جای گاه تاریخ ساز انسان های برجسته تکیه می زد. پلخانف نیز وقتی که رساله ی "نقش شخصیت در تاریخ" را می نوشت به نوعی تحت تاثیر همین آموزه ی هگلی بود. اگرچه منطق مفهومی هگل و تفکر عقلانی مورد نظر او بر پایه ی دیالکتیکِ ایده آلیستی شکل بسته بود اما به هر حال فلسفه ی تغییر او بر اساس تطور جامعه ی فاسد به سوی واقعیت عقلانی آب بندی شده بود. باری هر عقل سلیمی می پذیرد که روشن فکران انقلابی - چه به شیوه ی حزب لنینی یا آن چه در یک برهه مد نظر لوکاچ بوده - در انتقال آگاهی به درون طبقه ی کارگر از درجه ی معینی تاثیرگذاری و نقش آفرینی برخوردارند. اما اصالت بخشیدن به عنصر پیشتاز و محور ساختن نقش محافل روشن فکریِ سمپات جنبش کارگری به عنوان موتور محرکه ی پیش برد مبارزه ی طبقه ی کارگر، بی تردید درکی تجریدی از سوسیالیسم علمی مارکس - و به ویژه ماتریالیسم تاریخی - است که در نهایت و به ترین شرایط (پس از کسب قدرت سیاسی) شوراهای کارگری را در حزب بوروکرات ها منحل می کند. اگر تجربه ی شکست شوروی این درس ساده را به چپ نیاموخته باشد؛ لاجرم باید بار دیگر نیز شاهد تکرار تراژدی های کمونیسم بورژوایی و بوروکراتیزه شده ی روسی در قالب کمدی های جدید و البته پر خسارت باشیم. گویا پلمیک های مفصلی که میان بلشویک ها و منشویک ها از یک سو و لنین و سوسیال دموکرات های آلمانی (به خصوص لوکزامبورگ) و جناح های راست آن (کائوتسکی و برنشتاین) از سوی دیگر در گرفته و به تصریح خطر بوروکراتیزه شدن سازمان کارگری و انحلال سانترالیسم دموکراتیک یاری رسانده است، هنوز برای چپ غیرکارگری چندان روشن نیست. (در این باره نقد لوکزامبورگ به کتاب "یک گام به پیش، دو گام به پس" و پاسخ های لنین، بسیار گویاست). ادامه دارد.....

١. عصر ما؛ عصر امپریالیسم است. ما پیش ازین مبانی نظری امپریالیسم را از منظر تئوری پردازی های لنین ؛ لوکزامبورگ ، هیلفردینگ و بوخارین مرور کرده ایم و درباره ی "سیاست خارجی جنبش کارگری" و "جنبش کارگری و امپریالیسم" و "آیا آمریکا دوست مردم ایران است" و "نسبت طبقه ی کارگر و امپریالیسم" به تفصیل سخن گفته ایم.تردیدی نیست که مارکسیسم ارتدوکس بدون تعیین تکلیف با امپریالیسم؛ بخش مهمی از ظرفیت های ضد کاپیتالیستی خود را از دست می دهد. کسانی امپریالیسم را به دولت آمریکا تقلیل داده اند و اتحادیه ی اروپا و دولت های چین و روسیه را درز گرفته اند.کسانی دوران ما را به نمد پوسیده ی پسا امپریالیسم دوخته اند.کسانی ترجیح داده اند فاتحه ی امپریالیسم را بخوانند و از ترمینولوژی "جهان غرب" بهره بگیرند. کسانی بر این باورند که امپریالیسم متعلق به دوران منسوخ و منقضیِ جنگ سرد است و نقد امپریالیسم را با حزب توده تداعی می کنند و به تبع چنین برداشتی و با توجه به سقوط کمونیسم بورژوایی روسی هرگونه برخورد با امپریالیسم را به نوستالژی های تلخ خود پیوند می زنند.
درک این کسان از امپریالیسم چیزی است شبیه استکبار جهانی! و یا در بهترین شکل آنان امپریالیسم را در شعار سنتی "مرگ بر امپریالیسم جهانی به سرکرده گی آمریکا" می فهمند! کسانی بر این گمان اند که در متن دو گزینه سازی های سیاسی و در تقابل با دولت های ارتجاعی و استبدادی می توان به امپریالیسم تکیه زد و بر خوان "نعمت" آن نشست و بر خلاف "چپ سنتی و ملی و مذهبی"- که به زعم ایشان کومک های امپریالیستی را "نجس" می داند- به انواع و اقسام مساعدت های امپریالیستی دل بست .این جریانات در قفای "کارگران ایران" در واقع به پروژه ی لهستانیزه و یا عراقیزه کردن ایران چشم می دوزند. گزینه ی سیاسی این جماعت در عراق و سوریه امثال احمد چلبی ها و ایاد علاوی ها و معاذ الخطیب ها و ارتش آزاد و رژیم چنج امپریالیستی است. اینان در تله ویزیون های محلی شان ما را از تکرار هشدار و خطر فرو غلتیدن جنبش کارگری به دام توطئه های امپریالیستی "نکوهش" می کنند. لابد منفعتی درکار است. جناح عریان و از گذشته ی خود پشیمان این جریان ها را می شود در کنفرانس های اولاف پالمه و بروکسل و پاریس و پراگ دید. این جماعت می کوشند با نهادینه سازی کلید واژه هایی همچون "اتحاد برای دموکراسی، مداخلات بشر دوستانه و حقوق بشر" آلترناتیوهای بورژوا - امپریالیستی را رنگ بزنند. به نظر ما "چپ" و راست این دو جریان در نهایت پشت و روی یک سکه اند و هیچ درجه یی از شعارهای مطنطن و غلیظ ِاولترا"کمونیستی "نمی تواند ماهیت پروغرب این افراد و جریان ها را از شعارهای "دموکراتیک و حقوق بشری" گروه های راست و سوسیال دموکرات تفکیک کند.امپریالیسم لولوی سرخرمن نیست و مبارزه ی ضد امپریالیستی در راستای مبارزه با سرمایه ی داخلی شکل می بندد.اگر کسانی نمک گیر امپریالیسم و نهادهای هزار دستان آن نباشند؛ نمی توانند میان مبارزه ی دو سویه با بورژوازی داخلی و بورژوازی جهانی اولویت بندی کنند.همان طور که طبقه ی کارگر طبقه یی جهانی با منافعی مشترک است؛ بورژوازی نیز جهانی است و خودی و نخودی ندارد! انگار نه انگار که تا همین دی روز ٦٢٨ برنامه برای ترور کاسترو ناکام مانده است....

بعد از تحریر
سال ١٣٨١ ما در یک مرکز تحقیقاتی کار می کردیم. به شکلی حرفه یی. یکی از کارهای ما تبدیل تز اولیه ی گفت و گو و گفتمان - که هنوز خیلی ها این دو مفهوم را به یک معنا کار می گیرند- به یک سری اصول تئوریک بود. در آن ایام فیلسوفانی از مکتب فرانکفورت به ایران رفت و آمد داشتند. از جمله هابر ماس. همان زمان روزنامه ی مشهور کشور طی یک سلسله یادداشت های روزانه فحش های آب داری نثار ما می فرمود. دوستانی ترش می کردند و دوستانی دیگر رنجیده خاطر می شدند.روزی احمد نقیب زاده (مدیر گروه) - که همیشه خون سرد بود- از خاطرات دوران دانشجویی خود در فرانسه سخن گفت. از یک خط تلفن یک طرفه. با اکانت نسبتا گران قیمت. خط تلفنی که به محض انداختن سکه شنونده را به رگبار جدیدترین فحش ها می بسته و از قرار مشتریان خاص حال می کرده اند از شنیدن این فحش ها! شنیدن فحش با هزینه کردن چندین فرانک نوبره؟بعد از انتشار مقاله ی "سندیکای واحد یک گام به پیش"- که مقاله یی در دفاع از استقلال طبقاتی کارگران شرکت واحد و دعوت به رعایت حریم شخصی و شخصیتی رییس سابق سندیکا بود- رگباری ازین فحش های مکتوب مجازی نثار نویسنده گردید.از ابراز محبت هایی که همیشه این قلم را نواخته است می گذرم.باری حکایت این فحش های آبدار چیزی است شبیه همان فحش های تلفن یک طرفه. با این تفاوت که بابت این مزاح و مسرت خاطرما هیچ هزینه ی مادی پرداخت نشده است و ازین بابت ما به شدت نمک گیر شب نامه نویسان هستیم و راستش راه جبران محبت نمی دانیم. تا آن جا که به این قلم مربوط می شود نقدهای سیاسی و جدی را به روی چشم می نهد و به ناسزا نویسی پوزخند می زند. چیزی فراتر. حال می کنیم با این همه عصبیت ( به قول ابن خلدون) و عصبانیت! در روزگاری که دست ما کوتاه و خرمای عزیزان طنازی همچون هادی خرسندی و پرویز صیاد و نوذر آزادی بر نخیل است و در کشوری که راه های شادی بسته است و درهای می کده شکسته است و تار و پود اعصاب آرام گسسته است و غبار فقر و فروپاشی اجتماعی بر تن و جان انسان نشسته است.... می توان با شنیدن و خواندن انبوه فحش نامه ؛ هم حال کرد و هم مصون شد.....

باشد ای دل که در می کده ها بگشایند         گره از کار فروبسته ی ما بگشایند

محمد قراگوزلو/ تهران.٢٦ بهمن ١٣٩١

Qhq.mm22@gmail.com

****************

١٠. بلشویک ها و تریدیونیونیسم

یکشنبه ١٠ دی ١٣٩١

سوسیالیسم یا بربریت و راه سوم!
در مسیر عبور از سیم خاردارهای مرز هشتم و نهم این سلسله مقالات، به ضرورت از دو مقوله ی بسیار مهم "لحظه ی حال دولت" و "بن بست دوراهی" سخن گفتیم تا ضمن تشریح صف بندی های کنونی طبقاتی، نقبی هم به چیستی تاکتیک های جنبش سوسیالیستی کارگری در اوضاع کنونی زده باشیم. در ادامه ی راه همراه با بر و بچه های مجله ی مهرگان لاجرم در ایستگاه تبیین بحران اقتصاد سیاسی یونان و ایران ایستادیم. با ریتم ترانه های ریتسوس از صف سرهنگان گذشتیم. به میزبانی صدای شورانگیز ماریا فارانتوری نشستیم. و یاد و خاطره ی معشوق گمشده ی دوران تلخ جوانی را - به قول حمید جان مصدق - به یک پیاله محبت گریستیم. با سمفونی تئودوراکیس در وسعتی به اندازه ی مهربانی و دانش زیستیم. سالِ گدایی غرور را با "چشمان نگران پرلاشز تهران" نگریستیم و به خاطر یارانِ دربند و دم فرو بسته از نان و کلام در خود شکستیم!
باری مقاله ی "بر ایران و یونان اشک مریز" با این عبارت جمع و جور شد که "کمی گذار از دو راهی سوسیالیسم یا بربریت ، سمت گیری حوادث یونان و اسپانیا و پرتغال و ... البته ایران را روشن خواهد کرد ! راه سومی در کار نیست ." دوستان پر شماری ضمن ابراز لطف به نگارنده به دو نکته ی مشخص اشارتی استفهامی داشتند.
الف. آیا ناگزیریِ یکی از دو راه پیش گفته ، لغزش به پوزیتیویسم در متن یک تحلیل مارکسیستی نیست؟
فی الجمله بگویم که مارکسیسم لنینیسم هیچ نسبتی با انواع نحله های فلسفی و تاریخی پوزیتیویستی و دترمینیستی و فاتالیستی ندارد . تاکید مکرر مارکس بر مبارزه ی طبقاتی و "ضرورت" انقلاب کارگری به منظور تغییر شیوه ی تولید اجتماعی بورژوایی به ساده گی موید این مولفه ی بدیهی است که هیچ درجه یی از بحران اقتصادی به طور خود به خودی و جبری به فروپاشی سرمایه داری نخواهد انجامید . تکیه ی لنین به ضرورت دخالت مستقیم حزب کارگری با هدف کسب قدرت سیاسی کم ترین نتیجه اش نفی پوزیتیویسمی است که از طریق نحله های راست سوسیال دموکراسی - نمونه را برنامه ی ارفورت - به انترناسیونال دوم تحمیل شد.( در این خصوص بنگرید به کتابِ لنین: ماتریالیسم و امپریوکریتی سیسم ، موسسه ی مطبوعاتی آسیا...) در همین زمینه لوکاچ طی مبحثی فشرده تحت عنوان "حزب و خود انگیخته گی" به این نکته اشاره می کند که <<مارکس و انگلس در این مورد به نحوی موجز حرف زده اند. با این همه باید پذیرفت که در نقاط تعیین کننده، ترکیب های به کار رفته یی همچون عبارت مشهور "جهش از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی" (فقر فلسفه) برای آنان چیزی بیش از تصاویر و صنایع زبانی صرف بوده است ... لنین کاملاً بر حق است وقتی به مصاف آن برداشت هایی می رود که بحران امپریالیستی سرمایه داری را - که او خود مطلقاً آن را واپسین بحران می داند - به شیوه یی مکانیکی و تقدیر گرایانه وضعیتی چاره ناپذیر توصیف می کنند . به نظر لنین هیچ وضعیتی نیست که فی نفسه و به نحوی انتزاعی چاره ناپذیر باشد. پرولتاریا. عمل پرولتاریا راهِ برون رفت از این بحران را برای سرمایه داری سد می کند. مسلماً این واقعیت که پرولتاریا از این حیث تواناست، این که راه حل بحرانِ وابسته به پرولتاریاست ، خود پی آمد ضروریات اقتصادی، پی آمد "قوانین طبیعی" است. اما "قوانین طبیعی" صرفاً تعیین کننده ی خود بحران اند و بحران را باز می دارند از این که به راه حلی بر حسب خود سرمایه داری دست یابد ، اما ترمیم و بر ساختن بی وقفه و بدون مانع بحران به دست خود نیز فقط به راه حل دیگری اجازه ی بروز می دهد :"افول متقابل طبقات پیکارگر" سقوط به وضعیت بربریت>> (لوکاچ ، خودانگیخته گی توده ها ، فعالیت حزب؛ صص:١۴٠ - ١٣٩)
ب. آیا محتوم بودن یکی از دو راه "سوسیالیسم یا بربریت " به مفهوم عدم امکان بندی و تحقق سایر گزینه های سیاسی اقتصادی است؟ به عبارت دیگر در پاسخ به بحران نئولیبرالیسم، راه سومی در کار نیست؟ واضح است که پافشاری ما بر این موضع که "راه سومی در کار نیست" به مثابه ی نادیده انگاشتن گزینه ها و روی کردهای ترمیمی سرمایه داری نیست. به قول ایگلتون (چرا مارکس حق داشت؟ ص ١٢٨) <<سوسیالیسم یا بربریت نمی گوید که به طور حتم زنده گی ما به یکی از این دو حالت ختم خواهد شد. این حکم می تواند به طریقی برعواقب فاجعه آمیز دست نیافتن به سوسیالیسم تاکید کند ...
سرمایه داری ممکن است در مرحله ی نابودی قرار گرفته باشد، اما این احتمال که سوسیالیسم جای گزین آن نشود محتمل است. ممکن است فاشیسم یا بربریت باشد. ممکن است طبقه ی کارگر توسط فشار خرد کننده ی سیستم، ضعیف تر و بی روحیه تر از آن شده باشد که بتواند به طور موثر عمل کند. و یا امکانی که مارکس نمی توانست کاملاً پیش بینی کند این که نظام سرمایه داری ممکن است طغیان های سیاسی را به وسیله ی رفرم از سوی جناح "چپ" خود دفع کند و با تکیه به سوسیال دموکراسی و شیفت نقطه به نقطه ی بحران از این ایده ئولوژی به ایده ئولوژی دیگر مانند سدی میان بحران سرمایه و فاجعه عمل کند.>> با این حال ما در متن چند مقاله ی مبسوط و مستند ضمن تبیین و نقد نظریه پردازی های کینز تا گیدنز نشان دادیم که بازگشت به دولت رفاه اگر غیر ممکن نباشد، دست کم بدون پیروزی چشم گیر طبقه ی کارگر، بسیار دور است. در روزگاری که دولت های سوسیال دموکرات و لیبرالیست های لیبر- از انگلستان و فرانسه تا یونان و اسپانیا - با علم و کتلِ سوسیال دموکراسی خشن ترین بسته های نئولیبرالیِ ریاضت اقتصادی را به زنده گی کارگران تحمیل می کنند، در روزگاری که دایه های مهربان تر از مادرِ سوسیال دموکراسی در اسکاندیناوی - از دولت سوئد تا هلند - بی سابقه ترین برنامه های خصوصی سازی را در دستور کار قرار داده اند و ... لاجرم باید گفت - و پذیرفت - که سوسیال دموکراسیِ در حالِ عقب نشینی نمی تواند آلترناتیو ممکن بحران نئولیبرالیسم باشد. ما فقط به عنوان مشتی از خروار و برای آن که سوسیال دموکرات های وطنی را - که با ندامت از گذشته ی "چپ" خود جمهوری خواه و دموکرات شده اند - چهارزانو به زمین سفت واقعیت بنشانیم، همه ی این توابان سابقاً "سوسیالیست" و اینک سوسیال دموکرات شده را به تامل در این مقالات فرا می خوانیم:
کینزینیسم آلترناتیو نئولیبرالیسم؛ دو ماهنامه ی اطلاعات سیاسی اقتصادی، ش ٢۵٨-٢۵٧، ١٣٨٧
عروج و افول سوسیال دموکراسی، بخش سوم از سلسله مقالات امکان یابی مکانِ دفن نئولیبرالیسم! کینزینیسم و فوردیسم، بخش چهارم از سلسله مقالات مبارزه ی طبقاتی برای افزایش دستمزد!
از کنترل بازار آزاد تا مهار جنبش کارگری؛ بخش پنجم از سلسله مقالات پیشین!
پایان ماه عسل کینز، بخش ششم از سلسله مقالات پیشین!
راه سوم آنتونی گیدنز، بخش هفتم از سلسله مقالات پیشین!
در نتیجه و به استناد ده ها استدلال نظری و آمارهای مستند ، این گمانه زنی ایگلتون که از سوسیال دموکراسی به عنوان یک آلترناتیو احتمالی بحران نئولیبرالی یاد می کند ، کم و بیش منتفی است. سخن گفتن از بازگشت دولت رفاه در شرایط کنونی خوش بینیِ محض است. گیرم که سرمایه داری می تواند به پشتوانه ی جنگ جهانی دیگری زمینه ی خروج از بحران را مین روبی کند؛ اما از آن جا که سرزمین فتح نشده یی وجود ندارد و به این لحاظ که هر گونه جنگِ جهان گیر احتمالی می تواند اتمی باشد بازگشت به عصر بربریت یک گزینه ی محتمل است! تخریب مدنیتِ لیبی و سوریه و عراق و مصر و افغانستان و.... نمی تواند مانند جنگ دوم جهانی راه حل مناسبی برای خروج از بحران باشد!
ما همچنین در یک کتاب و چند مقاله ی اثباتی نشان دادیم که "سوسیالیسم تنها آلترناتیو واقعی بحران نئولیبرالیسم" تواند بود.

رو به جنبش کارگری!
نگفته پیداست که تحقق سوسیالیسم کارگری فقط از درون یک جنبش اجتماعی فراگیر سوسیالیستی تحت هژمونی طبقه ی کارگر ممکن است. و نگفته تر پیداست که برای هژمونیک شدن طبقه ی کارگر بر یک جنبش مترقی لاجرم باید به سوی تشکل سازی و سازمان یابی و تحزب کارگری رفت. دانش چنین ساز و کاری بی تردید و از نظر ما در متون کلاسیک مارکسیسم ارتدوکس نهفته است . تن و جانِ مبارزه ی طبقاتی کارگران بدون بهره مندی از آثارِ تئوریک بزرگان سوسیالیسم علمی - از مارکس وانگلس تا لنین ولوکزامبورگ و گرامشی و لوکاچ - در نهایت طعمه ی پیک نیک لاشخورهای بورژوازی خواهد شد. بخش پیشروی طبقه ی کارگر برای تحلیل شرایط و لحظه ی حال بورژوازی و اتخاذ مسیر و تاکتیک مبارزاتی صحیح ناگزیر است که به تئوری انقلابی سوسیالیستی مجهز شود . ما اتوپیک نیستیم ، اما آرمان گرا بودن را همچنان امری رادیکال و انقلابی می دانیم.رخنه ی مائوئیسم در چپِ چریکی ایران و تحلیل های نامربوطِ نیمه فئودال نیمه مستعمره( به ویژه در منطقه ی کردستان) فقط ناشی از درک نادرستِ اپیستمولوژیک نبود! روزی روزگاری آن استاد فرزانه آرزو کرده بود زیرِ متکا یا روی میز هر کارگری یک مجلد کاپیتال یا آنتی دیورینگ باشد . با این حال ما واقع بین تر از آنیم که هر کسی را به خواندن آثار مارکس تشویق کنیم .اما گمان نمی زنم که برای تبیین جنبه های مختلف انباشت سرمایه و تبیین ارزش استناد به مارکس جرم باشد . حتا خطاب به کارگری که "روزی ١۴ ساعت" کار می کند . حتا از سوی ما که "بی کاریم و صبح تا شب پشت کامپیوتر نشسته ایم"!! و نگفته نگذرم که "بی کار بودن ما" ناشی از تنبلی و پولِ توجیبی داشتن نیست . نه دوست عزیز! ما البته بی کاریم ! برای این که مدت هاست، بی کارمان کرده اند. مانند چند میلیون کارگرِ دیگری که به لطف ایجاد دو ونیم میلیون شغل از سوی دولت کریمه بی کار شده اند!! ما نیز البته بی کاریم! با یک تفاوتِ کوچک نسبت به جنابِ شما! بدون دفترچه ی بیمه ی درمانی و بدون یک درهم حقوق بازنشسته گی و مستمری و از کار افتاده گی! ما البته بی کاریم اما آن قدر عقل مان می رسد که از هر تریبون به جای یورش به منافع سرمایه و کوشش برای ایجاد اتحاد و انسجام طبقاتی در میان کارگران؛ به دوستان دی روز و پریروز خود بند نکنیم. آن هم سرِ دو زار و ده شاهی حساب و کتابِ شخصی!
جنبش کارگری باید به جای لانسه کردن کسانی که با حاشیه سازی ، نیروی فعالان کارگری را به هرز می برند ، ملاحظه و محافظه کاری را کنار بگذارد . آن دسته از فعالان پیشرو ، چپ و سوسیالیست جنبش کارگری که به جای تقویت دانش مبارزه ی طبقاتی خود ، جدل های نامربوط ، شخصی و خاله زنکی را در دستور کار خود قرار داده اند و ظرف دو، سه سال گذشته علیه همدیگر به صدور بیانیه و سخن رانی و تکذیبیه نویسی روی کرده اند و انواع و اقسام پاپوش و تهمت زنی را برای یک دیگر دوخته و بافته اند- و حالا هم یکی از همان جماعت از یک توصیه ی رفیقانه و صمیمانه در خصوص مطالعه ی آثار مارکس بر آشفته است- و همین خرده کاری های نامربوط آنان را به حاشیه ی مبارزه ی طبقاتی رانده است؛ باید بدانند که در سال ١٨٩٠ مارکسیست های روسیه ،کلاس های شبانه ی آموزشی برای کارگران برگزار می کردند. و لنین همیشه تاکید می کرد که "بدون تئوری انقلابی ،حزب انقلابی وجود ندارد !" لنین خود برای ترسیم لحظه ی حال دولت در اوج روزهای انقلاب اکتبر اقدام به نوشتن کتاب "دولت و انقلاب" کرد. با این حال جسارت ما را به سبب تبیین موضوع "کارفرما" از دریچه ی نظریه ی "ارزش اضافی" مارکس به بزرگواری خود ببخشید! کوتاه آمدید؟

بلشویسم و تریدیونیونیسم!
ما پیش ازاین و به خصوص در بخش هشتم همین سلسله مقالات به تفصیل از تریدیونیونیسم وخود سازمان دهی سخن گفتیم و به مواضع بزرگان سوسیالیسم در این زمینه اشاره کردیم. آن چه که در پی می آید تکمله یی ست بر مباحث پیش گفته که لاجرم به سبب عبور از مرز اقتصاد کلام ناگفته مانده بود. در نتیجه ایجاز این بخش از متن را باید در همین عرصه تکمیل کرد....
....."تزهای آوریل" لنین - که در تبیین تکالیف سوسیال دموکراسی روسیه و تحلیل انقلاب فوریه تدوین شده - یکی از اسناد درخشان نفی جانشین گرایی و اهمیت بی قید و شرط حضور طبقه ی کارگر در میدان به عنوان پیش شرط اصلی تحقق سوسیالیسم است. تزهای آوریل ابتدا با مخالفت بلشویک های قدیمی روبه رو گردید، اما در عین حال از پشتیبانی بلشویک های کارگر (کادرهای پرولتر، کارگرانِ پیشگامِ غیرحزبی) برخوردار شد. چنین امری به لنین برای مسلط شدن بر کادرهای حزبی کومک کرد. آن چه در این دوره به چالش اصلی سوسیال دموکراسی روسیه تبدیل شده بود خطرات یک حزب پیش آهنگ در شرایط فقدان خود سازمان دهیِ طبقه ی کارگر بود. لنین معتقد بود: «پرولتاریا در جریان مبارزه ی طبقاتی خود پرورش یافته و آگاه می شود، از موهومات جامعه ی بورژوایی آزاد می گردد، بیش از پیش به هم پیوسته می شود و می آموزد که چه گونه درجه ی موفقیت های خود را مورد سنجش قرار دهد. نیروهای خود را آبدیده می سازد وبه طورمقاومت ناپذیری رشد و نمو می کند.» (مجموعه آثار لنین "سه منبع و سه جز مارکسیسم" ص:28 برگردان محمد پورهرمزان.تک جلدی ) حزب سوسیال دموکرات با وجود دوپارچه گی اش توانست از سال١٩٠٣تا ١٩٠٧ کامل ترین اطلاعات مربوط به وضعیت درون حزبی را در اختیار مردم قرار دهد... حزب سوسیال دموکرات با وجود انشعاب زودتر از هر حزب دیگری توانست از فرجه ی موقت آزادی استفاده کند و تشکیلاتی دموکراتیک به وجود آورد که در کنگره ها از سیستم انتخابی و نماینده گی بر طبق اعضای متشکل بهره می-برد. (پیش گفتار بر مجموعه "دوازده سال" مجموعه آثار لنین ج١٣). به روایت مندل، رقبای منشویک لنین مشکلات غیرقانونی بودن؛ فعالیت طبقاتی ناپیوسته، تلاش های ضروری به منظور گردآوری تجارب مبارزاتی پراکنده و بیش از همه مبارزه برای استقلال سیاسی و بعداً سرکرده گی طبقه ی کارگر را در ائتلاف دست کم گرفتند. انشعاب در کنگره ی دوم حزب سوسیال دموکراسی روسیه به طور ضمنی نطفه ی اختلاف سیاسی اصلی بعدی میان بلشویک ها و منشویک ها را پدید آورد. و آن نزاع تعیین کننده بر سر مساله ی نقش بورژوازی روسیه در انقلاب آینده بود. (دور زدن سرمایه داری برای تحقق سوسیالیسم: اصل نارودنیکی. از این موضع منشویکی نه لوکزامبورگ و نه تروتسکی، هیچ کدام دفاع نکردند.) تروتسکی با نظرات خود پیرامون استقلال سیاسی طبقه ی کارگر در انقلاب روسیه موضعی چپ-تر از بلشویک ها گرفت. (انقلاب مداوم) مباحث لنین در تزهای آوریل، بی آن که معطوف به تئوری های پردازی های تروتسکی باشد، در واقع شکل بسط یافته ی همان "انقلاب مداوم" است که از سوی مارکس تئوریزه شده. تروتسکی در سال ١٩٠٦ با تدوین جزوه ی "نتایج و چشم اندازها" بر مباحثی تاکید کرد که بعدها از سوی لنین در کتاب "دولت و انقلاب" (١٩١٧) به شکلی کلاسیک طراحی شد. در این کتاب، لنین با اشاره به قسمتی از نامه ی ۵ مارس ١٨۵٢ مارکس به ویدمیر، ضمن تاکید بر اصل بدیهی مبارزه ی طبقاتی - به عنوان نکته ی عمده ی آموزش مارکس- به این مساله ی اساسی می رسد که «مارکسیست فقط آن کسی است که قبول نظریه ی مبارزه ی طبقاتی را تا قبول نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا بسط می دهد» (مجموعه آثار لنین، فارسی، برگردان م. پورهرمزان ص529).
در مبحث "مناظره ی کائوتسکی با پانه کوک" این مولفه ی درست مورد توجه لنین قرار می گیرد که:
«در دوران سرمایه داری، در دوران سیادت بورژوازی... پرولتاریا در قید ستم است. توده های زحمت کش در اسارات سرمایه داری به سر می برند. در دوران سرمایه داری به علت وجود برده گی مزدوری و نیازمندی و فقر توده ها دموکراتیسم محدود؛ فشرده و مثله و مسخ است. از این رو و فقط از این روست که در سازمان های سیاسی و اتحادیه یی ما صاحبان مشاغل تحت تاثیر محیط سرمایه داری فاسد می شوند (و یا به عبارت دقیق تر تمایل به فساد دارند) و برای بدل شدن به بوروکرات ها یعنی افراد ممتازی که از توده ها جدا بوده و مافوق آنان هستند ابراز تمایل می نمایند» (پیشین، ص: ۵٨٨).
در ادامه، لنین به نقد سیر تکوینی تریدیونیون ها می پردازد و تکامل آن ها را نه در آزادی کامل، بل که در اسارت کامل سرمایه داری می بیند. اشاره و هشدار لنین به خطر بوروکراتیسم تشکیلاتی سیاسی - آن هم در آستانه ی پیروزی انقلاب - سخت معنادار است. پروسه ی خطرناک جانشین گرایی و قرار گرفتن حزب به جای طبقه در راس قدرت، از همان سال ١٩٢٠ آغاز شد و به سرعت نخبه های ممتاز را به جای کارگران و شوراهای کارگری وارد مصادر تصمیم سازی و امور اجرایی کشور کرد و با تحکیم یک اشتراک گرایی بوروکراتیک، از اواخر همین دهه بنیاد رویزیونیسم و سپس عروج کمونیسم بورژوایی را پی ریخت. اعضای دفتر سیاسی متشکل از زینوویف، کامنوف، بوخارین، ریکوف و تومسکی، که گرد استالین حلقه زده بودند عملاً حزب را به جای طبقه نشاندند و سازمان دهی جدیدی را متشکل از نخبه گان حزبی بنا نهادند. در پی سقوط صنایع - ناشی از جنگ خارجی و داخلی - و به تبع آن کاهش نیروهای مولد، پرولتاریا حتا کمیت حزبی را از دست داد. عناصر آزموده و پیشگام پرولتاریا به استخدام ارتش سرخ درآمدند. فقر، گرسنه گی، قحطی، تحرکات ضد انقلاب سفید، انزوای انقلاب کارگری در جهان سرمایه داری، شکست انقلاب آلمان؛ و... به تدریج حزب پرولتری را از طبقه جدا کرد و با زیر پا گذاشتن اصول اولیه ی سانترالیسم دموکراتیک، به مسلخ بوروکراسی کشید. هر چند برخی سیاست های مقطعی و ناگزیر لنین - از جمله طرح "نپ" - تا حدودی به صنعتی سازی و تقویت بنیه ی کارگری شوراها یاری رسانده بود، اما پس از به قدرت رسیدن جریان راست به سردمداریِ استالین صنعتی سازی به یک هدف استراتژیک مبدل شد و مالکیت اجتماعی بر وسایل تولید، سازمان ناظر بر پیش گیری از اضافه تولید و غیره به بهانه ی رقابت با جهان سرمایه داری فراموش گردید...

به یاد داشته باشیم که:
الف. مواضع لنین در زمینه ی سازمان یابی کارگری مانند هر انسان مبارز دیگری به تناسب تغییر و تحولات اجتماعی بسط یافت و تکمیل شد. در نتیجه می توان در پروسه مندی این نظرات تناقضاتی را یافت و از آن ها علیه لنینیسم سود برد. این روش کسانی است که به جای کاربست متدولوژی نقد دیالکتیکی از جز به کل می روند. در بخش بعدی این سلسله مقالات به تحریف "چه باید کرد" خواهیم پرداخت اما فی الجمله باید به این نکته اشاره کنیم که لنین در اثر پیش گفته حداکثرِ آگاهی کارگران – بدون دخالت روشنفکران انقلابیِ مارکسیست- را در حدِ آگاهی های تریدیونیونی می دانست(١٩٠٢). اما در سال ١٩٠۵ فی المثل چنین گفت: طبقه ی کارگر ماهیتا سوسیال دموکرات است...پای گاه خود را گسترش دهید. تمام کارگران سوسیال دموکرات را گرد خود صف آرایی کنید...(پیشین ص ٣٣٢)
ب.کسانی به سهو یا عمد خود را پیرو لوکزامبورگ جا می زنند و در قفای حرکت "خود به خودی" ضرورت حزب کارگری و نقش معین آن را نفی می کنند. این یک تحریف حرفه یی است. به نظر لوکزامبورگ "در روسیه حزب سوسیال دموکرات هنوز باید یک دوره ی تاریخی کامل به واسطه ی کوشش هایش بسازد.. باید بتواند پرولترهای روسیه را از وضعیت اتمیزه ی فعلی که امتداد رژیم استبدادی است؛ به سمت سازمان دهی طبقه سوق دهد.این سازمان به پرولتاریا کومک می کند تا نسبت به اهداف تاریخی اش آگاه شود."( رزا لوکزامبورگ؛ مارکسیسم یا لنینیسم، آن آربر، ص:٨٢)
پ. اما.... به تعبیر والتر بنیامین(یادداشت های مقدماتی برای تزهای فلسفه ی تاریخ) خطای مهلک در نگرش تاریخی سوسیال دموکراسی آلمان این بود: طبقه ی کارگر باید برای نسل های آینده در هیات منجی ظاهر می شد. در حالی که؛ بر عکس؛ طبقه ی کارگر باید قاطعانه نیروی رستگاری بخشِ خویش را برای نسل های سپری شده ی پیش از خود نگه دارد. و....هنوز این بحث ادامه دارد!

محمد قراگوزلو/ تهران ١٠ دی ١٣٩١

Qhq.mm22@gmail.com

****************

٩- از گاهِ اتحادیه تا پگاهِ شورا،"بخششی" در کار نیست!

دوشنبه ٢٩ آبان ١٣٩١

درآمد (عقوبت جان فرسای!)
از قدیم گفته اند "در مثل مناقشه نیست" و به همین اعتبار نیز یک قصار حکیمانه می گوید "از جزء به کل رفتن" شرط انصاف نیست و ما می افزاییم که چنین روشی نه فقط از اصول ابتدایی یک نقد و حتا یک یادداشت ساده ی ژورنالیستی بیرون است ، نه فقط از چارچوب متدولوژی نقد مدرن بیرون است ، نه فقط از اصول اساسی بنیان گذاران سوسیالیسم علمی خارج است ... بل که از بیخ و بن با سیاستی که می خواهد در مقابل "بخشش سخاوتمند[انه] از کیسه ی جنبش شورایی" مقاومت کند نیز بیگانه است. حتا انقباضی ترین برنامه های ریاضتی نیز جلوی این حاتم طایی بازی انبساطی را می بندد . چه رسد به برنامه ی دوستانی که مدت هاست کانون ها و کمیته های فعالان کارگری داخل را به اتهام کوتاهی در ایجاد "تشکل های توده یی کارگری" روی "صندلی ثابت" الکتریکی می نشانند.نه! چنین گناه بزرگی - که از جنایت تناول میوه ی ممنوع و جریمه ی هبوط هم سنگین تر است - تنها یک عقوبت دارد و قابل "بخشش" هم نیست ! عقوبتی چندان جان فرسای در حد تخریب و بعد انحلال! کافی است همین چند تشکل کمیته ی هماهنگی و اتحادیه ی آزاد و کانون مدافعان "غیر کارگری" منحل شوند تا "تشکل های توده یی کارگری" ظهور کنند . یکی پس از دیگری!

کدام جنبش شورایی و تناقض ولونتاریستی!
به منظور ورود به اصل موضوع یادآور می شوم که برای ملاحظه نویسی یا نقدِ ٨ مقاله ی مبسوط و مستند نمی توان به چند جمله ی بریده تکیه زد.گیرم که همین جملات بیرون آمده از بخش هشتم سلسله مقالات "سازمان یابی کارگری - خودسازمان دهی" به همین شکل نیز قابل دفاع است . همان طور که دوست منتقد گفته است.بدون مقدمه و موخره! برای آن که خواننده ی عزیز در متن بحث قرار گیرد این دو بخش نقل می شود . ما نوشتیم:
"تلاش شکست خورده ی سوسیالیست های چپ هلندی ، گورتر ، پانه کوک و تلاشی سوسیالیسم کارگری آلمان به وضوح ثابت کرده است که شوراها فقط در شرایط انقلابی (همه ی قدرت به شوراها) قادرند به وظایف سازمان دهی خود عمل کنند. واضح است که تکیه به سندیکاها و اتحادیه ها و کانون ها و کمیته های متشکل از فعالان کارگری نمی تواند در تقابل یا توازی با تشکیل کمیته های مخفی سوسیالیستی در مراکز کار و تولید و محلات کارگری تلقی شود" (سازمان یابی کارگری ،بخش هشتم؛ خود سازمان دهی) دوست منتقد ما می نویسد:
"به نظر ما هم استدلال زیادی برای اثبات این مساله لازم نیست که شوراهای کارگری در ایام قیام و انقلاب می توانند سازمان دهی شوند و به عنوان ارگان حاکمیت کارگران عمل کنند. کارگران لازم است از آن چنان مبارزات سازمان یافته ای برخوردار باشند و توازن قوا بین کارگر و سرمایه دار و دولتش را به نفع خود تغییر داده باشند تا زمینه برای حاکمیت شوراها در یک روز معین فراهم شود." (بخشش سخاوت مند [انه] از کیسه ی جنبش شورایی)
توضیح واضحات دوست منتقد ما به حکایت ارزان خریدن و گران فروختن مانسته است.ما تمام این مباحث - از جمله به هم خوردن توازن قوا به سود پرولتاریا به عنوان ضرورت شکل بستن شوراهای کارگری - را با جزییات و فاکت های متعدد شرح داده ایم و از قرار این چند جمله انگیزه ی تقریر آن ملاحظه ی "سخاوت مندانه" نیست.
دوست منتقد ما اضافه می کند :" اکنون این چنین شرایطی [فراهم] نیست و روشن است که کارگران هم نمی توانند شورا را امروز سازمان بدهند . اما آیا این مساله به طور اتوماتیک به این معنی است که فعالین شورایی امروز اتحادیه های کارگری [را] سازمان می دهند و فردا در زمان مناسب و در قیام و انقلاب ، شورا می سازند.[؟] جنبش شورایی ها امروز سندیکا و اتحادیه می سازند و فردا در قیام و انقلاب شوراهایشان را بر پا می کنند؟(تاکید از من است.[ ] از من است)
نگفته پیداست که جواب این سوال نیز منفی است. ما؛ در هیچ نوشته یی - و در این مقاله نیز - هرگز از تز بی ربط امروز"سندیکا و فردا شورا" دفاع نکرده ایم. کما این که شکل بندی شورهای کارگری انقلاب بهمن ۵٧ نیز در چنین پروسه یی انجام نشد.تشکیل اتحادیه و سندیکا در لحظه ی حال ناشی از یک ضرورت است و ای بسا در جامعه ی متلاطمی مانند ایران چنین ضرورتی در فرصتی کوتاه جایش را به لوازمی دیگر بدهد. برای مثال شوراها. در نتیجه تاکید ما بر ضرورت ایجاد سندیکا و اتحادیه در شرایط کنونی از یک سو معطوف به اوضاع غیر انقلابی است و از سوی دیگر نافی پروسه نگری به امر تشکل یابی کارگریاست.پیداست که جامعه ی ایران در یک بحران تمام عیار اقتصادی سیاسی دست و پا می زند. اما مساله این است که وجود چنین بحرانی مساوی رفتن به سمت شرایط انقلابی و فروپاشی نظام سرمایه داری حاکم نیست. سمت و سوی چنین حرکتی را مبارزه ی طبقاتی مشخص می کند و کسانی که از بحران سرمایه بلافاصله به فروپاشی می رسند در یک پوزیتیویسم پاسیفیستی گیر کرده اند.نکته ی دیگر در موردتفاوت شرایط بحرانی و اوضاع انقلابی است. ما بارها گفته و نوشته و این مولفه را فرموله کرده ایم که سخن گفتن از سرمایه داری با ثبات از بیخ و بن مهمل است. سرمایه داری به عنوان یک نظام اجتماعی همیشه با بحران توام بوده است. در اوضاع بحرانی نیز گاه و بی گاه نسبت های توازن قوا به سود طبقه ی حاکم(بورژوازی) و یا پرولتاریا سنگین یا سبک شده است. برای مثال در بحران دهه ی ٧٠ میلادی و عروج تاچریسم - ریگانیسم با ایده ئولوژی نئولیبرالیسم بحران به تقویت اردوی سرمایه انجامید. فاجعه آمیزترین شکل به هم خوردن چنین توازنی به اعتلای فاشیسم ختم شده است.می خواهم بگویم در بحران کنونی حاکم بر سرمایه داری جهانی و به تبع آن بحرانی شدن حاکمیت ایران اگرچه توازن قوای جدیدی شکل بسته که با دوران سیاه دهه ی ٦٠ متفاوت است؛ اما مساوی دانستن بحران با شرایط انقلابی ساده کردن مساله یی پیچیده است.
با این توضیحِ دانسته به طرح چند نکته می پردازم:
• نگارنده از فهم پدیده یی تحت عنوان "جنبش شورایی" ناتوان است. اگر شوراهای کارگری در شرایط انقلابی ، در فرایند پیروزی جنبش اجتماعیِ فراگیرِ سوسیالیستی و در روزهای قیام شکل می گیرند ، پس کاربست اصطلاح جنبش شورایی برای تبیین آن صحیح نیست. چنین تعریفی نه فقط درک درستی از "جنبش" ارائه نمی دهد ، بل که به ما نمی گوید که این "جنبش شورایی" ، کی و کجا شروع شده ، چه گونه شکل بسته ، توسط کدام حزب و تشکیلات سازمان یافته است و نماد حضور عینی و مادی اش در متن جامعه ی ایران چه سان است؟ آیا این "جنبش شورایی" ادامه ی همان حضور مستعجل شوراهای کارگری در انقلاب ۵٧ است؟ در این صورت پس از سرکوب آن شوراها و جای گزینی شوراهای زرد دولت ساخته این "جنبش شورایی" در سی سال گذشته چه گونه و در کجا ادامه یافته است؟ آیا منظور از "جنبش شورایی" تعدادی فعال کارگری طرف دار "شورا" است؟ در این صورت اتهام "بخشش" جنبش شورایی به این فعالان شورایی تا کجا "سخاوت مندانه" است؟
• به نظر ما ایجاد سندیکا ، اتحادیه و به طور کلی هرگونه تشکل کارگری دیگر از جمله شورا ، وظیفه و امر مبرم خودِ کارگران است و "فعالان شورایی" مسوولیت بیرون از طبقه به منظور سازمان دادن به اتحادیه و غیره ندارند . اگر منظور از "فعالان شورایی" ، روشن فکران چپ و فعالان کارگری سوسیالیست است که باید عرض کنم که این طیف نیز فقط می توانند در کنارِ خود کارگران به ایجاد تشکل کومک کنند. یکی از آسیب های معطوف به اختلال در امر ایجاد تشکل کارگری، به در خود شدن و محفلیسم در سطح فعالان کارگری مربوط می شود. واضح است که این نگره نافی استبدادِ حاکم به عنوان مانع اصلی در راه ایجاد تشکل نیست.
• به بحث اتحادیه گرایی باز خواهم گشت، اما فی الجمله و تا یادم نرفته است بگویم که ما در چند مقاله - از جمله دو مقاله ی انتقادی "اتحادیه گرایی کلاسیک" و "اتحادیه گرایی محافظه کار" - به تفصیل مسوولیت ها و وظایف اتحادیه ها را شرح داده ایم. منابع و اجزای اساسی ، در آن مباحث نظریه پردازی های بنیان گزاران سوسیالیسم علمی بود. در ادامه ی این متن نیز از زاویه ی دیگری به اتحادیه گرایی خواهیم پرداخت و نشان خواهیم داد که فعالیت سندیکایی و اتحادیه یی نه فقط در تباین و تخالف با شکل بندی شوراهای کارگری نیست، بل که اساساً با وجود چنین سنت هایی است که کارگران می توانند در فرایند قیام ، شوراهای کارگری را سازمان بدهند و از تجربیات مبارزه با سرمایه داری در ایجاد شوراهای واقعی کارگری بهره بگیرند . به این ترتیب میان فعالیت اتحادیه یی و عروج شوراها اگر "نقطه سر خطی" هست - که هست - این نقطه چین را باید در به هم خوردن توازن قوا به سود طبقه ی کارگر ، شرایط انقلابی ، ذهنیت آگاه کارگران ؛ ناتوانی حکومت کننده گان از تداوم سلطه ی طبقاتی و در مجموع قیام حکومت شونده گان جست و جو کرد . دوست منتقد ما به گونه یی سخن می گوید که انگار شکل گیری شوراهای کارگری امری ارادی و در اختیار چندین فعالِ "جنبش شورایی" است.
چنین نیست. دست کم در سنت های جنبش کارگری سوسیالیستی چنین نیست ! برخلاف نظر دوست منتقد "ساختن شورا" مانند انقلاب؛ به اراده ی ما و ایشان و امثالهم بسته گی ندارد. در نتیجه بحث "امروز سندیکا و اتحادیه و فردا شورا" از بیخ و بن پر تناقض است.مفهوم معترضه ی دیگری که دلیل یادداشت متزلزل "بخشش سخاوت مند از کیسه ی جنبش شورایی" را رقم زده ، چند سطری از بخش هشتم همین مجموعه مقالات است.دوست منتقدِ ما به نقل از نگارنده می نویسد: << مدافعان و طرف داران این تز [منظور نگارنده است] غالباً چنین استدلال می کنند که:" در اوضاع غیر انقلابی و فقدان توازن قدرت میان دو قطب اصلی جامعه ؛ این اتحادیه ها و سندیکاها هستند که قادرند به همان درجه یی که از بورژوازی امتیاز کسب می کنند به انکشاف مبارزه ی طبقاتی، سازمان دهی، تجربه، عمل، بهبود زنده گی و آگاهی کارگران یاری رسانند." سوال این است که چگونه ممکن است شما کمونیست ها را امروز با چنین استدلالی سراغ ایجاد سندیکا و اتحادیه بفرستید و سنت جنبش سندیکایی را روی دوش آن ها هم جلو ببرید اما در دوران انقلابی سندیکاها و اتحادیه ها را به شوراها تبدیل کنید.[؟] نتیجه این می شود که طرف داران جنبش شورایی به جنبش سندیکایی سواری بدهند تا زمانی که تماما جنبش سندیکایی تار و پود جنبش کارگری و احزاب متعلقه را هم تسخیر کند. می گوییم کولی دادن به جنبش سندیکایی به این دلیل که مساله بر سر ساختن چند سندیکا و اتحادیه نیست،استدلال پشت تز امروز سندیکا و فردا در دوره ی قیام شورا، قبل از هر چیز متوجه این نیست که قبل از هر چیز بازی را در یک مسیر ساختن تار و پودهای یک جنبش به جنبش دیگری باخته است.>> (تاکیدها از دوست منتقد است. جملات داخل گیومه را منتقد از مقاله این قلم نقل کرده است.)
با استدلال دوست منتقدِ ما انسان عصای جادویی حضرت موسا را تداعی می کند و به یاد جادوگران داستان هایی می افتد که با یک اچی مجی لاترجی پدیده یی را به پدیده یی دیگر تبدیل می کردند. مانند کیمیاگران. انگار ما نیز باید نقش آنان را بازی کنیم. امروز سندیکا بسازیم و فردا در شرایط انقلابی با همان وِرد و جادو یک چوب بر سر سندیکا بزنیم و آن را به شورا مبدل کنیم. چنین نیست دوست عزیز! جنبش کارگری مانند سوسیالیسم نقطه به نقطه نیست.
گفتم و تاکید می کنم که ایجاد سندیکا و اتحادیه وظیفه ی کمونیست ها نیست و از اساس؛ این بحث دوست ما که "شما کمونیست ها را امروز با چنین استدلالی سراغ ایجاد سندیکا و اتحادیه می فرستید و..." نادرست و غیرکارگری و غیر سوسیالیستی است.در هیچ بخشی از سنت های سوسیالیستیِ جنبش کارگری وظیفه یی در حد ایجاد سندیکا و اتحادیه و شورا برای کمونیست ها تعریف نشده است. آن بخش از روشنفکران کمونیست پرولتریزه شده یا فعالان سوسیالیست کارگری که در کمیته ها و کانون های بیرون از محیط کار و تولید فعالیت می کنند و یا تشکیلات شان ؛ یک تشکلِ فعال در محیط کار نیست وظیفه ی مستقلی تحت عنوان ایجاد تشکل ندارند. آنان می توانند به صور مختلف به ایجاد تشکل کارگری کومک کنند. همین. واضح است که تشکل کارگری از متن مبارزه ی طبقاتی و از درون محیط کار و زیست کارگران و توسط خود کارگران بیرون می آید.
دوست منتقد ما ابتدا با نگارنده همراه شده که در شرایط غیر انقلابی (شرایط کنونی ایران) ساختن شورا ممکن نیست و در عین حال گفته است که در چنین شرایطی چه باید کرد. او و همراهانش برای خروج از بن بست این تناقض - که در سندیکا ستیزی و اتحادیه پرهیزی و کمیته گریزی - تعریف میشود به کوچه ی بن بست دیگری می روند :"جنبش مجامع عمومی" ؟

تشکل ستیزی سخاوتمندانه و تزهای غیر مارکسی!
ما بارها گفته ایم که در ایران هرگونه مبارزه سندیکاییِ مستقل از دولت و هر درجه یی از مطالبات اقتصادی از جمله افزایش دستمزد، اعتصاب در مقابله با دستمزدهای معوقه یا بی کار سازی و مشابه، به سرعت جهت گیری سیاسی می یابد. دو نمونه ی اظهر من الشمس آن اعتصاب دو سندیکای شرکت واحد و هفت تپه است. همه می دانند که بر سر سازمان دهنده گان آن تشکل ها و اعتصابات چه رفته است. و چه می رود هنوز نیز! چنین وضعی بر تشکیل مجمع عمومی نیز حاکم است و آخرین نمونه ی آن یورش پلیس به ششمین مجمع عمومی کمیته ی هم آهنگی برای کومک... در ٢٦ خرداد سالِ جاری در کرج بود!
علاوه بر این ها باید عرض کنم که دعوت کارگران به فعالیت سندیکایی و اتحادیه یی در شرایطی که توازن قوا به زیان پرولتاریاست،راه کار امثال این قلم نیست. چنین روی کردهایی از ده ها مقاله و سخن رانی مارکس و انگلس آمده است.
به نظر مارکس "وحدت نیروهای طبقه ی کارگر که اکنون ناشی از مبارزه ی اقتصادی آنان است باید در عین حال همچون اهرمی در پیکار این طبقه علیه نیروهای سیاسی زمین دار و سرمایه داران به کار گرفته شود. در وضعیت مبارزاتی طبقه ی کارگر جنبش اقتصادی و کنش سیاسی این طبقه به طور جدایی ناپذیری با یک دیگر متحد هستند ."
مارکس در قطع نامه ی بین الملل اول درباره ی کنش سیاسی طبقه ی کارگر - در کنفرانس لندن، سپتامبر ١٨٧١ متعاقب کمون پاریس - از مبارزه ی هر روزه و اتحادیه یی کارگران و آگاهی آنان نسبت به ضرورت جمع کردن بساط نظام بورژوایی سخن گفته است.
با توجه به فقدان تشکل های فراگیر توده یی کارگری و تشتت طبقه ی کارگر ایران رجوع به این بند از مانیفست بسیار به هنگام است. در این سطور مارکس و انگلس کوشیده اند ارتباط میان آگاهی طبقاتی و سازمان دهی و تشکل یابی کارگران را در جریان تبدیل تئوری به عمل انقلابی به دوره های مختلف تقسیم کنند :"کارگران مراحل گوناگونی را از رشد و تکامل از سر می گذرانند. پیکار کارگر با سرمایه دار از هنگام زایش او آغاز می شود . ابتدا کارگران منفرد ، سپس کارگران کارخانه و آن گاه کارگران یک رشته ی تولیدی در یک منطقه ، مبارزه با بورژواهای منفردی که مستقیماً آنان را استثمار می کنند را پی می گیرند ... کارگران در این مرحله هنوز توده ی نامنسجمی را تشکیل می دهند که در سرتاسر کشور پراکنده و در اثر رقابت با یک دیگر متفرق هستند ... اما با رشد صنعت نه تنها شمار کارگران افزایش می یابد بل که توده های انبوه آن متمرکز می شوند. قدرت آنان فزونی می گیرد و این قدرت را بیش تر احساس می کنند . درگیری های فردی میان کارگران و بورژواها رفته رفته خصلت درگیری میان دو طبقه را به خود می گیرد . کارگران ائتلاف هایی [اتحادیه های کارگری] بر ضد بورژوازی تشکیل می دهند و برای حفظ سطح دستمزدهای خود گرد هم می آیند . انجمن های دائمی برپا می کنند تا از قبل آماده گی لازم را برای این برخوردهای اتفاقی داشته باشند . این جا و آن جا درگیری ها به شورش تبدیل می شود ... بهبود وسایل ارتباطی که خود آفریده ی صنعت جدید است به شکل گرفتن این اتحاد یاری می رساند ... مبارزات محلی متعدد ... به صورت مبارزه ی طبقاتی در سطح ملی متمرکز می گردد ..."(١۵٠ سال پس از مانیفست ، لئو پانیچ و سام گیدنیچ؛برگردان حسن مرتضوی؛ ص ١۴٨)
بی تردید منظور مارکس از طی شدن مراحل گوناگون رشد و تکامل کارگران و جنبش کارگری معطوف به حرکت های نقطه به نقطه نیست. هر چند مارکس و انگلس این مباحث را چهل سال پیش از کمون پاریس تدوین کرده اند اما اعتبار علمی مانیفست که تا زمان ما ادامه یافته است، ضرورت تامل در این آموزه ها را بیش از پیش کرده است.
در افزوده: همه می دانند که سنت های مبارزه ی کارگری در ایران از یک پیشینه ی صد ساله برخوردار است. اما چنین درکی از این سابقه ی مبارزاتی نباید ما را به این نتیجه گیری برساند که شرایط فعلی کارگران ما با اوضاع و احوال کارگران اروپا در برهه ی تدوین مانیفست متفاوت است. مبارزه ی طبقاتی و کارگری ژن نیست که از نسلی به نسل دیگر منتقل شود و کارگران نیز از شکم مادر سوسیالیست و ضد سرمایه زاده نمی شوند. اگر چنین بود می بایست جنبش کارگری در انگلستان و فرانسه و آلمان تا کنون هزاران بار بورژوازی این کشورها را دفن کرده باشند.
گفتیم که مشکل اساسی دوست منتقد ما به طور مشخص از درک غیر مارکسیستی ایشان نسبت به سازمان دهی کارگری منشا می گیرد. این دوستان با انتسابِ تز نامربوط "امروز سندیکا و اتحادیه ، فردا شورا" به ما، چنین فکرمی کنند که سوسیالیسم پروسه ی نقطه به نقطه و از پیش تعیین شده است .چنین نیست دوست عزیز!
جنبش کارگری سوسیالیستی جنبشی همیشه جاری در متن مبارزه ی طبقه ی کارگر است . این جنبش (به عنوان اصل و مادر همه ی جنبش های مترقی) نه بر مبنای اراده ی این یا آن دسته از فعالان "جنبش شورایی" یا "جنبش مجامع عمومی" بل که بر پایه ی سطح مشخصی از انکشاف مبارزه ی طبقاتی و عوامل متعددی که - پیشتر بر شمرده ایم - تشکل های متناسب خود را می سازد و در نهایت از بورژوازی خلع ید سیاسی می کند. واضح است که ابزار این خلع ید اتحادیه ها و سندیکاها نیستند. شوراها و حزب یا احزاب کمونیست هستند. مارکس در مقاله ی گذشته حال و آینده ی اتحادیه های کارگری(مصوبه ی بین الملل اول، ١٨٨٦ سپتامبر؛ شهر ژنو سوییس) نوشت:
مارکس در مقاله ی گذشته حال و آینده ی اتحادیه های کارگری(مصوبه ی بین الملل اول، ١٨٨٦ سپتامبر؛ شهر ژنو سوییس) نوشت:
"ابتدا اتحادیه های کارگری از تلاش خود به خودی کارگران برای از بین بردن یا حداقل محدود کردن رقابت مابین خودشان تشکیل شدند تا در عقد قرارداد میان کارگران و سرمایه داران به شرایطی دست یابند که آن ها را حداقل در وضعیتی فراتر از بردگان قرار دهد. از این رو هدف فوری اتحادیه های کارگری دست یابی به نیازهای روزمره بود تا چون ابزار مسدود کردن راه دست اندازی های بی امان سرمایه عمل کند: در یک کلام مسایل دستمزد و زمان کار. این نوع فعالیت اتحادیه های کارگری نه تنها مشروع که لازمند. تا زمانی که نظام تولیدی حاضر ادامه دارد نمی توان این فعالیت ها را کنار گذاشت"(تاکید از من است)
در این جا باید پرسید نه مگر بخشی از مطالبات کارگران ایران دستمزد (معوقه ، سه تا چهار برابرزیر خط فقر)؛زمان و شدت کار و معضلات مزمن از قبیلِ قراردادهای موقت و بی کاری و ارزان سازی روز افزون نیروی کار و غیره است؟
تاکید مارکس بر این که "تا زمانی که نظام تولیدی حاضر ادامه دارد نمی توان این فعالیت ها را کنار گذاشت" موید همان مباحثی است که ما - به تاسی از مارکس - بارها گفته ایم و در متن آن ها از ضرورت ایجاد سندیکا و اتحادیه و هر گونه تشکل مستقل از سرمایه اعم از دولت و کارفرمای خصوصی "دلسوز" دفاع کرده ایم. طرح مجدد این نکته که دفاع از سندیکا و اتحادیه به مفهوم سندیکالیست و تریدیونیونیست بودن نیست؛تکرار مکررات است. کما این که ورود به چنین بحثی به مفهوم این نیست که مارکس به پروسه مند کردن تشکل های کارگری پرداخته است. همه می دانند که شوراهای کمون ١٨٧١ از درون یک مبارزه ی زنده، پویا و جاری عروج کردند. مانند سوویت های انقلاب ١٩١٧. باری مارکس وظایف جدید و آتی اتحادیه های کارگری را چنین توصیف می کند:
"جدا از اهداف اولیه شان ، اتحادیه های کارگری باید بیاموزند که آگاهانه به عنوان مراکز تشکیلاتی طبقه ی کارگر در جهت منافع وسیع تر و آزادی او عمل کنند. آن ها باید به هر جنبش اجتماعی و سیاسی که در این جهت عمل می کنند یاری رسانند . خودشان را مدافعان و نمایندگان کل طبقه ی کارگر دانسته و این چنین هم عمل کنند و از تلاش برای پیوستن کارگران غیر متشکل به صنوف خود کوتاهی نورزند..."(تاکید ها از من است)
انگلس در مقاله ی "اتحادیه های کارگری" از به هم خوردن قوانین اقتصادی مربوط به دستمزد به ضرر کارفرمایان سخن می گوید و این مهم را مرهون فعالیت های اتحادیه یی می داند "در نتیجه ی تاثیرات اتحادیه های کارگری است که علیرغم مقاومت کارفرمایان ، قانون مزد به تصویب می رسد و کارگران رشته هایی که خوب متشکل می باشند در وضعی قرار دارند که لااقل تقریباً تمام ارزش نیروی کاری را - که در اختیار کارفرما قرار می دهند - کسب کنند ... البته این حداکثر چیزی است که برای اتحادیه های کارگری - به صورتی که در حال حاضر متشکل هستند - اصولاً قابل حصول است."
در ادامه ی این مقاله انگلس از محدودیت های اتحادیه گرایی در رابطه با کسب قدرت سیاسی و تعرض سیاسی به بورژوازی یاد می کند.به نظر انگلس :"به سرعت وقت آن نزدیک می شود که طبقه ی کارگر درک کند که مبارزه برای دستمزدهای بیش تر و مدت کار کم تر و تمام فعالیت های اتحادیه های کارگری در شکل کنونی شان، خود هدف نبوده بل که وسیله می باشند.یک وسیله ی بسیار لازم و ضروری ولی این فقط یکی از وسایلی است که طبقه ی کارگر برای هدف عالی خود یعنی از بین بردن سیستم مزد به طور کلی در دست دارد ... اگر طبقه ی کارگر انگلستان در مجموع متشکل گردد هیچ قدرتی در دنیا وجود ندارد که بتواند حتا یک روز در مقابل آن مقاومت کند."(تاکیدها از من است)
در همین رابطه انگلس نوشت :"فقط وحشت از اتحادیه های کارگری ، سرمایه داران را مجبور می کند که ارزش نیروی کار در بازار را به کارگران بپردازند."
ما از مواضع مارکس و انگلس می توانیم به این مثال ساده راه یابیم که یک فوتبالیست برای ورود به زمین مسابقه باید مقدمات زیادی را طی کند.از تمرینات دشوار بدن سازی و پا به توپ شدن و تمرین وحدت تاکتیکی تیمی و تقویت تکنیک فردی تا گرم کردن پیش از مسابقه.همه ی این مقدمات برای کارگران ظرفیت های مبارزه ی اتحادیه یی را تداعی می کند. این ها نقطه به نقطه نیستند و ممکن است در جریان مسابقه هر لحظه توازن قوا بنا به دلایل مختلف به سود این یا آن اردو تغییر کند. اما قدر مسلم این است که کارگران بدون آماده گی قبلی نمی توانند وارد این مسابقه و به خصوص مسابقه ی سرنوشت ساز کسب قدرت سیاسی شوند. همان قدر که این ها نقطه به نقطه نیستند ؛ همان قدر هم به حرکت موش کور تاریخ در بستر سوخت و سازهای انقلاب مانسته اند.شش ماه پیش از انقلاب اکتبر لنین و رفقایش تصویر روشنی از انقلاب نداشتند. همان طور که در مطلع اعتصاب کارگران نفت در ایران(شهریور ۵٧) پیش بینی سقوط شاه با "علم" نوستراداموس هم ممکن نبود ؛ چه رسد به یاری دانش مبارزه ی طبقاتی!
اجازه دهید از پنجره ی دیگری به موضوع نگاه کنیم.ایجاد اتحادیه و سندیکا و استفاده از تمهیدات و تجربیات این تشکل ها و حرکت به سوی شوراها- در شرایطی مشخص- ممکن است بازهم این بهانه ی "نقطه به نقطه" را بازتولید کند.مساله این است که در کشوری مانند ایران- به خصوص ایران- مبارزه ی کارگران برای ایجاد هرگونه تشکل مستقل غیر دولتی و غیرکارفرمایی به انکشاف مبارزه ی طبقاتی کومک می کند و ممکن است این انکشاف را به مسیرهای رادیکال تری از سنت های سندیکایی سوق دهد. در کشوری که فعالیت کانون نویسنده گان به عنوان یک انجمن کاملا صنفیِ مدافعِ آزادی بیان غیر قانونی اعلام شده است ؛ نمی توان از تلاش برای ایجاد هرگونه تشکل کارگری مستقل با صدور احکام کلیشه یی به ساده گی گذشت.
دوست منتقد ما و دوستانش که مدافع برپایی "انجمن های صنفی" هستند و از مبارزه ی اقتصادی کارگران برای متشکل شدن آنان حمایت می کنند ؛ علی القاعده باید به حداقلی از این اتحادیه گرایی رضایت دهند.اینک جا دارد که ما این دوستان را مخاطب قرار دهیم:
شما که تحلیل تان از توازن قوا تا آن جا یک سویه است که فعالان علنی کارگری را به دلیل علنی کاری تقبیح می کنید....شما که نبستن زندان طولانی برای دستگیر شده گان مجمع عمومی ششم کمیته هماهنگی برای کومک را "مشکوک" می دانید....شما که فعالان پیشرو و سوسیالیست و شورا گرای جنبش کارگری را رفرمیست می خوانید و از آنان می خواهید که به زیر زمین و خانه های تیمی مخفی بروند....شما و دوستان تان در این و آن محفل یکی دو نفره که برای انحلال همین تشکل های کمیته یی و کانونی داخلی بی تابی می کنید و در نوشته های تان بارها آنان را "ضد تشکل" و "زائر" خوانده و از فعالان کارگری داخل با صفاتی مذموم مانند "گوساله؟" یاد کرده اید و دست کم این است که در برابر این عقده گشایی های مجنونانه کم ترین موضعی نگرفته اید...شما که نظام حاکم را با ثبات ترین نظام سیاسی جهان می دانید و هر گونه اعتراض توده یی را به ناف "خیزش سبز" می بندید و با گشاده دستی فرابخشش تقدیم بورژوازی لیبرال ایران می کنید...شما که حذف سوبسیدها را گامی در راستای متعارف شدن بورژوازی ایران و در نهایت مثبت ارزیابی می کنید...شما که فلان فعال کارگری سندیکایی را چنان لانسه می کنید تا از مواضع اشتباه خود در ماجرای حذف سوبسیدها و ماشین دار شدن و پول دار شدن و به مجلس شورای اسلامی رفتن کارگران کوتاه نیاید....باری شما با چنین تحلیلِ تیره نگرانه از جنبش کارگری و مبارزه ی طبقاتی در ایران بهتر نیست به جای طرح "انجمن صنفی" و "جنبش مجمع عمومی" ابتدا یک نگاه انتقادی به مواضع گذشته ی خود بیندازید؟ و تازه جریانی که از انجمن صنفی دفاع می کند، چه گونه می تواند در عین حال دفاع از سندیکا و اتحادیه و کمیته و کانون فعالان علنی کارگری را بخشش از کیسه ی جنبش شورایی تلقی کند؟

مجمع عمومی در متن تشکل های شورایی کارگران
ما نه فقط مشکلی با مجمع عمومی نداریم بل که اصولاً مجمع را رکن اصلی و سنت مترقی و سوسیالیستی و دموکراتیک هر شکلی از سازمان و تشکل کارگری می دانیم . دوستِ منتقد ما از یک سو می پذیرد که در شرایط فعلی (غیر انقلابی) امکان ایجاد شوراها مقدور نیست ولی در همین حال بر این باور است که باید مقدمات تشکیل شوراها را فراهم کرد . از چه طریق؟ مجمع عمومی! از سوی دیگر می گوید در اتحادیه ها هم می شود مجمع عمومی را سازمان داد. این استدلال البته درست است . به عبارت دیگر دوست منتقد ما موضوعی درست را نادرست می گوید . به مصداق نادرست گفتن درست نگفتن نیست . یا درست نگفتن نادرست گفتن نیست .بنابراین استدلال می توان گفت که مبنای تشکیل اتحادیه ها به سنت و شیوه ی مجمع عمومی ، امکانِ سمت گیری به سوی ایجاد شوراها را مساعدتر می سازد.ما بر این باور نیستیم که بدون وجود سندیکا و اتحادیه نمی توان در یک شرایط خاص به سوی ایجاد شوراها رفت. اما این که گفته شود سندیکا در تقابل با شوراست یا اتحادیه در جریان مبارزه ی طبقاتی"کولی دادن به جنبش سندیکایی"است، فقط بخشش یا چوب حراج زدن به همین تشکل های موجود نیست. بیش از این هاست. ذبح سال ها خون دل خوردن کارگران پیش رو و انحلال دست آوردهای مبارزه ی کارگران ایران در نطع گاه بورژوازی هم هست.هیچ فعال شورایی قرار نیست تا آخر عمر دنبال سندیکاسازی برود و در عین حال- به تعبیر لنین- هیچ فرمانده یی هم قرار نیست در شرایطی که توازن قوا به سود اردویِ خودی نیست، سربازانش را گوشت دم توپ کند! برداشت های مختلف و تاکتیک های متخالف از نحوه ی پیش روی جنبش کارگری معطوف به برآیندِ تحلیل ما از"لحظه ی حالِ دولت" است.مضاف به این که بخش قابل ملاحظه یی از ذهنی گرایی فعالان چپ نه به دلیل سوء نیت یا بد طینتی است. هرگز! بی ارتباط و بی ربط شدن با طبقه به دنبال دوران طولانی تبعید اجباری و به تبعِ آن افسرده گی و اتمیزه شدن و انزوایِ ناشی از انشعاب های پی در پی و پلمیک های نامربوط و مستهلک و دور ماندن از تئوری و پراتیک و... برای آن بخش از چپ سوسیالیست که تنها راه پیروزی جنبش های اجتماعی را به درست در هژمونیک شدن طبقه ی کارگر می داند؛ کم ترین عوارضش را در ذهنی گرایی نشان می دهد.باری کمی به حاشیه رفتیم و در متن همین حاشیه روی اضافه کنیم، نکته ی مثبتی که به درست مورد توجه دوست منتقد واقع شده ، همان بی هوده گی تقابل طرف داران "جنبش شورایی" و "شورا شوراها" با اتحادیه گرایی است.
ادامه دهیم....
آیا طرح موضوع برگزاری روال مند مجمع عمومی در تشکل های سندیکایی و اتحادیه یی به مفهوم آن است که می توان در چارچوب یک اتحادیه ، سنت های شورایی را نهادینه کرد؟ در صورتی که سنت های شورایی را بر پایه های دموکراسی کارگری ، تصمیم جمعی، عزل و نصب گروهی و بی قید و شرط اعضای هیات های تصمیم ساز و اجرایی، گزارش مرتب به اعضا و ... اجرای بی کم و کاست مصوبات اکثریت اعضا تعریف کنیم، می توان این سنت ها را درون اتحادیه ها هم عملیاتی کرد.
درک و پذیرش همه ی مولفه های پیش گفته ، مشروط به این گیومه است که تصور ما از شوراها به سوویت های انقلاب اکتبر مانسته نباشد. در غیر این صورت و به محض پیش کشیدن موضوع اساسی قدرت سیاسی جهت گیری فعالیت های کارگری تغییر می کند و به تبع آن ماهیت و قالب تشکل کارگری نیز عوض می شود. نگفته پیداست که اولین هدف راهبردی طبقه ی کارگر انقلابی و سوسیالیست، خلع ید از بورژوازی و کسب قدرت سیاسی است. به همین دلیل نیز حتا در شرایط غیر انقلابی فعالان چپ کارگری متشکل در اتحادیه ها ، باید از یک سو موضوع تشکل را در مسیرارتقای قابلیت های تحزب یابی سیاسی کارگران سازمان دهند و از سوی دیگر همواره آماده ی کومک به سازمان دهی کارگران در شرایط انقلابی باشند . بی شک این سازمان همان سوویت های کارگریِ انقلاب ١٩١٧ روسیه است و بازهم بی شک هدف این سازمان یابی کسب قدرت سیاسی است. برای تکامل چنین روندی ما هرگز پشت شعار "امروز اتحادیه، فردا شورا" صف نبسته ایم. به باور ما:
*اگر چنانچه سنت ها و سبک کارهای شورایی بر ساختارهای اتحادیه یی حاکم شود...
*اگر چنان چه زمینه های سازش کاری با کارفرما و فاکتورهای ارتجاعی همچون سه جانبه گرایی از تشکل کارگری زدوده گردد...
آن گاه "جنبش" مجامع عمومی عملاً ظرفیت تحقق تواند یافت! اگر مجمع عمومی شکل اجرایی سنت شورایی است و به خودی خود نه تشکل است و نه آلترناتیو تشکل ؛ لاجرم می توان میان قالب های اتحادیه یی - شورایی بر مبنای ترویج و عملی سازی مجامع عمومی پیوندی ارگانیک برقرار کرد. در نتیجه از اتحادیه تا شورا هیچ بخششی در کار نیست . فاصله یی اگر هست - که هست - ما آن را در اندازه ی عبور از مرحله ی "گاه" (هرگونه قید مکانی و در این جا تشکل های کارگری مستقل از دولت) تا "پگاهِ" قیام و شورا ارزیابی می کنیم . فاصله یی که به محض برهم خوردن توازن قوا به سود طبقه ی کارگر پر خواهد شد.

سوویت های ١٩١٧ و شوراهای ١٣۵٧
رفیق نازنینی تعریف می کرد " در جریان انقلاب بهمن ۵٧ و زمانی که شوراهای کارگری شکل بسته بودند ، جلسات پر شوری در کارخانه ها برگزار می شد . مجمع عمومی پشت مجمع عمومی و ما پیرامون زمین و زمان بحث می کردیم . غافل از این که توده های انقلابی برای تسخیر پادگان ها، ساواک و رادیو تله ویزیون و غیره مسلح شده بودند. " در واقع شوراهای کارگری با اهتمام کارگران و چپ ها تشکیل شده بودند بدون آن که مهم ترین هدف خود را (کسب قدرت سیاسی) در دستور کار قرار دهند و برای هژمونیک شدن بر جنبش توده یی ضد استبداد سلطنتی به پا خیزند.
به این مفهوم شوراهایی که در روند انقلاب بهمن ۵٧ شکل گرفت با سوویت های انقلاب اکتبر تفاوت داشت. این شوراهای رادیکال به طور مشخص به سنت های کنترل کارگری مانسته بودند و اگرچه بر پایه ی سبک کار سنت های شورایی (مجمع عمومی) دایر شده بودند اما جهت گیری سیاسی شان - بر خلاف سوویت های انقلاب ١٩١٧ - معطوف به کسب قدرت سیاسی نبود. سوویت ها در انقلاب اکتبر به عنوان بازوی اصلی حزب بلشویک در جهت تعرض به قدرت وارد عمل شدند . حال آن که شوراهای کارگری بهمن ۵٧ از سطح کارخانه ها فراتر نرفتند و به همین سبب نیز توده یی نشدند و در همان حصار کارخانه ها توسط عمال سرمایه(شوراهای اسلامی کار و بعدها خانه ی کارگر) از پا درآمدند. بی آن که توده های کارگری را همراه خود داشته باشند. در نتیجه:
... هنوز از چشم ها
خونابه روان است ...
این بحث را در زمینه ی تبیین لنین از اتحادیه گرایی ادامه خواهیم داد....

بعد از تحریر
١.ما سندیکالیست نیستیم ، اما بارها گفته ایم که ایجاد هر نوع تشکل کارگری مستقل از دولت اولویت اصلی کارگران است . حتا تشکل کارگران مرده شورخانه ! نه مگر برای حمل جسد سرمایه داری هم بالاخره تشکلی لازم است.
٢.به نظر ما اتحادیه گرایی در حال حاضر و به ویژه در جهان سرمایه داری اصلی ، اگرچه به سوی بوروکراتیسم و محافظه کاری سوق یافته است ، اما بسیاری از اتحادیه ها ظرفیت های رادیکال ، مبارز و انقلابی خود را حفظ کرده اند . سندیکای "سود" فرانسه از این جمله است.
٣.وجود یا دامن زدن به ظرفیت های تحزب یابی کارگری در تشکل های کارگری امری واقعی و ضروری است . با هیچ درجه یی از شورا و بدون حزب انقلابی سوسیالیستی کارگران، نمی توان از بورژوازی خلع ید سیاسی کرد . به چند دلیل ساده:
• سطح نابرابری فرهنگی و آگاهی در گروه های مختلف طبقه ی کارگر.
• امکان عینی انقلاب سوسیالیستی در انتظار هم سطحیِ مولفه های پیشین نخواهد ماند.
• تنها حزب کارگری است که می تواند از فرصت و امکان انقلاب بهره گیرد و طبقه ی کارگر را به سمت کسب قدرت رهنمون شود.
۴. آهان! یک نکته جا افتاد . دوست منتقد ما نوشته بود " جنبش سندیکایی مهر ایرانی ندارد." این مهر ایرانی را خوب اومدی! حالا که زنده یاد یدالله خسروشاهی در میان ما نیست و جنبش کارگری سندیکاییِ ما از تجربیات ارزنده ی او محروم است؛ یحتمل برای زدن مهر ایرانی به جنبش سندیکایی باید از پیشروان کنونی این سنت (همچون منصور اصانلو، ابراهیم مددی و رضا شهابی) اجازه گرفت. دور می دانم این عزیزان برای ایجاد سندیکای رزمنده ی واحد در این مهرسازی گرفتار شده باشند. گزینه ی دیگر برای زدن مهر ایرانی به جنبش سندیکایی دخیل بستن به پاسارگاد و تخت جمشید و دفاع از کارگران استثمار شده یی است که توسط هخامنشیان زنده به گور شدند!! لابد. نمی دانم. مهر سندیکای ایرانی دیگه یعنی چی؟

توجه:
این مقاله حاشیه یی بود بر یادداشت - نقدی تحت عنوان :"بخشش سخاوتمند از کیسه جنبش شورایی" نوشته ی اسد گلچینی در این لینک: اینجا کلیک کنید.

محمد قراگوزلو

تهران.٢٩ آبان ١٣٩١

****************

٨- خود سازمان دهی

چهارشنبه ١٠ آبان ١٣٩١

معلوم است که اولین دلیل موفقیت حزب انقلابیون حرفه یی در این واقعیت نهفته است که طبقه ی کارگر به دلایل عینی اقتصادی به تر از هر طبقه ی دیگری در جامعه ی سرمایه داری قابلیت سازمان دهی دارد. اگر چنین شرایطی موجود نباشد، سازمان انقلابیون حرفه یی به یک اسباب بازی، یک ماجراجویی یک نمای توخالی تبدیل می شود. (تزهای آوریل)

***

در آمد یکم.
جمله ی قصار و نکته ی حکیمانه یا کشف تازه یی در کار نیست. نزدیک به سه قرن سلطه ی سرمایه این آموزه را نهادینه کرده است که کارگران در جریان مبارزه ی طبقاتی علیه سرمایه آگاه و متشکل می شوند و از مسیر سازمان یافتن در حزب سیاسی کمونیست فراگیر و توده یی به سمت خلع ید سیاسی از بورژوازی(انقلاب کارگری) حرکت می کنند و در پروسه ی تکاملی انقلاب مداوم در دو سطح داخلی و جهانی وارد دوران انتقال طبقاتی می گردند و از بورژوازی خلع ید اقتصادی می کنند و با استفاده از نیروی متحدان خود در سطح بین المللی؛ انقلاب را در برابر یورش امپریالیسم مصون می سازند. اگر انقلاب موش کور تاریخ هست- که بی گمان هست- واضح است که هیچ کدام از این دست آوردها در یک روند نقطه به نقطه؛ برنامه مند و از پیش تعیین شده ی زمانی شکل نمی بندد.
مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید و الغای کار مزدی به عنوان مبانی اساسی شیوه ی تولید سوسیالیستی ناگهان و همچون اجل معلق از آسمان نازل نمی شود. بلشویک ها با تمام توان مندی های نظری، سازمانی(حزبی) و پایگاه توده یی کارگری خود در مسیر انتقال طبقاتی ناکام ماندند و ناگزیر به راه پر فراز و نشیب کمونیسم جنگی و نپ رفتند و در کورس رقابت با امپریالیسم به خط "صنعتی سازی(= سوسیالیسم)" کشیده شدند. صدور فرمان های فله یی- که به لنین و رفقایش به سبب عدم لغو فوری کار مزدی انتقاد می کند- البته کار دشواری نیست. مشابه این یا آن غلط گیری انتزاعی به بزرگان دیگری هم وارد آمده است. مائو و هوشی مینه تا کاسترو و چاوز! قصد قیاسی در کار نیست. گفتم کاسترو و چاوز و از یاد بردم که "خیلی"ها با شنیدن نام این دو نفر اخیر کهیر می زنند و فی الحال دولتمردان کنونی ایران را به یاد می آورند. در میان این "خیل" البته لیبرال ها و اصلاح طلبان وطنی با "چپ کارگر زده ی کارگر زاده ی کارگر تبار کارگر مدار" مرز مشترک بسته است. همه می دانند که انقلاب ١٩۵٩ کوبا انقلابی سوسیالیستی و کارگری نبود. همه می دانند که بولیواریسم؛ سوسیالیسم نیست و همه می دانند که اصلاحات چاوز و اورته گا و مورالس ماهیت سوسیالیستی ندارد. همه ی این تحولات مترقی در عصر جهانی شدن سرمایه داری و امپریالیسم گندیده می تواند در شرایط معینی سمت گیری سوسیالیستی بیابد. یا نیابد. چنان که در مقاله ی "تفاوت ساختاری دو قانون کار جدید" نوشتیم. کسانی که قانون نئولیبرالی کار ایران را عین قانون کار مترقی ونزوئلا می دانند؛ هرگز مخاطب مقالات ما نبوده اند. نامه نوشتن های خصوصی و کامنت های بری از استدلال آنان نیز - مانند همان کامنت های نامربوطی که از این قلم "ستایش" می کنند- جمله گی باد هواست. دوستانی کوبا و ونزوئلا را با کره ی شمالی و چین دنگ شیائوپینگی نئولیبرال زده مقایسه کرده اند. برای نمونه از ده سطر نقدی که دوست عزیزی در رد "توهم" مخلص نوشته است کم و بیش هشت سطر آن در تعرض به سرمایه داری دولتی و استبداد در چین و کره ی شمالی و سوریه شکل بسته است و من هر چه فکر کردم در نیافتم که در کجا و کدام یک از مقالاتم از این دولت های مرتجع و حتا اردوگاه شرق دفاع کرده ام. انتخابات دموکراتیک در نیکاراگوئه و ونزوئلا کجا و سلطه ی خانواده گی کیم ایل سونگ عقب افتاده ی مرتجع در کره ی شمالی بلازده کجا؟ کوبای کاسترو- که حتا جماعتی از آمریکا برای استفاده از امکانات بهداشتی درمانی رایگان به آن جا می روند- کجا و تسمه از گرده ی کارگران چینی کشیدن و ارزان ترین نیروی کار جهان را- در قالب حاکمیت یک الیگارشی خبیث تحت عنوان "حزب کمونیست"- استثمار کردن کجا؟
نکته: گمان می زنم برای دریافت تفاوت کره ی شمالی و کوبا مراجعه به مقاله یی مفید از پریسا نصرآبادی ضروری باشد. این مقاله تحت عنوان "چند نکته و کمی بیش تر در باب یک مغالطه ی تاریخی- ایده ئولوژیک/ به بهانه ی مرگ کیم یونگ ایل" و در پاسخ به همین بهانه گیری های مشابه نوشته شده است. بنگرید به این لینک: اینجا کلیک کنید.
باری نویسنده اگر در جریان کودتای پینوشه یک شهروند شیلیایی بود؛ به طور قطع - مانند همه ی چپ های آن دیار- در جبهه ی سالوادور آلنده ی سوسیال دموکرات می ایستاد و علیه شکل بندی نخستین نطفه های نئولیبرالیسم مبارزه می کرد. گیرم که آلنده نه کارگر زاده بود و نه کارگر پناه! نوع و شیوه ی مبارزه با پینوشه را هم اوضاع و احوال حاکم بر شیلی سپتامبر ١٩٧٣ تعیین می کرد. مبارزه یی البته مسلحانه علیه کودتایی که تا بن دندان به ارتش مسلح "ملی" و نیروهای امنیتی امپریالیستی وابسته بود! اما این قلم اگر به عنوان یک شهروند سوئدی یا انگلیسی یا فرانسوی وارد کارزار سیاست می شد، به احزاب سوسیال دموکرات و سوسیالیست و لیبر اولاف پالمه و میتران و تونی بلر رای نمی داد! با وجود بیش از صد و پنجاه سال مبارزه ی طبقه ی کارگر؛ بسنده گی به سیاست "ضد ریاضتی" فرانسوا اولاند نه فقط تقلیل گرایی محض است بل که ورود به جبهه ی ائتلاف با بورژوازی و حمایت از دولت دخالت گر منجی بازار آزاد است. اگر چه در بخشی از آمریکای لاتین(بولیوی) مبارزه طبقاتی کارگران از سنت های پرپیشینه یی برخوردار است اما با این همه تفاوت کوبا و ونزوئلا و نیکاراگوئه با دولت های سوسیال دموکرات این است که کشورهای پیش گفته تا دی روز مکان امنی برای سودآوری فاحشه خانه ها و کازینوها ی آمریکایی و ترانزیت کوکائین بودند؛ با مردمی فقیر و بیمار و عقب مانده. اما امروز به اعتبار مبارزه ی توده ها و از کنار ره آورد همین رفرم های کم و بیش؛ به لحاظ شاخص های توسعه ی انسانی با کشورهای پیش رفته ی اسکاندیناوی رقابت می کنند. گیرم که مانند هر دولت سرمایه داری دیگر با انواع فسادها و تبهکاری ها درگیر هستند. آمارهای موجود موید پیش رفت شاخص های توسعه ی انسانی در این کشورها از سوی دشمنان شان در نهادهای غربی و امپریالیستی نیز تایید شده است و با آمارهای ایجاد "دو و نیم میلیون شغل و فقر زدایی" دولت ایران به کل متفاوت است.کما این که سلامت بی قید و شرط انتخابات در ونزوئلا حتا از سوی گزارشگران و ارگان های اعزامی آمریکا و غرب مورد تایید واقع شد. واقعیت ها را که نمی شود کتمان کرد. دفاع از کوبا و ونزوئلا و نیکاراگوئه فرو غلتیدن به مرداب رفرمیسم نیست. کما این که دفاع از مبارزه ی سندیکایی و اتحادیه یی عقب نشینی به رفرمیسم و سندیکالیسم نیست. ادعایی در کار نیست اما نگارنده نه فقط در مورد سرمایه داری دولتی کم و بیش نوشته است و نتیجه ی سال ها مطالعه و تحقیق خود را در قالب کتابی مبسوط با سرنوشتی نا معلوم به وزارت ارشاد سپرده است؛ بل که علاوه بر این تا آن جا که به یاد دارد در شمار نخستین کسانی است که موضوع سرمایه داری دولتی را در متن نظریه پردازی های هیلفردینگ و بوخارین و نئوتروتسکیست هایی همچون کلیف و کالینیکوس ارزیابی کرده است.در نتیجه می خواهم بگویم به صرف پرتاب یک عبارت سرمایه داری دولتی نمی توان تمام شاخص های توسعه ی انسانی در کوبا و ونزوئلا و حتا پاراگوئه را نادیده گرفت. همان طور که با تکیه به همین عبارت نمی توان نسبت به دست آوردهای مثبت اقتصادی دوران حاکمیت استالین چشم فرو بست.تداعی کردن استالین با بریا و ژدانف و بلافصله نقب زدن به جنایات دادگاه ها همان روشی است که ساخاروف ها به کار بسته اند و نوبل ها گرفته اند.لیبرالیسم ایرانی نیز به محض طرح نام استالین ما را به یاد استالینیسم می اندازد و بلافاصله یک قطار از اعدام شده گان دهه های سی و چهل راه می اندازد و با پتک زینوویف و بوخارین و تروتسکی چنان بر سر ما می کوبد که پنداری این بزرگان از مدافعان جبهه ی سرمایه بوده اند و حالا اینان به خون خواهی آنان پیرهن عثمان بر علم افراشته اند..روشی که در مدیاهای مشهور سرمایه داری نهادینه و عادت شده است.(بعد از انتخابات ١٣٨٨ و دستگیری اصلاح طلبان؛هرگاه که تلویزیون آمریکا دادگاه آقایان ابطحی و عطریانفر و .... را نشان می داد، یکی در میان به صحرای کربلای دادگاه استالینی هم نقبی می زد. با تصاویری از استالین و "خشونت این بلشویک های لعنتی!" مصیبت را ببین!!) به این ترتیب بستن بند ناف کاسترو و چاوز به خاتمی و احمدی نژاد اگر ساده کردن پیچیده گی های نقد اقتصاد سیاسی نباشد - که هست- باری به قیاس پیش گفته مانسته است.
چپ مریخی که از سوسیالیسم فقط تکرار مکرر و غیر طبقاتی طبقه ی کارگر را آموخته لابد بر این باور است که بس آمد هر چه بیش تر این اصطلاح همان و "سوسیالیست" تر شدن همان. این طور نیست. یعنی ماجرا به همین راحتی هم نیست. چنین "چپی" لاجرم باید برای ارتقای روحیه ی "انترناسیونالیستی" اش به شیلی و کوبا و ونزوئلا و نیکاراگوئه برود و علیه رهبران این کشورها به "جرم" دست دادن با احمدی نژاد-"قیام کارگری" سازمان بدهد. از همان قیام های موهومی که به جرم دست دادن استالین با روزولت و چرچیل برپا کردند..از همان قیام هایی که هر روزه علیه سوسیال دموکراسی سازمان می دهند. به یاری همان "تشکل های توده یی کارگری" که هر روزه در ایران و اروپا می سازند و فعالان کارگری داخل را نسبت به نساختن آن ها مذمت می کنند. باری این تذکر برای مواردی که از نویسنده توضیح خواسته و ول کن معامله نبودند گفته شد.

در آمد دوم
سلسله مقالات سازمان یابی کارگری به دلیل پرداختن به دو اولویت سیاسی روز مدتی به تاخیر افتاد. چاره یی نبود. تحلیل "لحظه ی حال دولت" - به تعبیر لنین - همیشه از اولویت های اصلی چپ سوسیالیست بوده است.شناخت وضع حال دولت و به تبع آن تبیین توازن قوا در وضع اکنون به جنبش کارگری کومک می کند که در اتخاذ تاکتیک های خود سنجیده وارد کارزار شود.مضاف به این که مقابله با اصلاحیه ی ضد کارگری مصوب دولت می تواند در ردیف وظایف اصلی فعالان کارگری قرار گیرد. درست مانند طرح استاد - شاگردی. با تصویب این قوانین دست کارفرمایان برای اخراج هر چه بیش تر کارگران بازتر خواهد شد. نیروی کار ارزان تر و امنیت شغلی متزلزل تر خواهد گردید. مضاف به این که طرح افزایش سن بازنشسته گی نیز از قرار در راه است. علاوه بر پیش برد و مطالبه ی همه ی مواردی که از پارک لاله ٨٨ تا کنون در قطع نامه های یک مه از سوی تشکل های مستقل کارگری مطرح شده است؛ جنبش کارگری ایران باید با حساسیت ویژه یی در مقابل تصویب نهایی این اصلاحیه و قانون استاد- شاگردی بایستد.

خود سازمان دهی
در بخش های پیشین تا حد امکان و توان ظرفیت های مختلفی از سازمان یابی حزبی و کارگری را ارزیابی کردیم. به اجمال از آگاهی طبقاتی در تئوری های علمی مارکس و انگلس سخن گفتیم و با سرکشی به انقلاب اکتبر نکاتی را در خصوص حزب و شوراها پیش کشیدیم. اینک بر آنیم در ادامه ی دفاع از مارکسیسم ارتدوکس و تبیین واقعی سازمان یابی لنینی؛ ابعاد دیگری از این مولفه ها را بازکنیم. پس از مارکس و انگلس و به موازات شکل بندی جریان سوسیال دموکراسی در آلمان و بلشویسم در روسیه، مولفه ی آگاهی طبقاتی به مقولات دیگری گره خورد. ضرورت وجود حزب سیاسی پیش رو متشکل از روشن فکران احتمالاً بورژوایی که به منافع طبقاتی خود پشت پا زده بودند، برای انتقال آگاهی طبقاتی از بیرون به درون طبقه، به یکی از چالش های اصلی جنبش سوسیالیستی تبدیل شد. اگر زمانی بلانکیسم مدعی بود که بر محور ایجاد چند محفل چندین هزار نفری می توان به نیابت از طبقه ی کارگر، دست به تغییرات اساسی زد، شگفتا که برداشت و تفسیر دل خواه از "چه باید کرد" لنین - در تقابل با رزا لوکزامبورگ - بنیاد تغییرات اجتماعی را نه از مسیر حرکت موش کور تاریخ بل که در چارچوب یک حزب و یا محفل سیاسی شبه تئوریک و غیر کارگری محدود کرد و در گزاره های دیگر با پیش کشیدن نقش عنصر پیشتاز، طبقه ی کارگر را به حاشیه راند.

آیا طبقه ی کارگر از توان خود سازمان دهی برخوردار است؟
در واقع موضوعی که به یکی از چالش های نظری - و سپس عملی - سوسیال دموکراسی کارگری ابتدای قرن گذشته تبدیل شد و با وجود انبوه بحث ها، مقالات، کتب و پلمیک ها، هنوز نیز به یک اجماع نسبی نرسیده، همین مولفه ی خود سازمان دهی طبقه ی کارگر است. امری که اگر قائم به ذات تلقی شود، مهم ترین عنصر سازمانده مبارزه ی طبقاتی (حزب پیش آهنگ کارگری) را نفی و منحل می کند. این مساله ی پیچیده - به قول ارنست مندل - نه در پرتو نظریه مورد مطالعه قرار گرفته و نه با توجه به صدوپنجاه سال تجربه ی مبارزاتی طبقه ی کارگر سنجیده شده است. انگلس در مقالات و نامه های بی شماری به این مساله پرداخته و مارکس هم در سطح محدودتری به آن تجربه واکنش نشان داده است. (درافزوده: مارکس در کتاب "مبارزه ی طبقاتی در فرانسه" - بررسی حوادث انقلاب ١٨۴٨ - به این مساله پرداخته است.) شناخته شده ترین آثاری که در این زمینه در دست داریم، آثاری از قبیل "چه باید کرد؟" و "بیماری کودکی" لنین، "مسایل تشکیلاتی سوسیال دموکراسی روسیه" اثر رزا لوکزامبورگ، نوشته های کائوتسکی علیه برنشتاین، لوکزامبورگ و بلشویک-ها، "حزب غیر علنی" اثر اتوبائر و... جمله گی آثاری جدل آمیز بوده و از اعتبار مقطعی و تاریخی مشخص برخوردارند. از سوی دیگر نوشته های دوران جوانی گئورگ لوکاچ مانند "تاریخ و آگاهی طبقاتی" و "لنین در وحدت اندیشه و عمل" نیز چنان انتزاعی و مجردند که از مطالعه ی سیستماتیک این مساله ناتوان می ماند. بیش ترین توجه به این موضوع را شاید در نوشته های گرامشی مربوط به اوایل ١٩٢٠ بتوان یافت. اما این آثار هم عمدتاً مقالاتی پراکنده و فاقد انسجام متدولوژیک هستند. اینجا کلیک نمائید.
با وجودی که لنین در همان اثر مناقشه انگیز "چه باید کرد" به وضوح گفته بود: "سازمان انقلابیون حرفه یی تنها در ارتباط با طبقه ی واقعاً انقلابی [پرولتاریا] معنا دارد که به طور خودانگیخته درگیر مبارزه می گردد..."و متعاقب تجربه ی انقلاب ١٩٠۵ در "تزهای آوریل" - چنان که بر صدر این مقاله نیز نشسته - همین مولفه را تئوریزه کرده بود، اما با این همه مساله ی ضروری خود سازمان دهی اتحادیه یی، در شرایط غیرانقلابی و ثبات سرمایه داری نه فقط از سوی بخش هایی از چپ، مهر بطلان سندیکالیسم و اکونومیسم خورده است، بل که - از همه بدتر - بی توجه به تجربه ی تلخ شکل بندی بوروکراسی در حزب غیرکارگری شده ی دوران استالین، هنوز اعتبار جانشین گرایی، به طور جامع و کامل نقض نشده است. هنوز این نظریه ی درست که اتحادیه ی کارگری توده یی و مستقل و مبارز، قادر است در دوران غیر انقلابی و ثبات سرمایه داری به سود منافع و مبارزه ی طبقه ی کارگر عمل کند، از سوی چپ غیر کارگری به استهزا گرفته می شود. تلاش شکست خورده ی سوسیالیست های چپ هلندی، گورتر، پانه کوک و تلاشی سوسیالیسم کارگری آلمان به وضوح ثابت کرده است که شوراها فقط در شرایط انقلابی (همه ی قدرت به شوراها) قادرند به وظایف سازمان دهی خود عمل کنند و در اوضاع غیر انقلابی و فقدان توازن قدرت میان دو قطب اصلی جامعه، این اتحادیه ها و سندیکاها هستند که قادرند به همان درجه یی که از بورژوازی امتیاز کسب می کنند به انکشاف مبارزه ی طبقاتی، سازمان دهی، تجربه، عمل، بهبود زنده گی و آگاهی کارگران یاری رسانند.واضح است که تکیه به سندیکاها و اتحادیه ها و کانون ها و کمیته های متشکل از فعالان علنی کارگری نمی تواند در تقابل یا توازی با تشکیل کمیته های مخفی سوسیالیستی در مراکز کار و تولید و محلات کارگری تلقی شود.

تریدیونیونیسم
ضرورت تشکیل صور مختلف تشکل های کارگری، از آن جا موضوعیت و بسط می یابد که پاسخ به این دو سوال کلیدی به یکی از اولویت های نظری ـ عملی چپ تبدیل می شود:
 طبقه ی کارگر چه گونه با سرمایه داری مبارزه کند؟
 پیروزی طبقه ی کارگر در این مبارزه مستلزم وجود کدام عنصر اصلی است؟
آگاهی، تجربه، عمل، خود سازمان دهی، حزب سیاسی پیش رو، روشن فکر آگاه و پیشتاز، تقدم مبارزه ی اقتصادی یا سیاسی و... همه گی در همین زمین زمینه-سازی می شوند و مباحثی همچون نحوه ی پیوند با طبقه (مشکل اصلی چپ پوپولیست دهه ی ۵٠ و هنوز هم!) و تلفیق تئوری ـ پراتیک را نیز می پوشانند. تریدیونیونیسم (Trade Unionism) یا اتحادیه گرایی با مضمون مبارزه ی صنفی می کوشد به گوشه یی از لوازم این مبارزه پاسخ دهد.
واضح است طرح این سوال که آیا طبقه ی کارگر به عنوان تنها و آخرین طبقه ی انقلابی تاریخ به طور بالقوه از یک طرح انقلابی (برنامه) به منظور ساقط کردن قدرت سیاسی بورژوازی و جمع کردن بساط شیوه ی تولید سرمایه داری برخوردار هست یا نه، با توجه به اصول علمی و بنیادی سوسیالیسم مارکس اساساً بلاوجه است. همان قدر که سوسیالیسم - به تعبیر مارکس - یک برنامه ی از پیش تعیین شده و نقطه به نقطه نیست، همان قدر هم رسالت تاریخی پرولتاریا برای ساقط کردن بورژوازی امری محتوم و اجتناب ناپذیر است.
مرز سوسیالیسم علمی مارکس با نظریه پردازی های اتوپیک فوریه و کابه دقیقاً در متن همین مبارزه ی طبقاتی همیشه جاری طبقه ی کارگر علیه سرمایه داری صورت می بندد. تاکید مکرر مارکس و انگلس در فصول مختلف مانیفست بر این که سوسیالیسم شکل معینی از مناسبات اجتماعی آینده است که ریشه در مبارزه ی طبقاتی جاری دارد از همین جا نشات می گیرد. به این ترتیب باید گفت - و پذیرفت - که مبارزه ی تئوریک برای پیش روی جنبش کارگری در پیوند با تمام عرصه های مبارزه ی سیاسی، اقتصادی و حتا فرهنگی تعریف می شود. چنان که مبارزه ی تئوریک برای طبقه ی کارگر مانند مبارزه ی اقتصادی امری مستمر و تعطیل ناپذیر است. در متن یک جنبش سوسیالیستی تبیین نظری سرمایه داری حاکم به اندازه ی مبارزه ی کارگران برای تحقق مطالبات صنفی فوری خود از اهمیتی تفکیک ناپذیر برخوردار است. روشن است که حمایت چپ از مبارزات اتحادیه یی رادیکال و مشارکت همه جانبه در آن، علی الخصوص در شرایطی که هنوز بخش پیش رو و آگاه طبقه ی کارگر در حزب خود سازمان نیافته، امری بی تخفیف و تردیدناپذیر است. به همین اعتبار نیز مناقشه یی که از مدتی پیش در زمینه ی تعطیلی کمیته های فعالان کارگری علنی و جای گزینی آن با ایجاد انجمن های صنفی در میان چپ ایران در گرفته از اساس بی محل است. تلاش برای ایجاد هر کدام از این تشکل ها تا آن جا که از دولت مجزا هستند و علیه سرمایه مبارزه می کنند بنا به مقتضیات زمانی و مکانی نه فقط متباین نیست بلکه تلاشی ستودنی و قابل حمایت نیز هست. در جهان سرمایه داری و به خصوص در کشورهایی مانند ایران هر گونه مطالبه ی صنفی حتا در حد درخواست سنگ قبر رایگان لاجرم سیاسی می شود. مضاف به این که کشیدن حصار و تعبیه ی اسکله میان اقتصاد و سیاست از بیخ و بن نادرست است. در تمام مطالبات سندیکاهای واحد و هفت تپه یک درخواست سیاسی- مانند لغو مجازات اعدام- وجود نداشته است و هر چه بوده مطالبات صنفی و اقتصادی محض بوده است اما کیست که نداند با اعضای اصلی این سندیکاها چه کردند!

صلح صنعتی!
باری کمی به حاشیه زدیم! ادامه دهیم....
تریدیونیونیسم شکل اولیه ی جنبش کارگری در بستر حاکمیت با ثبات سرمایه داری بود. پس از فائق آمدن شیوه ی تولید سرمایه داری؛ کارگران به صورتی خودانگیخته و تجربی دریافتند که نمی توانند به طور فردی با کارفرما مبارزه کنند. همین حس غریزی به تدریج سبب ساز ایجاد اتحادیه ها و تشکل های اولیه و صنفی کارگری گردید. به یک مفهوم اتحادیه های کارگری به ناگزیر در تقابل با اتحادیه های کارفرمایی به وجود آمد. به نوشته ی پانه کوک(نقل به مضمون)" تریدیونیونیسم نخست در انگلستان - جایی که سرمایه داری ابتدا توسعه یافت - به وجود آمد و سپس به عنوان ملازم صنعت سرمایه داری به کشورهای دیگر اشاعه یافت. شرایط در ایالات متحد بسیار ویژه بود. در آغاز وفور زمین های آزاد و اشغال نشده - که برای مهاجرین باز بوده - موجب کم بود کارگر در شهرها گردید و دستمزدها را به نحو قابل توجهی افزایش داد. فدراسیون کارگری آمریکا (A.F.L) به قدرتی ارتقا یافت که می توانست استاندارد زنده گی کارگران را تا حد مناسبی بالا ببرد. در چنان شرایطی، تبعاً طبقه ی کارگر نوعی احساس هم پوشانی با سرمایه داری می کرد و اندیشه ی مبارزه ی سیاسی با بورژوازی را به ذهنش راه نمی داد. در انگلستان نیز از یک سو به دلیل انحصار این کشور بر تجارت و صنعت جهانی؛ و از سوی دیگر به سبب تملک مستعمره های ثروت مند؛ بخش غالبی از کارگران به یک قشر اریستوکرات مبدل گردیدند که اساساً نه فقط نیازی برای نبرد با بورژوازی داخلی نمی دیدند، بل که نوعی سبب ساز هم بسته گی میان طبقه ی کارگر و طبقه ی سرمایه دار نیز شدند." صرف نظر از صحت و سقم تئوری منسوخ غارت و پیش از آن که سرمایه جهانی شود و به عصر امپریالیسم برود ، واقعیت این است که به بهای چاپیده شدن کارگران و زحمت کشان جهان سوم، یقه های کارگران انگلیسی و هلندی سفید و براق شد. در این برهه - که هنوز جهان سوم در گیومه نبود- کسب سود و حتا سود بیش تر و استثمار کارگران خودی برای بورژوازی انگلستان چندان ضرورتی نداشت و به همین سبب نه فقط زنده گی معقولی برای کارگران داخلی به وجود آمد، بل که تضاد ساختاری (و در این جا و این برهه مبارزه ی) کار ـ سرمایه جای خود را به یک همزیستی آشکار سپرد. اگرچه در آغاز و برای تحمیل همین شرایط به سرمایه داران نبردهایی در انگلستان شکل گرفت - فی المثل جنبش چارتیسم - اما در نهایت آنان در مبادله با صلح صنعتی، اتحادیه ها را به رسمیت شناختند و در قبال تزریق روح محافظه کارانه سرمایه-دارانه به کالبد طبقه ی کارگر، دستمزدها را افزایش دادند. چنین وضعیتی، در حال حاضر - و البته در کشورهای پیشرفته ی سرمایه داری - در هم آهنگی کامل با عمیق ترین ویژه گی تریدیونیونیسم نهفته است. بدین ترتیب می توان گفت تریدیونیونیسم اقدامی از سوی کارگران است که از مرزهای سرمایه داری فراتر نمی رود. هدف مبارزه ی تریدیونیونیستی جای گزینی شکل دیگری از تولید به جای تولید بورژوایی نیست. تریدیونیونیسم با خصلتی غیرانقلابی و تا حدودی محافظه کارانه می کوشد به مبارزه یی سامان دهد که طی آن درجه یی از رفاه برای کارگران تحقق یابد. در این میان نکته ی مهم این است که تریدیونیونیسم نیز با وجود ماهیت غیرانقلابی خود شیوه یی از مبارزه ی طبقه ی کارگر را نماینده گی می کند که برای رسیدن به اهداف بعدی موجه، مفید و البته ضروری است. در نظر داشته باشیم که بورژوازی تا آن جا که توانسته کوشیده است از طریق کسب سود بیش تر، تامین ارزش اضافی را از طریق کاهش دست مزدها، افزایش ساعات کار، بی کارسازی، وخامت محیط کار و... دنبال کند. دقیقاً به همین سبب نیز مبارزه ی کارگران علیه تمام این اقدامات، یعنی افزایش دست مزدها، کاهش ساعات کار، دریافت بیمه کاری، تامین اجتماعی، بهبود محیط و شرایط کار و استفاده ی رایگان از خدمات موجود، مبارزه-یی طبقاتی و حیاتی ست. تریدیونیونیسم چه به مثابه ی مکتب تمرین قابلیت و مرور توان مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا و چه در قالب هم بسته گی محدود و مبارزه-ی صنفی کارگران، در سیر تطور شکل بندی سوسیالیسم و تیز کردن دندان های موش کور تاریخ حرکتی اجتناب ناپذیر است.
نکته: در زمینه ی خودسازمان یابی و به قول تئوریسین های کمونیسم شورایی خود انگیخته گی خواننده ی علاقه مند می تواند به سایت "کاوشگر" مراجعه کند. مقاله ی ماتیک تحت عنوان "خود انگیخته گی و سازمان" به مبانی اصلی این مهم پرداخته است. همین طور مقالاتی از پانه کوک ؛ رچلف ؛ برندل؛ سیمون و دیگران در همین سایت. این رفقا در دفاع از سوسیال دموکراسی آلمان و نظریه پردازی های رزا لوکزامبورگ به نحو عجیبی به مواضع راست ضد بلشویکی فرو می غلتند و خود سازماندهی طبقه ی کارگر را به حربه یی برای تعرض به لنینیسم تبدیل می کنند.(برای نمونه بنگرید به مقاله ی "کمونیسم شورایی و نقد بلشویسم" نوشته ی کایو برندل) شگفتا که این جریان "سوسیال دموکراسی روسیه و بلشویسم را به عنوان جنبش کارگری کهنه و رفرمیستی" ارزیابی می کند و با استناد به نظریات پانه کوک و گورتر و شرودر و روله خود را در بخش "چپ سوسیال دموکراسی" و "جنبش جدید کارگران" جا می دهد! وارد شدن به نقد این مواضع در حوصله ی این سلسله مقالات نیست. با این حال ما خواهیم کوشید در مقاله ی بعدی به تبیین اثباتی موضع لنین درباره خودسازمان یابی کارگری بپردازیم. در نتیجه: این بحث را ادامه خواهیم داد......

بعد از تحریر
الف. نامه ی (طومار) مطالباتی- اعتراضی کارگران ایران خطاب به وزیر کار؛ گام مثبتی در راستای انکشاف مبارزه طبقاتی است. این نامه اگرچه به طور مستقیم رو به وزیر کار نوشته شده و رونوشتی به سایر مراکز قدرت نیز سپرده ؛ اما واقعیت این است که کل نظام سرمایه داری حاکم را هدف گرفته. مسوول وضع فاجعه آمیزی که بر مردم کارگر و زحمتکش می رود ؛ وزارت کار و دولت به تنهایی نیست. کما این که "اصلاحیه" ی ضد کارگری قانون کار از سوی دولت تدوین شده و بعد از تصویب مجلس حکم قانون به خود خواهد گرفت. در نتیجه نماینده گان مجلس شورای اسلامی در فاز جدید اختلافات درون طبقاتی نمی توانند با انتساب "سو تدبیر" به دولت احمدی نژاد از زیر بار این فلاکتی که به مردم تحمیل کرده اند؛ بگریزند! در متن مصیبتی که بر کشورم رفته است و "لاله ها و شقایق ها داغ دارند" دولت های پیشین وامثال احمد توکلی و محجوب و شرکا کم تر از احمدی نژاد مقصر نیستند. به خصوص که این آقایان دو کلاس هم اقتصاد خوانده و "کارگر پناه ایلنا زاده" هم تشریف دارند.
ب.اتحادیه ی آزاد کارگران ایران به خوبی می داند که گام بعدی در راستای تحقق عینی مطالبات مطروحه در نامه ی مورد نظر؛ حرکت در مسیری است که بتواند تک تک این امضاها را در مراکز تولید و زیست متشکل کند. در غیر این صورت فهم این نکته که هزاران نامه ی مشابه به گوش ناشنوای جبهه ی سرمایه نخواهد رفت؛ چندان دشوار نیست.
پ. نامه و طومار نویسی یکی از اشکال جاری مبارزه ی طبقاتی علیه سرمایه است. شکلی که در سنت های تاریخی جنبش جهانی طبقه ی کارگر نیز سابقه مند است. این گونه از مبارزه می تواند در مسیر تکاملی خود به صور دیگری عروج کند. برای تحقق این مهم سایر تشکل های مستقل کارگری ایران باید وارد کارزار شوند.
ت. مبارزه ی طبقاتی کارگران امری جزمی نیست و با قوانین ساده ی پاسور بازی فرق می کند! این مبارزه بنا به مولفه های متغیری همچون"لحظه ی حال دولت" ؛ توازن قوا؛ میزان انکشاف طبقاتی؛ وجود نیرومند تشکل های مستقل سرمایه ستیز کارگری؛ احزاب چپ و سوسیالیست و غیره متفاوت و متنوع است. به این مفهوم همان قدر که اعتصاب کارگران نفت (بعد از ١٧ شهریور ۵٧) و سپس دست بردن به اسلحه توسط کارگران و مردم در روزهای ٢١ و ٢٢ بهمن و ساقط کردن مسلحانه ی رژیم شاه؛ پاسخ واقعی به سرمایه تلقی تواند شد؛ همان قدر هم در شرایط دیگر- فی المثل - ایجاد تشکل از تشکل مرده شورخانه گرفته تا پتروشیمی برای پیش برد مبارزه ی طبقاتی امری اجتناب ناپذیر است. صحنه ی مبارزه ی طبقاتی یک جا ممکن است با نامه نویسی و اعتراض و جاده بستن و اعتصاب شکل ببندد و جایی دیگر با نوشتن مقاله و نقد سلاح و سلاح نقد! و زمانی هم با همه ی این ابزارها در کنار هم و مکمل هم و چیزی بیش از این!

تهران. محمد قراگوزلو - چهارشنبه ١٠ آبان ١٣٩١ - ٣١ اکتبر ٢٠١٢

****************

٧. دولت حزب یا شوراها

شنبه ٨ مهر ١٣٩١

در آمد
بخش هفتم از سلسله مقالات سازمان یابی کارگری را از مزغل تبیین سلبی تنگناهای بلشویک ها پی می گیریم. به منظور تعریض مبحث چیستی دیکتاتوری حزب و طبقه. با این تاکید که فعالیت فراکسیون ها و گرایش های انقلابی در حزب بلشویکی موید حاکمیت ساختار سانترالیسم دموکراتیک در روند پیروزی انقلاب اکتبر است. این بخش، گوشه یی کوتاه از فصلی بلند از کتاب "دلایل شکست سوسیالیسم اردوگاهی" است. در نتیجه اگر بخش ها و سطوری از آن با دومقاله ی پیشین(نقد رزا لوکزامبورگ) در تباین و حتا تخالف است دلیل آن را باید در نیمه تمام بودن این بخش و بحث دانست.می خواستم ابتدا به جای این مقاله فهرست کتاب را منتشر کنم و از عزیزان علاقه مند به انقلاب اکتبر بخواهم در تکمیل سرفصل ها به نویسنده کومک کنند.نشد. می خواستم این بحث را از حوزه ی مبحثی که ای . اچ . کار و ایزاک دویچر و بتلهایم و سوئیزی هم مطرح کرده اند و در این مقاله به آن ها اشاره شده است پیش تر ببرم. اما نشد. در نتیجه ابهامات فراوانی که می دانم در این مقاله نهفته است تا انتشار اصل کتاب به قوت خود باقی خواهد ماند. مانند نقد نپ که همواره در مقالات و مواضع من از موضع اثباتی بهره داشته و تصمیم سازی آن به تحلیل مشخص از شرایط مشخص احاله شده است. به عنوان یک عقب نشینی اجتناب ناپذیر به منظور حفظ انقلاب. گمان می زنم انتشار این متن و نقد و نظرهای بسیار مفیدی که همیشه بعد از درج مقالات این قلم به دست نگارنده می رسد ؛ در راه اصلاح متن مبسوط کتاب موثر خواهد افتاد. ممکن است گفته شود کتابی که هنوز منتشر نشده و با توجه به شرایط وخیم نشر کتاب در ایران انتشار آن در حوزه ی ممکن یا احتمالات استبعادی است؛ نمی تواند روشنگر مباحث این مقاله باشد. دست کم تا یک مقطع قابل پیش بینی. می فهمم. انتشار شکسته بسته ی این بخش از کتاب آن هم بدون رفرنس نویسی تنها به این سبب شکل می بندد که علاقه مندان به مباحث تئوریک سوسیالیستی و به خصوص مساله ی شوروی بدانند که هر کسی به اندازه ی بام خود مشغول برف روبی است و خاموشی پیشه ی ما نیست. من پیش از این نیز چنین کرده ام. و در چند مورد (به عنوان مثال سال یادهای احمد شاملو) گوشه هایی از چند کتابم را منتشر کرده ام. منظورم کتاب هایی است که بدون مجوز مانده و منتشر نشده است. انتشار آن مقالات قطعه و قطع شده - که آخرین نمونه ی آن مقاله ی "چپ رادیکال ؛ معشوقه و احمد شاملو" بود - واکنش های بسیار گسترده یی را برانگیخت و به تصحیح و تکمیل نگاه من به عشق اجتماعی و فردی یاری رساند. به این ترتیب مثل همیشه ضمن استقبال از نقدهای مستقیم و کامنت ها و یادداشت هایی که به دست نگارنده می رسد؛ انتظارم این است که به این متن مانند یک نوشته ی تعلیقی نگریسته شود. گاه باید این جوری دید.نکته ی دیگر این که متدولوژی پژوهشی (از جمله رفرنس نویسی) در این بخش رعایت نشده است. به عمد. شاید تلنگری باشد به دانشجویان کنجکاو که خود منابع را بیابند و اگر بخش هایی از ترجمان متن ایراد دارد تذکر دهند. من خود فن ترجمه نمی دانم و همواره در این راه (چنان که در مقدمه ی کتاب "اگزیستانسیالیسم و حکمت متعالیه / دگر باش کشی تاریخی"نوشته ام) عزیزانی در کنارم بوده اند. وهستند نیز. در پایان این مقاله لاجرم به موضوعی سربسته وارد خواهم شد. رو به جنبش کارگری. اگر ناگزیر نبودم ترجیح می دادم سکوت کنم.

حزب کارگری
از نظر لنین و بلشویک ها این مولفه سخت قطعی بود که هر حزب چپ سوسیالیستی کارگری زمانی می تواند به شکلی کارساز در فراشد مبارزه ی طبقاتی کارگران دخالت کند که: الف. متمرکز باشد. ب. برای نفوذ به لایه های پیشرو و انقلابی طبقه ی کارگر متکی به ساز و کارهای دموکراتیک باشد.
پ. در راستای ارتباط با طبقه میان سانترالیسم و دموکراسی پیوندی دیالکتیکی بر قرار کند.
تونی کلیف به درست به این نکته اشاره کرده است که لنین همیشه برای تقویت پیکره ی مرکزی حزب آماده بود اما هرگز فراموش نمی کرد که در نهایت ابتکار عمل در متن اراده ی توده ها قرار دارد و وظیفه ی حزب کمونیست نه فقط در قالب جانشینی و وکالت از سوی این اراده ها شکل نمی بندد بل که بر عکس؛ حزب موظف به شکوفایی و سازمان یابی اراده ی دخالت گر طبقه ی کارگر است. به پشتوانه ی اراده ی خود طبقه.لنین می دانست که سازمان باید تابع سیاست باشد و رکن اصلی هژمونی او در حزب و نبوغ در عرصه ی فعالیت انقلابی مستند به استراتژی و تاکتیک بود. درک علمی و دقیق لنین از جریان کلی تاریخ - که با شوق و الهام عظیم کارگران تقویت می شد – به او این اطمینان موثر را می بخشید که بر درستی های روش های انتخابی اش پافشاری کند...لنین در گذر از مرز باریک دگماتیسم و تجربه گرایی، ماهیت پراتیک مارکسیسم را رشد داد و مساله ی سازمان دهی کارگری را به انضمامی ترین حالت ممکن عملی کرد. حزب بلشویک به این مفهوم حزبی کارگری بود. در سال ١٩٠٦ اکثریت اعضای حزب شامل ٦٢ درصد کارگر بودند. با این حال در همین سال لنین به غیر کارگری بودن ساختار اصلی حزب در پترزبورگ انتقاد کرد. در منطقه یی که نزدیک به ١۵٠ هزار نفر کارگر وجود داشت و بیش از ٨١ هزار نفر کارگر در کارخانه هایی با ظرفیت ۵٠٠ کارگر کار می کردند ؛ تاکید لنین بر این مبنا بود که به پشتوانه ی این نیروی عظیم کارگری اعضای حزب باید بیاموزند که از چنان مراکزی تا ده برابر وضع آن دوران کارگر جذب کنند. به نظر لنین در هر کمیته ی حزبی می باید ٨ کارگر و فقط ٢ روشنفکر فعال باشند......(متن کامل مقاله ی کلیف توسط نسیم روشنایی ترجمه و منتشر شده است)

دولت حزب یا شوراها؟
مواضع انترناسیونالیستی لنین و تروتسکی در مطلع انقلاب اکتبر حاوی نکات اصلی و کلیدی تحلیل مارکس بود. آنان با این مساله که تاریخ در برابرشان گذاشته بود تا درباره ی وظایف انقلابی یک حزب مارکسیستی کارگری در یک کشور نسبتاً عقب افتاده فکر کنند، مواجه شدند. مشخصه ی مشترک شان آگاهی از این مولفه بود که تحولات آینده، خارج از این که در کجا ممکن است آغاز شود، فقط می‌توانست یک تحول انقلابی جهانی باشد. یعنی تنها عکس‌العمل مناسب و البته مترقی در مقابل نظام جهانی امپریالیستی. مستقل از برخی برداشت‌های راست گرایانه و پوزیتیویستی و اکونومیستی متاثر از برنشتاین و کائوتسکی. برای نمونه برنامه ی ارفورت. هر دو تاکید می‌کردند که زمینه ی تعیین‌کننده ی پیروزی یا شکست نهائی این نبرد فقط می تواند در زمین کشورهای مرکزی سرمایه داری متروپل باشد. چنین تفسیری در آن هنگام معطوف به کشور آلمان بود و پیشگام آن فقط می-توانست پرولتاریای مدرن صنعتی باشد که برای مارکس سوژه ی (subject) تاریخی انقلاب بود.
درک حاکم بر قدرت گیری بلشویک ها در سال ١٩١٧ و تئوری و عمل رهبری حزب، حداقل تا سال ١٩٢۴ از منظر انطباق با یک واقعیت تاریخی سرنوشت‌ساز، بسیار مهم است. به راستی فقط رجوع آگاهانه ی بلشویک ها به محتوای اساسی تحلیل مارکس می‌تواند برجسته‌ترین مشخصات آنان را توضیح دهد: آگاهی عمیق و متداوم از ماهیت استثنایی و متضاد وظایف حزب روسی به مثابه ی ابزار انقلاب سوسیالیستی در کشوری که هنوز شرایط برای چنین انقلابی کاملاً آماده نبود. تنها با چنین شناختی است که می‌توان تمام تحولات انقلاب از ١٩٠۵ تا انتقال از دوره‌ی کمونیسم جنگی به نپ را رهبری و سازمان‌دهی کرد. در همین رابطه قسمتی از کتاب "جنگ دهقانی در آلمان" انگلس بسیار روشن گر است:
«بدترین چیزی که در مورد رهبر یک حزب افراطی می تواند رخ دهد این است که او ناگزیر باشد زمانی رهبری حکومتی را به دست گیرد که در آن دوره جنبش هنوز به سطحی نرسیده باشد تا بتواند تسلط طبقه یی که او نماینده گی اش می کند و همچنین تحقق اقداماتی که این تسلط به دنبال دارد را فراهم آورد. آن چه که او می‌تواند انجام دهد به اراده ی او بسته‌گی ندارد بل که به سطح رشد ابزار مادی معیشتی وابسته است. به شرایط تولید و بازرگانی... آن چه که باید انجام دهد و آن چه که حزب از او می خواهد، بازهم بسته‌گی به او ندارد... میزان توان او به خواسته هایی که تا آن زمان مطرح شده اند محدود است... پس ناچار با یک مساله ی غیر قابل حل روبه رو می شود. آن چه که می تواند انجام دهد با تمام اعمال قبلی، اصول و منافع آنی حزب در تضاد است و آن چه که باید انجام دهد غیر ممکن است. در یک سخن، او ناگزیر است که حزب و یا طبقه ی خود را نماینده گی نکند، بل که به نماینده‌گی طبقه یی بپردازد که جنبش در آن موقع برای آن مستعد است. برای تحقق منافع جنبش او ناگزیر است که منافع طبقه ی دیگری را پیش ببرد و جملات و قول های متعددی را به خورد طبقه ی خود دهد و به طور جدی اظهار کند که منافع آن طبقه همان منافع طبقه ی خود است. هر شخصی در چنین موقعیتی بدون شک بازنده است. » (انگلس، ٤٧ :١٣۵٢)
این تفسیر انگلس از تنگناهایی که رهبری یک حزب سوسیالیستی در آن واقع می‌شود، بهترین متدولوژی توجیهی برای مدافعان نپ است. مساله ی غیر قابل حل برای لنین و رهبران بلشویک در بن‌بست وقایع کمونیسم جنگی از این قرار بود. از یک‌سو "آن‌چه را که می‌تواند انجام دهد" (نپ) "با تمام اصول و منافع آنی حزب در تضاد است" و از سوی دیگر "آن‌چه را که باید انجام دهد (اشتراکی‌سازی لوازم تولید و لغو کارمزدی) غیر ممکن است." در نتیجه "او ناگزیر است حزب یا طبقه ی خود را (طبقه-ی کارگر) نماینده‌گی نکند، بل‌که به نماینده گی طبقه یی هم بپردازد (دهقانان و خرده بورژوازی) که جنبش در آن موقع برای آن مستعد است." انگلس اما به این فرایند احتمالی - که در شوروی مادی شد - وارد نمی‌شود که اگر حزب در متن سیاست‌های غیر اصولی خود پیش رفت و به نماینده‌گی همان طبقه‌یی تبدیل شد که با "اعمال قبلی، اصول و مبانی آنی" و آتی‌اش در تضاد بود، رهبری چه اقدامی باید در پیش گیرد؟(نقل قول های داخل گیومه از انگلس است) به عبارت دیگر انگلس برای رهبری حزب بلشویک در جریان کش‌مکش‌های نظری و برنامه یی سال‌های٣٠ - ١٩٢۵ و بعد از آن هیچ طرح روشنی نمی‌اندازد. هر چند چنین انتظاری به هر شکل آن اعم از سوسیالیسم اتوپیک یا عقلانی با مبانی نظری مارکس و انگلس در تخالف بوده است. مارکس جامعه‌ی سوسیالیستی مورد نظر خود را بدون ورود به جزئیات برآیند مبارزه‌ی طبقاتی و صف‌بندی و چیستی درگیری آنتاگونیستی اردوی کار ـ سرمایه پیوند می‌زد و همواره بر رشد نیروهای مولد و بحران ناشی از انباشت سرمایه و شیفت این بحران اقتصادی به سمت و سوی یک بحران سیاسی و مد انقلابی و تناقض‌های ذاتی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری تاکید می‌کرد. روند حوادث در جریان پیروزی انقلاب اکتبر و آن‌چه به انقلاب تحمیل شد (جنگ‌های امپریالیستی و داخلی) در کنار حل مشکل بسیار پیچیده‌ی عدم توازن میان شهر و روستا و غیره برای لنین و نظریه‌پردازان بلشویک تا حدود زیادی غیر منتظره بود. کما این که ٨٠ سال پس از آن مناقشات هنوز تحلیل‌‌گران چپ سوسیالیست آشنا به مساله ی شوروی نمی توانند مستدل و اثباتی از ماهیت خط لنینی پس از انکشاف بورژوازی و دست‌یابی نپ به اهداف مورد نظر دفاع کنند و به طور مشخص وارد ایناستدلال شوند که موضع لنین در جریان کش مکش های خونین درونی حزب بلشویک (از دهه ی ١٩٣٠ به بعد) منطبق بر کدام سیاست می توانست استوار شود.
واقعیت این است که هیچ یک از رهبران بلشویک و در میان آنان لنین به هیچ وجه این ایده را قبول نمی کردند که چشم انداز آنان به سوی سوسیالیسم بسیار ناامیدکننده است. با این وجود جای تعجب است که بلشویک ها بارها آگاهی روشن شان را در مورد تضادی که تاریخ و گسترش امپریالیسم در مقابل آنان قرار داده بود، نشان می دادند. آنان به جای تمکین به چنان تضادی، خیال حل آن را داشتند و به این خاطر تنها راه صحیح ممکن را پیش گرفتند. یعنی تضاد را نادیده نگرفتند و آن را پنهان نکردند بل‌که نتایج آن را عیناً در استراتژی خود منظور نمودند. این کلید توضیح اولین اقدامات بلشویک ها در قدرت است. مانند حکم تقسیم زمین میان دهقانان و یا دادن حق خودمختاری به ملیت ها که شامل حق جدا شدن از امپراتوری قبلی تزاری نیز بود. این اقدامات از جانب منتقدین بسیاری مورد حمله قرار گرفت. رزا لوکزامبورگ آن ها را اقدامات بورژوا دموکراتیک و غیر سازنده خواند و معتقد بود که آن ها در آینده موانعی در راه ساختمان سوسیالیسم ایجاد خواهند کرد. (هودیس و آندرسون، ١٣٨۵)
همین آگاهی فکر لنین را در مورد ماهیت انقلاب اکتبر و ماهیت سوسیالیستی آن رنج می‌داد. نه فقط فوراً بعد از تسخیر قدرت سیاسی بل‌که بعداً هم در سال های ١٩١٩ تا ١٩٢١ این رنج به خوبی در عنوان رژیم جدید منعکس است: "دولت کارگران و دهقانان"!
بی شک حذف لغت روسیه و انتخاب نام شوروی برای کشور نه فقط در کل تاریخ اجتماعی بی مانند بود و برای اولین بار یک جریان سیاسی ضد ناسیونالیستی را به نمایش می‌نهاد، بل‌که ماهیت انترناسیونالیستی انقلاب را تائید می‌کرد. با این حال طبقه ی دومی که هیچ گاه در تئوری اولیه ی دیکتاتوری پرولتاریا پیش بینی نشده بود در کنار طبقه‌ی کارگر ظاهر می‌گردید. یعنی دهقانان. تقریباً تمام حرکات سیاسی و تغییر مسیرهای لنین در تمام طول حیات او تحت تاثیر همین آگاهی او از این تضاد بود.
لنین به روشنی از این نظریه‌ی مارکس آگاه بود "که سوسیالیسم اعلام انقلاب مداوم است. دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا است، به مثابه‌ی یک ضرورت برای گذار به سوی محو اختلافات طبقاتی به طور کلی، محو کلیه‌ی روابط اجتماعی متناسب با این روابط تولیدی و دگرگونی همه‌ی افکاری که از این روابط اجتماعی برمی‌خیزد." (مارکس، مبارزه‌ی طبقاتی در فرانسه ١٨۵٢-١٨۴٨) با این حال کمونیسم جنگی و نپ نه فقط اختلافات طبقاتی را منطبق بر آرمان‌های بلشویک‌ها تقلیل و تعدیل نداده بود، بل‌که به رشد آن طبقه و افکاری منجر شده بود که از روندی معکوس با روابط اجتماعی متناسب با گذار به سوی سوسیالیسم دفاع می‌کرد. عوارض ناشی از دوران کمونیسم جنگی و هر آینه امکان سقوط دولت بلشویکی - بر اثر قحطی و نارضایتی و شورش توده‌یی - در نهایت لنین را وارد دوران تازه‌یی کرد که در آن پیشبرد اهداف سیاسی نه از طریق مبارزه‌ی طبقاتی، بل‌که به اعتبار سیاست‌گزاری‌های حزبی - از بالا و فرای طبقه - صورت می‌بست. درک این مساله در تحلیل شکست نپ بسیار مهم است. نپ به عنوان یک برنامه‌ی مصوب حزب در دستور کار قرار گرفت و در قالب برنامه‌های توسعه‌گرای آمرانه اجرایی شد.(توضیح این که فصلی از کتاب ما به ارزیابی زمینه های عقب نشینی نپ اختصاص یافته است)
با وجود تحقیقات و آثار بسیار ارزشمندی که منتقدان مارکسیست – از کار و کلیف تا بتلهایم و ...- به دست داده اند؛ امروز چنین به نظر می رسد که به یک بررسی مجدد و بی طرفانه در مورد نکات اساسی متعددی در تفکر و آثار لنین و تروتسکی و بوخارین نیاز باشد. منظورم از "بی طرفانه" معطوف به پرهیز از مناقشات دو جریان منسوب به استالین و تروتسکی و نحله های متاثر از آنان است. بیشترین توجه معاصر اولاً بر روی درک لنین از حزب پیشتاز و آگاهی طبقاتی و ثانیاً بر تاخیر وی در اهمیت دادن به نقش شوراها - که قبلاً در انقلاب ١٩٠۵ به وجود آمده بودند - متمرکز شده است. این بازجویی ها طبیعتاً به خاطر پی‌آمدهای مرگ لنین در روسیه است. در این جا است که ما معنی هشدار پیش گو مآبانه ی مشهور رزا لوکزامبورگ را در جزوه ی او در مورد انقلاب روسیه درمی یابیم.
«با سرکوب سیاسی در تمامیت سرزمین، زنده گی در شوراها هم باید بیشتر و بیشتر فلج گردد. بدون انتخابات عمومی، بدون آزادی بی قید و شرط مطبوعات و تجمع، بدون یک مبارزه ی آزاد عقیدتی، زنده گی در هر نهاد عمومی می میرد و فقط به عنوان صورت ظاهر زنده گی درمی آید که در آن صرفاً بوروکراسی به عنوان عضو فعال باقی می ماند. زنده گی عمومی به تدریج به خواب می رود و چند تن از رهبران حزبی که دارای انرژی خسته گی ناپذیر و تجربه ی نامحدودی هستند حکم‌رانی و فرمان روایی می کنند. در میان آنان فقط در مواقعی حدود ده تا دوازده نفر از افراد برجسته رهبری را در دست دارند و نخبه گانی چند از طبقه ی کارگر هم گاه به گاه برای ابراز احساسات به خاطر سخن رانی رهبران به میتینگ‌های حزبی دعوت می شوند تا تمام مصوبات را به اتفاق آرا به تصویب برسانند. این در بطن خود یک دسته بازی است. یک دیکتاتوری است. مطمئناً نه دیکتاتوری پرولتاریا بل که فقط دیکتاتوری تعدادی سیاست مدار. یک دیکتاتوری در مفهوم بورژوایی آن است به مفهوم حکومت ژاکوبن ها. (هودیس و آندرسون، ٧٢ :١٣٨۵)
نکته: ما؛ در دو بخش پیشین این سلسله مقالات به نقد ها و ملاحظات رزا لوکزامبورگ تا حدودی پرداختیم و در بخش بعدی حدالمقدور در تبیین و دفاع از "چه باید کرد" لنین به نکاتی اشاره خواهیم کرد. در نتیجه طرح هشدار پیش گو مابانه ی رزا فقط برای تعریض بحث به میان آمد و جنبه ی اثباتی ندارد.
شکل دیگری از همین تعابیر در همان سال‌های نخست انقلاب از سوی بلشویک های منتقد شنیده شد. در سال‌های ١٩٢٣ تاتاراف (عضو کمیته ی مرکزی حزب) در جریان کنگره یی در شهر تفلیس به صراحت گفت "راه انقلاب جهانی از مسیر دیکتاتوری پرولتاریا عبور نمی کند، این راه از طریق آزادی کشورهای تحت سلطه تحقق خواهد یافت." (قراگوزلو، ١٢-١١ :١٣٨٧) به واقع این اعتراض نه علیه دیکتاتوری پرولتاریا بل‌که در تقابل با بروز نشانه هایی از دیکتاتوری بر پرولتاریا شکل می گرفت و دامنه می‌گستراند.
البته همان طور که لنین خود نیز پذیرفت این "حقیقت" دارد که شکل رژیم سیاسی که در انقلاب اکتبر در روسیه تحقق یافت، هیچ گاه حتا در ابتدا یک دیکتاتوری پرولتاریا - مطابق کمون ١٨٧١ و مباحث مارکس در نقد گوتا - نبود، بل‌که یک دیکتاتوری حزبیِ مدافع منافع طبقه‌ی کارگر و بهره‌مند از پشتیبانی و پشتوانه ی کارگران پیشرو بود که به نماینده گی از پرولتاریا و توده های کارگر اعمال می شد. لنین در سال ١٩١٩ نوشت "شوراها که مطابق برنامه شان ارگان های اداره ی مستقیم به وسیله ی کارگران هستند، عملاً ارگان های اداره برای کارگران شده اند که به وسیله ی پیشرو پرولتاریا رهبری می شود، نه به وسیله ی توده‌های کارگر." در همان سال لنین به صراحت تصدیق کرد که دیکتاتوری حزب شکل موثر دیکتاتوری پرولتاریا باید در نظر گرفته شود و تصریح کرد که "دیکتاتوری طبقه ی کارگر به وسیله ی حزب بلشویک که حداقل از سال ١٩٠۵ با کل پرولتاریای انقلابی متحد شده است، مادیت می یابد."
هر قدر که ما از این مسائل آگاه باشیم، ضروری است ٢ نکته را تاکید کنیم:
١. این "تضادها" در سیاست های لنین و بلشویک ها امری حاشیه یی یا اتفاقی نبودند که بعد از کسب قدرت سیاسی با آن ها مواجه شوند. بر عکس آن ها جنبه‌هایی از تضادهای اساسی هستند که پیش از این در بخش های دیگر تشریح شد. (منظور بخش های پیشینی کتاب دلایل شکست سوسیالیسم اردوگاهی است) تضادهای درونی و بیرونی یک حزب به مثابه‌ی ابزار انقلاب سوسیالیستی در کشوری که هنوز برای تحقق آن کاملاً مستعد نیست قابل فهم و تبیین پذیر است. واضح است که ما نمی‌توانیم به ساده گی این تضاد را به لنین نسبت دهیم، بدون آن که به طور هم‌زمان او را همچون مواضع واپس گرایانه ی منشویک ها به خاطر سازمان‌دهی انقلاب سرزنش نماییم که چرا به جای حفظ کرنسکی در قدرت سیاسی و به انتظار معجزه‌ی ارتجاعی انکشاف اقتصادی بورژوازی نشستن، زمینه‌های انقلاب را بستر سازی کرده است!!
٢. این بحث مختصر نشان می دهد که لنین در تمام نوشته های خود در مورد این تضاد آشکارا سخن می گوید و در تمام اسناد مهم حزب این موضوع با آگاهی کامل مورد تحلیل و مباحثه قرار گرفته است. ولی مولفه‌ی اصلی، شکل آن نبوده است، بل‌که بحث بر سر محتوا هم بوده است. خود این موضوع که مساله به روشنی طرح می شد این سوال را مطرح می کند که اگر مساله نمی توانست حل شود، از طریق چه وسائلی می توانست تخفیف داده شود و تعدیل گردد. تنها کافی ست که به عنوان مثال بر بحث موشه لوین (M.Lewin) تحت عنوان (Lenins last struggle) تامل کرد.
چنین به نظر می رسد که اشتباه لنین در این بود که بیش از حد لازم احتیاج عملی را در محدوده ی روسیه در نظر می گرفت، بدون آن که محدودیت های سیاسی و تاریخی را که بر مبنای آن ها این وسائل انتخاب شدند، روشن کند. برای مثال این می تواند در مورد خصلت بسیار متمرکز حزب - که منطبق بر شرایط غیر قانونی و استبداد سیاسی بود - صدق کند. اما این انتقاد ناوارد به دیگر قسمت های این تئوری مثلاً آوردن "آگاهی سیاسی" به درون طبقه ی کارگر "از خارج" که امروز در بین جریان‌های روشن-فکری سبب ایجاد رسوایی از نوع گرایش به جریان دست راستی "سوسیالیسم یا بربریت" کاستوریادیس و جنبش خودبه‌خودی (spontaneous) پانه‌کوک و گرایش به کارگرگرایی (ouvrierism) شده مربوط نمی‌شود.
با هیچ گونه سفسطه‌جویی نمی توان از این نکته ی اساسی فرار کرد که با وجود روسیه یی که شرایط در آن برای انقلاب سوسیالیستی فراهم نبود، حزب بلشویک که کوچک و یک‌پارچه و در عین حال مملو از زنده گی دیالکتیکی سیاسی بود - که تصور آن در حال حاضر غیر ممکن است - تنها ابزار ضروری برای عمل در آن شرایط مشخص بود. گرچه آسان نیست تا از مدارک مطمئن باشیم، اما باید تاکید شود که "انفراد" بلشویک ها از توده‌های کارگر و دهقان "انتخابی" نبود که به وسیله ی لنین اتخاذ شده باشد و یا حتا متاثر از خط سیاسی او هم نبود بل‌که به وسیله ی موقعیت عینی تحمیل شده بود. در سال ١٩١٧ برای بلشویک‌ها و کارگردان آگاه و انقلابی روسیه، تنها راه ممکن دو راه بود! انقلاب سوسیالیستی و رهایی از انواع و اقسام استبداد و استثمار موجود یا تسلیم به بورژوازی و سقوط در چاه عمیقی که سوسیال دموکراسی آلمان را بلعید و فاشیسم را زائید.
پیشتر نیز گفتیم که با وجود عقب‌مانده گی عمومی - رشد نامتوازن شهر و روستا - روسیه دارای چند مرکز صنعتی بود. دویچر به درستی اشاره کرده است که این مراکز از مدرن‌ترین بخش های صنعتی دنیا بودند و "ضریب تمرکز آن ها حتا از صنعت آمریکا در آن موقع هم بیشتر بود." چنین مولفه‌یی موید این حقیقت است که انقلاب اکتبر برخلاف انقلاب چین - که ماهیت آن اصولاً دهقانی بود - انقلابی کارگری بود که از شهر به مناطق روستایی رفت. این واقعیت نقش مهمی در تحلیل انقلاب اکتبر ایفا می کند. ولی ما نباید منشا مصنوعی این تمرکز صنعتی، برقراری آن "از بالا"، گسترش در زمان استالین و بالاخره این حقیقت که روسیه در تحلیل نهائی یک کشور با اکثریت دهقانی باقی مانده بود را فراموش کنیم.
ندیدن این واقعیت سبب می شود که از همان ابتدا درک از زنده گی و آثار لنین را کنار بگذاریم. حزب بلشویک، حداقل در سال های قبل از ١٩١٧ بیان گر هسته های بسیار متمرکز طبقه ی کارگر بود که از همه‌ی کیفیات نظم، سازمان دهی و آگاهی پیشرو - که با "کارگر کُلکتیو مدرن" متناسب است - برخوردار بود. با این وجود، در رابطه با کل کشور بدون یک پایه ی طبقاتی مستحکم بود. چنین اوضاعی که شبیه نقل قول انگلس - در متن "جنگ‌های دهقانی در آلمان" است - به طور ضمنی دارای یک خطر عینی بود. آگاهی از چنین خطری بر تفکر و عمل‌کرد لنین حاکم بود. زیرا حزب، دقیقاً تا آن حد که برای انجام انقلاب سوسیالیستی کافی بود، محکوم به انزوا و جدایی از توده های وسیع جامعه ی عقب افتاده ی روسیه بود. بنابراین انگیزه ی محدود نمودن، خود متمرکز شدن و در دسترس نبودن، همه ناشی از این مساله است. از سوی دیگر حزب اگر واقعاً خواهان بسیج توده ها از یک سنگر انقلابی بود می‌باید از این مخمصه فرار می‌کرد.
این نکته مساله یی را طرح می کند که به اندازه ی کافی مورد مطالعه واقع نشده است. ولی دارای اهمیتی حیاتی برای لنین بود. مساله ی اتفاق نظر به معنی لزوم این که حزب در انطباق با آمال اساسی توده های وسیع عمل کند. نگاهی گذرا به آثار او مخصوصاً آثار ١٩١٧ کافی ست که پافشاری لنین را بر روی این موضوع نشان دهد. "حزب پرولتاریا نمی تواند وظایف معرفی سوسیالیسم در کشوری که دارای توده‌های دهقان کوچک است را تقبل کند. تا زمانی که اکثریت توده به ضرورت یک انقلاب سوسیالیستی آگاه شده باشند" و یا "ما بلانکیست نیستیم. ما گرفتن قدرت را به وسیله ی یک اقلیت تبلیغ نمی‌کنیم. ما مارکسیست هستیم. کمون (شوراهای کارگران و دهقانان) هیچ نوع رفرمی را که کاملاً چه به وسیله ی واقعیات اقتصادی و چه به وسیله ی آگاهی اکثریت توده ها ضمانت نشده باشد، معرفی نمی‌کند. تا آن جا که تجربه ی سازمان دهی مردم روسیه ضعیف است، ما همه باید سازمان خود را هرچه محکم تر از طریق خود توده ها بسازیم."
هر کدام از این مسائل می تواند فصلی را به خود اختصاص دهد. برای شروع آن‌چه را که مساله ی اتفاق خوانده ام، سوالی است که برای لنینیسم جنبه ی ضروری دارد. در مورد توجهی که به دهقانان معطوف شد و رابطه با خرده بورژوازی به طور کلی. لنین در سال ١٩١٧ نوشت "روسیه یک کشور خرده بورژوایی ست. اکثریت جمعیت کشور متعلق به این طبقه است." لنین همچنین مساله ی ملیت ها و کشورهای مستعمره را نیز مطرح می کند و بر آن چیزی که مبهم و نامعلوم بود انگشت می-گزارد. به عبارت دیگر، احتیاج به این که مبارزه ی طبقاتی به صورت یک مبارزه ی سیاسی ساخته شود و شکل گیرد، که تا آن حد که از حدود محض فراتر رود. در نتیجه لنین نمی تواند از رودررویی با مساله ی ائتلاف - کارگران با دهقانان - خودداری کند. مارکس در سال ١٨٤٤ گفته بود "اگر انقلاب سوسیالیستی یک انقلاب سوسیالیستی با جوهر اجتماعی است، این جوهر با محتوای خود ناکافی است. زیرا به یک شکل سیاسی نیاز دارد. حتا به خاطر این که انقلاب به طور کلی یک عمل سیاسی است و بدون انقلاب سوسیالیسم تحقق نمی‌یابد." این واقعیت انکارناپذیر است که مارکس و انگلس همیشه سوسیالیسم را فراتر از یک کشور می دیدند و انقلاب سوسیالیستی را انقلابی جهانی می دانستند. از سوی دیگر مارکسیسم خود را در طول پروسه یی مشخص و طولانی آب بندی و تدوین کرده است و به دو مرحله یا دو فاز در ارتباط با سوسیالیسم در یک کشور و نسبت آن با انقلاب جهانی پاسخ می گوید. به یک مفهوم در مباحث تکمیلی مارکس نمی‌توان نظریه یی یافت که بر مبنای آن تحقق سوسیالیسم در یک کشور با ضرورت انقلاب جهانی سوسیالیستی متباین باشد. همه می‌دانند در یک اقتصاد پیشرفته ی سوسیالیستی همه چیز چنان در حد فراوانی موجود است که هر فردی از جامعه قادر است به اندازه ی احتیاج‌اش برداشت کند. اما مارکس در تبیین مرحله ی پائینی این اقتصاد (نقد برنامه ی گوتا) از بعضی کمبودها سخن گفته و در نتیجه ضرورت تعبیه ی نظام مبتنی بر توزیع را پیش کشیده است. در این مرحله واضح است که برداشت هر فرد به اندازه ی کاری است که انجام می دهد. بی گمان در جامعه ی شوروی - چه در زمان اتخاذ سیاست کمونیسم جنگی، چه در دوران نپ و چه پس از آن تا تثبیت همه جانبه ی سرمایه داری دولتی - مناسبات اجتماعی و تولیدی به صورتی کاملاً غیر کارگری و غیر سوسیالیستی یوده است. چنین تبیینی به مفهوم نفی یک انقلاب پیروزمند سیاسی نیست. انقلابی که در مرحله ی انتقال طبقاتی به چالش های پیچیده کشیده شده است.
نکته ی قابل تامل این است که در ابتدای انقلاب اکتبر تمام کمونیست های روسیه پیروزی قطعی انقلاب را مستلزم پیروزی انقلاب جهانی کارگری می دانستند. حتا زمانی که زینوویف در کمینترن علیه تروتسکی موضع می گرفت از ضرورت بی‌چون و چرای انقلاب جهانی دفاع می کرد. ولی در سال های ٨-١٩٢۵ زمانی که صف بندی ها در حزب بلشویک مشخص تر شد و مشکلات اقتصادی یکی پس از دیگری دولت را به تنگناهای متعددی کشاند که پیش بینی آن ها در سپیده دم انقلاب غیر متحمل بود، جریان ناسیونالیستی ـ سنتریستی حزب بلشویک، پشت تئوری "سوسیالیسم در یک کشور" قدرت را قبضه کرد و با همین تئوری مخالفان خود را از میان برداشت. بی هوده نبود که به محض تحکیم پایه های دولت استالینی جبهه ی گسترده ی بورژوازی خلع ید شده (روس-های سفید خارج نشین) در کنار خرده بورژوازی رو به اعتلا (دهقانان صاحب مالکیت) از برنامه ریزی اقتصادی مبتنی بر صنعتی کردن روسیه، نهایت حمایت را به عمل آوردند. در این دوران جریانی که خود را منتسب به لنین می دانست و معتقد بود با تداوم نپ، انقلاب جهانی به کومک تقویت پایه های دولت بلشویکی خواهد آمد عملاً کنار رفت و تئوری انقلاب جهانی مغلوب سیاست سوسیالیسم در یک کشور شد. تحولات بعد از سال ١٩٢٨ به سرعت هواداران تئوری "پیروزی انقلاب روسیه در گرو انقلاب جهانی کارگری است" را کنار زد و شاخص ترین مدافع این خط یعنی تروتسکی را به تبعید فرستاد. از این دوره به بعد صدور این حکم که "دولت کارگری" عملاً منافع طبقه ی کارگر روسیه را نماینده گی نمی کرد، چندان دشوار نیست. حاکمیت استالین و غلبه ی خط سوسیالیسم در یک کشور به تدریج چنان قوت گرفت که حتا هواداران انقلاب جهانی و جناح چپ بلشویک ها (تروتسکی ـ زینوویف) نیز خواه ناخواه روند پلمیک های حزبی را بر محور آن ادامه دادند.
در این جا ممکن است پرسیده شود اگر لنین در این دوران حیاتی (٢٨-١٩٢۵) کماکان زنده و در راس قدرت بود، کدام روش را پیش می گرفت؟ بی تردید پاسخ به این سوال دشوار است.
• آیا لنین مسیر رشد غیر سوسیالیستی و نپ را هم‌چنان استمرار می داد؟
• آیا لنین برای برون رفت از بحران یک برنامه ی سیاسی را پیش می کشید؟
• آیا لنین برنامه ی جدیدی به منظور ایجاد تحول اقتصادی مطرح می کرد؟
• آیا نپ برای لنین فقط یک دوره ی گذار کوتاه مدت برای تحکیم قدرت دولت کارگری و عبور از شرایط بحران انقلابی بود؟
• برنامه ی لنین برای "تجارت خارجی" و تاثیر آن بر مناسبات اجتماعی و روابط تولیدی داخلی مبتنی بر چه اصولی می-توانست باشد؟
• آیا پیروزی روش های پیش نهادی تروتسکی از جمله ملی‌سازی زمین و صنایع و مقابله با سرمایه ی انحصاری دولتی و کوبیدن مسیر رشد بوروکراسی و تقویت پایه‌های دموکراسی کارگری می توانست مانع از بازگشت و عروج سرمایه داری به روسیه شود؟
• در این صورت مضمون اقتصادی طرح تروتسکی بر کدام پایه استوار بود؟ آیا اقتصادِ به سوی سوسیالیسم برای عبور از بحران می باید بر پاشنه ی تمرین دموکراسی برای طبقه ی کارگر می‌چرخید؟
• آیا ضعف تدریجی شوراهای کارگری که از سال ١٩٢٣ قوت گرفت مانع از انتقال طبقاتی در روسیه شد؟ با این تصویر چرا شوراهای کارگری که در سال ١٩١٧ کاملاً فعال بودند نتوانستند همان هنگام این پروسه را تسریع کنند؟ با وجود گوسپلان (Gosplan) و وزارت مالی آیا شوراها می توانستند اعمال قدرت اقتصادی سیاسی کنند؟
• اگر بوروکراسی به یک مفهوم عارضه و روبنای برنامه‌ها ی صنعتی‌سازی پنج ساله بود و ریشه در سنت های فرهنگ تزاری داشت، چرا باید آن را - همچون تئوری‌های راست گرایانه‌ی تروتسکی و به خصوص نئوتروتسکیست‌هایی همچون کلیف و یک برهه کاستوریادیس - به عنوان عامل اصلی انحراف و انحطاط و شکست انقلاب اکتبر عمده کنیم؟
• واقعیت این است که حوادث سال های ٢٣-١٩١٧ (جنگ داخلی - قحطی و...) ابتدا به پایه های دموکراسی شورائی ضربه زد و از سال ١٩٢۴ به بعد تدریجاً شوراها و کمیته‌های کارخانه را از تصمیم گیری های اقتصادی و سیاسی کشور بیرون گذاشت و رهبری حزب و نخبه گان حزبی را به جای حاکمیت طبقه ی کارگر قرار داد. آیا نقد اقتصاد شوروی و تعلیل دلائل شکست از این منظر - که در میان تروتسکیست ها هواداران جدی دارد - راه‌گشای حل مساله ی شوروی تواند بود؟
پاسخ به راه‌حل مساله ی شوروی نمی تواند، این مباحث و نکات مشابه را مکتوم بگذارد.
ادامه دارد.....

بعد از تحریر ( رو به جنبش کارگری)

یکم. بارها گفته ایم و تکرار می کنیم که اگر به قول استادمان انگلس سوسیالیسم علم است - که هست بی گمان - پس باید با آن علمی مواجه شد. به تبع چنین فراشدی است که درهای سوسیالیسم علمی مانند هر علم دیگری برای تکمیل و تکامل آموزه های سوسیالیستی همیشه گشوده است. یکی از این آموزه های اصلی مفهوم طبقه ی کارگر در شرایط معاصر است. مفهومی که به تبع انکشاف بورژوازی و رشد تکنولوژی گستره یی گسترده از استثمار شونده گان و فروشنده گان نیروی کار را فرا گرفته است. در نتیجه تعریف فعال کارگری نیز با موازین دوران باوئر و اوئن و پرودون و البته مارکس و انگلس و حتا لنین - اگر تغییر اساسی و پایه یی نکرده است باری- گسترش یافته است. در این زمینه مقالات و کتب ارزشمندی تولید شده است. نگارنده نیز به سهم خود طی دو گفت و گو (پاسخ به سئوالات شش تائی آرش ١٠۴)* و چند نقد به این مساله پرداخته است. از جمله نقدی به مواضع مهرداد مشایخی.
دوم.آن چه به اجمال خواهم گفت موضوعی مخفی یا سری و پوشیده نیست. کم ترین جنبه ی یا ظرفیت شخصی و محرمانه ندارد. راز سربسته یی نیست که به قول حافظ حالا با دستان بر سر بازار زده باشند. شبی از شب ها پس از ساعت ها گفت و گوی روزانه با یک دوست عزیز - که بسیاری از فعالان کارگری فی الحال را کارفرما می داند - به اجمال سرفصل هایی از موازین تئوریک این مولفه را در حد توان خود و اقناع آن عزیز گشودم. همان گاه با ترسیم ساده و سریع روند انباشت ( به نقل از کاپیتال) مفاهیم کلی ارزش (نسبی، مطلق، اسمی، اضافی،واقعی، مصرفی، مبادله یی)؛ سرمایه ( ثابت، متغییر، ربایی،در گردش، پایا، تجاری و اندام واره)؛ سود و غیره را بازنمودم. بحث هایی شد در خصوص کارگاه های کوچک. همه در راستای انسجام و وحدت جنبش کارگری. به آن دوست که جمعی از فعالان پیشرو و مبارز کارگری را - بدون ملاحظه ی ایجاد ارزش و استثمار و...- به صرف داشتن دو دانگ یک بقالی در شهری دور افتاده ؛ کارفرما و صاحب ابزار تولید؟؟ می داند و با گشاده دستی و سخاوتمندی تمام از حیطه ی فعالیت کارگری بیرون می نهد یاد آور شدم که ایراد کار شما این است که اختلاف در سبک کاری و برخی منازعات سیاسی را به حوزه ی برداشت ها و قضاوت های معرفت شناختی تعمیم می دهی. برای فلان فعال کارگری که دی روز به تو برای عضویت در هیات اجرایی رای می داد هورا می کشیدی و حالا هو می کنی که کارفرما شده. حال آن که هم تو می دانی و هم من که در وضع مالی و شغلی همان دوست گرمابه و گلستان دی روز و "کارفرمای" امروز تغییری به وجود نیامده. رک و راست رو به جنبش کارگری بنویسید و بگوئید که ماجرا چیز دیگری است. تعارف که نداریم. مگر آن که بخواهیم انباشت مناقشات سبک کاری را - که به حوزه ی اختلافات شخصی و خصوصی کشیده شده- رنگ و بوی سیاسی و طبقاتی بزنیم، که این البته مشکل خودتان است و بیرون از قضاوت من. اصالت بخشیدن به پراتیک اخیرا پاسیو شده ، غیر خلاق و کلیشه یی از یک سو و نزول در محفلیسم و پچ پچه از سوی دیگر توان فراوان فعالان کارگری را کاسته و مانع از مطالعه ی حداقلی متون کلاسیک و معاصر سوسیالیستی و دخالت موثر در امر سازمان یابی کارگری شده است. چنین ضعفی برای اعضای شناخته شده ی کمیته یی از فعالان چپ کارگری پذیرفته نیست. این تذکر را علی العموم پیش کشیدم. یک سال و اندی پیش و اینک نیز یاد آور می شوم. به هر دو سوی کش مکش. چنین ضعفی خلاقیت و توان سازمان یابی فعال کارگری پیشرو را می شکند. به هر دو سوی مناقشه ی بی نتیجه و مضر و شکننده گفتم که صرف تکرار چند جمله ی کلیشه یی و ژورنالیستی برای بسط مبارزه ی طبقاتی علیه بورژوازی کافی نیست. شناخت متون پایه یی سوسیالیسم به عنوان دانش مبارزه ی طبقاتی برای یک فعال کارگری سوسیالیست ضروری است. به هر دو سوی دعوایی که سودش به جیب بورژوازی رفته و می رود گفتم که مارکس و انگلس و لنین و ... آثارشان را برای تدریس در آکادمی ننوشته اند. این آثار از پشتوانه های اصلی مبارزه ی طبقاتی است و هر فعال کارگری پیشرو باید در حد توان خود به متن آن ها مسلح و مجهز شود. حالا هم که بازار کتاب ایران- از کتابفروشی های مقابل دانشگاه تهران تا تنها کتابفروشی شهر سقز- سرشار است از آثار مارکس و لنین که در همان چاپ اول و تیراژ هزار مجلدی روی دست ناشر مانده است. بر این باور نیستم که همه ی کارگران در ذات خود سوسیالیست و ضد سرمایه هستند و در همین حال باور ندارم فعالان پیش روی کارگری حتما باید گروندریسه و کاپیتال و آنتی دورینگ تا متون پیچیده ی سوسیالیستی معاصر را خوانده باشند اما تصور می کنم درجه یی از آشنایی با متون کلاسیک و معاصر سوسیالیستی برای فعالان کارگری پیشتاز ضروری است. وقتی که بخش قابل توجهی از فعالان کارگری شناخته شده و مدعی تفکیک طبقه حتا نام تئوری کج و معوج امپایر و انبوهه ی خلق نگری - هارت را نشنیده اند و نمی دانند که اصحاب مکتب فرانکفورت برای تقلیل مفهوم سوژه ی انقلاب چه دسته گل هایی به آب داده اند و قادر نیستند یک تبیین ساده از سرمایه ی مالی و وال استریت و مشابه ارائه کنند و به تبع این ضعف از تحلیل وضع حال بورژوازی و دولت و به تبع آن ترازبندی توازن قوا و بازهم به تبع آن اتخاذ تاکتیک علنی گرایی یا کار مخفی عاجز می مانند .... در عین حال در مورد زمین و زمان سوسیالیسم اظهار نظر می کنند، چه گونه می توانند وارد پیچیده گی های مبارزه ی طبقاتی و دشواری های کومک به ایجاد تشکل های توده ای کارگری شوند؟ (با وجود فعالیت های بسیار ارزنده و انتشار مقالات در خور توجه؛ اما در عین حال این ضعف های نظری را می توانید در تولیدات سترون چند سال گذشته ی موجود در سایت کمیته هماهنگی برای کومک ببینید. امری که مورد قبول اکثریت فعالان واقع بین کمیته نیز هست و به دلیل وجود انبوه و قانونی متون سوسیالیستی در جامعه ربطی به اختناق و استبداد حاکم ندارد. امری که با ایجاد یک هسته ی آموزشی حل شدنی بود. واضح است این نگاه کم و بیش سلبی به این مفهوم نیست که فی المثل دیگران کارهای درخشان نظری تولید کرده اند.) من پیش از این در خصوص رابطه ی تئوری و پراتیک با استناد به آثار مارکس به اندازه ی کافی سخن گفته ام و با این تذکر که کم ترین باوری به حزب و تشکل تئوریک ندارم می گذارم و می گذرم. من البته تا حدودی تفاوت یک روشنفکر چپ سوسیالیست با یک فعال کارگری را می فهمم. با این همه تاکید می کنم یک فعال کارگری تا زمانی که یک فعال کارگری عمل گرای صرف است، الزامی ندارد که فی المثل نقد معیوب ژیلبر آشکار به جنگ لیبی را شخم بزند. اما زمانی که در همان سرزمین آشکار و در جریان یک سخن رانی رادیکال وارد نقد پراتیک محافظه کارانه ی سندیکالیست ها می شود آن گاه باید دست کم یک شناخت کلی از مواضع آتونومیست ها و ورکریست ها داشته باشد. واضح است که حکم صادر نمی کنم. بالاخره ما که برای امثال بزانسنو تکلیف شب می نویسیم خود باید در رساندن بسته های پستی به مقصد تجربه ی نیمه موفقی را پشت سر گذاشته باشیم. مضاف به این که دوست عزیزی که به پشتوانه ی مبارزه ی پیگیر و جسورانه ی خود و حمایت دوستانش از تجربه و اعتبار درخور توجهی در چند سال گذشته در متن جنبش کارگری ایران بهره مند شده است باید از این توان سازماندهی و برخورد رفیقانه برخوردار باشد که معدود فعالان کارگری را با وجود اختلاف نظر در سبک کار و مشابه متحد کند. نقد خود را برتابد و انتظار نداشته باشد که همچون سال های مرید و مرادی دوستان کارگرش همیشه زیر سایه و تحت اتوریته ی مطلق او باشند. چنان که حتا هنگام قدم زدن در خیابان نیز مانند بادی گاردها دو قدم در کنار و قفای او حرکت کنند!! باری در ادامه ی آن مباحث صمیمانه، دوست عزیز را به مسوولیت خطیر خویش در راستای انسجام جنبش کارگری فراخواندم.
سوم. بی آن که فرد یا جمع خاصی مد نظرم باشد به این بدیهه گویی قصار گونه اکتفا می کنم که انباشت اختلاف نظرهای سطحی و انبوه رفتارهای ارادت گرایانه و عرفانی در غیاب نقد مستقیم و شفاف رو به جنبش در کنار غلبه ی محفلیسم و روحیه ی غیبت و پچ پچه و عدم رو در رویی و تمکین نکردن به نقد خود و حل رفیقانه ی مشکلات و البته روی کرد غیر سیاسی به اتهام زنی و شبهه پراکنی و چند گانه گی در بیان مسائل، کم ترین سنخیتی با فعالیت کارگری از نوع سوسیالیستی ندارد. چه جنبشی چه حزبی! به هر حال در پایان یک سلسله بحث های خسته کننده و گاه غیر سیاسی به آن دوست عزیز و یاران سابقش گفتم که برنارد شاو یک سوسیالیست فابین بود. ستایشگر استالین. به شوروی رفت. دورانی که هنوز ریشه های سوسیالیسم روسی از سرچشمه ی بلشویسم تغذیه می شد. شاو هنگام بازگشت از شوروی همواره بر یک مولفه بیش از هر نکته ی دیگری تاکید می کرد. صداقت! صداقت سوسیالیستی و اذعان به اشتباه فردی و جمعی. برنارد شاو بارها گفت اگر آنان اشتباه کنند، بلافاصله به نقد و اعتراف می نشینند و....از آن بحث ها کم و بیش یکی دو سالی گذشته و از نظر من بایگانی شده است. طرح این مساله در شرایط کنونی بدین سبب است که:
چهارم. دوست عزیز ما در جریان یک سخن رانی گفته است هنگامی که به "تقاضای".... "لبیک" نگفته مورد "تعرض تخریبی" واقع شده است. دوست عزیز ما البته نگفته است که آن "تقاضا"چه بوده است و نقدهای تخریبی کجا و تحت کدام عنوان منتشر شده است؟ اما این قلم با اعتقاد به شفافیت و زمانی که آن دوست از "علنی گرایی مطلق" دفاع می کند لازم می داند که رو به جنبش کارگری عرض کند که کلیات آن تقاضا این بود که برای حل مشکلات سیاسی و سبک کاری و حتا شخصی خود بهتر است مانند دو انسان یا دو تفکر متمدن بنشینید و رو در رو گفت وگو کنید.این تذکر یا "تقاضا" به هر دو سوی مناقشه ارائه شد. بدون کم ترین سمت گیری. گفتیم نه آن ارادت صوفیانه و نه این خصومت نارفیقانه. همین! تقاضای دیگری در کار نبود. یک طرف پذیرفت. طرف دیگر زیر بار نرفت. صلاح مملکت خو.یش خسروان دانند. لابد. اگر آن تقاضای فراموش شده و تلاش و خواهش فروتنانه برای همگرایی میان فعالان کارگری تخریب نام دارد ؛ خوشا ما که مخربیم! تاکید بر تقاضای فراموش شده از این باب است که هرگز دیگر سراغ آن تقاضا نرفتم. و نخواهم رفت دیگر....
آن چه در این چهار بند گفته شد عین واقعیت است.. صداقت بد نیست. حتا اگر انسان فکر کند که "نام" اش در "تمام مقالات" مخلص با ستایش آمده است؟ و راستش از شما چه پنهان این قلم گرایش چندانی به نام بردن مستمر از افراد ندارد و هر چه فکر کردم در نیافتم که نام چه کسی در "تمام مقالات" من آمده است؟ گیرم که در ستایش از همبسته گی کارگران بسیار قلم فرسوده ام و بی منت عرض کنم که بعد از ماجرای "از زخم قلب .... " تا کنون مورد وحشیانه ترین کمین ها و کثیف ترین کمپین های تخریبی از سوی دل باخته گان سولیداریتی سنتر امپریالیستی آمریکایی قرار گرفته ام. مهم نیست. ما راه خود می رویم و به تخریب مخریب بها نمی دهیم. به قول نیمای یوشی:

و به ره ، نی زن که دایم می زند نی
      در این دنیای ابر اندود
      راه خود را دارد اندر پیش....

پی نوشت ها:

١. پس از شکست انقلاب ۴٩-١٨۴٨، انگلس ناگزیر آلمان را ترک کرد و در سال ١٨۵٠ تجربیات خود را در قالب دو کتاب تحت عناوین "جنگ دهقانی در آلمان" و "انقلاب و ضد انقلاب در آلمان" منتشر ساخت.
* چه نیروهایی کارگر هستند؟
بعضی کوشیده اند حتا هرکول و رستم را ‏نیز کارگر و ایضاً پرولتاریا جا بزنند. و جماعتی دیگر؛ برای بررسی آکادمیک پایگاه و خاستگاه طبقاتی جانور الدنگی همچون شعبان بی مخ جعفری از بچه ‏محل هاشان استشهاد گرفته اند تا او را از قماش پرولتاریا - گیرم لومپنتاریا - به حساب آورند. این کلاه مخملی های داش مشدی دانشگاهی - با تکیه بر ‏نظریه ی لومپنتاریا - از میزان ارزش اضافه ی تولید شده ی زورخانه ی شعبون خان، ارقام متفاوتی به دست داده اند! همان زورخانه ی جلوی درب شمالی پارک ‏شهر را می گویم. به این تعبیر شاید آرتیست هایی از تخم و ترکه ی دیوید بکام و کریستیان رونالدو تا خانم های محترمه یی از جنس بیانسه و بریتنی و مدونا و ‏جنیفر لوپز نیز که صاحب و مالک شخصی وسایل تولید نیستند، کارگر باشند! گیرم یکی نان سانتر طلایی اش را می خورد، دیگری آب زمزم حنجره و گلو و ‏اندام نقره ای اش را! هر چند حساب های برادران و خواهران پیش گفته سالی سیصد چهارصد میلیون یورو بیش تر شارژ نشود! این نکته را از باب مزاح نگفتم. ‏سال هاست که تئوریسین های چپول و چپ اندر قیچی مشغول بافتن کلاف بی سر و تهی هستند که به موجب آن قرار است کارِ عضلانی از پیش شرط پرولتر ‏بودن کنار برود و اساساً بساط سوسیالیسم کارگری به سود انقلاب انفورماتیک جمع شود و به جای کارگران، آقایان روبات ها انجام وظیفه فرمایند. این ‏وظیفه ی "سیلیوود" (هالیوود + دره ی سیلیکون) است. کسانی مثل گیدنز نیز کاسه ی گدایی به دست گرفته و برای این مهملات یارگیری می کنند. گذشته ‏از این ترهات ضد کارگری و با تاکید بر این که مگر قرار نبود انقلاب تکنولوژی به تقلیل ساعت کار و بهبود شرایط زنده گی انسان ها - و از جمله کارگران - ‏بینجامد و تاکنون دقیقاً بر عکس شده، قدر مسلم این است که با هیچ تعریفی نمی توان خیل عظیم فروشنده گان فرودست نیروی کار؛ پرستاران، انواع ‏شاغلان بخش خدمات تولید اجتماعی و معلمان و استادان دانشگاه و روزنامه نگاران را - با شروطی - کارگر ندانست.اما فرق است بین آن پزشکی که ماهی ‏‏۷۰۰ یورو حقوق میگیرد (معادل دریافتی یک کارگر متخصص) با آن پزشکی که برای یک عمل جراحی دو ساعته ۷۰۰۰ هزار یورو به جیب میزند. چنان ‏که فرق است میان اکبر افتخاری - که گویا در تهران راننده ی تاکسی است و ماهی صد هزار تومان از فدارسیون حق بازنشسته گی؟! می گیرد - با امیر قلعه نوعی ‏که برای یک فصل مربی گری در لیگ نیم بند فوتبال درجه سوم آسیایی ایران هفتصد میلیون تومان ناقابل کاسب می شود. یعنی ماهی هفتاد میلیون تومان ‏و روزی دو میلیون و اندی تومان! که با یک حساب سرانگشتی درآمد روزانه اش می شود، دو برابر و نیم دریافتی ماهانه ی بنده ی نوعی با پانزده جلد کتاب دانشگاهی و صدها مقاله و سی و چند سال قلم زنی و همین مدت فعالیت سیاسی مطلقاً بی مزد و منت! به قول زنده یاد ساعدی، آخر ‏نویسنده گی اول گدایی! و اتفاقاً فرق روزنامه نگار و نویسندهی ‏CNN‏ و فاکس نیوز و... مثلاً لری کینگ با نویسنده یی مثل من نیز از همین جا (میزان درآمد و ‏ماهیت فعالیت:خدمات سرمایه) روشن می شود. به این ترتیب فرق است میان حزب لیبر تونی بلر با حزب کارگری بلشویکی. گیرم هر دو حزب عنوان ‏‏"کارگر" را یدک میکشند ولی اولی مدافع لیبرالیسم لیبرتر است و دومی سینه چاک واقعی طبقه ی کارگر. اولی شعار همه ی قدرت به سرمایه داران را می‏دهد، دومی همه ی قدرت به شوراها! باری کوتاه این که برای تبیین جایگاه کارگر - صرف نظر از قواعد متدولوژیک و اپیستمولوژیک و هرمنوتیک و غیره - ‏باید به چند مولفه توجه کرد:
‏ ‎*ایجاد ارزش اضافه.‏
* ‏ کارمزدی‏ ‎
* ‏ آرایش آگاهانه ی نیروی مولد.‏
‎* ‏ تلاش برای تغییر شیوه ی تولید سرمایه داری و استقرار مالکیت اجتماعی تولید.‏
‎*‏ ارجاع به مبارزه ی طبقاتی به عنوان موتور محرکه ی جامعه ی طبقاتی به منظور لغو کارمزدی و جمع کردن بساط مالکیت خصوصی بر وسایل ‏تولید.
‏ ‎*‏ نامحدود شدن کارگر به پتک (کارگر صنعتی).
‏ ‎*‏ قرار گرفتن در جبهه ی مبارزه ی آنتاگونیستی علیه کل طبقه ی بورژوازی.

****************

٦. منافع پرولتاریا و انتخابات آزاد (ب)

شنبه ٢۵ شهریور ١٣٩١

این سوسیالیسم اعلام انقلاب مداوم است. دیکتاتوری طبقاتی
پرولتاریا است به مثابۀ یک ضرورت برای گذار به سوی
محو اختلاف طبقاتی به طور کلی. محو کلیۀ روابط اجتماعی
متناسب با این روابط تولیدی و دگرگونی همۀ افکاری که از
این روابط اجتماعی برمی خیزد.
مارکس - مبارزه ی طبقاتی در فرانسه

درآمد یک
قسمت دوم از بخش ششم سلسله مقالات "سازمان‌یابی کارگری" را به مناقشه‌ی انحلال مجلس موسسان اختصاص می‌دهیم. بلشویک ها پس از کسب قدرت سیاسی مجلس موسسان را منحل کردند و از سوی اسپارتاکیست ها - و به طور مشخص رزا لوکزامبورگ - به "دیکتاتوری حزبی" و زیر پا گذاشتن مبانی "آزادی بیان" و نادیده انگاشتن "حق رای" متهم شدند. واضح است که قصد ما از طرح این مولفه ارزیابی، نقدهای معطوف به عملکرد بلشویک ها - پیش و پس از انقلاب اکتبر - نیست. هدف اصلی این بخش دفاع از حزب و سازمان یابی لنینی است و درآمدی بر ارائه ی یک تبیین واقعی از "چه باید کرد". ما در جای دیگری به تفصیل "دلایل شکست انقلاب اکتبر" را بررسیده ایم و به بسط امتناعی و ایجابی سیاست های لنین (کمونیسم جنگی و نپ) پرداخته ایم و از ظرفیت های مختلف دو برنامه ی "سوسیالیسم در یک کشور" و "انقلاب مداوم" سخن گفته ایم. در نتیجه برای ورود به عرصه های مشخص تری از سازمان یابی کارگری این سلسله مباحث را با شتاب بیش تری پیش می بریم. به تبع چنین سرعتی طبیعی است که عرصه-های متنوع بحث تحدید خواهد شد و ابعاد مهمی از آن ناگفته خواهد ماند. چاره یی نیست. مساله ی شوروی و انقلاب اکتبر به عنوان مهم ترین واقعه ی تاریخ اجتماعی دوران ما همچنان و تا آینده کلیدی‌ترین بحث اجتماعی در میان همه ی جریان های چپ و راست باقی خواهد ماند. از ظهور بورژوازی تا روزگار ما - که عصر امپریالیسم است - هیچ واقعه-یی مانند انقلاب اکتبر منشا جدی ترین و خونین ترین بحث ها و برخوردها نبوده است.

درآمد دو
ما طی سال های گذشته و در متن بیش از دویست مقاله و مصاحبه و سخن-رانی بارها به تاکید گفته ایم که "سوسیالیسم ایده ئولوژی نیست و "باور و ایمان و مکتب" هم نیست. در این جا اضافه می کنیم که لنینیسم نیز در امتداد و در طول سوسیالیسم مارکس قابل تبیین است و به همان میزان که ایده ئولوژی و باور و مکتب نیست، به همان اندازه نیز قابل نقد است. متاسفانه بخش قابل توجهی از چپ وطنی که مطالعات و تحقیقات تئوریک را طی دو دهه ی گذشته به تاق نسیان نهاده است، چندان در پروسه ی گسست از رویزیونیسم و سوسیالیسم خلقی دست و پا می-زند و چنان در سوگ دولت رفاه به ماتم نشسته است که در ادبیات نازل ژورنالیستی خود سوسیال دموکراسی راه سوم و لیبرالیسم لیبرتر را همان سوسیال دموکراسی کلاسیک ابتدای قرن بیست پنداشته است. بدین سبب بسیار باهوده است که دفاع به هنگام ما از لنینیسم را در تباین با دموکراسی کارگری یافته است. صاحب این قلم در خصوص ساختارهای دموکراسی بورژوایی و دموکراسی سوسیالیستی پرولتری یک سلسله مقاله و کتاب مبتنی بر تحقیقات آکادمیک در مطبوعات داخلی نوشته است که به محض پایان این مجموعه آن‌ها را در سطح اینترنت نیز منتشر خواهد کرد.
سه سال پیش (١٣٨٨) در گفت و گو با آرشِ پرویز قلیچ‌خانی عزیز گفتم که هر درجه یی از دموکراسی و هر اندازه یی رفرم از پائین بیش از هر طبقه ی دیگری به سود طبقه ی کارگر است. اندکی حافظه ی تاریخی برای نامکرر کردن این مبحث کافی است. بگذاریم و بگذریم!

انحلال مجلس موسسان
چنان که دانسته است بلشویک ها پیش از پیروزی انقلاب اکتبر از تشکیل مجلس موسسان دفاع می کردند و دولت کرنسکی را از این موضع به چالش می کشیدند. ضلع اصلی نقد رزا لوکزامبورگ به بلشویک ها از همین جا شکل بسته است و به جز ماجرای انحلال مجلس موسسان، موضوع سانترالیسم دموکراتیک را نیز فرا گرفته است. انحلال مجلس موسسان از نظر رزا لوکزامبورگ برخوردی ضد دموکراتیک به شمار رفته است و دلایل این سیاست بلشویک ها بدون توجه به ساختارهای پیچیده ی اقتصادی و سیاسی پس از انقلاب اکتبر به دیکتاتوری حزبی، بستن مسیر آزادی بیان و سانترالیسم غیر دموکراتیک وصل شده است. چرا این تحلیل رزا منطبق با منطق واقعی و ضرورت مادی حوادث پس از انقلاب اکتبر نیست؟ چرا بلشویک ها ناگزیر از انحلال مجلس موسسان شدند؟ چرا این سیاست بلشویک-ها به سود طبقه ی کارگر روسیه و به تبع آن به نفع تحکیم دموکراسی سوسیالیستی بود؟ ضعف تحلیل لوکزامبورگ از چه خاستگاهی برخوردار است؟ واضح است برای ورود به جزئیات این مبحث ناگزیر باید به دو تفسیر متفاوت بلشویک‌ها و لوکزامبورگ از نسبت های دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی پرداخت ولاجرم برای دفاع از لنینیسم به سابقه و سنت‌های مارکسیستی این تئوری و پراتیک (از "تریلوژی ها" و "نقد برنامه ی گوتا" ی مارکس تا روند ظهور و سقوط کمون پاریس) وارد شد. وظیفه یی که از حوصله ی این مجموعه بیرون است و نگارنده در حد توان خود در مقاله ی بسیار مبسوط "دموکراسی سوسیالیستی" به آن نقب زده است.
رزا لوکزامبورگ (مقاله ی "انقلاب روسیه") ضمن دفاع مطلق از "اهمیت انتخابات به ویژه در دوران انقلاب" و بدون توجه به صف بندی‌های جدید سیاسی ناشی از عدم توازن میان شهر و روستا، ترکیب غیر کارگری مجلس موسسان را نادیده می گیرد و به حکمی جزمی و کلی برای محکومیت سیاست بلشویک ها بسنده می‌کند.
لوکزامبورگ در سال ١٩١٩ بلشویک‌ها را به آزادی حق رای، آزادی نامحدود مطبوعات و اجتماعات، گسترش گفت و گوها و رعایت دموکراسی فرا خواند. به گفته ی او کار انقلاب با مجلس موسسان و حق رای تمام نمی شود، چرا که بدون مطبوعاتی آزاد، بدون حق نامحدود تشکیل سازمان‌ها و انجمن ها و گردهم‌آیی ها حکومتِ توده های وسیع مردم یکسره غیر قابل تصور است... لوکزامبورگ تشخیص داده بود که حذف دموکراسی و آزادی های مرتبط با آن به سرکوب حیات سیاسی در کل کشور می انجامد. لوکزامبورگ می‌گفت "حکومت وحشت اخلاق عمومی را فاسد می کند... لنین و تروتسکی شوراها را به عنوان تنها نماینده ی توده های کارگری جای گزین نهادهای نماینده گی کردند که توسط انتخابات عمومی و مردمی ایجاد شده بود، اما با سرکوب حیات سیاسی در سراسر کشور، زنده گی در شوراها هرچه بیش تر فلج می شد... به نظر لوکزامبورگ خطای بنیادی لنین و تروتسکی این بود که درست مانند بین الملل دوم، دیکتاتوری پرولتاریا را در مقابل دموکراسی قرار می دادند..." بنگرید به:
- هودیس. پیتر و اندرسون. کوین (١٣٨) گزیده هایی از رزا لوکزامبورگ؛ ترجمان حسن مرتضوی ، تهران: انتشارات نیکا
- مقاله ی: نقد رزا لوکزامبورگ بر بلشویسم اندیشه هایی پیرامون دموکراسی؛ حسن مرتضوی.
مستقل از پاسخ های مستقیم و غیر مستقیم که لنین به رزا لوکزامبورگ داده است و گذشته از مباحث جامع و مستدلی که در دو اثر "دولت و انقلاب" و "یک گام به پیش و دو گام به پس" فرموله شده است، مشکل اساسی تحلیل رزا لوکزامبورگ از مولفه ی دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی و به دنبال آن نقد انحلال مجلس موسسان، این است که او اساساً به وظایف مبرم دولت طبقه ی کارگر در دوران انقلاب و گذار به سوسیالیسم بی توجه می ماند و ماهیت و مسوولیت دولت را به یک فراشد فرا طبقاتی تقلیل می‌دهد. اگر دولت در هر حال ابزار اعمال قهر طبقه است - که در واقع چنین است – درک این نکته چندان پیچیده نیست که تا زمان انحلال طبقات با وجود فعالیت دولت شکلی از اشکال دیکتاتوری عملی خواهد شد. بلشویسم دولت مستعجل دیکتاتوری پرولتاریا بود. مانند دولت کمون. کما این که فاشیسم و انواع و اقسام دولت های سوسیال دموکرات و لیبرال و نئولیبرال وسیله یی برای سلطه ی طبقاتی بورژوازی بوده اند. و هستند هنوز هم. چهارچوب و قالب و محتوای نقد لوکزامبورگ به سانترالیسم [غیر] دموکراتیک و دیکتاتوری [حزبی] بلشویکی - به تعبیر ما دیکتاتوری سیاسی طبقه ی کارگر تا یک برهه ی تاریخی مشخص - از صورت‌مندی‌های زیبا و جذابی بهره مند است. کدام مارکسیستی است که از آزادی بی قید و شرط بیان و مطبوعات و احزاب و تشکل ها دفاع نکند؟ اما سوال اساسی این است که مطبوعات و احزاب و تشکل ها در فضای آزاد و با استفاده از آزادی بیان از چه دفاع می-کنند و منافع کدام طبقه را به پیش می برند؟ در صورت تحقق انقلاب سوسیالیستی و وجود دیکتاتوری پرولتاریا، طبیعی است که این نهاد های دست راستی مسوولیت دفاع از منافع بورژوازی را به عهده می گیرند و در راستای اعاده ی قدرت سیاسی طبقه ی مغلوب (بورژوازی) فعالیت می-کنند. این منطق واقعی کش مکش های جامعه ی طبقاتی و صد البته مبارزه ی طبقاتی است اگر کسی این رابطه ی ساده را نفهمیده باشد، اساساً مسوولیت و ساختار نهاد دولت را نفهمیده است. تاکید لنین بر همین پایه ی اصلی و اساسی شکل بسته است. آن جا که در کوران انقلاب اکتبر نوشت:

کسی که فقط مبارزه ی طبقاتی را ﻗﺒﻮل داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، هنوز ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﺖ ﻧﻴﺴﺖ و ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ هنوز از ﭼﻬﺎرﭼﻮب فکر ﺑﻮرژواﻳﯽ و ﺳﻴﺎﺳﺖ ﺑﻮرژواﻳﯽ ﺧﺎرج ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺤﺪود ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﻢ ﺑﻪ ﺁﻣﻮزش ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﻣﺒﺎرزﻩ ی ﻃﺒﻘﺎت، ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺁن اﺳﺖ ﮐﻪ از ﺳﺮ و ﺗﻪ ﺁن زدﻩ ﺷﻮد، ﻣﻮرد ﺗﺤﺮﻳﻒ ﻗﺮار ﮔﻴﺮد و ﺑﻪ ﺁﻧ ﺠﺎ رﺳﺎﻧﺪﻩ ﺷﻮد ﮐﻪ ﺑﺮاﯼ ﺑﻮرژوازﯼ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻨﯽ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﺖ ﻓﻘﻂ ﺁن ﮐﺴﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﺒﻮل ﻧﻈﺮﻳﻪ ی ﻣﺒﺎرزﻩ ی ﻃﺒﻘﺎت را ﺗﺎ ﻗﺒﻮل ﻧﻈﺮﻳﻪ ی دﻳﮑﺘﺎﺗﻮرﯼ ﭘﺮوﻟﺘﺎرﻳﺎ ﺑﺴﻂ دهﺪ. وﺟﻪ ﺗﻤﺎﻳﺰ ﮐﺎﻣﻼ ﻋﻤﻴﻖ ﺑﻴﻦ ﻳﮏ ﺧﺮدﻩ ﺑﻮرژواﯼ ﻋﺎدﯼ (و همﭽﻨﻴﻦ ﺑﻮرژواﯼ ﺑﺰرگ) ﺑﺎ ﻳﮏ ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﺖ در همین ﻧﮑﺘﻪ اﺳﺖ. ﺑﺎ اﻳﻦ ﺳﻨﮓ ﻣﺤﮏ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ درﮎ واﻗﻌﯽ و ﻗﺒﻮل ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﻢ را ﺁزﻣﻮد . و.ا. ﻟﻨﻴﻦ «دوﻟﺖ و اﻧﻘﻼب» (اوت - ﺳﭙﺘﺎﻣﺒﺮ ١٩١٧)

دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان عالی ترین مظهر دموکراسی وظیفه ی درهم شکستن مقاومت باندهای ضد انقلاب مغلوب و دفاع از منافع اکثریت مطلق جامعه را به دوش می کشد. درست برخلاف دولت های لیبرال دموکراتیک و پارلمانتاریستی که رسالت دفاع از منافع بورژوازی را به عهده دارند. به مهد و مرکز سه "دموکراسی" شهره ی جهان معاصر بنگرید. ببینید که دولت "دموکراتیک" آمریکا – از ریگان تا اوباما - با اتحادیه‌های کارگری و معترضان جنبش وال استریت چه کرده اند. ببینید که دولت انگلستان – از تاچر تا تونی بلر و اخیراً دیوید کامرون – با معترضان انگلیسی (تحت عنوان آشوب اراذل و اوباش) چه کرده اند؟ببینید دولت فرانسه در برابراعتراض به افزایش سن بازنشسته گی تا کجا عقب نشسته است!! ببینید دولت بورژوا دموکرات و ضد آپارتاید آفریقای جنوبی بر سر یک اضافه دستمزد ساده چه قتل عامی از کارگران معدن کرده است! این ها واقعیت دولت بورژوایی است. واقعیت دولت پرولتری نیز در تضاد با رسالت دولت بورژوایی تعریف شده است. انقلاب سوسیالیستی علیه یک سلسله سنت های منسوخ، طبقات ارتجاعی و نماینده-گان قلدر به سوراخ رانده ی آنان شکل می بندد و وظیفه اش سرکوب همه ی فعالیت های جریان های پیش گفته است. اگر فردا در انقلاب ایران پرویز ثابتی ها و سعید امامی‌ ها به هر ترفندی به مجلس موسسان راه یافتند و به اکثریت رسیدند وظیفه ی حزب و تشکیلات و دولت و طبقه ی حاکم انقلابی انحلال فوری چنین مجلسی است. مجلس موسسان به همین دلایل از سوی بلشویک ها منحل شد. به درست. چنان اقدامی عین دموکراسی سوسیالیستی بود. عین نظریه‌پردازی‌های علمی مارکس و انگلس بود که گوشه یی از آن-ها بر مطلع این نوشته نشسته است. نیز بنگرید به:

... ﻧﻪ ﮐﺸﻒ وﺟﻮد ﻃﺒﻘﺎت در ﺟﺎﻣﻌﻪ ی ﮐﻨﻮﻧﯽ و ﻧﻪ ﮐﺸﻒ ﻣﺒﺎرزﻩ ی ﻣﻴﺎن آن ها هیچ کدام از ﺧﺪﻣﺎت ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ. مدت ها ﻗﺒﻞ از ﻣﻦ ﻣﻮرﺧﻴﻦ ﺑﻮرژوازﯼ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﺗﺎرﻳﺨﯽ اﻳﻦ ﻣﺒﺎرزﻩ ی ﻃﺒﻘﺎت و اﻗﺘﺼﺎدداﻧﺎن ﺑﻮرژوازﯼ ﺗﺸﺮﻳﺢ اﻗﺘﺼﺎدﯼ ﻃﺒﻘﺎت را ﺑﻴﺎن داﺷﺘﻪ اﻧﺪ. ﮐﺎر ﺗﺎزﻩ یی ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﺮدﻩ ام اﺛﺒﺎت ﻧﮑﺎت زﻳﺮاﺳﺖ:
١- این که وﺟﻮد ﻃﺒﻘﺎت ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﻣﺮاﺣﻞ ﺗﺎرﻳﺨﯽ ﻣﻌﻴﻦ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﺗﻮﻟﻴﺪ اﺳﺖ.
٢- این که ﻣﺒﺎرزﻩ ی ﻃﺒﻘﺎﺗﯽ ﻧﺎﭼﺎر ﮐﺎر را ﺑﻪ دﻳﮑﺘﺎﺗﻮرﯼ ﭘﺮوﻟﺘﺎرﻳﺎ ﻣﻨﺠﺮ ﻣﯽ ﺳﺎزد.
٣- این که ﺧﻮد اﻳﻦ دﻳﮑﺘﺎﺗﻮرﯼ ﻓﻘﻂ ﮔﺬارﯼ اﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻧﺎﺑﻮدﯼ هرﮔﻮﻧﻪ ﻃﺒﻘﺎت و ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ی ﺑﺪون ﻃﺒﻘﺎت. ﻧﺎﻣﻪ ی ﻣﺎرﮐﺲ ﺑﻪ وﻳﺪﻣﻴﺮ / ۵ مارس ١٨۵٢
ﺑﻴﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ی ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ دارﯼ و ﮐﻤﻮﻧﻴﺴﺘﯽ دوراﻧﯽ وﺟﻮد دارد ﮐﻪ دوران ﺗﺒﺪﻳﻞ اﻧﻘﻼﺑﯽ اوﻟﯽ ﺑﻪ دوﻣﯽ اﺳﺖ. ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺑﺎ اﻳﻦ دوران ﻳﮏ دوران ﮔﺬار ﺳﻴﺎﺳﯽ ﻧﻴﺰ وﺟﻮد دارد و دوﻟﺖ اﻳﻦ دوران ﭼﻴﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺟﺰ دﻳﮑﺘﺎﺗﻮرﯼ اﻧﻘﻼﺑﯽ ﭘﺮوﻟﺘﺎرﻳﺎ.
ﮐﺎرل ﻣﺎرﮐﺲ نقد برنامه ی گوتا / ﺁورﻳﻞ - ﻣﻪ ١٨٧۵
نیز صدر نوشته ی این مقاله به نقل از:
ﮐﺎرل ﻣﺎرﮐﺲ «ﻣﺒﺎرزﻩ ی ﻃﺒﻘﺎﺗﯽ در ﻓﺮاﻧﺴﻪ از ١٨۴٨ ﺗﺎ ١٨۵٠» / ژاﻧﻮﻳﻪ - اول ﻧﻮاﻣﺒﺮ ١٨۵٠

باری تروتسکی در دفاع از انحلال مجلس موسسان (در جزوه ی "از اکتبر تا برستلیتوفسک") به تغییر فضای انقلابی به نفع چپ در ماه های پیش از انقلاب و عدم انعکاس این تغییر در فهرست داوطلبان مجلس سخن گفت. حزب سوسیالیست انقلابی (با دو فراکسیون چپ و راست) فهرستی مرکب از راست ارائه کرد و به نوشته ی تروتسکی توده های دهقانی که در نواحی دور دست تصویری از تغییرات پتروگراد و مسکو نداشتند، به فهرست راست رای دادند و افرادی به پارلمان راه یافتند که انقلاب اکتبر دقیقاً علیه آنان شکل بسته بود، مانند کرنسکی. اگر امروز از مصادره یا به انحراف کشاندن انقلاب‌های عربی سخن گفته می شود برای این است که به جای نماینده گان "نان و آزادی" و به یک مفهوم نماینده گان کارگران و زحمت کشان تونس و مصر و لیبی اعضای مرتجعی از دولت سابق (احمد شفیق و طنطاوی و امثالهم) و کسانی مانند محمد مرسی و راشد الغنوشی و محمود جبرئیل و غیره از درون انقلاب بیرون آمدند و کرسی های مجلس و دولت را قبضه و مصادره کردند. حال فرض کنیم که قدرت دولت در اختیار کارگران و زحمت کشان مصر و تونس و لیبی و غیره قرار گرفته بود، در چنین صورتی آیا به مجلسی که اکثریت آن را به هر دلیل اخوان المسلمین تشکیل داده اند باید جنبه ی قانونی و رسمی می داد و به استخدام سیاست های آن در می آمد؟ استدلال رزا لوکزامبورگ (دفاع از نهادهای برآمده از انتخابات عمومی و آزاد ) پاسخ این سوال را مثبت نشان می دهد. اما از نظر منافع طبقه ی کارگر انقلابی اولین اقدام در برخورد با نهادی که در آن افرادی چون کرنسکی و خیرات شاطر و ابوالحسن بنی صدر و خاتمی و احمدی نژاد و.... سعید حجاریان و نوری علا و علمداری و رضا پهلوی نشسته باشند، انحلال فوری است.
مجلس موسسان در روسیه ی بعد از انقلاب اکتبر از چنین ترکیبی برخوردار بود و بلشویک ها چاره یی جز انحلال آن نداشتند. در چنین شرایطی رزا لوکزامبورگ آلترناتیو انتخابات مجدد را به میان می‌نهد: «بلشویک ها می توانستند بدون تاخیر انتخابات جدیدی برای مجلس موسسان جدیدی برگزار کنند و یا قدرت را به جنبش در حال شکوفایی شوراها بسپارند.» (پیشین)
بله! این رویای زیبای لوکزامبورگ می توانست متحقق شود مشروط بر این که کل دولت های امپریالیستی در کنار عوامل ضد انقلاب داخلی‌شان (همان اعضای مجلس موسسان منحل شده) برای شکست انقلاب اکتبر گسترده ترین بسیج ضد کارگری را سازمان نمی‌دادند و اعضای اصلی و ساده ی هسته های اولیه ی شوراهای کارگری را در جبهه های وسیع قتل عام نمی کردند. در نتیجه ی تحمیل این جنگ گسترده امکان برگزاری مجدد انتخابات عملاً ذهنی‌گرایی مطلق بود. رزای عزیز ما حتماً می دانست که اگر بساط صفحه ی شطرنج در مرکز خیابان پُر ترددی پهن شد، آن گاه امکان هرگونه بازی قانون‌مند وآزاد غیر ممکن می شود. فعالیت ضد انقلاب شکست خورد. و منافع حقیرانه ی موژیک ها - که از عدم توازن شهر و روستا ناشی می شد - به محض پیروزی انقلاب، عملاً امکان برگزاری یک انتخابات مجدد و آزادانه و آگاهانه را منتفی کرد.
علاوه بر استدلال‌های پیش نوشته مجلس موسسان منحل شد زیرا:
• شوراهای کارگری بازوان انقلاب اکتبر بودند. این شوراها دموکراتیک‌ترین و انقلابی‌ترین نوع سازمان‌یابی کارگری را نماینده گی می کردند. یکی از راهبردهای انقلاب اکتبر "همه ی قدرت به شوراها" بود.
• اکثریت اعضای مجلس موسسان حاضر به پذیرش اهداف انقلاب اکتبر نبودند و قدرت سیاسی متبلور در شوراهای کارگری را بر نمی تافتند به عبارت سر راست‌تر ضد انقلاب بلشویکی بودند.
• در قیاس با "دموکراتیسمی" که مجلس موسسان قرار بود نماینده گی کند، شوراهای کارگری قالب مناسب و متناسب‌تری با انقلاب اکتبر بودند.
• مجلس موسسان از تداوم و استمرار قدرت دولت کرنسکی دفاع می‌کرد. و به یک مفهوم قصد داشت قدرت طبقه ی کارگر را پشت طبقه ی بورژوازی لیبرال روسیه بیندازد! انحلال مجلسی که در برابر یک انقلاب سوسیالیستی می‌خواهد از توان طبقه ی کارگر پشت این یا آن بخش از بورژوازی بهره بگیرد نه فقط وظیفه ی مبرم بلشویک ها بود، بل که جمع کردن بساط نماینده گان حقوقی و فردی چنان تفکری نیز می باید در دستور کار انقلاب قرار می‌گرفت. درستی تصمیم بلشویک ها زمانی مشخص شد که جمعی از نماینده گان همان مجلس موسسان به سرعت در صفوف ضد انقلابیون متشکل شدند و علیه منافع طبقه ی کارگر روسیه و انقلاب جنگیدند.
در این زمینه بنگرید به:
- کار. ای.اچ (١٣٧٢) تاریخ انقلاب روسیه، برگردان نجف دریابندری، تهران انتشارات خوارزمی.

انتخابات آزاد
درباره ی انتخابات آزاد - که اکنون به تکیه ی کلام استراتژیک اپوزیسیون بورژوایی ایران نیز تبدیل شده است - باید در مقاله ی دیگر و مستقلی سخن گفت. فی‌الجمله تاکید بر این نکات ضروری است که اگر انقلاب سوسیالیستی، انقلابی طبقاتی است که از بورژوازی حاکم خلع ید سیاسی و اقتصادی می‌کند - که در واقع چنین است - سوال اساسی این است که انتخابات آزاد با حضور نماینده گان طبقه ی بورژوازی به کدام ضرورت پاسخ خواهد داد؟ آیا دولت سوسیالیستی پس از خلع ید سیاسی از بورژوازی و نماینده گانش بار دیگر به آنان فرصت می‌دهد که به مجلس موسسان بروند و برای کسب قدرت سیاسی (خلع ید از طبقه ی کارگر) فعالیت کنند؟ چنین سیکل معیوبی قرار است کدام روند تکامل اجتماعی را تکمیل کند؟ موضوع اصلی علوم سیاسی کسب قدرت سیاسی است و مجلس موسسان برای پیک نیک نماینده گان طبقات مختلف تشکیل نمی شود. برای رزا لوکزامبورگ مرزهای دموکراسی سوسیالیستی (دیکتاتوری پرولتاریا) و دموکراسی بورژوایی چندان روشن نبود. باهوده است که سمپات های رزا برای توجیه و تبیین نقد او به بلشویسم و دفاع از آزادی همه از جمله بورژوازی به جزوه یی از مارکس جوان درخصوص آزادی مطبوعات تکیه می‌زنند. مارکس نوشته بود:
«آزادی فقط برای طرف‌داران حکومت، فقط برای اعضای حزب هر قدر هم که پر شمار باشند، ابداً آزادی نیست. آزادی همیشه و منحصراً برای کسی است که متفاوت می اندیشد. حیات عمومی کشورهایی که آزادی محدودی دارند؛ فقر زده، مفلوک، صلب و بی‌ثمر خواهد بود. دقیقاً به این دلیل که با حذف دموکراسی سرچشمه های زنده ی تمامی غنا و پیشرفت معنوی قطع می شود. » مارکس. کارل (١٣٨۴) سانسور و آزادی مطبوعات، ترجمان حسن مرتضوی، تهران: نشر اختران.
این مجموعه نوشته های مارکس طی سال های ٣-١٨۴٢ منتشر شد و در مجموع معطوف به تعرض مارکس درخصوص دستورالعمل سانسور دولت پروس (مندرج در روزنامه ی رسمی پروسیشه آلگماینه اشتاتزسایتونگ) بود و به هیچ وجه موضع مارکس درباره ی وضع سیاسی بورژوازی در دولت سوسیالیستی را تامین نمی کرد. کما این که مارکس در کتاب "درباره ی مساله ی یهود" نوشت "آزادی سیاسی هر چند پیش رفت بزرگی در تاریخ است اما شکل نهایی آزادی بشر به طور کلی نیست. بل که بازپسین شکل رهایی انسان در چهارچوب‌های نظم کنونی جهان است." رزا لوکزامبورگ در تبیین آزادی و دموکراسی و (برخورد به مساله ی انحلال مجلس موسسان) به بازتولید نظریه های متفکران عصر روشن گری پرداخت و در موارد متعددی آزادی را تا حد یک حق فردی تقلیل داد. حال آن که در دستگاه تئوریک مارکس (و به تبع او بلشویک ها) آزادی در روند تغییر موجودیت زنده گی کنونی (شیوه ی تولیدی بورژوایی) و درک ضرورت شکستن زنجیرهای استثمار و روابط اجتماعی مبتنی بر کار کالایی تعریف می شد.
این بحث را ادامه خواهیم داد...

بعد از تحریر
١. سال ١٣٨١ طی یک سلسله مباحثی از این قبیل در هفته نامه ی "گوناگون"، "دوست عزیزم" سیروس شاملو (فرزند استادم احمد شاملو) در یک یادداشت پرخاشگرانه من را - به دلیل طرح همین مباحث - "استالینیست"، "سردبیر پراودای وطنی" و میراث‌دار سنت های "یوسف‌خان گرجستانی" دانست. سه سال بعد زنده‌یاد منوچهر آتشی در جواب مقاله یی از این قلم (شلاق بر چهر ه ی چراغ مندرج در فصل نامه ی گوهران ش ٦ و ٧) نامه یی مرقوم و مکتوب فرمود و دقیقاً همان اتهامات (استالینیسم و غیره) را نثار مخلص کرد. تکرار آن القاب - بعد از این مقاله و نقد دموکراسی بورژوایی - نخ نماتر از آنی خواهد بود که تار و پود گلیمی مندرس را رفو کند.
٢. از شما چه پنهان نسل ما هنوز آن قدر "دموکرات" نشده است که برای حق نماینده گی افرادی از قماش ثابتی و سعید امامی و سازگارا و مشاطه گران کنفرانس های اولاف پالمه و بروکسل و مشابه اعتبار سیاسی قایل شود.
٣. دوستان قدیمی نگارنده که هنوز از دو مقاله ی "جنگ امپریالیستی در لیبی"و "انتخابات در گیومه" کینه به دل دارند؛ بهتر است " سابقه ی معتبر سیاسی - تئوریک" خود را به جای تبیین کامنت های "دموکراسی‌خواهی" مصروف تکمیل مقالات نیمه کاره ی خود کنند....

گزیده ی منابع:

- کار.ای.اچ (١٣٧٢) تاریخ انقلاب روسیه، ترجمان نجف دریابندری، تهران انتشارات خوارزمی.
- مارکس. کارل (١٣٨۴) سانسور و آزادی مطبوعات، ترجمان حسن مرتضوی، تهران: نشر اختران.
- --------- (١٣٨١) مبارزه ی طبقاتی در فرانسه، ترجمان باقر پرهام، تهران: نشر مرکز. - - هودیس. پیتر، اندرسون. کوین (١٣٨۵) گزیده هایی از رزا لوکزامبورگ، ترجمان حسن مرتضوی، تهران: نشر نیک

****************

٦. لنینیسم در معرض نقد لوکزامبورگ (الف)

دوشنبه ١٣ شهریور ١٣٩١

درآمد
مارکسیسم کلاسیک و به یک مفهوم مارکسیسم ارتدوکس با نظریه‌پردازی‌های لنین، تروتسکی، لوکزامبورگ و بوخارین تکمیل شده و به اعتبار پایه‌های علمی‌اش، قوت نظری و قدرت انقلابی اش را حفظ کرده است. و دقیقاً به همین سبب (علمی بودن) درهای درافزوده نویسی در افق سوسیالیسم مارکس و انگلس برای همیشه باز است. اگرچه لنینیسم نه درافزوده بل که مکمل واقعی و اجتناب ناپذیر و ضروری مارکسیسم است اما نقدهایی که از سوی سوسیالیست‌های چپ به لنینیسم وارد شده است‌، می تواند هم به عنوان درافزوده و هم در مکان و زمان خاص در جایگاه بدیل عمل کند. مهم‌ترین بخش این نظریه‌پردازی‌های آلترناتیوگونه از سوی اسپارتاکیست‌های آلمانی و به طور مشخص رزالوکزامبورگ صورت گرفته و در مجموع تاکنون معتبرترین نقدهایی است که جنبه‌های مختلف انقلاب اکتبر را به چالش کشیده است. هر چند محور نقدهای لوکزامبورگ - و به دنبال او سوسیالیست‌های هلندی و جریان کمونیسم شورایی - از سه زاویه‌ی معین به لنینیسم و انقلاب اکتبر ملاحظه نوشته است، اما در جزئیات آن می‌توان فاکتورهای متعددی نشان داد. از جمله: سانترالیسم غیردموکراتیک، دیکتاتوری حزبی در تقابل با دموکراسی شورایی، انقلاب زودرس، بلانکیسم، حزب به جای طبقه، حزب روشن فکران انقلابی و مخفی و حرفه‌یی و غیر کارگری، کودتا، ناسیونالیسم متکی به حق تعیین سرنوشت ملل؛ مساله‌ی ارضی و مالکیت دهقانان....
بر این سیاهه می‌توان ده‌ها خرده نقد دیگر نیز به انقلاب اکتبر دست و پا کرد. نقدهایی که استفاده از ترم لنینیسم را بر نمی‌تابد و بدون مراعات شرایط خاص بلشویک ها از انحلال مجلس موسسان تا قلع و قمع ضد انقلاب و جریان کمونیسم جنگی را به حساب دیکتاتوری حزبی می‌نویسد و از نپ به عنوان تمکین لنینیست ها به بورژوازی و خرده بورژوازی یاد می کند و تا آن جا پیش می‌رود که حوادث تلخ دهه‌ی سی (دادگاه ها و قتل های سیاسی) و رویزیونیسم و راه رشد غیر سرمایه‌داری را هم نتیجه ی سازمان‌یابی حزب لنینی می داند. در این جا چند یاد آوری ضروری است.

مارکسیسم مکتب نیست! لنینیسم نیز نیست...
١. برخلاف دوستانی که استفاده از ترم لنینیسم را با تاکید - به نظر من ناموجه - بر "اسطوره سازی" و اشاره به این که لنین از دستگاه فکری منسجمی بهره مند نبود و... غیر مجاز می دانند، نگارنده بر این باور است که هر چند این ترم بعد از مرگ لنین آب بندی شده، اما اعتبار ماتریالیسم پراتیک و دستگاه منظم فکری لنین امری بی تخفیف است. حتا ترمینولوژی هایی مانند تروتسکیسم، استالینیسم، مائوئیسم و... با وجودی که به هیچ وجه انسجام نظری لنینیسم را حمل نمی کنند، اما در مجموع کاربست آن ها تداعی گر یک مجموعه روش های سیاسی اقتصادی و فرهنگی مشخص است. گیرم که رفقایی به پشتوانه ی سنت های پراتیک سیاسی مبارزان برجسته یی مانند زاپاتا و چه گوارا؛ به نادرست سازمان‌های موسوم به گوارائیست ها و زاپاتیست ها را درچارچوب های معین ذهنی و عملی سامان داده اند؛ ولی لنینیسم به درستی شکل دهنده ی اصلی یک انقلاب کارگری است که بعد از کمون پاریس دومین قله ی بلند جنبش سوسیالیستی پرولتری به شمار می‌رود. لنینیسم - چنان که بارها گفته ایم- تاکنون تنها امکان پراتیک پیروزی سیاسی یک انقلاب کارگری را ممکن کرده است. در نتیجه پدیده ی امکان؛ برآیند درک سوسیالیستی لنین از ماتریالیسم پراتیک است. از یک سو فهم تاثیر اراده ی انقلابی طبقه ی کارگر در تغییر مناسبات تولیدی و اجتماعی نظام سرمایه داری و از سوی دیگر دریافت نقش موثر عنصر پیشتاز و عمل گرا در عرصه ی تحقق آرمان های اجتماعی ما را به مدل معدل امکان لنینی نزدیک می سازد. فهم دقیق لنین از دیالکتیک هگل و مارکس و کاربست به هنگام آن در لحظه ی انقلاب و کسب قدرت سیاسی؛ او را از تمام نظریه پردازان انقلابی مارکسیست متمایز کرده است.
٢. به نظر این قلم، سوسیالیسم علمی مارکس ـ انگلس بدون لنینیسم مهم ترین رکن خود یعنی حزب، سازمان یابی به منظور کسب قدرت سیاسی، دخالت گری به هنگام طبقه ی کارگر؛ دولت شورایی و ماتریالیسم پراتیک را از دست می دهد.
٣. با تاکید بر نقش محوری و کلیدی طبقه ی کارگر - به عنوان موتور محرکه ی تحولات ساختاری اجتماعی در عصر امپریالیسم - و ضمن مرزبندی با نظریه ی "نقش شخصیت در تاریخ" پلخانف بر این باورم که لنین رهبر بی‌مانندی بود که توانست به یاری همرزمانش در حزب بلشویک جنبش کارگری و سوسیالیستی روسیه را چنان سازمان دهد که امکان بالقوه ی پیروزی سیاسی سوسیالیسم در ضعیف‌ترین حلقه ی سرمایه داری عملی و ممکن شود. از این منظر همان قدر که عروج سوسیالیسم از درون جنبش سوسیال دموکراسی روسیه اتفاق یا کودتا نبود به همان میزان شکست جنبش سوسیال دموکراسی آلمان و ظهور فاشیسم نیز تصادفی نبود. مضاف به این که ظرفیت های پیروزی سوسیالیسم در آلمان به مراتب نیرومندتر از روسیه بود.
باری هر بخش از نقدهای مارکسیستی به انقلاب اکتبر تا آن جا که موضع تقویت جنبش سوسیالیستی تحت هژمونی طبقه ی کارگر را پی می گیرد، قابل تامل است. مشروط به این که مد و مدل آنتی لنینیسم از مسیر خود فیل بینی و خود روشنفکر پنداری و کیش شخصیت و خود محوری و بایکوت کارگران ساده و غیر تئوریک و صرفا عمل گرا در نهایت به این نگره سقوط نکند که" بله انگلس در تخالف با ماتریالیسم مارکس ذهنی نگر بوده است!!" مستقل از مباحث راسیونالیستی؛ اتوپیک که "سوسیالیسم آینده" و "آینده ی سوسیالیسم" را تئوریزه می کند، واقعیت این است که پایه های سوسیالیسم آینده می تواند از درون تلفیق این سه روند عروج کند:
الف. سازمان یابی کارگری؛ با تاکید بر این که جنبش های کارگری در زمینه های مختلف اقتصادی سیاسی و تئوریک بر زمین مبارزه ی طبقاتی جاری هستند و در هر برهه ی تاریخی بنا به توازن قوا و نسبت های تقابل طبقات، در صورت‌مندی مرکب تدافعی و تعرضی، مخفی و علنی ادامه دارند. سوسیالیسم علمی از درون مبارزه ی طبقاتی همیشه جاری در جامعه ی سرمایه داری زاده می‌شود و رشد می کند و ربطی به نقشه پردازی های پیشینی و اتوپیک و عقلانی ندارد.
ب. نقد اقتصاد سیاسی سرمایه داری معاصر و شناسایی و شناساندن ابعاد جدیدی که نظام‌ سرمایه داری کنونی(نئولیبرالیسم) به خود گرفته است؛ از وظایف اصلی سوسیالیست هاست. به این عرصه می گوئیم نقد کاپیتالیسم در لحظه ی حال. پ. عبور از مبارزات پراکنده و خودانگیخته ی کارگری به مرحله ی مبارزات متشکل و متحزب. آگاهی طبقاتی و سازمان‌یابی دو مولفه ی اصلی است که می تواند طبقه ی در خود را به طبقه ی برای خود تبدیل کند.
ت. ورود به نقدهای سازنده میان جریان های مختلف سوسیالیستی با این پیش فرض که سازمان و حزب لنینی، تشکیلاتی است دموکراتیک و مرکب از فعالیت گرایش ها ی انقلابی و فراکسیون های مختلف. این نقدها هر قدر که از تعلقات ایده‌ئولوژیک و سکتی دور شود، هر اندازه که از سنت های دشمن سازی ژدانفی ـ بریایی فاصله بگیرد، هر میزان که جدی، سیاسی، تئوریک و معطوف به رشد نظری و عملی جنبش کارگری شود، با هر درجه یی از رادیکالیسم می تواند به سود عروج سوسیالیسم عمل کند. بارزترین نماد این نقدها را باید در میان نظریه پردازان دو جریان همپوی سوسیال دموکراسی روسیه و آلمان و به طور مشخص نقدهای لنین ـ لوکزامبورگ نشان داد.
چپ کارگری که هر درجه یی از دموکراسی را تا بالاترین مرحله ی آن (دموکراسی سوسیالیستی یا دیکتاتوری پرولتاریا) به سود رشد و سازمان یابی طبقه ی کارگر می داند؛ نه فقط از رادیکال‌ترین نقدها استقبال می کند، بل که انتقاد از خود را در سنت-های عمیقاً سوسیالیستی می بیند که سابقه ی آن به متدولوژی مارکس و انگلس باز می گردد. در نتیجه نقد هایک ـ فریدمن همان اندازه ضروری است که نقد فی‌المثل تریدیونیسم پانه‌کوکی یا ریشه‌های گردش به راست و سقوط جریان "سوسیالیسم یا بربریت" کاستوریادیس و کلود لافور.
* در زمینه ی دموکراسی سوسیالیستی بنگرید به مقاله یی مبسوط از نگارنده در شماره ی دهم مجله ی مهرگان.
باری در ادامه به دو سر فصل از نقد لوکزامبورگ به حزب لنینی و بلشویسم اشاره خواهیم کرد و این سلسله مقالات را بر متن دفاع از سانترالیسم دموکراتیک، حزب و سازمان یابی لنینی ادامه خواهیم داد. می دانم. اختراع یا کشف جدیدی نیست. در این زمینه هزاران مقاله و صدها کتاب نوشته شده است، اما باز هم می توان - و باید - در این زمینه نوشت. به ویژه این که برهه ی جدید آنتی لنینیسم در ایران با اقبال روشن فکران به اندیشه‌ی دموکراسی خواهی لوکزامبورگ توام شده و در حال تدوین و ترویج درکی چپ لیبرال و ضد حزبی از مارکسیسم ارتدوکس است.

کلیات دو ملاحظه ی رزالوکزامبورگ بر بلشویسم
نقد لوکزامبورگ علیه لنینیسم و انقلاب اکتبر از سه ملاحظه ی محوری صورت بسته است. این سه ملاحظه در سه جزوه آب‌بندی شده است.
• نقد"چه باید کرد" لنین تحت عنوان "مسایل سازمان سوسیال دموکراسی"
• جزوه ی "انقلاب روسیه" که یک سال پس از پیروزی انقلاب اکتبر نوشته شد و انتشار آن ابتدا با مخالفت پل لوی (رهبر حزب کمونیست آلمان و جانشین لوکزامبورگ) مواجه گردید. لوی بر این باور بود که انتشار این مقاله به تقویت جبهه ی ضد انقلاب خواهد انجامید اما پس از بالا گرفتن اختلاف نظر با لنین و تروتسکی و اخراج از کمینترن (١٩٢١) نسبت به انتشار آن اقدام عاجل کرد!
• مقاله ی "مرام نامه". در مجموع لوکزامبورگ نقد انقلاب روسیه را "بهترین تمرین" برای طبقه ی کارگر می دانست و به منظور مساعدسازی زمینه ی این تمرین های انقلابی و رادیکال در سه زمین بازی می کرد.
١. مساله ی ارضی! چنان که دانسته است یکی از شعارهای اصلی بلشویک ها در جریان انقلاب "زمین به دهقانان" بود. در این که مساله ی ارضی بعد از انقلاب و در سه برهه ی اصلی انقلاب یعنی کمونیسم جنگی، نپ و قلع و قمع موژیک ها و مخالفان در دوران استالین به یکی از چالش های اصلی انقلاب تبدیل شد، تردیدی نیست. در سطح یک شعار زیبا و تئوری انتزاعی می توان شعار "زمین به دهقانان" را در راستای تقویت مالکیت خصوصی و مخالفت با اشتراکی سازی زمین ارزیابی کرد؛ اما وقتی که به عنوان راه کار در مقابل انقلاب سوسیالیستی پیروزمندی قرار می گیریم که بامساله ی پیچیده ی "عدم توازن میان شهر و روستا" مواجه بوده است، هیچ نظریه‌پردازی نمی تواند در مقابل عمل‌کردهای چندگانه‌ی بلشویک ها در برخورد با مساله ی ارضی راه کاری بدیل ارائه کند. می دانیم که شعار "زمین به دهقانان" پیش از انقلاب از سوی سوسیال رولوسیونرها – در تخالف با سیاست بلشویک‌ها - پی گرفته می شد و بعد از انقلاب لنین ناگزیر برای حفظ انقلاب از تهاجم موذیانه ی موژیک ها به آن تمکین کرد. هم چنین می‌دانیم که در کمیته های دهقانی مسوول تقسیم زمین، اشراف دخالت داشتند، تقسیم زمین به هرج و مرج های تازه یی دامن زد، به خرده بورژوازی امکان رشد داد، دهقانان جدیدی که صاحب زمین های کوچک و بزرگ شده بودند به مانعی شاق در راه اشتراکی سازی آینده تبدیل گردیدند. اما این را هم می دانیم که "در جریان جنگ داخلی روسیه، در نواحی جنوب، بخش اعظم ارتش سفید از دهقانانی تشکیل شده بود که در جریان انقلاب روسیه مالک قطعه زمینی بودند و اکنون به قول رزالوکزامبورگ با چنگ و دندان با ارتش سرخ می جنگیدند. علاوه بر این ها پس از شکست ارتش سفید در نتیجه ی سیاست تحریم فروش محصولات کشاورزی به شهرهای به اصطلاح بلشویک از سوی دهقانان، قدرت گاردهای مسلح کارگران بلشویک اعزامی از کارخانه ها و شهرهای صنعتی لازم بود تا این تحریم شکسته شود و در جریان انبوه درگیری های کوچک و بزرگی که در روستا رخ می‌داد، دهقانان کوچک و متوسط به پایه ی توده یی ضد انقلاب بدل شدند." (مقاله ی: نقد رزا لوکزامبورگ بر بلشویسم - اندیشه هایی پیرامون دموکراسی، حسن مرتضوی)
در جریان این جنگ ها نه فقط شهرها از محصولات ضروری و حیاتی کشاورزی محروم شد، بل جمعی از بهترین کارگران عضو حزب بلشویک کشته شدند. عدم توازن میان شهر و روستا - که ازعقب مانده گی ساختار اقتصادی روسیه ناشی می‌شد - به نحو اجتناب ناپذیری لنین را به سوی فاصله گرفتن از کمونیسم جنگی و اتخاذ سیاست نپ سوق داد. برای حفظ انقلاب اکتبر تنها راه همین بود و تاکنون هیچ یک از نظریه پردازان منتقد انقلاب اکتبر بدیلی برای دور شدن از کمونیسم جنگی و رفتن به سوی نپ ارائه نداده اند. این تاکتیک لنین نه برای جلب نظر اس. ارهای چپ بود، نه عوامفریبی و یارگیری از دهقانان بود و نه عقب نشینی فرصت طلبانه از اصول پیش از انقلاب (اشتراکی کردن زمین). انقلاب ناکام مجارستان (١٩١٩) و شورش دهقانان درستی تاکتیک لنین و انتزاعی بودن مواضع مخالفان او - از جمله رزا - را به وضوح نشان داد.
درافزوده: در خصوص کمونیسم جنگی، نپ و اشتراکی سازی های اجباری و... ما به تفصیل در بخش دوم کتاب "امکان فروپاشی سرمایه داری و دلایل شکست سوسیالیسم اردوگاهی" بحث کرده ایم اگرچه امیدی به انتشار آن در آینده ی قابل پیش‌بینی نیست، اما کور سوی امیدی داریم باز هم از سر ناچاری!! روزنه یی ...در مملکتی که ناشرش تعطیل کرده و دلار فروشی راه انداخته و بهای کاغذ بندی هشتاد هزار تومانی با قیمت گوشت و مرغ و غذا مسابقه گذاشته و در همان حال دستمزد کارگران منجمد شده است و بهای فروش تن زنان و دختران جوان در راستای کاهش با قیمت مواد مخدر صنعتی رقابت می کند!
٢.حق تعیین سرنوشت! لوکزامبورگ به طور مشخص لنین و رفقایش را متهم کرد با اتخاذ شعار "حق ملل در تعیین سرنوشت خود" به ناسیونالیسم فرو غلتیده اند. در حالی که بلشویک ها حتا در جریان تغییر نام کشور- از روسیه تزاری به اتحاد جماهیر شوروی- برای نخستین بار در تاریخ، مرزهای صوری ناسیونالیسم و شوونیسم را هم شکستند و در قالب عالی‌ترین نوع دموکراسی شورایی، امر جدایی یا اتحاد ملت ها را به اراده ی خود آنان معطوف ساختند و از این روند به عنوان یک حق داوطلبانه و دموکراتیک دفاع کردند اما با این حال لوکزامبورگ از یک سو بلشویک ها را متهم به عدول از سانترالیسم دموکراتیک و تحکیم دیکتاتوری حزبی کرد و از سوی دیگر "حق تعیین سرنوشت ملل" را مغایر با سیاست‌های طبقاتی انترناسیونالیستی دانست. مساله ی "ملیت ها" و ناسازگاری میان ناسیونالیسم و سوسیالیسم در جزوه "انقلاب روسیه" مطرح شده است و در مجموع چنین به نظر می رسد که با توجه به انکشاف بورژوازی در روسیه و به بایگانی رفتن "بورژوازی ملی مترقی" موضع تبینی لوکزامبورگ نسبت به بلشویک ها از انسجام رادیکال سوسیالیستی بیش‌تری بهره مند بوده است. به نظر لنین "چون دقیقاً سوسیالیسم از موضع انترناسیونالیستی حرکت می کند، باید به ملت ها و فرهنگ های ملی احترام گزارد. از این رو ستم ملی یک گروه عمده بر اقلیت درون یک ملت نمی تواند تحمل شود. به ویژه این که فرهنگ خاص آن اقلیت تحت ستم مجال بروز نمی یابد. لنین به این سوال که آیا چنین موضعی نهایتاً انترناسیونالیسم را با مشروعیت بخشیدن به جنبش های ملی تضعیف نمی کند، چنین پاسخ می داد که، اگرچه هر ملتی حق تعیین سرنوشت خود را دارد، اما این حق لزوماً اعمال نمی‌شود. چون توسعه ی اقتصادی سرمایه داری از لحاظ دامنه ی خود بین المللی است. نهایتاً از نظر لنین، طبقه ی کارگر از مبارزه ی جنبش های ملی بورژوایی برای غلبه بر ستم ملی فقط حمایت ”منفی“ می کند. چرا که پس از آن، فعالیت ایجابی بورژوازی برای تقویت ناسیونالیسم آغاز می شود." (پیشین)
نیز بنگرید به:
هودیس. پیتر، اندرسون. کوین (١٣٨۵) گزیده هایی از رزا لوکزامبورگ، ترجمان حسن مرتضوی، تهران: نشر نیکا.
البته نگاه سلبی لنین به حق تعیین سرنوشت ملل در برهه ی ویژه یی از تاریخ مبارزات سیاسی و ضد کاپیتالیستی ملل تحت ستم طراحی شده است. دورانی که اگرچه "بورژوازی ملی" به اساطیر پیوسته بود اما هدف استقلال سیاسی و تقابل با وابسته گی هنوز یکی از دایره های اصلی سیبل آرمان های "جهان سوم" را شکل می‌داد. هنوز "سوسیالیسم آفریقایی" می توانست در الجزایر و مصر و لیبی فریاد "دوزخیان روی زمین" باشد! علیه امپریالیسم غرب! حتا سال‌ها بعد از لنین، ساف و عرفات و جرج حبش و ناصر و نکرومه را در کنار خود داریم. هم راه و هم نفس و همسایه ی خود!
در افزوده: نقد نظریه ی وابسته گی و ریشه های آن در چپ سوسیالیست بیرون از حوصله ی این مجال است. نگفته پیداست که این مساله از نظر مارکسیسم حل شده و فیصله یافته است و اگر لیبرالیسم وطنی در دو راهی استقلال و وابسته گی هنوز نوسان پاندولیستی دارد باید ایراد کار را در عقب مانده گی ادبیات تئوریک خود جست و جو کند و برای برون‌رفت از بن‌بست تردید گزینش میان حمله ی نظامی امپریالیسم، وابسته گی (نمونه ی عراق، افغانستان، لیبی) و "استقلال" و "دیکتاتوری" (سوریه و ایران و سودان) می‌تواند برای همیشه ترکیب تنزیه المله و تنبیه الامه نائینی و جامعه ی باز کارل پوپر را به بهای مفت چوپ حراج بزند!
باری رزا لوکزامبورگ ضمن تعرض درست به ناهمسازی سوسیالیسم و ناسیونالیسم - که در حال حاضر و پس از این نیز از اعتبار سوسیالیستی برخوردار است - در مقابل این نظریه ی مارکس ایستاد که ”انقلاب ملی راهی است به سوی انقلاب بین المللی“ به نظر لوکزامبورگ باید دید هر موضعی چه پیامدهایی برای منافع طبقاتی پرولتاریا دارد. و در نتیجه در مورد مساله-ی ملی هر نوع ارزیابی مثبت از آن به این موضوع وابسته بود که آیا موقعیت آن می تواند بالقوه حاکمیت ضروری برای خود مختاری و نیز فضای سیاسی یی را به وجود آورد که موجب پیشبرد و امکاناتی برای رشد آگاهی طبقه ی کارگر شود. (پیشین)
موضوع موضعی که لنین به درست و در راستای تقویت انسجام و یک پارچه گی صفوف پرولتاریای متشتت و ناهمگون روسیه پیش کشیده بود و توانست نامتوازن‌ترین سطوح مختلف پرولتاریا را در سرزمینی پهناور در راستای پیروزی انقلاب کارگری اکتبر متحد کند، به نادرست تاویل شده است.موضع و سیاست لنین به از میان رفتن حس و انگیزه ی رقابت میان کارگران اقلیت ملل تحت ستم و کارگران ملل بالا دست انجامید و به انسجام و اتحاد طبقه ی کارگر روسیه منتهی گردید. تعبیر لنین از حق تعیین سرنوشت ملل مانند "حق طلاق" بود که اگرچه امری قانونی، پذیرفته شده و رسمی است اما علی العموم هیچ انسانی به یک زوج نامتجانس نیز در پیش نهاد اول بدیل جدایی را پیش نمی‌نهد. تاویل نادرست از نظریه ی لنین زمانی قوت بیشتری گرفت که روند شکل‌گیری دولت - ملت (State - Nation) به سوی تثبیت ضد انقلاب بورژوایی (اعم از "ملی" یا کمپرادور) سمت گیری کرد.
«تمایز میان حمایت منفی از جنبش‌های ملی [مبارزه برای آزادی ملی] و حمایت مثبت [مبارزه ی این جنبش‌ها علیه بورژوازی] در روند حوادث تاریخی پاسخ نداد. حمایت منفی به سبب تاکید بر مبارزه با ستم گر ملی به ضد خود تبدیل شد و فرضیه ی لنین مبتنی بر این که طبقه ی کارگر هنگام مبارزه برای ایجاد دولت ـ ملت در نهایت نمی تواند اسیر ایده ئولوژی ناسیونالیستی شود، در عمل غلط از آب در آمد. البته در شرایط معینی این خلوص می تواند حفظ شود و لنین توجیه تئوریک مهمی برای همکاری تاکتیکی با جناح مترقی بورژوازی [؟!] ارائه می‌کند. اما این تائید مکانیکی که منافع اقتصادی پرولتاریا ضرورتاً انترناسیونالیسم را در طبقات کارگر، دولت های کوچک و نه چندان پیشرفته رواج خواهد داد، تحقق نیافت و به ویژه زمانی که طبقه ی کارگر ضعیف و فاقد سازمان سیاسی خود یا سنتی انقلابی است؛ حفظ آگاهی طبقاتی در تضاد با ناسیونالیسم بورژوازی بسیار دشوار است.» (پیشین)
موضع رزا لوکزامبورگ در برابر نظریه ی "حق ملل در تعیین سرنوشت" لنینی به نحوی عجیبی تعرضی است تا آن جا که این سیاست گزاری بلشویک ها را به سود "تقویت ضد انقلاب"، "انحلال انترناسیونالیسم"، "تُرهات ناسیونالیستی"، "عوامفریبی"، "اسارت پرولتاریا در حلقه ی عوامفریبی بورژوازی"، "خفه ساختن انقلاب روسیه"، "هجویات"، "پرچم کوشش های ضد انقلاب"، "گیج ساختن توده های انقلابی در کشورهای همجوار" و ... دانست. واضح است که بسیاری از این نقدها در جزوه ی "انقلاب روسیه" منطبق با منطق منافع طبقاتی پرولتاریای روسیه نبود و این مساله ی بدیهی را در نظر نمی‌گرفت که به هرحال پیشبرد هر درجه یی از سیاست های انترناسیونالیستی در درجه ی نخست مستلزم پیروزی پرولتاریا در یک کشور است...
به محض این که خواننده ی عزیز یک نفسی چاق کند، بحث را پی خواهیم گرفت. با ترسیم ضلع سوم و اصلی نقد لوکزامبورگ به بلشویسم. دموکراسی! آزادی های دموکراتیک! سانترالیسم! انحلال مجلس موسسان! آزادی بی قید و شرط بیان و...

بعد از تحریر
١. جریان کمونیسم شورایی - به عنوان یک گرایش مارکسیستی - گونه یی از امتداد نقدهای لوکزامبورگ به بلشویسم محسوب می‌شود. این گرایش با وجود برخی راست‌روی ها، کتاب ها و مقالات قابل توجه، معتبر و ارزشمندی تولید کرده است. سایت کاووشگر (http://www.kavoshgar.org/) بخش بسیار مفیدی از این آثار را به فارسی برگردانده است.
از جمله:
فلسفه ی لنین/ کارل کرش / وحید تقوی- لوکزامبورگ در برابر لنین / پل ماتیک / بهروز دانشور- تئوری کمونیسم شورایی/ پیتر رچلف / وحید تقوی - کمونیسم شورایی و نقد بلشویسم/ کایو برندل/ مریم صبا - دموکراسی شورایی نه دیکتاتوری حزبی؛ کمونیسم نقطه مقابل بلشویسم / کایو برندل/ بهروز دانشور و..... گمان می زنم عنوان این اثر آخری بدون شرح هم به اندازه ی کافی معرف ماهیت و محتوای ضد لنینی آن باشد.
٢. بارها گفته ایم و تکرار می کنیم که بلشویک ها از طریق یک پروسه بلشویک شدند و بزرگ ترین انقلاب کارگری تمام تاریخ را به پیروزی رساندند. پیروزی انقلاب اکتبر در نتیجه ی اتحاد بلشویک ها و منشویک ها و اس . ار ها و آنارشیست ها ونارودنیک ها و غیره به دست نیامد. پیروزی بلشویک ها به دنبال سازمان یابی کارگران روسیه حاصل شد....

****************

سازمان‌یابی کارگری - تذکری به چامسکی

۵. نئوآنتی لنینیست‌ها لطفاً ته صف!

پنجشنبه ١٢ مرداد ١٣٩١

درآمد
علی‌رضا عسگری و جلیل محمدی را آزاد کنید!

بخش سوم از سلسله مقالات "سازمان‌یابی کارگری" را با مروری اجمالی به جایگاه تئوری و پراتیک در متن اندیشه‌ی مارکس فرا پشت نهادیم و ضمن ترسیم تصویر و تبیینی ساده از نقدهای مارکس به فوئر باخ (تز دوم) بر این نکته تاکید کردیم که اگر سوسیالیسم مارکس علم است - که بی‌تردید هست - پس به تعبیر انگلس (= سوسیالیسم از تخیل به علم) باید با آن علمی مواجه شد.«سوسیالیسم جدید مانند هر تئوری نوینی هر چه قدر هم از واقعیات مادی اقتصادی ناشی شده باشد، می‌بایستی در ابتدا با ماتریال فکری موجود در رابطه قرار گیرد. ( ص:٣١)... برای تبدیل سوسیالیسم به علم قبل از هر چیز باید آن را بر روی یک زمینه‌ی عینی استوار کرد.» (ص:۴۵) بنگرید به این لینک :
انگلس وظیفه‌ی سوسیالیسم علمی را به ساده‌گی چنین شرح داد: «انجام امر آزادی جهان، رسالت تاریخی پرولتاریای نوین است. شناخت شرایط تاریخی و همراه با آن شناخت ماهیت این مبارزه‌ی رهایی‌بخش و آگاه نمودن طبقات استثمار شونده‌ی امروز که رسالت شرکت در این مبارزه را دارند به شرایط و طبیعت عمل‌شان، وظیفه‌ی بیان تئوریک جنبش پرولتری، یعنی وظایف سوسیالیسم علمی است.» (ص:٧٨ - پیشین، تاکیدها از من است). تاکید انگلس بر دو مولفه‌ی "شناخت شرایط تاریخی" و "شناخت ماهیت مبارزه‌ی رهایی‌بخش" به هر منتقد منصفی این متدولوژی پروسه‌مند را می‌دهد که اقدام انقلابی، به هنگام و هوشمندانه‌ی بلشویک‌ها در راستای کسب قدرت سیاسی را هضم کند.
همشهری نیوتون و سایر همشهریان فرزانه‌ی ما تنها در یک شرایط تاریخی مشخص به کشف قدرت جاذبه‌ی زمین و سایر اکتشافات علمی نائل آمدند. به همین ترتیب سوسیالیسم علمی مارکس و انگلس - برخلاف انواع سوسیالیسم‌های اتوپیک و تخیلی و عقلانی و فئودالی پیشین بربستر برآمد همان مباحث و پلمیک‌ها و از برآیند تحقیقات و مطالعات عمیق تئوریزه شد و مرزهای ایده‌ئولوژی را شکست و در یک پارادایم علمی سلبی (نقد اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری) و اثباتی (دیکتاتوری پرولتاریا، لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و الغای کارمزدی) قرار گرفت. کما این که دست‌آوردهای تلفیقی تئوریک و پراتیک لنین و به طور کلی بزرگان بلشویسم، در روزگار ما - که عصر امپریالیسم است - توان و امکان عملیاتی شدن داشته است. و دارد نیز کماکان!

لنینیسم امکان تلفیق تئوری و پراتیک سوسیالیستی
علی‌رضا عسگری و جلیل محمدی را آزاد کنید!

برخلاف تبلیغات سرسام‌آور آکادمی های بورژوازی، نه مارکسیسم ایده‌ئولوژی است و نه لنینیسم! برخلاف انواع جنگ‌های هفتاد و دو ملتی ادیان و فرقه‌ها و نحله‌های مختلف ثابت و جزمی و اسکولاستیکی، سوسیالیسم علمی مارکس و انگلس به اعتبار علمی بودنش و به این سبب که درهای علم به روی آینده همیشه باز است، دانش مبارزه‌ی طبقاتی و فلسفه تغییر بنیادی جهان است. تغییری ساختاری در شیوه‌ی تولید و روابط اجتماعی سرمایه‌داری. بعد از تجربه‌ی بی‌مانند کمون پاریس، چنین امکانی در انقلاب اکتبر ١٩١٧ نیز ممکن شده است. واضح است که تاکید موکد ما بر عظمت انقلاب اکتبر به مفهوم نادیده انگاشتن دست‌آوردهای بزرگ و کوچک انقلاب‌های چین و کوبا و ویتنام و رفرم‌های مثبت بولیواریستی (ونزوئلا، نیکاراگوئه، پاراگوئه و...) نیست. چنان که ستایش انقلاب اکتبر نیز به معنای عبور از اشتباهات بلشویک‌ها نیست. انقلاب اکتبر و متعاقب آن پیروزی سیاسی بلشویک‌ها در چند جبهه (مبارزه‌ی نظری و تشکیلاتی با منشویک‌ها و اس ارها و... / خلع ید سیاسی از بورژوازی حاکم و مبارزه با امپریالیست‌ها و ضد انقلاب داخلی...) و پی آمد آن دست به گریبان شدن با خطر فلاکت، اتخاذ سیاست کمونیسم جنگی و به دنبال آن عقب نشینی نپ، درجا زدن در برنامه‌ی سوسیالیسم در یک کشور و فرو رفتن در تنگنای سوسیالیسم اردوگاهی، عدم انتقال طبقاتی، سانترالیسم غیر دموکراتیک، بوروکراتیزه شدن حزب، دیکتاتوری حزب به جای طبقه، مساله‌ی ارضی، مالکیت دولتی به جای مالکیت اجتماعی، رواج کارمزدی و ارزش و انباشت سرمایه‌ی "سوسیالیستی؟"، رویزیونیسم موسوم به راه رشد غیر سرمایه‌داری و سرانجام دو برنامه‌ی لیبرالی گلاسنوست و پرسترویکا هر کدام باید در ظرفیت‌های مکانی و زمانی خود مورد ملاحظه و نقد قرار گیرد.
و چنین است و باهوده است که مساله‌ی شوروی مهم‌ترین موضوع مناقشه و مرزبندی طیف‌های مختلف چپ و منشا اصلی کش‌مکش‌های سیاسی اقتصادی و حتا نظامی و امنیتی بوده است. اختلافاتی که در بیرون از قدرت سیاسی و در سطح سازمان‌ها و تشکیلات‌های سیاسی بیش‌ترین حجم پلمیک‌های کمی و کیفی رفیقانه و خصمانه را رقم زده است. و جالب آن که حتا افراد و جریان‌های غیر مارکسیست نیز نتوانسته‌اند نسبت به انقلاب اکتبر و لنینیسم بی‌توجه بمانند. دشمنان طبقاتی پرولتاریا نیز در کمال شیادی و بر مبنای منافع طبقاتی سرمایه، صف‌های بلشویک‌ها و سوسیالیسم اردوگاهی - از دادگاه‌های استالینیستی تا رکود اقتصادی دوران برژنف و غیره را - به شاخی زیر چشم سوسیالیسم تبدیل کرده‌اند. تا فروپاشی اردوگاه.
صاحب این قلم به دنبال سال‌ها مطالعه و تحقیق به قدر امکان و توان خود در کتاب مبسوط "امکان فروپاشی سرمایه داری و دلائل شکست سوسیالیسم اردوگاهی" قدمی و قلمی در میانه‌ی این میدان پر مدعا زده است. ناگفته پیداست که در ارزیابی‌های معطوف به انقلاب اکتبر بیش‌ترین توجه و تمرکز و تقابل بر محور اندیشه و عمل دو جناح شاخص پس از مرگ لنین نقش بسته است. جناح استالین ـ بوخارین و تئوری سوسیالیسم در یک کشور و صنعتی سازی از یک سو و جناح تروتسکی ـ زینوویف و انقلاب مداوم و دولت منحط بوروکراتیک کارگری از سوی دیگر. در چارچوب مارکسیسم و خارج از مناقشات داخلی بلشویک ها مهم‌ترین نقدها به انقلاب اکتبر از سوی رزا لوکزامبورگ (اسپارتاکیست های آلمانی)، تریدیونیست‌های هلندی (پانه کوک) و جریان کمونیسم شورایی صورت گرفته است. در مورد کلیات این مباحث - تا آن جا که به این سلسله مباحث مربوط می شود - در مقالات آینده به اندازه‌ی ظرفیت بحث سخن خواهیم گفت. فی‌الجمله باید گفت - و پذیرفت - که از دهه‌ی ١٩٣٠ تا لحظه‌ی حال امکان تفاهم و توافق میان منشعبین از بلشویسم لنینی (دو جناح پیش نوشته) نه فقط کم‌تر از هیچ بوده است بل که این تقابل ها از مرزهای ایده‌ئولوژیک و سکتاریسم فراتر رفته است. چندان که خصومت و راست روی در بخشی از نقدهایی که امثال تونی کلیف بر اوضاع اقتصادی دوران استالین نوشته‌اند به مراتب از نقدهای تئوریسین‌های بورژوایی علیه استالین غلیظ‌تر است. کما این که موضع خصمانه و کینه توزانه‌ی جریان موسوم به استالینیست نسبت به نحله‌های برآمده از انترناسیونال چهار و کلاً تروتسکیسم در میان راست ترین مدافعان بورژوازی نیز مشاهده نمی‌شود. بالاخره وقتی که بوخارین از "همدستی با فاشیسم" سر در می‌آورد تکلیف تروتسکی مشخص است. ترور!
در چنین شرایطی بسیار طبیعی است که درهای نقد رفیقانه نیز برای همیشه قفل می‌شود. ابلیس سازی و تقدیس استالین و تروتسکی - که به یک میزان خطاست - در چپ نهادینه شده است. هر دو جبهه خود را وفادار به خط و سازمان‌یابی لنینی اعلام می‌کنند و اگر در مثل مناقشه نباشد تقابلات شیعه و سنی را به یاد می‌آورند که هر دو به پیغمبری واحد معتقدند و هر دو می‌خواهند سر به تن آن یکی نباشد. نویسنده در ارزیابی و تبیین حوادث بعد از انقلاب کارگری اکتبر (از کمونیسم جنگی و نپ و برنامه‌های ۵ ساله‌ تا راه رشد غیر سرمایه‌داری و سرانجام پروسترویکا و فروپاشی) ضمن تاکید بر دست‌آوردهای اقتصادی دوران استالین، وقایع اتفاقیه‌ی مورد نظر را در شرایط مشخص خود به تحلیل انتقادی نشسته است. کمی به حاشیه رفتم.

ادامه دهیم
علی‌‌رضا عسگری و جلیل محمدی را رها کنید!

باری مستقل از صف‌بندی های خشن و خصمانه‌ی منشعب از انقلاب اکتبر، مخالفان و دشمنان جدی سازمان‌یابی لنینی به طور مشخص در دو جبهه‌ی داخلی (سوسیالیست‌های مارکسی) و خارجی (امپریالیسم و کلاً سرمایه داری، انواع فرقه‌های رویزیونیستی و بورژوایی) قرار گرفته اند. از آن جا که حتا فهرست بندی انتقادات این دو جبهه ایجاز و اقتصاد کلام را می شکند، در ادامه ضمن اشاره به مواضع جریان های موثر سوسیالیستی روند بحث را بر مبنای دفاع از سازمان یابی لنینی ادامه خواهیم داد.
فرض اثبات شده ی من در مجموع بر این پایه شکل بسته است که اندیشه و عمل لنین - و تبلور و تجسم آن در انقلاب اکتبر ١٩١٧ - نماد و نمونه‌ی واقعی، مادی و عینی آموزه‌های سوسیالیسم علمی و شکل تیپیکال تز دوم مارکس (نقد فوئر باخ) است. تئوری پراتیک شده ی مارکسیستی و پراتیک متکی به تئوری سوسیالیستی. در واقع استنتاج از ترکیب تئوری و پراتیک و درک درست لنین از فلسفه و روند تاریخی عروج سوسیالیسم از یک سو برخاسته از شناخت دقیق او از ساز و کارهای دیالکتیک هگلی است و از سوی دیگر متاثر ازآگاهی نسبت به ظرفیت‌های حداکثری موتور محرکه‌ی تغییر تاریخ (طبقه) و نحوه‌ی عمل کرد به هنگام حزب سیاسی انقلابی در لحظه‌ی حال است. از هر منظری که به عمل کرد حزب لنینی نگاه شود و استراتژی مشهور مارکسیستیِ "طبقه‌ی کارگر فقط به پشتوانه‌ی نیروی خود آزاد می‌شود" هر میزان آگراندیسمان و تکرار شود، در این نکته شکی نیست که تنها راه حزب سیاسی انقلابی در روزهای اکتبر (ده روزی که جهان را لرزاند) تعرض به طبقه‌ی حاکم به منظور کسب قدرت سیاسی بوده است.
در این زمینه بنگرید به نامه ی مهم لنین به اعضای کمیته مرکزی حزب در این: لینک
این که کارگران در روسیه صنعتی نبوده‌اند، این که کارگران - از نظر کمی - در اقلیت بوده‌اند، این که حزب "به اندازه‌ی کافی" کارگری نبوده است، هیچ کدام و به هیچ وجه و درجه‌یی نمی‌تواند عمل-کرد بلشویک‌ها در راستای کسب قدرت سیاسی را زیر ضرب نقد و انتقاد بگیرد.
آموزه‌های ناشی از انقلاب اکتبر، دستگاه تئوریک و پراتیک بسیار مناسبی برای تبیین تحقق سوسیالیسم به شیوه‌ی اقدام عملی و به هنگام در راستای کسب قدرت سیاسی ساخته است. نکته‌ی قابل توجه در این جا تاکید بر "کسب قدرت سیاسی" و خلع ید سیاسی از بورژوازی حاکم است. نگفته پیداست که کسب قدرت سیاسی بلافاصله و بی‌درنگ می‌باید با خلع ید اقتصادی از بورژوازی و انتقال طبقاتی همراه شود. در نتیجه به نظر نگارنده پیروزی سیاسی بلشویک‌ها و امکان تحقق سوسیالیسم و بسترسازی برای اجتماعی کردن مالکیت ابزار تولید و لغو کارمزدی، برآیند درک درست لنین از ماتریالیسم پراتیک است. این که کمونیسم جنگی انقلاب را به کجا کشید و سرانجام نپ به کجا رسید بحث دیگری است که در ظرفیت زمانی و مکانی خود باید ارزیابی شود. از یک طرف فهم و کاربست تاثیر مستقیم اراده‌ی انقلابی طبقه‌ی کارگر در تغییر مناسبات تولیدی و روابط اجتماعی - در مورد انقلاب اکتبر مناسبات سیاسی - و از طرف دیگر دریافت نقش عنصر آگاه و پیشتاز و سازمان‌یاب، در عرصه‌ی عینیت بخشی به آرمان های اجتماعی ما را به مدل معدل امکان پیروزی سیاسی سوسیالیسم نزدیک می‎سازد. پس زدن پوزیتیویسمی که از برنامه‌ی ارفورت بیرون آمد و به گفتمان انترناسیونال دوم تبدیل شد و کنار نهادن پاسیفیسم انتظار گرایانه‌ی ناشی از تصور سوشیانس گونه‌ی فروپاشی اجتناب ناپذیر، انقلاب سوسیالیستی را به یک امکان مبدل می‌کند. این امکان در تحلیل وقایع تاریخی همیشه بالای دست ولونتاریسم، الیتیسم، دترمینیسم، پوزیتیویسم و البته بلانکیسم می‌ایستد و به انقلاب اجتماعی ماهیت و مفهوم طبقاتی در بستر شرایط عینی جامعه می‌دهد.

آقای نوام چامسکی لطفاً ته صف!
علی‌‌رضا عسگری و جلیل محمدی را آزاد کنید!

در بحبوحه‌ی جنگ ویتنام بسیاری از روشن فکران ترقی خواه و ضد جنگ آمریکایی از حوزه‌های مختلف اجتماعی به مبارزه علیه سیاست‌های امپریالیستی دولت آمریکا وارد شدند. یکی از این روشن فکران؛ زبان شناس شناخته شده نوام چامسکی است، که به شیوه ی نپرداختن مالیات و نوشتن مقالات ضد جنگ به مقابله با دولت آمریکا رفت. این تقابل میان چامسکی و افرادی همچون او در زمینه ها‌ی ضد جنگ و ضد جهانی‌سازی و سیاست‌های امپریالیستی آمریکا کماکان ادامه یافته است. مخالفت این افراد با سیاست های جنگ افروزانه‌ی دولت آمریکا در ویتنام و عراق و افغانستان و احتمال حمله به ایران، آنان راگاه و بی گاه به دفاع از دولت های استبدادی منطقه کشیده است. بی هوده نیست که مقالات چامسکی - گیرم با کمی تحریف و تصحیف - در رسانه های محافظه کار و راست‌گرای وطنی جای ثابت و مشتری پر و پا قرص دارد. چامسکی به درست منتقد سیاست‌های صهیونیستی دولت اسرائیل و مدافع فلسطین است. او مارکسیست نیست. سوسیال دموکرات هم نیست. اما در خصومت با نئوکان ها (بدترهای مک‌کینی) کنار دموکرات‌ها (بدهای اوبامائی) ایستاده است. در مورد حاکمیت و دولت ایران تحلیلی سیال و پاندولیستی ارائه می‌دهد. سیاست‌های ضد آمریکایی جمهوری اسلامی را ضد امپریالیستی می‌پندارد و در همان حال با سخن گویان خود خوانده و خود تبعیدی خیزش سبز (از اکبر گنجی و علی دباشی تا گوگوش) تمرین "اعتصاب غذا" می‌کند. چنین است نوام چامسکی. و کمی بیش از این. که بماند. او در کتاب "حاکمیت بر رسانه‌ها" (Media control) و زیر تیتر "دست‌آوردهای چشمگیر در زمینه‌ی هیاهوهای سیاسی" (The spectacular Achievements of Propaganda) ابتدا از شرح پروپاگاند (هیاهوی سیاسی) دولت وودرو ویلسون در سال ١٩١٦ و برنامه‌ی حزبی "صلح بدون پیروزی" آغاز می‌کند و به نقد روشن فکران "حلقه‌ی دیوی" (Dewey circle) می‌رسد و از آن جا نقبی شتابزده به نظریه‌ی "مردم سالاری لیبرال" والتر لیپمن (ریش سفید روزنامه نگاران آمریکایی) می‌زند. چامسکی به نقل از لیپمن استدلال امتناعی می کند که "به طور کلی منافع مشترک با افکار عمومی بیگانه اند". پس از این مقدمه‌ی چینی ها چامسکی به این نتیجه ی دلخواه می رسد که:
«این منافع صرفاً می تواند از جانب یک "طبقه ی متخصص" متشکل از "مردانی مسوول" که از درایت کافی برای تشخیص مسائل جدی برخورداند، درک شده و اداره گردد.»
در واقع و به ظاهر امر چامسکی با این حاشیه روی می خواهد پنبه ی دموکراسی نخبه‌گی را بزند. تا این جا با او همراه هستیم. اما مشکل استنتاج نادرست چامسکی دقیقاً از آن جایی آغاز می‌شود که این آنتی الیتیسم را با وصله ی ناجور و پوسیده‌ی "حزب روشن فکران انقلابیِ مصادره کننده‌ی انقلاب توده‌ها" به لنینیسم متصل می‌کند:
«این نظریه مدعی است که صرفاً یک گروه کوچک نخبه گان، گروه روشن فکری یی که "دیویت ها" از آن سخن می‌گفتند، قادر به درک منافع مشترکی است که برای همه ما از اهمیت برخوردار است. و این که این مسائل با افکار عمومی بیگانه اند.این بینشی است که به صدها سال پیش باز می‌گردد و به همچنین نگرشی است "لنینیستی". در واقع تشابه بسیاری با ادراک "لنینیست" دارد. مبنی بر این که پیشتازان از روشنفکران انقلابی به حاکمیت برسند. انقلاب توده‌ها را که آنان را به قدرت رسانده به کار گیرند، آن گاه توده های ناآگاه را به سوی آینده رهنمون شوند. که نادرست و جاهل تر از آنند که در رویاهای شان برای خود در نظر گیرند. نظریه‌ی مردم سالارانه‌ی لیبرال و "مارکسیسم لنینیسم" در پیش فرض های عقیده‌تی بسیار به یک دیگر نزدیک اند.»
(نوام چامسکی ٢٠٠٦، حاکمیت بر رسانه‌ها، برگردان سعید ساری اصلانی صص ١١-٦ ، کتاب چامسکی در سال ١٩٩١ نوشته شده)
گفتیم که نوام چامسکی البته مارکسیست نیست. تبعاً عضو یا سمپات هیچ حزب کمونیست یا سوسیالیست پرولتری نیز نیست. چامسکی منتقد سرمایه‌داری آمریکاست. همین. در نتیجه "نقد" او به مارکسیسم لنینیسم اعتبار تئوریک و ارزش سوسیالیستی ندارد و حداکثر نقدی است سلبی که هیچ آلترناتیو متشکل و مشخص اثباتی را فرموله نمی‌کند. طی دو دهه‌ی گذشته و متعاقب به بن بست رسیدن ایده‌ئو‌لوژی نئولیبرالیسم، جنبش‌های ضد سرمایه داری در گستره‌یی گسترده‌تر به میدان آمده‌اند.از جمله: منتقدان جنگ، هواداران محیط زیست، جنبش های فمینیستی، آنارشیست‌ها، رادیکال های ضد آمریکا و منتقدان جی بیست... تجسم و تجمع همه‌ی این جنبش های اجتماعیِ مترقی در متن جنبش وال استریت، در مجموع یک خط سیاسی عمومی ضد کاپیتالیستی را نماینده‌گی می کند. افق این جنبش ها الزاماً سوسیالیسم چپ نیست. کار، مسکن، صلح و به طور کلی رفاه می تواند بخش عمده یی از اعضای این جنبش ها را ارضا کند. چامسکی و همفکرانش نیز به همین میزان راضی خواهند شد. سرمایه‌داری کنترل شده! چپ لیبرال و دموکرات! چرا راه دور برویم سوسیال دموکراسی سوئدی ! چنین افق بسته و نازِلی که پشت سیاست‌های نیم بند تامین اجتماعی اوباما می‌ایستد نمی‌تواند از هیچ موضعی منتقد مارکسیسم لنینیسم باشد.
"اتهام" حزب به جای طبقه یا توده‌های کارگر و زحمت‌کش، "اتهامی" آشناست که پیش از نوام چامسکی، از سوی بزرگان سوسیال دموکراسی آلمان و هلند به سازمان‌یابی لنینی نسبت داده شده است. اتهامی کهنه که صدها کتاب و مقاله در دفاع و رد آن نوشته شده است. این "اتهام"ها در تمام سطوح؛ رساله‌ی "چه باید کرد" لنین را هدف می‌گیرند و برداشت نادرست خود از لنینیسم و حوادث پس از انقلاب اکتبر را در قالب "حزب جانشین طبقه" تعمیم می‌دهند.
ما، در ادامه‌ی این سلسله مقالات ضمن طرح و شرح مواضع و ملاحظات بزرگان سوسیالیسم در این خصوص، خصلت‌های واقعی حزب لنینی و برداشت خود از "چه باید کرد" را تبیین خواهیم کرد. اما فی‌الجمله برای این که اتهام چامسکی بی پاسخ نمانده باشد به دو موضع و نظر مکتوب لنین اشاره می‌کنیم.

روشن فکران انقلابی متحدان طبقه ی کارگر!
علی‌‌رضا عسگری و جلیل محمدی را آزاد کنید!

روشن فکران انقلابی، رادیکال و سوسیالیست همواره در کنار و متحد طبقه‌ی کارگر و زحمت‌کشان بوده‌اند. حتا لوکاچ و آلتوسر - که برخلاف لنین و تروتسکی و سایر بلشویک‌ها - مستقیماً به امر سازمان‌یابی کارگران نپرداختند، همیشه در صف کارگران رزمنده ایستاده بودند. اصولاً جدا کردن روشن فکران چپ سوسیالیست از توده های کارگر به اتحاد و انسجام جنبش کارگری صدمه می زند. در سال ١٩٠۵ لنین دست کم دو ملاحظه ی جدی به "رابطه ی روشن فکران و کارگران در حزب" داشته است: «من به سختی توانستم در جایم قرار بگیرم. وقتی در این جا گفته شد که کارگری که به درد کمیته بخورد وجود ندارد.مساله دارد زیاده از حد کش پیدا می کند. پیداست که حزب ایرادی دارد. کارگران باید در کمیته ها وارد شوند. عجیب است تنها سه سیاسی نویس در کنگره حضور دارند و بقیه کمیته چی‌اند.» (کلیات آثار لنین ـ انگلیسی، مجلد ٨، صص:۴٧١ - ٣٧٠) چنان که ملاحظه می شود تاکید لنین بر حضور توده‌های کارگری در سازمان حزبی دست کم به دوازده سال پیش از پیروزی انقلاب اکتبر باز می‌گردد. در تمام این سال‌ها- از ١٩٠۵ تا ١٩١٧ - بلشویک‌ها در میان طبقه ی کارگر و زحمت‌کشان روسیه رشد کردند و به سازمان‌دهی کارگری گستره ی بیش تر و عمیق تری دادند. انبوه آثار مستندی که از این دوران و چگونه گی پیروزی انقلاب اکتبر موجود است به ساده گی بر پایه های کارگری حزب بلشویک گواهی می دهد. در واقع بلشویک ها در پروسه ی کارگری شدن جمع روشن فکری خود بلشویک شدند و از بورژوازی روسیه خلع ید سیاسی کردند. اگر یک حزب جدا از طبقه - چنان که مخالفان لنینیسم مدعی هستند - علیه قدرت سیاسی قیام می کرد (چیزی شبیه بلانکیسم) نه فقط کسب قدرت به خون‌ریزی های بسیار زیاد کشیده می‌شد، بل که امکان سرکوب انقلاب نیز ممکن می گردید. انقلاب بی مانند اکتبر به عنوان دومین انقلاب بزرگ تاریخ - بعد از انقلاب کبیر فرانسه - تنها به پشتوانه ی تلفاتی بالغ بر ١۵ یا ٢٠ نفر به پیروزی رسید. این که بعد از پیروزی انقلاب و در جریان کمونیسم جنگی و نپ و... پایه های کارگری حزب دچار ریزش شد، بحث دیگری است که در جایی دیگر می باید مورد تامل قرار گیرد.
باری لنین در ٢٣ آوریل (۵ مه) ١٩٠۵ پیش نویس قطع نامه یی را میان نهاد که چگونه گی روابط بین کارگران و روشن فکران را فرموله می کرد. در این قطع نامه لنین به صراحت و شفافیت از موضعی دفاع کرد که کل پندار خام چامسکی را فرو می ریزد و "اتهام" حزب روشن فکران انقلابی حرفه یی غیر کارگری را نقش بر آب می کند. لنین نوشت:
«- نظر به این که جناح راست حزب ما همچنان به تلاش های سیستماتیک خود که از روزگار اکونومیسم آغاز شده به منظور ترویج خصومت و عدم اعتماد بین اعضای حزب یعنی کارگران و روشن فکران به منظور معرفی سازمان‌های حزبی ما به عنوان سازمان‌های صرفاً متشکل از روشن فکران (اتهامی که مورد استفاده‌ی هوشمندانه ی دشمنان سوسیال دموکراسی قرار می گیرد) به منظور متهم ساختن سازمان های سوسیال دموکراتیک به تلاش برای خفه کردن حس ابتکار طبقه ی کارگر با استفاده از ابزار انضباط حزبی به منظور طرح نمایش شعار "اصل انتخابی بودن" و اکثراً بدون ارائه ی هیچ گونه طرحی برای کاربست عملی آن ادامه می‌دهد...
- نظر به این که اعمال کامل اصل انتخابی بودن، که در شرایط آزادی سیاسی ممکن و ضروری است، تحت رژیم استبدادی ناممکن می باشد، با این حال اگر مانعی که شکل گسترش سازمان حزب و درهم ریخته گی بالفعل تشکیلاتی ایجاد می کند، بر سر راه نباشد، این اصل می تواند در حد بسیار و وسیع تری از امروز به کار گرفته شود...
بنا براین کنگره ی سوم ح.ک.س.د.ر بار دیگر از طرفداران آگاه حزب سوسیال دموکراتیک طبقه ی کارگر می‌خواهد که در راستای تحکیم پیوندهای حزب و توده های طبقه ی کارگر از هیچ کوششی فرو گذار نکند.» (تاکیدها از من است)
لنین برای تحقق این استراتژی چند راه کار پیش می نهد:
- ارتقای بخش های بازهم وسیع تری از پرولتاریا و نیمه پرولترها به سطح آگاهی کامل سوسیال دموکراتیک.
- بسط فعالیت های سوسیال دموکراتیک انقلابی پرولتاریا.
- سعی در جذب و عضویت بیش ترین تعداد کارگرانی که قابلیت رهبری جنبش و سازمان های حزبی دارند.
- ایجاد هر چه بیش تر سازمان های کارگری طرف‌دار حزب از میان توده‌ی طبقه ی کارگر.
- سعی در جذب آن بخش از سازمان های کارگری که مایل به پیوستن به حزب نیستند به عنوان وابسته به حزب.
به این قطع نامه ی لنین اصطلاحاً می‌گویند بدون شرح (no comments).آن چه که لنین در قطع نامه ی پیش نوشته به منظور سازمان یابی حزب کارگری طراحی کرده بود، به کامل ترین شکل ممکن از سوی کارگران آگاه و پیشتاز عضو حزب عملیاتی شد و رزمنده ترین سازمان کارگری سوسیالیست را ایجاد کرد. به یاد داشته باشیم که به جز چند رهبر تحت تعقیب حزب بلشویک، اکثریت قریب به اتفاق رهبران و فعالان کارگری سازمان‌ده در داخل روسیه حضور عینی، مادی و واقعی داشتند و فعالیت شان در تمام زمینه های اجتماعی - حتا تشکل‌های "مرده‌شورخانه" - در تلفیقی از کار علنی و مخفی سازمان یافته بود... ادامه دارد...

بعد از تحریر
١. علی رضا عسگری و جلیل محمدی را آزاد کنید.
٢. کمیته ی هماهنگی برای کومک به ایجاد تشکل های کارگری، کمیته یی علنی است. اعضای این کمیته از خوش‌نام‌ترین فعالان کارگری شناخته شده و مستقل از نهادهای دولتی هستند. استراتژی اصلی کمیته، کومک به ایجاد تشکل های کارگری به پشتوانه و پشتیبانی مستقیم خود کارگران است. کمیته طی ماه های گذشته دو نامه به ارگان های دولتی نوشته است.
این نامه نگاری ها به خودی خود هیچ وجه منفی یا مثبتی ندارد و امری عادی تلقی می شود. تنها نکته ی منفی به نامه ی اول و زمان انتشار - با تاخیر - آن باز می گردد. ساختار این نامه ها با آن چه که در مطلع انتخابات ریاست جمهوری دهم ( ١٣٨٨) در بیانیه ی "مطالبه ی محور" مطرح شد به کلی متفاوت است.
همه گاه نامه‌هایی از سوی اتحادیه ها و جریان های کارگری خطاب به حکومت ایران نوشته می شود. نامه هایی برای آزادی کارگران و غیره. وکلای شرافتمندی در دفاع از کارگران و آزادی خواهان در محاکم قضایی به مفادی از قوانین موجود اشاره و استناد می کنند. چنین اشاراتی به مفهوم پذیرش قطعی آن بند از قانون مورد نظر نیست. برای ارائه ی یک تحلیل نقادانه و واقعی از روند حوادث جاری باید جدی، واقعی و غیر مریخی بود!

****************

۴. از خطر فلاکت تا یک "منتقد" جدید بلشویسم!

جمعه ١٦ تیر ١٣٩١

خطر فلاکت و فروپاشی اجتماعی
تار و پود جامعه‌ی ایران را خطر فلاکت درهم شکسته است. این گزینه‌ی خبری هنوز برای ترسیم تصویر تار و ادبار شبی که بر کشور ما آوار شده است کافی نیست. جامعه‌ی ایران با شتاب به اعماق دره‌ی سیاهی و تباهی سقوط می‌کند و از نظام و دولت "مهرورز" حاکم کاری ساخته نیست. دولتی که به خود اجازه می‌دهد حتا برای کراوات پزشکان در محیط بیمارستان خط و نشان بکشد و وارد خصوصی‌ترین حریم شخصی شهروندان شود و یک ارتش مجهز را برای "مبارزه با بد حجابی" به خیابان‌ها و بیابان‌ها گسیل کرده است... دولتی که هر روز از دستگیری یک تیم تروریستی مشابه عبدالمالک ریگی بیانیه می‌دهد... دولتی که از مرزهای داخلی‌اش عبور کرده و برای تعیین سرنوشت مردم ترکیه و عراق و سوریه و لبنان و بحرین و افغانستان و عربستان و غیره خود را ذی‌حق می‌داند... باری چنین دولتی با تمام قدرت واقعی هسته‌یی و موشکی و پلیسی و نظامی و امنیتی و برج میلادش از تامین نان شب مردم ناتوان است. فقر و بیکاری و گرانی که صدای همه – حتا مراجع قم – را نیز درآورده، عملاً نظام و دولت را به بن بست کشیده است. دولتی که بی‌توجه به هشدارهای کارشناسان به چاه صندوق بین‌المللی پول افتاده؛ حالا به اذعان وزرای اقتصادی‌اش کنترل خود بر بازار را هم از دست داده است. کسی نمی‌داند ششصد، هفتصد میلیارد دلار درآمد نفتی ظرف این شش، هفت سال چه شده است اما همه می‌دانند و می‌شنوند که روزانه یکی دو خبر فساد و اختلاس میلیاردی از بانک‌ها و بیمه‌ها و صدا و سیما بیرون می‌زند. این که با موشکS300 و تانک و توپ و غنی‌سازی بیست و دویست درصدی چگونه می‌شود به شکم‌های گرسنه نان و شیر و گوشت و مرغ و میوه داد، بر نگارنده دانسته نیست، اما این نکته دانسته است که در غیاب یک آلترناتیو مترقی و منسجم شورش همین گرسنه‌گان به یک فروپاشی اجتماعی تمام عیار خواهد انجامید. این فروپاشی با علائم متعدد در حال شکل‌بندی است. به چند نمونه اشاره می‌کنم و برای سلب اتهام رایج "سیاه نمایی" و "تشویق افکار عمومی" و "تبلیغ علیه نظام" رفرنس‌های خود را حدالمقدور به منابع رسمی دولتی پیوند می‌زنم. نگفته نگذارم که حتا ارزیابی عجولانه‌ی هر یک از این سرفصل‌ها خود محتاج ده‌ها مقاله و کتاب مستقل است. و نگفته نگذرم که درباره‌ی اشکال اصلی فلاکت (بی‌کاری، فقر) و دلایل ساختاری آن‌ها (انباشت سرمایه) پیش از این سخن گفته‌ایم.
١. تن فروشی! ما پیش از این درباره‌ی ارتباط مستقیم روسپی‌گری با فلاکت نوشته‌ایم (بنگرید به مقاله‌ی: بی‌کاری، فقر و روسپی‌گری. این جا و آن جا). اگر چه آمار تن‌فروشان معلوم نیست، اما شیوع این کثیف‌ترین برده‌گی مزدی در جامعه‌ی ایران به قدری واضح است که هر آدم کور و کری قادر به دیدن و شنیدن آن است. بنا به شواهد (از جمله مشاهدات مستقیم نگارنده) و ارزیابی‌های غیر رسمی سن روسپی‌گری به کم‌تر از ١۴ سال رسیده است! در این زمینه گزارش خبرنگار سحا‌م نیوز تحت عنوان "از حمله‌ی مردم به خودروی گشت ارشاد تا روایت فساد ماموران نیروهای انتظامی" (www.sahamnews.net) خواندنی است. گرچه برای امثال ما که روزان و شبان شاهد چنین صحنه‌هایی هستیم این گزارش تکان دهنده - از فرط مصونیت ما - چندان تکان دهنده نیست! شاید به همین دلیل است که مقامات از مبارزه با رشوه‌خواری پلیس "انتقاد" می‌کنند و آیت‌الله جنتی به صراحت می فرمایند: "رشوه خواری و رباخواری به صورت علنی و غیر علنی در جامعه بی‌داد می‌کند." www.fararu.com

در مورد اشاعه روسپی گری قانونی و شرعی که تحت عنوان صیغه موقت صورت می گیرد می توانید به گزارش مندرج در سایت رسمی و دولتی جام جم آن لاین (ارگان خبری صدا و سیمای جمهوری اسلامی مراجعه کنید. لینک:
http://www.jamejamonline.ir/newstext.aspx?newsnum=100816004044
فقط بعد از خواندن مطلب است که می توانید عرق شرم بر جبین تان را تا عمق جان احساس کنید و با شاملو زمزمه سر دهید که:
در برابر کدام حادثه
آیا
انسان را دیده یی
با عرق شرم بر جبین اش؟)

٢. اعتیاد به موادمخدر! حجت الاسلام محسنی اژه‌یی در نقد شیوع وحشت‌ناک موادمخدر از مدیران وزارت اطلاعات می‌پرسد "ضرر یک ترور بیشتر است یا معضلاتی که از موادمخدر ناشی می‌شود؟ آیا اقدامی که برای جلوگیری از یک ترور انجام می‌دهیم به همان میزان در برخورد با موادمخدر هم اقدام می‌کنند؟"
(www.iusnews.ir) ایشان البته نمی‌گوید که خود سال‌ها در مصادر مختلف این وزارت‌خانه - از حاکم شرع گرفته تا وزارت - مسوولیت تمام عیار داشته است و با توجه به توان امنیتی این وزارت‌خانه همه می‌دانند که رصد کردن ورود و خروج یک گونی پیاز برای این "برادران" دشوار نیست، تا چه رسد به کنترل ورود خروارها تن موادمخدر به تهران. او ...ه! از هلمند تا تهران چند پست پلیس و بازرسی وجود دارد؟ (ر.ک به سخنان پیش گفته‌ی آیت‌الله جنتی). هر چند در زمینه‌ی تعداد معتادان نیز آمار دقیقی موجود نیست و مسوولان طی بیست، سی سال گذشته کماکان از وجود دو میلیون معتاد سخن گفته‌اند - به مصداق این که "حرف مرد یکی‌ست" – اما آمار نیمه رسمی این رقم واقعی را از ده تا دوازده میلیون نفر نیز برآورده است. در همین راستا حمید صارمی (معاون فرهنگی و پیشگیری ستاد مبارزه با موادمخدر) مژده فرموده که "سن اعتیاد از ٢٣ سال به ١۵ سال تقلیل یافته" است! در خبرها از وجود ٨ میلیون کودک در دام اعتیاد سخن می‌رود و داریوش اقبالی (خواننده‌ی پاپ) - که از سال‌ها پیش فعالیت همه جانبه‌یی را در این زمینه از طریق بنیاد آینه، آغاز کرده و با معتادان محترم وطنی مرتبط است - سن اعتیاد را ٨ سال دانسته است.
٣. فسادمالی! با وجودی که رهبری نظام به رسانه‌ها دستور دادند که موضوع فساد مالی را "کش" ندهند اما برگزاری دو دادگاه غیر علنی پای مدیران صغیر و کبیر دولت "پاک دست" را به میان کشیده است. حالا دیگر فساد آقایان رفیق دوست و شهرام جزایری به عظمت فساد خاوری و آریا و م.ر و ... رنگ باخته است. این‌ها دیگر فساد مالی نیست. اختلاس هم نیست. غارت سرمایه‌ی ملی است. "زاغه" های چند میلیون دلاری لندن و تورنتو و لارنکا و دبی و استانبول و لس‌آنجلس تا "آلونک"‌های 4 میلیارد تومانی شمال تهران احتمالاً از ریزش پول خوردهای این "رانت‌ها" تعبیه شده است. بی‌چاره فواد پسر من که برای امتحانات پایان ترم کارشناسی ارشد علوم سیاسی ناگزیر باید کارتن خوابی پیشه کند. بی‌چاره کلیه فروشان! بی‌چاره همه‌ی کارگرانی که دستمزد یکی دو سال به تاخیر افتاده‌شان با یک قلم "ناچیز" از این فسادها قابل پرداخت است! بی چاره آن مرد دست و پا شکسته و معلولی که می داند همسرش برای نان و قاتق خانواده تن فروشی می کند....بی چاره آن روسپی فرسوده ی خیابان جنت آباد که روز به روز بر تعداد رقبای جوان و زیبایش افزوده می شود....بی چاره آن خرده فروشی که سود یک روز کاسبی با استرس کفاف نشئه گی خود و یک ساندویچ گندیده ی کالباس و اتاقکی ده نفره در ناصرخسرو و شوش را نمی دهد... بی چاره بیماران سرطانی و ام اسی و مغزی و قلبی که در جست و جوی داروهای نایاب مرعوب تحریم و جنگ سرد ایران و غرب شدند....بی چاره ماشین شویان که پسوند برده گی مزدی شان با پول شویان مشترک است.....بی چاره گربه ها و سگ های ولگرد تهران که در شب سال نو نیز تکه استخوانی در زباله های گرسنه گی نیافتند....بی چاره آن لوطی دوره گردی که دی شب عنترش مرد از بس که نای دلقکی نداشت..... ووو بی‌چاره آن دخترکی که با آرزوی دو اتاق خواب در کومک به پدر کارگرش آجر حمل می‌کرد. راستی اسمش چی بود؟ یگانه!
بی چاره... چاره؟

به نوشته‌ی سایت تابناک (وابسته به سردار دکتر محسن رضایی) این "مرز پرگهر" طی چهار سال گذشته به طور متوسط سالانه ١٦ رتبه در خصوص فساد مالی سقوط کرده است و- پیش از آشکار شدن فسادهای کلان دو سال اخیر- در میان ١٨٠ کشور در رده‌ی 146 قرار دارد. (www.Tabnak.ir)
۴. کودکان کار! بنا به آمار غیر رسمی یک و نیم میلیون کودک ایرانی به جای تحصیل کار می‌کنند. کار برای امرار معاش خود و خانواده! کار برای یک لقمه نان! نان! نان!نانی که از برکت طرح نئولیبرالی هدفمند سازی یارانه ها آجر شده است و دکان کاسب های مشهور به "نون خشک می خریم" را نیز تخته کرده است. ابعاد فاجعه اما به مراتب عمیق‌تر از این‌هاست. کودکان کار ۴۵ درصد بیش از متوسط کشور ایدز می‌گیرند. (www.Tabnak.ir)
گذشته از جبر جغرافیایی، "جرم" این کودکان "آقازاده" نبودن است. هیچ کدام از این کودکان تاکنون نام "مبارک" آقازاده‌های آیت‌الله خزعلی (جناب دکتر خزعلی مشتری ثابت VOA و "منتقد اصلاح طلب محافظه‌کار" وضع موجود)، هاشمی رفسنجانی، واعظ طبسی، یزدی، مقتدایی و ناطق نوری را نشنیده‌اند. آنان برخلاف آقای مهدی هاشمی رفسنجانی نه فقط تصویر دانشگاه اکسفورد را به خواب هم ندیده‌اند، بل‌که اساساً نشانی مدرسه‌ی محل خود را نیز نمی‌دانند! آقازاده‌ها در پایتخت‌های اروپایی به کارهای خیریه اشتغال دارند!
۵. خشونت علیه زنان! فرمانده‌ی نیروی انتظامی از افزایش خشونت در جامعه سخن گفته و از "کاهش آستانه‌ی تحمل مردم" یاد کرده است. در همین خبر رقم ناقابل "۵٦٧ هزار نزاع در سال" مطرح شده است. گذشته از این خشونت ها (چاقو کشی) و رواج لمپنیسم ، خشونت علیه زنان - که دلیل اصلی آن بی کاری و فقر است - به شیوه‌های مختلف و به نحو شگفت‌انگیزی افزایش یافته است. دکتر حسین میرمحمد صادقی (استاد دانشگاه و سخن‌گوی سابق قوه‌ی قضائیه) می‌گوید "در سه سال اخیر شمار زنانی که در اثر خشونت به قتل رسیده‌اند به شدت افزایش یافته است." (www.dw.de) اشتباه نکنید! این زنان زیر ماشین نرفته‌اند و به تیر غیب گرفتار نشده‌اند. علاوه بر افزایش قتل های ناموسی و عوارض ناشی از فقر و بی‌کاری (روسپی‌گری، خرده فروشی موادمخدر) جامعه و دولت مردسالار ایران اساساً به زنان همچون یک کالای جنسی می‌نگرد و از جنسیتی کردن دانشگاه تا تحدید زنان به دلیل "بدحجابی" انواع و اقسام خشونت و ناامنی جنسی را علیه زنان رایج کرده است. (در این زمینه بنگرید به این دو مقاله از نگارنده: ناامنی جنسی و خشونت علیه زنان ـ سرمایه‌داری مردسالار و زن‌ستیز). وقتی وزیر مسکن مهر می‌گوید که آشپزخانه به جای اوپن (باز) باید اندرونی باشد تا زنان دیده نشوند، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل (مهمل)!
در مورد خشونت علیه زنان و قتل های ناموسی بنگرید به این مقالات:
شهرزاد مجاب ؛ قتل های ناموسی : تحلیل مارکسیست - فمینیستی اینجا کلیک کنید.
سودابه مهاجر ؛ زن کشی اینجا کلیک کنید.
بنفشه کمالی ؛ منشا ستم جنسی بر زنان در ذات نظام سرمایه داری است اینجا کلیک کنید.
نسوان مطلقه ی معلقه اینجا کلیک کنید.
مینا شهنی ؛ خشونت خانوادگی چهار دیواری اختیاری نیست اینجا کلیک کنید.
آزاده دواچی ؛ حجاب اجباری کلیشه های جنسی و خشونت علیه زنان اینجا کلیک کنید.
پروین بختیار نژاد ؛ لایه های پنهان خشونت علیه زنان اینجا کلیک کنید.
واضح است که مقالات شهرزاد مجاب و سودابه مهاجر و بنفشه کمالی از دقت علمی و سوسیالیستی بهره برده و قابل تامل و تقدیر است. ٦. افسرده‌گی! جامعه‌ی به شدت پلیسی و امنیتی ایران یکی از ناشادترین جوامع مدرن موجود است. جامعه‌یی با شهروندان اتمیزه. جامعه یی که بورژوازی و خرده بورژوازی مرفهش در خانه بی‌کینی می‌پوشد، ویسکی و آبجو و شراب دست ساز و قاچاق می‌نوشد، سالی یک بار دماغش را عمل می‌کند، مشتری پر و پا قرص سریال‌های تله‌ویزیونی GEM و زمزمه و فارسی وان است و مانند بورژوازی ترکیه در یک خانواده‌ی چهار نفره همه ی دغدغه‌ی ممکن، دلار و سکس و "عشق ممنوع" است! برخی از این "هموندان لارج ما" وقتی به خیابان می‌آیند تا حدودی به محدودیت‌ها تمکین می‌کنند! ماجرا اما فراتر از این‌هاست. مردم فرودست نیز از یک سو یه دلیل مشکلات فراوان اقتصادی و از سوی دیگر به سبب فشار روزافزون پلیس همه‌ی راه‌های حداقلی شاد زیستن را بسته می‌بینند. به گفته‌ی نور بالا میانگین افسرده‌گی در ایران از منطقه‌ی امرو (مدیترانه‌ی شرقی) بیشتر است. میزان افسرده‌گی در زنان ایرانی سه تا چهار برابر بیش از حد معمول است. (www.khabaronline.com)
در جامعه‌یی که تماشای مسابقه‌ی فوتبال - آن هم از سینما و با تاخیر - برای زنان ممنوع است، نگفته پیداست چه قدر تلخ و سیاه و غمگین است. در جامعه‌یی که پیش پا افتاده‌ترین نوع موسیقی( سنتی و پاپ) را به دلیل "بد حجابی" بر نمی‌تابند - حالا موسیقی جاز و بلوز و راک اند رول بماند - معلوم است که چه قدر ناشاد است. در جامعه‌یی که نمایش ابزار موسیقی سنتی در تله‌ویزیون ممنوع است معلوم است که چه قدر افسرده است! ٧. طلاق! فروپاشی خانواده‎‌ها به دلیل فقر و بی‌کاری و اعتیاد و غیره وحشت‌ناک است. به گفته‌ی عضو گروه مطالعات زنان دانشگاه الزهرا "ایران به رتبه‌ی چهارم طلاق در دنیا رسید." (www.shafaf.ir)
٨. خودکشی! یک مقام پزشکی قانونی می‌گوید میزان خودکشی در کشور در سال ٨٩ نسبت به سال قبل ١٧ درصد رشد داشته است. (www.dw.de) غالب این خودکشی‌ها تفاوت زیادی با خودسوزی محمد بوعزیزی تونسی ندارد. این خودکشی‌ها به دلیل بن‌بست فلسفی، نیهیلیسم و به نتیجه نرسیدن فرجام "ترس و لرز" سورن‌کی‌یرکه‌گور صورت نمی‌بندد. یاسی اگر هست - که فراوان هست - امیدی اگر به زنده‌گی و آینده‌ و کار و رفاه و مسکن نیست - که نیست، لاجرم تنها راه کوبیدن بر سر و خودکشی است. به قول استاد ما احمد شاملو:

انباشتن
آری انباشتن
که دست‌ تهی را تنها بر سر می‌توان کوفت!

دست‌های تهی ... دست‌هایی که به دلیل انباشت سرمایه از زنده‌گی و رفاه و شادی تهی مانده‌اند... باری دست‌های تهی به طرف قرص برنج و DDT و تریاک و غیره می‌روند تا بر ناامیدی ناشی از بی‌کاری و فقر فائق آیند!
٩. بیماری‌های روانی در ایران رو به افزایش است. www. Farheekhtegan
١٠. سرطان. رشد سرطان در تهران پزشکان را شوکه کرد (www.Tabnak.ir)
١١. سقوط بهداشت و درمان شهروندان. یک نمونه از بی‌حقوقی بهداشتی و درمانی را- که مشتی ست به نشانه ی خرواری- سایت اصول‌گرای جهان نیوز (وابسته به زاکانی) چنین تیتر زده است. "دندان‌هایی که از فقر و نداری کشیده می‌شوند." (www.jahannews.com)
باری ادامه‌ی این سیاهه (تصادف‌های جاده‌یی، قحطی موادغذایی، آلوده‌گی هوا، افزایش بیماری های عفونی، تبعیدهای اجباری و غیره...) و تداوم نگارش این سیکل معیوب به ذکر مصیبت مانسته است. شاید اگر این فلاکت واقعی در کشورهایی مانند سومالی و اریتره و زامبیا و مشابه حاکم می‌شد چندان شگفت‌ناک نبود. اما در کشور ثروتمندی مانند ایران که ظرف سی و دو سال گذشته بیش از هزار میلیارد دلار درآمد نفتی داشته، به هیچ وجه پذیرفته نیست.
موارد پیش گفته که مستقیماً از اوضاع بحران‌زده‌ی اقتصادی سیاسی ایران ناشی می‌شود، ربطی به کاپشن و لباس‌های اتو نکشیده و حمام نرفتن احمدی نژاد ندارد. گرچه ظرف هفت سال گذشته (حاکمیت دولت "پاک دست" نهم و دهم) تمام موازین رفاه به نحو عجیبی سقوط کرده است، اما این نیز واقعیتی است که سقوط واقعی اقتصادی - دست‌کم - از کلید خوردن برنامه‌ی "تعدیل اقتصادی" دولت سازنده‌گی آغاز شده و اینک به مرحله‌ی فلاکت رسیده است.
در افزوده : روز دوشنبه ١٢ تیر ١٣٩١ تیتر صفحه ی نخست چند رسانه ی وطنی از این قرار بود:
روزنامه ی ابرار/ دبیر علمی کنگره ی بین المللی ام اس : طی ده سال آینده در هر خانواده یک نفر مبتلا به ام اس خواهد بود...... ابرار اقتصادی / رشد ٨١ در صدی قیمت اقلام مواد خوراکی در گزارش بانک مرکزی!!! روزنامه ی جمهوری اسلامی / با احتساب خط فقر ٩۴٦ هزار تومانی ٢٧ میلیون شهر نشین در ایران زیر خط فقر هستند.....
اینک مردم ایران حق دارند که به ساده گی بپرسند : این بود آن بهشت موعودی که می خواستید برای ما بسازید؟ این است آن بهشت موعودی که مردم کشورهای همسایه را به الگو برداری از آن فرا می خوانید؟؟
برای این که بدانید فقط در همین سه ماه گذشته چه فلاکت کم مانندی بر زنده گی کارگران و مزدبگیران حاکم شده، کافی ست که افزایش ١٨ درصدی حداقل دستمزد مصوبه ی شورای دولتی کار را با رشد ٨١ درصدی قیمت مواد خوراکی اعلام شده از سوی بانک مرکزی بسنجید. این ها آمار رسمی نهادها و رسانه های همین دولت "مهرورز" است و هیچ ربطی به "صدام یزید کافر" و "منافقین کور دل" و "استکبار جهانی" ندارد!!
ریشه‌ی همه‌ی این فلاکت در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری است. رکود، بی‌کاری، تورم، رکود تورمی، صنایع ورشکسته، خصوصی سازی همه‌ی عرصه‌های اجتماعی از جمله آموزش، بهداشت، درمان، حمل و نقل، انرژی؛ صنایع مولد مواد غذایی (از نان تا شیر) مسکن، پوشاک و کفش؛ و فرسوده گی ابزارتولید و ورشکسته‌گی تولید داخلی و واردات سیخ و میخ و سنگ قبر و تسبیح از کشور برادر چین و... همه و همه ناشی از وجود یک بحران کاپیتالیستی عمیق در اقتصاد ایران است. این بحران راه‌حل اقتصادی ندارد!
تضاد منافع میان دو اردوی کار - سرمایه دو شیوه‌ی متفاوت و متضاد را در برابر جامعه‌ی ایران و هر جامعه ی بحران زده ی سرمایه داری قرار داده است. اردوی کار برای حل این بحران از مصادره‌ی کل ثروت بورژوازی ایران به نفع کارگران و زحمت‌کشان دفاع می‌کند و اردوی سرمایه برای برون‌رفت از این بحران به روش‌های جدیدی برای انباشت موفق سرمایه فکر می‌کند.
تقلیل درآمدهای نفتی ایران، فشارهای فزاینده‌ی ناشی از تحریم، گسترش دامنه‌ی جنگ سرد میان ایران و آمریکا و اتحادیه‌ی اروپا، شکست هژمونی منطقه‌یی ایران، نیاز حیاتی به سرمایه‌یی هنگفت (بالغ بر چهارصد میلیارد دلار) فقط برای تعمیر و نوسازی صنعت نفت و بازگشت به عسلویه‌ی سال ٨٠ و... شکست از پیش مشخص طرح‌های کاغذی مانند ایجاد دو نیم میلیون شغل و غیره امکان توفیق راه‌حل کاپیتالیستی برای خروج از بحران اقتصادی و به تبع آن سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جاری را ناممکن ساخته است. عقب‌نشینی هسته‌یی و تعدیل سیاست تهاجمی خارجی به منظور ادغام در سرمایه‌داری جهانی (غرب) نیز پاسخ فوری نخواهد داد. در مقابل راه کار اردوی کار تعرض به بورژوازی و فراتر رفتن از مطالباتی همچون دستمزدهای معوقه و اخراج و قراردادهای سفید و بیمه‌ی بی‌کاری است. واضح است که دست‌یابی به همه‌ی این مولفه‌ها برای کارگران - از طریق مبارزه‌ی طبقاتی - یک گام به پیش است. اما این نیز واقعیت است که با کاهش ٣٠ درصدی تولید و بهای نفت و تقلیل درآمدهای ارزی دولت، هیچ کدام از این رفرم‌ها در آینده‌یی نزدیک و قابل پیش‌بینی ممکن نیست.
اردوی کار باید خود را برای روزهای به شدت دشوار آینده آماده کند. این آماده‌گی فقط از طریق ایجاد تشکل های مستقل کارگری، گسترش فعالیت‌های معطوف به سازمان‌یابی و سازماندهی اعتراضات پراکنده‌ی کارگری ممکن و تسهیل خواهد شد. درس مهمی که از توقف (موقت؟) انقلاب‌های عربی و عروج جریان‌های ارتجاعی می‌توان آموخت این است که شورش گرسنه‌گان الزاما نمی‌تواند به یک انقلاب اجتماعی و تغییر بنیادین منجر شود. اوضاع اقتصادی تونس بن علی و لیبی قذافی و مصر حسنی مبارک از ایران کنونی وخیم‌تر نبود. با این همه گرسنه‌گان بر وضع موجود شوریدند و نتیجه‌ی تاکنونی‌اش شده است اسلام نئولیبرال مدل ترکیه! در غیاب سازمان‌های کارگری نیرومند و توده‌یی و با اتکا به چند محفل و "روشن فکر" مدعی باید به راشد غنوشی و محمد مورسی و در نهایت محمد خاتمی و بنی صدر بسنده کرد!
بلشویک‌ها فقط در یک پروسه‌ی مبتنی بر مبارزات توده‌یی وکارگری و متکی بر یک سازمان لنینی از بورژوازی روسیه خلع ید سیاسی کردند. این بحث را با طرح چند نقد ممتاز به سازمان‌یابی لنینی ادامه خواهیم داد...

بعد از تحریر
با پوزش فراوان از اسپارتاکیست‌های آلمانی و سوسیالیست‌های هلندی و ... همه‌ی منتقدان چپ بلشویسم، و با پوزش از جریان کمونیسم شورایی و سایر مخالفان سازمان‌یابی لنینی و با عرض معذرت به بزرگان عزیزی همچون رزا لوکزامبورگ و لیبکنیخ تا پانه‌کوک و برنشتاین و کائوتسکی و پل ماتیک و بدون آن که مطلقا قیاسی در کار باشد به این دو افاضه‌ی اخیر جناب آقای دکتر محمدرضا رحیمی نیز اشارتی می‌کنیم. ایشان به تازه‌گی در "تعرض" به دولت جنایت کار اسرائیل به نکته‌ی "شیرینی" هم اشاره فرموده‌اند و آن این که "یهودیان آغازگر انقلاب روسیه بودند و بر اساس تحقیقات یک نفر از کشته شده‌گان نیز یهودی نبوده است." (تاکید از من است: www.irna.ir)
اولاً جهات استحضار جناب دکتر معاون اول عرض می‌کنیم که انقلاب اکتبر برخلاف تمام انقلاب‌های ساختاری با کم‌ترین تلفات ممکن به پیروزی رسید! ١٦ یا حداکثر ٢٠ کشته! سایر کشته‌شده‌گان انقلاب به جنگ‌های امپریالیستی و توطئه‌های ضد انقلاب داخلی مربوط می‌شود و در زیست نامه‌ی جان داده‌گان راه سوسیالیسم، مذهب افراد- به فرض این که مذهبی هم بوده باشند- نامعلوم است! آقاجان! جناب دکتر! باور بفرمائید که اگر این افاضات شما (درباره‌ی کتاب تلمود وغیره) بهانه‌یی به دست صهیونیست‌ها و لابی ایپک می‌دهد، در مقابل کشف تاریخی شما ("بر اساس تحقیقات"؟؟) بی‌مزه‌تر از آن است که حتا به شکل لطیفه نیز لبی را به خنده بگشاید.
دست بردارید آقا! مگر نخواندید که گرفتاری‌های مردم ایران یکی دو تا نیست.
٢. در ماه‌های منتهی به پیروزی انقلاب اکتبر لنین نوشت: "روسیه در آستانه ی خطر فلاکت قرار گرفته است..." آن خطر فلاکت بعد از انقلاب ناشی از تهاجم سفیدها، اختلال موژیک‌ها، رشد نامتوازن شهر و روستا، حمله‌ی امپریالیست‌ها، کمونیسم جنگی و غیره بود. با این حال و با وجود همه‌ی نقدهایی که به سیاست‌گزاری‌های غلط – و گاه فاجعه‌آمیز - دولت استالین وارد است، اما سی سال بعد از انقلاب اکتبر و با وجود بسیج امپریالیسم و فاشیسم جهانی برای شکست انقلاب، مردم شوروی غم نان و کار و مسکن و بهداشت و درمان و حمل و نقل و آموزش و به طور کلی رفاه نداشتند! و جا دارد که جمله‌ی بدیهی و معروفم را تکرار کنم. هیچ استقلال سیاسی بدون عزت و اعتلای اقتصادی فرودستان امکان‌پذیر نیست!
٣. می‌گویند برخی مانند هادی خرسندی دیگران را می‌خندانند و برخی دیگران را به خود می‌خندانند. در روزگاری که فقر و گرسنه‌گی و گرانی و... "تبسم را بر لبان" مردم تهی‌دست ایران جراحی کرده است، نه جوک‌های هادی و نه ملاحظات آن روحانی ارومیه‌یی کسی را نمی‌خنداند! چه رسد به "تحقیقات" جناب دکتر معاون اول در مورد بلشویسم!!

****************

تئوری و پراتیک مارکسی (٣)

چهارشنبه ٣١ خرداد ١٣٩١

این مساله که آیا اندیشه‌ی بشری دارای حقیقتی عینی هست یا نه، مساله‌یی نظری نبوده، بل‌که مساله‌یی عملی است. در پراتیک است که انسان باید حقیقت یعنی واقعیت و توان اندیشه‌اش را این‌جا و اکنون اثبات کند. مناقشه درباره‌ی واقعیت‌یابی اندیشه‌یی جدا از پراتیک صرفاً مساله‌یی اسکولاستیک است. تزهای فوئر باخ - تز دوم - مارکس

درآمد (پیامِ یورش به مجمع ششم کمیته‌ی ‌هماهنگی...)
ساعت ٦ بعدازظهر جمعه ٢٦ خرداد ١٣٩١ گردایش مجمع ششم "کمیته‌ی هماهنگی برای کومک به ایجاد تشکل‌های کارگری" در کرج مورد تعرض پلیس قرار گرفت. شصت تن از فعالان این کمیته دستگیر و به زندان رجایی‌شهر منتقل شدند. روز بعد اکثریت این فعالان کارگری آزاد گردیدند و تا نوشتن این سطور به اعتبار آخرین اطلاعیه‌ی کمیته ٩ نفر به اسامی سیروس فتحی، علیرضا عسگری، جلیل محمدی، سعید مرزبان، مسعود سلیم‌پور، مازیار مهرپور، ریحانه انصاری، فرامرز فطرت نژاد و میترا همایونی کماکان در زندان به سر می‌برند. (بیانیه‌ی ٢٨ خرداد ١٣٩١ تحت عنوان: "اعضای کمیته‌ی هماهنگی در زندان کرج را آزاد کنید!") دست‌گیری گسترده‌ی فعالان کارگری موضوع تازه‌یی نیست، اما حادثه‌ی تلخ اخیر حاوی نکات بسیاری است که می‌بایست در جای خود و با تامل از سوی تحلیل‌گران و فعالان چپ و سوسیالیست جنبش کارگری تجزیه و تحلیل شود. نگارنده فی‌الجمله "عجولانه" به چند نکته اشاره می‌کند و تعمق و ارزیابی این مبحث را به فعالان کارگری وا می نهد.
• سال‌هایی که تحت عناوینی همچون "اصلاح الگوی مصرف" و "ریاضت و جهاد اقتصادی" و مشابه در جهان و ایران معروف شده در کل تاریخ سیصد ساله‌ی سرمایه‌داری کم مانند است. بحرانی عمیق و آینده‌یی تیره همچون سرطانی علاج‌ناپذیر به همه‌ی ساختارهای شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری در تمام جهان سرایت کرده است. اقتصاد ایران نیز مانند یونان و اسپانیا و پرتغال و ایتالیا و غیره بخشی - هر چند کوچک - از این سرمایه‌داری بحران زده است.
• همه‌ی راه‌کارهای دولت‌های سرمایه‌داری برای خروج از بحران در حمله به معیشت کارگران و زحمت‌کشان خلاصه و خلاص شده است. در شرایطی که امثال خاوری‌ها و "م. ر"ها با غارت میلیون‌ها دلار از کیسه‌ی "بیت‌المال" حال می‌کنند، دستمزد کارگران (٣٩٠ هزار تومان) - حتا اگر به هنگام پرداخت شود - کفاف اجاره‌ی دو اتاق در جنوب تهران را هم نمی‌دهد. نظامی که قرار بود این "دنیا و آن دنیا"ی ما را آباد و "آب و برق را رایگان کند" در پی اجرای تمام عیار فرامین صندوق بین‌المللی پول نون خشک را نیز به کیمیا تبدیل کرده است. تا چه رسد به گوشت و مرغ و ماهی و میوه و دریا و... رویا! طرح "هدف‌مندی یارانه‌ها" - عبارت معقول آن می‌شود نئولیبرالیزه کردن اقتصاد کشور - که قرار بود به قول جناب دکتر احمدی نژاد "در همان سال اول اجرا فقر را به طور کل ریشه کن" کند، به اذعان کارشناسان اقتصادی نظام فقری در حد فلاکت را به جامعه تحمیل کرده است. نگفته پیداست که کل این سیاست "ریشه‌کن‌سازی فقر "، ریشه‌ی کل زنده‌گی روزمره و ابتدایی کارگران را زده است.( در این زمینه بنگرید به نامه ی ده هزار کارگر در خصوص عواقب فاجعه آمیز طرح هدفمندی. نامه خطاب به وزیر کار نوشته شده اما سندی تاریخی است.)
• در سال "حمایت از کار و سرمایه ی ایرانی" تضاد میان دو اردوی کار ـ سرمایه به شدت عمیق‌تر شده است. اعتراضات گسترده کارگری نسبت به اخراج‌ها و بی‌کارسازی‌ها و دستمزدهای ٣ تا چهار برابر زیرخط فقر و غیره اگرچه پراکنده اما مستمر است. این اعتراضات هر چند در سطح سراسری به هم پیوسته نیست اما حضور ممتد و منسجم صدها کارگر شهاب خودرو در مقابل نهادهای اصلی حکومت موید نوعی سامازندهی هوشمندانه است.
• این اعتراضات از یک‌سو به انکشاف مبارزه‌ی طبقاتی و ارتقای آگاهی کارگران کومک می‌کند و از سوی دیگر پشت دولت سرمایه را هرچه بیشتر به پشتوانه‌ی پلیس می‌چسباند.
• یورش به مجمع ششم کمیته‌ی هماهنگی که اکثر اعضای آن افرادی شناخته شده و علنی هستند در همین راستا صورت می‌گیرد. کارگران دستگیر شده که از سال‌ها پیش برای هدف بزرگ برابری، آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه‌یی یک‌سره علنی و مسالمت‌آمیز را پیشه کرده‌اند، در شمار شریف‌ترین انسان‌هایی هستند که از آسایش و آرامش شخصی گذاشته‌اند و به خدمت رهایی انسان سرمایه زده درآمده اند. چند سال پیش یکی از همین کارگران خطاب به بازجوی خود که گفته بود "پدر من هم کارگر است" جواب داده بود که "من برای آزادی و رفاه پدر تو زندانی شده‌ام." بی‌تردید مجمع جمعه ٢٦ خرداد کرج نیز در همین راستا بوده است.
• این تعرض باردیگر نشان داد که یکی از موانع اصلی سازمان‌یابی کارگران در ایران پلیس و دستگاه سرکوب است. چنین روش‌هایی آنهم در دنیای بحران‌زدۀ‌ کنونی که توازن قوا به سود فرودستان درحال تغییراست، راه به جایی نخواهد برد.
• در روند تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی هر فرد و جریان و گروهی بر اساس منافع طبقاتی خود موضع می‌گیرد. بی‌هوده نیست که از چند سال پیش یکی دو آدمک سایکوتیک، فعالان کمیته‌ی هماهنگی را با عناوینی همچون "زائران..."، "تشکل مُخرب" و "مجازی" و غیره مورد حمله‌ی ناجوانمردانه قرار دادند. حالا که به "برکت" تعرض جمعه ٢٦ خرداد دست‌کم اسامی واقعی ٦٠ فعال علنیِ این کمیته مشخص شده است، انگ بی‌مسمار "مجازی" بودن برای همیشه بر پیشانی شرمگین کوتوله‌های سیاسی ثبت خواهد شد. این هم از قرار گوشه‌یی از مبارزه‌ی طبقاتی است.
• و اما چند سوال ساده:
• در شرایطی که میلیاردرهای اتاق بازرگانی و مشابه صبح تا شب برای دوشیدن کارگران جلسه می گزارند، چرا یک نشست ساده ی متشکل از ٦٠ کارگر خسته و غالبا شکسته از مصائب روزگار با چنان یورشی مواجه می شود؟ آن هم از سوی نظامی که خود را "مخالف سرمایه داری" ،"طرف دار جنبش اشغال وال استریت"، "هوادار مستضعف" و "استکبار ستیز" می داند......
• نظامی که تشکیلات امنیتی اش را برتر از موساد و سیا می داند و رییس دولتش "٦٣ درصد" آرای مردم ایران را پشتوانه ی خود دارد، نظامی که به مشارکت نهم دی و" ٦۵ درصدی" مجلس نهم تکیه ی مشروعیت سیاسی زده است و بی تردید نیروهای امنیتی و پلیسی و نظامی اش در سطح منطقه در ردیف برترین ها هستند و..... چنین نظامی چرا باید از یک نشست مسالمت آمیز ٦٠ کارگر آن هم در یک خانه و محیطی بسته (شبیه مهمانی) چنین بهراسد؟
• بگذاریم و بگذریم و مباحث پیشین را ادامه دهیم.

طبقه‌ی کارگر و رسالت تاریخی تحقق تئوری تغییر
مارکس در مشهورترین بند نقدهای قاطعی که بر تزهای فوئر باخ نوشت، از خاتمه‌ی "دوران تفسیر جهان" [توسط فیلسوفان] و ورود به دوران ضروری "تغییر جهان" سخن گفت. به نظر مارکس نیروی اصلی این تغییر بنیادی طبقه‌ی کارگر است. "تزهایی درباره‌ی فوئر باخ" از یک منظر ناظر بر نقد شفاف مارکس به ماتریالیسم مشاهده‌گر و عبور قاطع از جهان‌نگری ذهنی و تفسیری فیلسوفان ایده آلیست است. در این تزها مارکس اساسی‌ترین خصوصیت فلسفه‌ی "عمل" خود را نشان داد و به وضوح مفهوم عمل را مبتنی بر وحدت بشر و طبیعت و وحدت عین و ذهن تعریف کرد.
مارکس در تز دوم نوشت: «این مساله که آیا اندیشه‌ی بشری دارای حقیقتی عینی هست یا نه مساله‌یی نظری نبوده بل که مساله‌یی عملی‌ست. در پراتیک است که انسان باید حقیقت یعنی واقعیت و توان اندیشه‌اش را این جا و اکنون اثبات کند. مناقشه درباره‌ی واقعیت‌یابی اندیشه‌یی جدا از پراتیک صرفاً مساله‌یی اسکولاستیک است.»
از نظر مارکس منازعه‌یی که آیده‌آلیست‌ها پیرامون تقدم ذهن بر عین یا ترجیح تئوری بر پراتیک راه انداخته بودند کاملاً منسوخ شده بود. دعوا در این خصوص که "حقیقت" وجود دارد یا خیر ضرورتاً باید از طریق عمل مرتفع شود. حقیقت همان قدر که مقوله‌یی مطلق نیست، پدیده‌یی نسبی‌ست و درک آن نه بر اساس تجربه و نه برمبنای ضرورت بل که بر پایه‌ی پراتیک انسان قابل تبیین است. به عبارت دیگر نقدی که مارکس بر فلسفه‌ی ایده‌آلیستی آلمان (هگل و پیش از وی کانت و...) طراحی کرد مبتنی بر این نگره‌ی مادی و واقعی بود که عمل انسانی با هدف تغییر طبیعت و اجتماع پیرامونی شکل بسته است و از هسته‌ی اصلی در شناخت جامعه و هستی برخوردار است. به نظر مارکس فلسفه هم، آگاهی زیربنایی نظری و ابزار این عمل را بنیاد می‌گذارد. و در واقع فلسفه‌ی عمل مارکس پیوند بین فلسفه به شکل اعم را با واقعیت موجود توضیح می‌دهد. نکته‌ی بسیار مهم و حیاتی در نظریه‌ی علمی مارکس این است که به درست معتقد بود که فقط طبقه‌ی کارگر قادر به تحقق تئوری "تغییر" است. تئوری تغییر نیز چیزی جز تغییر جامعه‌ی بورژوایی به جامعه‌ی سوسیالیستی از طریق لغو مالکیت خصوصی بر وسائل تولید و استقرار مالکیت اجتماعی و لغو کارمزدوری نیست. مارکس در تمام این مدت (١٨٤٣) هر دو جناح هگلی‌های جوان آلمان را که با تکیه بر لیبرالیسم از یک طرف تئوری و فلسفه را کنار نهاده و در "حزب سیاسی عمل‌گرا" جمع شده بودند و از طرف دیگر "حزب سیاسی تئوریک" ساخته بودند، نقد می‌کرد. به نظر مارکس" «سلاح نقد هرگز جایگزین نقد سلاح‌ها نمی‌شود... و تئوری نیز زمانی به یک نیروی مادی مبدل می‌گردد که تودهای مردم را جلب کرده باشد... زمانی که رادیکال شده باشد.»(نقد فلسفه ی حق هگل، ص:٣٣)
مارکس بر این نظریه استوار بود که تئوری زمانی وارد صحنه‌ی عمل می‌شود که پاسخ گوی نیازهای واقعی انسان و جامعه باشد. به عبارت دیگر تئوری به خودی خود غیر عملی‌ست و کارایی آن مشروط به وجود نقد رادیکال منطبق با نیازهای مردم است و از آن جا که تحقق این نیازها صرفاً با رهایی کامل مردم امکان‌پذیر است پس ضرورت انتقال تئوری به عمل فقط شکل‌گیری یک انقلاب اجتماعی است.یک بخش از اهمیت مرکزی بحث مارکس این است که در گرانیگاه مبارزه‌ی طبقاتی و ستون فقرات و ثقل اصلی این انقلاب طبقه‌ی کارگر را یافته است. به نظر مارکس پرولتاریا به عنوان تنها طبقه‌ی متشکل تحت ستم - که آزادی اش پیش شرط آزادی کل بشر است - از این رسالت تاریخی منحصر برخوردار است که با نفی خود به مثابه‌ی یک طبقه کل نظام طبقاتی را نیز نابود کند و در همین راستا پرولتاریا به رهایی کامل خود دست نمی یابد مگر این که تئوری را به عمل تبدیل کند. به نظر مارکس تئوری به خودی خود به رهایی پرولتاریا منجر نمی‌شود. کما این که وجود اجتماعی تئوری نیز به خودی خود به آزادی طبقه‌ی کارگر نمی‌انجامد. مارکس به درست معتقد بود که طبقه‌ی کارگر ابتدا باید به موقعیت اجتماعی خود آگاه گردد و نیازهای رادیکال خود را بشناسد و سپس ضرورت پی‌ریزی زمینه‌های مادی برای رهایی خود را درک و در ارتباط با آن عمل انقلابی را سازمان دهد.
به عبارت دیگر از نظر مارکس آگاهی پرولتاریا یا فلسفه یا جهان‌بینی طبقه‌ی اوست و پرولتاریا و فلسفه یک واحد غیر قابل تفکیک را تشکیل می‌دهند. "همان طور که فلسفه سلاح‌های مادی خود را در پرولتاریا جست و جو می‌کند، پرولتاریا نیز سلاح‌های معنوی خود را در فلسفه می‌یابد." (نقد فلسفه‌ی حق هگل، ص:١۴٢)

زمانی برای پراتیک شدن تئوری!
بحث درخصوص حزب و طبقه، نوع سازمان‌یابی، نقش روشن‌فکران و انقلابیون حرفه‌یی در روند سازمان‌یابی کارگری، خودانگیخته‌گی، شکل و ساختار سازمان و تشکل و حزب کارگری را- از جمله مواضع رزا لوکزامبورگ و پانه‌کوک و دیگران - به ادامه‌ی این مقالات وا می‌نهیم و همین جا تاکید می‌کنیم که موفق‌ترین و کاربردی‌ترین گونه‌ی سازمان‌یابی کارگری - به نظر نگارنده - همان لنینیسم و بلشویسمی است که سال ١٩١٧ انقلاب اکتبر را سازمان داد و در حداقل زمان و با استفاده از کم‌ترین امکانات و تلفات ممکن از بورژوازی روسیه خلع ید سیاسی کرد. به این اعتبار در تاریخ چپ و سوسیالیست لنین هوشمندترین سازمان‌ده انقلاب کارگری بود که توانست در بهترین موقعیت تئوری را به پراتیک تبدیل کند و پشت بورژوازی روسیه را به خاک بمالد. (به این بحث در مقالات آینده باز خواهم گشت)
«به لحاظ سنت‌های تاریخی از همان قرن نوزدهم عرصه‌های اقتصادی، سیاسی و تئوریک به عنوان سه عرصه‌ی اصلی مبارزه‌ی طبقاتی شمرده شده است. واضح است که این عرصه‌ها به یک دیگر مرتبط‌اند و تفکیک آن‌ها فقط از لحاظ انتزاعی مقدور است. از منظر طبقه‌ی کارگر مبارزه‌ی تئوریک نیز اساساً مبارزه‌یی علیه بورژوازی است. یعنی مقابله‌ی نظری با نظریه‌های بورژوایی که در جامعه - و در نتیجه بر اذهان کارگران نیز - حاکم است. به این اعتبار مبارزه‌ی تئوریک برای جنبش طبقه‌ی کارگر پیش از هر چیز نقد است. نقد ادراک‌های تئوریکی که عموماً بیان‌گر موقعیت منافع و اهداف طبقه‌ی سرمایه‌دار هستند. از این رو در چارچوب جنبش طبقاتی کارگران پرداختن به تئوری به هیچ وجه در تقابل با عمل قرار نمی‌گیرد. مبارزه‌ی طبقه‌ی کارگر در عرصه‌ی تئوریک همچون مبارزه‌ی اقتصادی طبقه‌ی کارگر، امری مستمر است و به همین دلیل نیز میدان تئوری می‌باید همیشه شاهد فعالیت تعطیل ناپذیر جنبش طبقه‌ی کارگر باشد. [باهوده است که رهبری سیاسی همچون لنین در اوج انقلاب به نوشتن آثار تئوریک ارزشمندی مانند "دولت و انقلاب" و کائوتسکی مرتد پرداخته است] برخورد به معضلات فرا راه سوسیالیسم به شیوه‌ی ماتریالیسم تاریخی به معنای کم بهادادن به کار تئوریک نیست. بر عکس، این برخورد سنت راسیونالیستی به تئوری است که می‌پندارد یک رشته معضل کلیدی تئوریک وجود دارد که باید ابتدا نشست و حل‌شان کرد تا بعد بتوان به سراغ عمل رفت. در ترازوی پر نوسان میان تئوری و پراتیک است که گویی یک روز کفه‌ی تئوری‌ درآن سنگین است و روزی دیگر کفه‌ی عمل. امروز معضلات تئوریک مانع عمل است و فردا که فعالیت عملی‌مان روشن بود ضرورتی برای پرداختن به تئوری وجود ندارد. این دو پاره‌گی در ماتریالیسم تاریخی وجود ندارد. وحدت تئوری و پراتیک تنها در یک شکل مادی و اجتماعی یعنی در جنبش طبقه‌ی کارگر میسر است. (محمد قراگوزلو، ١٣۴-١٣٣ :١٣٨٨ - ویرایش و نقل از "عصر جدید"، سپتامبر ٢٠٠١، ش٧ -٦ )
در واقع تار و پودهایی که تئوری و پراتیک را به هم متصل می‌کند نه فقط هر تناظر مستقیمی را کنار می‌زند بل که پشتوانه‌های تئوریک را در پشتیبانی از تحلیل‌های معین سیاسی به استخدام شرایط مشخص در می‌آورد و مرحله به مرحله چراغ‌های فن مبارزه‌ی طبقاتی را روشن می‌کند. در چنین روندی است که پراتیک تئوریک - که نماد آن در جنبش سوسیالیستیی طبقه‌ی کارگر لنین است - از سویی به یک اولویت سیاسی تبدیل می‌شود و از سوی دیگر هرگونه حزب تئوریک را از بیخ و بن با مبارزه‌ی طبقاتی بی‌ربط می‌سازد.

هدف آگاهی طبقاتی سوسیالیستی
هدف آگاهی طبقاتی در سوسیالیسم علمی مارکس در تلفیقی از تئوری و پراتیک، تشخیص آن دسته از مکانیسم‌هایی است که به اعتبار آنان پدیده‌های اجتماعی در هر جامعه - به ضرب و زور انواع و اقسام ساز و کارهای ایده‌ئولوژیک - باژگونه معرفی و تعریف می‌شوند. و به عبارت دیگر غیر از آن چه واقعاً موجود هستند،نمایانده می‌شوند. سوسیالیسم مارکس - به این مفهوم - انقلاب علیه باژگونه سازی معرفتی و مادی پدیده‌هایی است که به سلاح و ابزار دست بورژوازی تبدیل شده‌اند.
به نظر می‌رسد سه اثر "ایده‌ئولوژی آلمانی"، "تزهای فوئر باخ" و "فقر فلسفه" در برگیرنده‌ی چارچوب و متدولوژی آگاهی طبقاتی از نظر مارکس باشند. ایده‌ئو‌لوژی آلمانی مهم‌ترین نقطه‌ی عطف در سیر تطور سوسیالیسم به علم است. در این اثر مارکس در برابر هگلی‌های جوان که نقد و ایده را موتور تکامل تاریخی می پنداشتند به صراحت اعلام کرد که «توضیح اساس و پایه‌ی عقاید از طریق پراتیک مادی‌ست و نه توضیح عمل توسط ایده» (ایده‌ئولوژی آلمانی، ١٩٦۵ ص:۵٠، چاپ لندن) در این اثر مهم مارکس ضمن جدا شدن ریشه‌یی از ایده‌آلیسم هگل و ماتریالیسم نظاره‌گر فوئر باخ، به تحلیل نقش تولید در تاریخ و زنده‌گی اجتماعی انسان‌ها رسید: «همان طور که محیط و مقتضیات بر شکل‌گیری و ساختن بشر تاثیر می‌گذارند، بشر نیز در ساختن محیط و مقتضیات اثر می‌گذارد... بشر از حیوانات توسط آگاهی‌اش متمایز می شود... بشر به محض آغاز تولید وسائل معیشت خود آغاز به متمایز کردن خود از حیوانات کرد... بشر با تولید وسائل معیشت خود به شکل غیر مستقیم در حال تولید زنده‌گی مادی خود نیز هست.» به این ترتیب مارکس بر نقش تولید به عنوان شرط اصلی تطور و تکامل تمام تاریخ اجتماعی انسان تاکید می‌کند و از همین جا به تحلیل دو مقوله‌ی پیوسته‌ی ماتریالیسم تاریخی یعنی "نیروهای تولید" و "مناسبات تولید" می‌پردازد. ارتباط آگاهی طبقاتی با نقش تولید در حیات اجتماعی طبقه‌ی کارگر در همین چارچوب تبیین می‌شود و به دو مرحله‌ی کلی و پیوسته تقسیم می‌گردد:
١. طبقه‌ی در خود. کارگران در این فرم‌بندی به این حد از آگاهی می‌رسند که فی‌المثل کارمزدی خصلت اساسی نظام تولیدی سرمایه‌داری است و دستمزدی که به آنان تعلق می‌گیرد حتا بدون در نظر گرفتن ارزش اضافه به مراتب کم‌تر از ارزش نیروی کارشان است مارکس از این مهم در تفاوت ماهوی کار و نیروی کار سخن گفته است. آگاهی نسبت به واقعیت موجود و تلاش برای بهتر کردن آن کارگران را در تشکل‌های سندیکایی و اتحادیه‌یی گرد می‌کند و به یک سلسله مبارزه‌ی دو فاکتو و اکونومیستی وا می‌دارد. واضح است که هر درجه‌یی از پیشرفت در این مبارزه و هر میزان از تحقق مطالبات صنفی، به سود کارگران است و آنان را برای دستیابی به وحدت طبقاتی و برداشتن گام‌های بعدی یاری می‌رساند. کسانی این حد از آگاهی را - با اشاره‌ی سطحی به نقد لنین به تریدیونیونیسم در "چه باید کرد"- به سخره گرفته‌اند و به بهانه‌ی نفی اکونومیسم و سندیکالیسم به آن ریشخند زده‌اند اگر کارگران در راه دشوار رهایی خود و جامعه بتوانند نخستین گام‌های‌شان را با تحمیل شرایط بهتر محیط کار، تقلیل ساعت و شدت کار و دریافت دستمزد بیشتر بر کارفرمایان و سرمایه‌داران بردارند، همه‌ی آن نیشخندها، باد هواست. کسان دیگر نیز گفته‌اند که چنین مبارزه‌یی به رونق و شکوفایی تولید و به تبع آن سودآور‌سازی سرمایه می‌انجامد. این تفسیرهم به اندازه‌ی کافی ریشخندآمیز هست، که بی‌نیاز از نقد باشد.
٢. طبقه ی برای خود. این شکل از طبقه‌ی کارگر در مسیر تکامل مبارزه‌ی طبقاتی و به یاری عنصر سازمان‌یابی و در سیر تکون عمل، تجربه، آگاهی به آن درجه از شعور و آگاهی رسیده است که ضمن دریافت منافع مشترک به هدف واحد در قالب یک طبقه فکر و عمل کند.
وجه تولید جامعه‌ی سرمایه‌داری پیشرفته به نحو بارزی می‌کوشد از طریق ترویج رفرمیسم و حتا اتمیزه کردن کارگران ضمن ترمیم تضادهای خود - از جمله تلاش برای عبور از دوره‌ی انباشت پس از بحران، طبقه‌ی کارگر را حداکثر در موقعیت نخست متوقف کند. اما از سوی دیگر گراییش به تمرکز سرمایه‌داری چنان که انگلس درخصوص توضیح طبقه‌ی کارگر انگلستان گفته: ١٨۴۵ - لاجرم به ایجاد تمرکز در طبقه‌ی کارگر نیز می‌تواند بینجامد. در هر دو صورت هستی اجتماعی طبقه‌یی که در مبارزه ی متشکل و سازمان یافته این تضادها شکل بسته است، حکم به آگاهی طبقه‌یی می‌دهد که رسالت تاریخی‌اش جمع کردن بساط همین تضادها و بحران‌هاست. شناخت تئوریک و ایده‌ئولوژیک برای ایجاد چنین تغییربنیادینی نقش اول را ایفا نمی‌کند.
• با وجود همه ناملایمات اجتماعی و شخصی امید دارم که این مباحث را ادامه دهم...

بعد از تحریر
اشاره‌ی انگلس درخصوص گرایش به تمرکز تولید سرمایه‌داری و به تبع آن تمرکز در طبقه‌ی کارگر در برگیرنده‌ی واقعیات کنکرت تاریخی است. همچنین تاکید مارکس و انگلس بر رشد و سازمان‌یابی و تشکل طبقه‌ی کارگر در نتیجه‌ی رشد نیروهای تولید، مولد، روابط اجتماعی و ابزار تولیدی و رسیدن به این نتیجه‌ی محتوم که سرمایه‌داری گورکنان خود (پرولتاریا) را به وجود می آورد؛ متاثر از شناخت آنان از صف‌بندی‌های اردوگاه کار ـ سرمایه در قرن نوزدهم بوده است. در قرن گذشته و به ویژه پس از ورود جهان به عصر امپریالیسم موانع جدیدی فراروی سازمان‌یابی انقلاب کارگری قرار گرفته است. در مورد سوسیال دموکراسی و رفرمیسم - به عنوان اهرم‌های مهار انقلاب سوسیالیستی - پیش از این در سلسله مقالات "مبارزه‌ی طبقاتی برای افزایش دستمزد" سخن گفته‌ایم. نکته‌ی دیگر اما این است که ابزار تولید رشد می‌کند توازن سرمایه‌ی ثابت و متغیر و ارگانیک به هم می‌ریزد.... سرمایه‌داری بنا به خصلت ذاتی متناقض و بحران‌زای خود در روند انباشت به بحران‌های کوچک و بزرگ بر می‌خورد.... در همین راستا طبقه‌ی کارگر هم رشد می‌کند آگاه‌تر و سازمان یافته‌تر می‌شود. (یا باید بشود). در مقابل سازمان‌یابی کارگری، بوژروازی پیشرفته نیز به ابزارهای جدید سرکوب مجهز می‌شود. در زمان مارکس و لنین پلیس برای یورش به فلان مجمع کارگران به وسائل شنود تلفن همراه دسترسی نداشت. کارگران نیز نمی‌توانستند از طریق ای‌میل مکاتبه کنند و قرار بگذارند. بورژوازی نیز امکان هک و نفوذ به ای‌میل‌ها را نداشت. رفرمیسم سوسیال دمواتیک هم درکار نبود تا جناج چپ بورژوازی بتواند مسیر پیشروی طبقه‌ی کارگر را مین‌گزاری کند. به قول ایگلتون، مارکس و انگلس با CNN و فاکس نیوز هم درگیر نبودند...
اگر سوسیالیسم - علم است - که بی‌تردید هست، پس باید با آن عملی مواجه شد. درهای انکشاف علمی همیشه باز است و به این ترتیب نقد سرمایه‌داری جدید (نئولیبرالیسم) با تمام ترفندهایش از اولویت‌های چپ سوسیالیست است.

محمد قراگوزلو

QhQ.mm22@Gmail.Com

****************

انتخابات مصر (٢)

چهارشنبه ١٠ خرداد ١٣٩١

درآمد
الف. با اندک انحرافی از مسیر اصلی، بحث پیرامون سازمان‌یابی کارگری را ادامه می‌دهیم. قرار بود در این بخش، به تکمیل فشرده‌ی نظریات مارکس درخصوص آگاهی طبقاتی بپردازیم اما گمان می‌زنم ورود به ماجرای انتخابات مصر، پس از سقوط دولت حسنی مبارک با کمی تساهل منظر دیگری از سازمان‌یابی کارگری و آگاهی طبقاتی را خواهد گشود. دست‌کم امید دارم چنین باشد.
ب. در مورد خیزش‌های توده‌یی ِ آفریقای شمالی و خاورمیانه پیش از این به تفصیل نوشته‌ایم. در آن مقالات و گفت و گوها تلاش نگارنده بر این پایه استوار بوده است که به استناد آمار و اطلاعات دقیق دلائل این جنبش های اجتماعی را تجزیه و تحلیل کند و دو مولفه ی لحظه ی حال و افق انقلاب های نیمه تمام منطقه را به پشتوانه ی اوضاع اقتصادی سیاسی آن‌ها ترسیم نماید. تا آن جا که حافظه ی مخدوش ام یاری می دهد عنوان بخشی از آن مقالات بدین قرار است:
مصر در آستانه ی دو راهی سوسیالیسم یا بربریت. ٢١ بهمن ١٣٨٩/ ١٠ فوریه ٢٠١١
ایران و مصر... ولی افتاد مشکل ها. ٢٦ بهمن ١٣٨٩/ ١۵ فوریه ٢٠١١
 امکان‌یابی مکان دفن نئولیبرالیسم -۴. بحران کاپیتالیستی ازآفریقای شمالی تا خاورمیانه. ۵ اسفند ١٣٨٩/ ٢۴ فوریه ٢٠١١
جنگ امپریالیستی در لیبی. ۴ فروردین ١٣٩٠/ ٢۴ مارس ٢٠١١
انقلاب عراق بسترساز مرگ ناسیونالیسم کرد. ١٦ فروردین ١٣٩٠/ ۵ آوریل ٢٠١١
خانه ام ابری ست... بخش اول. ٢٩ مرداد ١٣٩٠/ ٢٠ اوت ٢٠١١
دوران نان، طغیان کار، غلیان آزادی، مصاحبه یی مبسوط با مجله ی آرش ١٠٧
مقالات و مقولات دیگر را علی‌الحساب به یاد ندارم، باری در مجموعه ی این نوشته ها - که می تواند در مجموع مولد کتابی درباره ی به اصطلاح "بهار عربی" باشد - به اندازه ی توان نویسنده، ابعاد گوناگون اقتصادی، سیاسی، فرهنگی (اجتماعی) این کشورهای بحران زده ارزیابی شده است و حکومت (فرا دولت) گرایش های مختلف اپوزیسیون در کنار روند خیزش توده یی با تاکید بر موقعیت جنبش کارگری و چپ مورد بررسی قرار گرفته است. در نتیجه آن چه درمقالات و مصاحبه ی پیش نوشته مطرح شده، به زعم من کماکان به اعتبار و قوت خود باقی ست. اما انگیزه ی ما از ورود مجدد به خیزش توده یی مردم مصر ارزیابی دو انتخابات اخیر، بعد از سقوط دولت حسنی مبارک، در کنار درس ها، تجربیات و چشم اندازهای احتمالی فراروی این کشور است.

تراژدی های کمدی شده
به اول مهر١٣۵٧ تهران و هر شهرستان ملتهب دیگر ایران می رویم . بعد از کشتار ١٧ شهریور، انقلاب ایران به اعتبار اعتصاب همه جانبه ی کارگران نفت، خیز بلندی به سوی پیروزی برداشته است. مهدی بازرگان و حاج مانیان و یکی دو نفر دیگر که تجربه یی در مساله ی نفت دارند به تکاپو می افتند. رژیم پهلوی یکه خورده و در آستانه ی شنیدن صدای انقلاب مردم است. شوراهای کارگری رادیکال به تدریج در حال شکل‌گیری هستند. اگر نبض انقلاب در تظاهرات خیابانی می زند، باری مغز و فرماندهی آن در کارخانه‌ها فعال شده است. می توان تصور کرد با اعتصاب کارگران نفت رژیم شاه در تنگنایی کم مانند قرار گرفته و هر آینه آماده ی امتیازدهی به هر اپوزیسیونی است که زور و توان و امکاناتش از بقیه بیشتر باشد و به عبارت روشن تر اپوزیسیونی متشکل و نیرومند و هژمون بر جنبش انقلابی مردم ایران. نهضت آزادی و جبهه ی ملی با انقلاب و سیل و "خشونت" به شدت مخالف اند. آنان چترها را در پائیز بی باران و در عین حال آسمان پر رعد تهران گشوده اند. باران و نه انقلاب.........مردم به تدریج با نام های سیاسی جدیدآشنا می شوند. مهدی بازرگان، کریم سنجانی، شایگان، صدیقی و علی شریعتی از چند سال پیش به اعتبار فعالیت آزادانه ی حسینیه ی ارشاد و تا حدودی نهضت آزادی و جبهه ی ملی به میان طیف ویژه یی از نخبه گان جامعه رفته اند.آیت الله مطهری و مفتح و باهنر و بهشتی و خاتمی چندان سیاست ورز نیستند و ترجیح می دهند به جای حمله به امپریالیسم و چهر ه ی دست نشانده اش "روش نقد رئالیسم" و "داستان راستان" و کتاب های درسی بنویسند و در دانشگاه و حوزه درس بدهند و در مرکز اسلامی هامبورگ فعالیت کنند. از جمع روحانیان آیت الله طالقانی و آیت الله منتظری در بند با مواضعی نزدیک به سازمان مجاهدین خلق و آیت اله خمینی (در نجف) شناخته می‌شوند. چپ ها طبق معمول قربانی سفره های سور و عزا شده اند. تقریباً همه ی اعضای برجسته ی سچفخا - از پویان و احمدزاده و صفایی تا جزنی و اشرف - به صور مختلف قتل عام شده اند. رهبری سازمان مجاهدین خلق ایضاً. مرکزیت تبعیدی و خوش نشین حزب توده منتظر تصمیم "رفیق برژنف" و کرملین. تا چه شود؟ باری کوتاه کنم. این مقدمه‌ی بلند را گفتم تا به این سوال ساده برسم که اگر در مهرماه ۵٧ در هر کجای ایران از مقابل دانشگاه تهران تا هر میدان و گوشه و خیابان دیگری از هر شهروندی با هر درجه یی از آگاهی سوال می شد که به نظر شما پس از سقوط شاه اولین رئیس جمهور ایران چه کسی خواهد بود؟گمان نمی کنم حتا یک نفر هم به نام ابوالحسن بنی‌صدر می رسید. حالا امثال صادق قطب زاده و ابراهیم یزدی و صباغیان و حاج سید جوادی و طباطبایی و نزیه و مدنی و حسن حبیبی و جلال الدین فارسی و غیره که در هیچ مخیله یی نمی گنجیدند. حتا به ذهن روحانیانی مثل آیت الله بهشتی که می کوشیدند جریان مذهبی را بر انقلاب هژمون کنند. کما این که اگر در زد و خوردهای ٢٠ تا ٢٢ بهمن کسی می‌گفت ژنرال ازهاری یا جمشید آموزگار (مثل احمد شفیق) در انتخابات آینده ی ریاست جمهوی ایران یکی از دو نامزد پیروز و راه یافته به دور دوم خواهند بود، طرف را یک راست به دارالمجانین می فرستادند.
از قرار انقلاب مصر نیز تکرار همان جریان آشنا و پیش گفته است. ١٦ ماه پیش وقتی که خیزش توده یی زحمت کشان مصری تحت لوای نان ـ آزادی شروع شد، اگر کسی از یک به یک جمعیت انبوه گرد آمده در میدان التحریر می پرسید:
محمد مرسی کیست؟ با چهره یی مبهوت و هاج و واج مواجه می شد.همه ی شهرت و پایگاه سیاسی مرسی به عنوان رهبر حزب و نماینده ی مجلس در میان یک جماعت خاص اخوانی خلاصه و خلاص می شد. و یا اگر تحلیل‌گری در یک رسانه می نوشت که بعد از سقوط دولت حسنی مبارک، مردم معترض احمد شفیق را به دور دوم انتخابات ریاست جمهوری خواهند فرستاد، خواننده گان آن تحلیل به عقل سلیم نویسنده شک می بردند. اما همه های این ها واقعیت است. کمیک یا تراژیک چه فرقی می کند. برای توده های مبهوتی که حال و حوصله ی خنده و گریه از آنان ستانده شد، دیگر چه فرقی می کند اخطار حادثه "توفان خنده ها" در پی داشته باشد...
(درافزوده: به یک مفهوم اگر بخواهیم نتیجه ی انتخابات ریاست جمهوری مصر را با شرایط مشابه در ایران مانسته سازیم، به این گزینه ها می رسیم. هاشمی رفسنجانی یا محمد خاتمی و حتا بنی‌صدر به عنوان نماینده ی اسلام متعادل و میانه و پرو غرب به جای محمد مرسی. رضا پهلوی تنها آلترناتیو بازمانده از رژیم ضد انقلاب گذشته مابه ازای احمد شفیق. مسعود رجویِ بازگشته به شعارهای "جامعه ی بی طبقه ی توحیدی" به جای حمدین صباحی! گیرم که بازگشتِ رجویِ هم پیمان با نئوکان های آمریکایی به گذشته استبعاد عقلی دارد!بهتر بود به جای رجوی این آقای حمدین صباحی ناصریست ملی گرا را با محمد حنیف نژاد مقایسه می کردیم. اما چون سخن از آلترناتیو و آلترناتیو سازی است با موجودین ساختیم.)

انقلاب نان و آزادی
در تونس نیز که "همه چیز آرومه" کم‌تر کسی انتظار داشت از درون چنان جامعه یی جریان راشد الغنوشی بیرون بزند. حکایت امروز لیبی و ماجرای فردای سوریه سناریوی دیکته شده یی است که حتا راست های خجول نیز با اکراه از چنین برآمدهای به شدت ضد انقلابی دفاع می کنند. امپریالیسم با کومک مستقیم به دو جریان شدیداً ارتجاعی حاکم بر لیبی و اپوزیسیون سوریه (ارتش آزاد و گروه غلیون) و تحمیل جنگ داخلی و خسارات سنگین مالی و جانی به دنبال ترساندن مردم از انقلاب است. اگر قرار است نتیجه ی انقلاب به عروج باند القاعده یی محمود جبرئیل و مصطفا عبدالجلیل منجر شود، مردم ترجیح می دهند "رفاه" نیم بند و دو ریالی دولت‌های دیکتاتوری و فاشیستی امثال قذافی و صدام و اسد و عبدالله صالح را تاب بیاورند.(بدتر و بدترین!) حکومت های بشار اسد و قذافی و صدام با وجود همه ی فاشیسم عریان و فساد و تبهکاری دست کم یک معیشت بخور و نمیر را برای مردم فراهم کرده بود. این ماجرا به شکل دیگری در افغانستان نیز اتفاق افتاده است. (ساقط کردن رژیم پرو شوروی نجیب الله و به روی کار آوردن باند ربانی و کرزای و حکمت یار تا طالبان) و از قرار در مصر نیز به شیوه ی خاص و البته "دموکراتیک" و از طریق خیمه شب بازی "انتخابات آزاد" در شٌرٌف وقوع است.
همه می دانند که انقلاب ٢۵ ژانویه ی مردم مصر بر بستر موجی از نارضایتی توده یی شکل بست. این نارضایتی ها که از اواسط دوران حکومت حسنی مبارک آغاز شده بود، به طور مشخص نئولیبرالیزه کردن اقتصاد سیاسی مصر را هدف گرفته بود. گسترش و تعمیق فساد و فقر و فلاکت و بی‌کاری از سه دهه ی پیش اعتراضات همه جانبه یی را (شورش گرسنه گان) دامن زده بود. آن چه در مصر حاکم شده بود، دستورات دیکته شده ی صندوق بین المللی پول بود که از زمان دولت سازنده گی در ایران نیز (تحت عنوان طرح تعدیل) آغاز شده و با عروج دولت نئولیبرال احمدی نژاد سرعت خارق العاده یی به خود گرفته است. مقایسه-ی آمارهای خط فقر، نرخ تورم، بی کاری، فساد، فحشا، خصوصی‌سازی و... حتا ایران امروز را در وضعی به مراتب وخیم تر از دوران حسنی مبارک نشان می دهد. (در مورد این آمارها می توانید به مقالات پیش گفته در ابتدای همین نوشته مراجعه کنید) به این ترتیب توده های معترض مصر برای نان و آزادی وارد میدان شدند. از سوی دیگر جنبش کارگری مصر نیز - که پیش از آغاز خیزش توده یی پرچم‌دار مبارزات گسترده علیه کل نظام سرمایه داری حسنی مبارک بود - با وجود ده‌ها اتحادیه و سندیکای رزمنده به میدان آمد و بدین ترتیب حاکمیت مصر در آستانه ی سقوط قرار گرفت.
(درافزوده: درباره ی جنبش کارگری مصر به اجمال پیش از این سخن گفته ایم اما توجه خوانندۀ علاقه مند را به "پرونده ی ویژه: جنبش کارگری در مصر" مندرج در نشریه ی دفتر ٢٦ نگاه جلب می کنم: مقالات:
- به عنوان مقدمه - نوشته ی: پریسا نصرآبادی
- جنبش کارگری مصر و انقلاب بیست و پنجم ژانویه، آن الکساندر، برگردان پریسا نصرآبادی) آن الکساندر در مقاله ی بسیار مفید خود "دینامیسم های موج اعتصاب" را می کاود و ضمن اشاره به انقلاب مصر "به مثابه ی قیامی هم علیه نئولیبرالیسم و هم اقتدارگرایی" از سه مرحله "در رشد و توسعه ی مبارزات کارگری بین ماه های فوریه و اکتبر ٢٠١١" سخن می‌گوید:
« رشد و تحکیم سازمان های کارگری هم در داخل و هم بین محل های کار جدا از هم، طی ماه مارس تا آگوست، زمینه یی را برای اعتصابات توده یی ماه سپتامیر و اکتبر فراهم کرد. در همین دوره، تغییرات مهمی نیز در آگاهی کارگران به وقع پیوست، هم چنان که تمرکز اعتراضات کارگران در محل های کارشان از "مبارک حقیر" به روسا و اعضای ارشد نهادهای دولتی تغییر جهت داد. موج اعتصاب ماه سپتامیر تغییر عظیمی را هم در سازماندهی مستقل و هم در آگاهی کارگران مصر نشان داد. تنها آن ماه در حدود ۵٠٠ هزار کارگر در اعتصابات و اعتراضات شرکت جستند، رقمی که به مراتب از شش ماه پیش از آن بیشتر بود. در حالی که تعداد شرکت کننده گان محتملاً کمتر از ماه فوریه بود. اما اهمیت اعتصابات ماه سپتامبر از آن جاست که [جنبش کارگری] در حال تغییر کیفی به سوی هماهنگی کشوری و اعتصابات وسیع قرار داشت. مهم ترین این وقایع، اعتصاب کشوری معلمان بود. اما دیگر اعتصابات هم‌آهنگ و وسیع، شامل اعتصاب منطقه یی کارگران تصفیه شکر و اعتصاب و اعتراض کشوری کارگران پُست بود. این تغییر چشم گیر بر حسب میزان هم‌آهنگی میان محل های کار، تغییر مهم دیگری نیز به دنبال داشت. این اعتصابات توده یی بودند که مطالبات اجتماعی عمومی را همراه با درجه یی از هدف مشترک که در نوع خود چالشی سهمگین برای شورای حاکم نظامی به وجود آورد، بیان می کردند. علاوه بر این اعتصاب معلمان که ٢۵٠ هزار تا ۵٠٠ هزار اعتصابی را بسیج کرد به صراحت خواستار استعفای وزیر آموزش و پرورش گماشته مبارک شد. و دیگر اعتصابات از قبیل اعتصاب کارگران حمل و نقل عمومی شروع به طرح مطالبات مشابهی کردند.
در طی این سه مرحله، ارتباط میان جنبه های دموکراتیک و اجتماعی انقلاب به طرق مختلف پیکربندی شد. اعتصابات توده یی ماه فوریه چه پیش و چه پس از سقوط مبارک، به طور اساسی تاثیر مشابهی بر رژیم گذاشتند. مقیاس بسیار وسیع اعتصابات و اعتراضات عمدتاً ناهماهنگ کارگری، تاثیر قدرت مند "مختل کننده" یی در نظم دولت داشت و جدا کردن بقیه ی جامعه از اعتراضات توده یی درمیدان التحریر و نقاط دیگر را ناممکن ساخت.» (پیشین، ص:٢٠١)
در همین برهه مشاهدات عینی کالینیکوس از جامعه ی انقلابی مصر روایت آن الکساندر را تائید و تصویب می کرد. خوش بینی یا ساده‌لوحی نبود. طبقه ی کارگر مصر به میدان آمده و- مانند کارگران اعتصابی نفت ایران -دولت حسنی مبارک را فلج کرده بود. انقلاب رو به پیش بود و مرحله به مرحله رادیکالیزه تر می شد. پیشرفت انقلابی که هژمونی آن را طبقه ی کارگر آگاه و متشکل و رو به تحزب به دست می گرفت، می توانست:
• کل حکومت سرمایه داری مصر را درهم بشکند.
• دست امپریالیسم آمریکا و صهیونیسم را از مصر قطع کند.
• جریان های ارتجاعی اخوان المسلمین و لیبرال ها و ته‌مانده گان حکومت حسنی مبارک را کنار بزند.
• جریان های انقلابی و کارگری در منطقه و کشورهای بحران زده را تقویت کند و راه جدیدی را برای طبقه ی کارگر تونس و الجزایر و یمن و لیبی و سوریه و عراق - حتا عربستان و بحرین - بگشاید و...
• دخالت مستقیم دولت آمریکا همه ی این روند را - تا لحظه ی حال - متوقف کرده است. این "اوبامایی های دموکرات حقوق بشری "درست مانند اسلاف خود یعنی "کارتری های ایضاً دموکرات حقوق بشری" به موقع وارد صحنه شدند و انقلاب نان و آزادی را به سمت "دموکراسی" و "انتخابات آزاد" مصارده کردند. حسنی مبارک - مانند محمدرضا پهلوی - عنصری گوش به فرمان بود. درست مثل ژنرال طنطاوی و همتایش قره باغی. دخالت مستقیم آمریکا و متحدانش (عربستان، قطر، ترکیه) در مصادره ی انقلاب مصر اظهر من الشمس است. وقتی که رجب طیب اردوغان در میدان تحریر قاهره مانند فرماندهان فاتح جنگ های صلیبی بر دوش پیاده نظام اخوان المسلمین شعارهای تند و توخالی ضد اسرائیلی‌اش را تکرار کرد، پرده های نمایش کنار رفته بود. حسنی مبارک رفت تا نظام سرمایه داری مصر با همه ی امکانات سرکوب (دولت) باقی بماند. ارتش آمریکایی مصر با حمایت آمریکا به سرکوب و عقب راندن جنبش کارگری مصر پرداخت. فرصت و فضا برای یارگیری و تقویت اخوان المسلمین مثل هلو در گلو مهیا شد. تا آن جا که حماس هم از دمشق به قاهره رفت و در کنار برادران خود ایستاد. پول و تبلیغات عربستان و قطر و ترکیه نیز کارساز افتاد تا یکی دیگر از ورژن های حزب عدالت و توسعه ی ترکیه با ایده ئولوژی اسلام نئولیبرال و در اتحاد نوشته و نانوشته با امپریالیسم آمریکا در منطقه حاکم شود. پیروزی جریان اخوان المسلمین در انتخابات پارلمانی ناشی از همین روی کرد بود. در "انتخابات" اول (ژانویه) ٧٠ درصد کرسی های پارلمانی مصر به تصرف دو حزب اسلامی درآمد. حزب آزادی و عدالت که مبلغ "اسلام معتدل" نئولیبرال ترکیه یی است ٢٣۵ کرسی از ۴٩٨ کرسی را اشغال کرد و١٢١ کرسی نیز به حزب افراطی النور رسید.
واضح است نتیجه ی انتخاباتی که زیر تانک و توپ و سر نیزه ی ژنرال های ارتش آمریکایی برگزار شود، جز این نتواند بود. دولت‌ها و جریان های سیاسی و افراد بر مبنای منافع طبقاتی خود عمل می کنند.هیچ کس به هیچ کس سر قدرت سیاسی تعارف نمی کند.هر که سازمان یافته تر باشد در کسب قدرت سیاسی موفق تر است....
(در افزوده من به هیچ وجه نقش روشن فکران چپ را در سازمان‌یابی، تشکل و تحزب طبقه ی کارگر عمده و بارز نکرده ام، با این حال معتقدم اگر از روشن فکر چپ سوسیالیست همین وظیفه نیز سلب شود، جنبش کارگری بخشی از حامیان و پیشگامان خود را از دست خواهد داد. من البته از روشن فکران چپ اجتماعی سخن می گویم و تاکید می کنم که امپریالیسم و متحدانش منتظر نخواهند شد تا "چپ سکتی و محفلی" از گودال جستجوگر گوگل خود بیرون بیاید و و پس از تکمیل یک مجلد "نیمه پنهان"نویسی سلانه سلانه برای جنبش کارگری مانیفست بنویسد. به قول آن عزیز "این ها گنده-گویی" است!)
باری اولین "انتخابات آزاد و دموکراتیک" مصر زیر سایه ی ژنرال ها برگزار شد و پارلمان جدید شکل گرفت. پارلمان اخوان المسلمین هنوز از راه نرسیده همان سیاست ها و برنامه هایی را در دستور کار خود قرار داد که دولت دست نشانده ی ناتو در لیبی اتخاذ کرده بود.
یورش همه جانبه به حقوق زنان در لیبی با آزادی چند همسری نطفه بست و در مصر اخوانی ها نیز کم و بیش مشابه بود:
• تقلیل سن ازدواج دختران.
• مبارزه با پوشش ضد مذهبی.
• اجازه به مردان برای آمیزش با جسد زنان تا ٦ ساعت پس از مرگ! این همه زن ستیزی نوبر انقلابی بود که برای نان و آزادی (و به تعبیر ما سوسیالیسم) آغاز شده بود. هر چند تعابیری مانند "بهار عربی" و "خزان عربی" برای شروع خیزش های توده یی منطقه توام با خوش‌بینی و بدبینی است، اما واقعیت این است که حتا در صورت پیروزی نهایی اخوان المسلمین کار انقلاب مصر را نباید تمام شده دانست.

"انتخابات" ریاست جمهوری و آموزه ها
١٦ ماه پس از خیزش توده یی نان وآزادی و ۴ ماه پس از آن که اخوان المسلمین ٧٠ درصد کرسی های پارلمان را کسب کرد، "انتخابات" ریاست جمهوری در شرایطی" دموکراتیک"و این بار هم تحت تدابیر امنیتی، پلیسی و نظامی دولت حسنی مبارک و البته زیر سایه ی نظارت آقای جیمی کارتر و ناظران "بی‌طرف" برگزار شد. با توجه به انتخابات قبلی نتایج کم و بیش از پیش مشخص بود. پیروزی قاطع اخوان المسلمین! اما چنین نشد...
خبرگزاری رسمی مصر (منا) شامگاه جمعه (٢۵ مه/ ۵ خرداد) گزارش داد که محمد مرسی (نامزد اخوان) و احمد شفیق (آخرین نخست وزیر حکومت مبارک) به ترتیب با آرای ٣/٢۵ درصد و ٩/٢۴ درصد به دور دوم رسیده اند. حمدین صباحی - که رسانه ها از او به عنوان نامزد "چپ گرا" یاد کرده اند - بدون هرگونه تشکیلاتی و در کمال شگفتی ۵/٢١ درصد آرای ماخوذه را به خود اختصاص داده است.
محمد مرسی حکایت همان حسن حبیبی است که در اولین انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران بعد از حذف جلال الدین فارسی به رقابت با ابوالحسن بنی‌صدر وارد شد. محمد مرسی از یک منظر می تواند تداعی گر بنی‌صدر هم باشد. هر دو پیش از انقلاب در میان توده های انقلابی چهره هایی ناشناس بودند. ماجرای مرسی اما از زوایه ی دیگری هم جالب است. او زمانی به میدان آمد که نامزد اول اخوان المسلمین (خیرات شاطر) رد صلاحیت شد. بی هوده نیست که طنازان مصری با چاپ کاریکاتورهای مسری در شمایل آدمک لاستیک میشلن به او لقب لاستیک زاپاس داده اند. در واقع اگر خیرات شاطر از فیلتر هیات نظارت می‌گذشت، نام مرسی هرگز نه در این مقاله و نه در هیچ تحلیل و خبر دیگری با این بس آمد شنیده نمی شد. همین مولفه ی ساده نشان می دهد که اخوان المسلیمن موفق شده در این مدت – از سقوط حسنی مبارک تا دو انتخابات اخیر – به اعتبار شرایط خاص پیش آمده، موفقیت هایی را کسب کند. این امر ناشی از وجود یک تشکیلات منسجم، متحزب و دارای سرمایه و کادرهای حرفه یی است. با این حال اقدامات ارتجاعی اخوان در چهار ماه گذشته (فاصله انتخابات مجلس تا ریاست جمهوری) به نحو قابل توجهی از آرای آنان کاسته است.
۴٠ درصد آرای آنان (٧٠ درصد کرسی های پارلمان) در کم‌تر از ۴ ماه به ٢٦ درصد کاهش یافته است. بدیهی‌ترین نتیجه ی چنین فرایندی افزایش سطح آگاهی توده های انقلابی نسبت به ماهیت ارتجاعی جریان اخوان المسلمین است.
آقای مرسی در سال های ٢٠٠٢ تا ٢٠٠۵ (دوران مشعشع حسنی مبارک) نماینده ی مجلس بوده و به عنوان رهبر حزب "آزادی و عدالت" در واقع از پوزیسیون نظام آمریکایی مبارک در قالب هایی متفاوت به "اپوزیسیون" رسیده است. شعار او نعل به نعل تکرار "رنسانس اسلامی" طیب اردوغان است. وی بارها از الگوی ترکیه ستایش کرده و در لحظه ی حال تنها گزینه ی مطلوب امپریالیسم آمریکاست. سپهبد خلبان احمد شفیق، یار و همکار شفیق حسنی مبارک است. فرمانده‌ی نیروی هوایی و سپس نخست وزیر. گفتم و تکرار می کنم که احمد شفیق را می توان با توجه به اوضاع انقلابی بهمن ۵٧ با چهره هایی همچون ژنرال ازهاری، ارتشبد جم، جمشید آموزگار و حتا رضا پهلوی مقایسه کرد. بخش قابل توجهی از آرای شفیق به اعتبار مخالفت جامعه ی ده درصدی مسیحیان قبطی با جریان‌های اسلام‌گرا، جذب شده است. برای رعایت اقتصاد کلام به این اندازه بسنده می کنم که یک طنزنویس مصری پس از راه یافتن به دور دوم این پیام سپاس را از طرف او به مردم مصر مخابره کرد:
«بسیار متشکرم! با شتر فرزندان تان را کشتم. اموال تان را به یغما بردم. در سخن رانی هایم به شعورتان خندیدم. با این همه شما من را به عنوان رئیس جمهور برگزیدید. از اعماق دل از شما تشکر می کنم. شما برای من همان مردم نادان و ناآگاه بمانید و من رئیس جمهور دائم شما خواهم بود.»
(قتلت اولادکم فی معرکه الجمل... و سرقت فلوسکم علشان ابنی المطار... و استهزت یعقولکم فی البرامج و اللقائات... و بعد کل ده، فاشکرکم من صمیم قلبی... کونوا الی شعبا جاهلا... اکن لکم رئیسا دائماً)
(درافزوده: کسانی که به ریش آلترناتیوسازی های بورژوایی می خندند و ترکیب گردایش هایی مانند پاریس و اولاف پالمه و واشنگتن را به تمسخر می گیرند، از احمد شفیق ها غافلند)
اما از نفر سوم این انتخابات یعنی حمدین صباحی به عنوان نماینده ی "چپ" ها یاد شده است. همین ابتدا و البته در انتهای این مقاله عرض می کنم که چپ سوسیالیست دلش را خوش نکند. این صباحی را درست نمی شناسم. او ممکن است آدم خوبی باشد(به مصداق این که جهنم را نیز آدم های خوب با نیت خیر سنگفرش کرده اند!) اما حداکثر وزن سوسیالیسم‌اش به پاره سنگ سوسیالیسم اولاند می رسد. شاید. پس از مناظره ی عبدالمنعم ابوالفتوح و عمر موسا بخشی از آرای ابوالفتوح به صندوق محمد مرسی رفت و مخالفان اخوان و روی برتافته گان از عمر موسا به سوی حمدین صباحی گرویدند. صباحی یک ملی‌گرای متمایل به جمال عبدالناصر است. ما قبلاً و به تکرار نوشته ایم که عروج جریان هایی که تحت عنوان "سوسیالیسم ملی" و "سوسیالیسم آفریقایی" اهدافی همچون استقلال در کنار آزادی از استعمار کلونیالیستی را دنبال می‌کردند و به نوعی زائده ی اتحاد جماهیر شوروی (کمونیسم بورژوایی) و زائیده ی دوران جنگ سرد بودند، گذشته است. صباحی در مقابل آن دو دیگر (مرسی و شفیق) شر کم‌تر است و با وجودی که گفته می شود در جریان انتخابات اخیر پرچم شعار نان، آزادی، عدالت اجتماعی را برافراشته اما واقعیت این است که اتخاذ این شعار نوعی موج سواری به قصد جمع کردن آرای چپ ها و کارگران بوده است. شعار اصلی صباحی "یکی از خودمان تلاش می‌کند" است و این احتمال که بخشی از آرای او در دور دوم انتخابات خنثا شود و بخش دیگر به نفع محمد مرسی سمت‌گیری کند، فراوان است.

بعد از تحریر
١. میزان مشارکت مردم در انتخابات ریاست جمهوری مصر کم تر از ۵٠ درصد بوده است. این رقم برای جامعه یی در شرایط انقلابی به مراتب کم تر از حد مورد انتظار است. چه کسی می داند ۵٠ درصد تحریمی به کدام جریان گرایش دارند؟
٢. به نظر می رسد چپ های سوسیالیست و کارگران متشکل انتخابات مصر را تحریم کرده باشند.
٣. این تحریم احتمالی و گسترده در کنار نزدیکی آرای ٣ نامزد مورد نظر افق متلاطم و دولت بی ثباتی را درآینده ی مصر تصویر می‌کند. نتیجه ی دیگر این بی ثباتی می تواند در استمرار حضور جنبش کارگری و به چالش کشیدن دولت جدید افق های تازه یی بگشاید.
٤. با وجود سابقه و تجربه ی جنبش کارگری و فعالیت اتحادیه ها و سندیکاها در جریان خیزش توده یی، عقب ماندن طبقه ی کارگر مصر از ٣ جریان پیش گفته نشان داد که تشکل های اتحادیه یی ظرف مناسبی در شرایط انقلابی نیستند و با هیچ درجه یی از رادیکالیسم نمی توانند سکوی طبقه ی کارگر برای کسب قدرت سیاسی باشند.
۵. عروج نسبی اخوان - علاوه بر همه ی مولفه هایی که پیشتر گفتیم - موید سازماندهی این جریان سیاسی است. طبقه ی کارگر بدون سازمان‌یابی و تشکل و صد البتهً تحزب با همه ی توانایی هایش، در نهایت بازنده ی رقابت بر سر کسب قدرت سیاسی خواهد بود.
انقلاب در مصر ادامه دارد. مستقل از این که جریان حمله برنده به ستاد شفیق(غروب سه شنبه ٩ خرداد) از کدام گروه بوده واقعیت این است که انقلاب مصر شکست نخورده . دست کم تا لحظه ی حال انقلاب شکست نخورده است. این بحث را با تکمیل بخش اول مقاله درخصوص آگاهی طبقاتی ادامه خواهیم داد...

****************

آگاهی (١)

پنجشنبه ٢٨ اردیبهشت ١٣٩١

درآمد
١. اولویت اصلی و فرعی ما در تجزیه و تحلیل مباحث اجتماعی و نوشتن هر مقاله از چند عامل معین برمی‌خیزد:
الف. نقد اقتصاد سیاسی سرمایه‌داری در حوزه‌های مختلف داخلی و خارجی، بی‌توجه به جناح‌بندی‌های غالب و مغلوب در صفوف سیاسی طبقه‌ی حاکم.
ب. نقد آلترناتیوهای بورژوایی حاکم شده یا در جریان کسب قدرت سیاسی که در حال حاضر دامنه‌شان از مصر (عمر موسا ـ اخوان المسلمین)، تونس (راشد الغنوشی و جریان متبوعش)، لیبی (باند مصطفا عبدالجلیل و محمود جبرئیل)، سوریه (برهان علیون)، عراق (ایاد علاوی) و تا ایران (از کنفرانس پاریس و استکهلم تا واشنگتن) پراکنده است.
پ. نقد سوسیال دموکراسی و رفرمیسم به عنوان قوی ترین گرایش و بدیل کنترل بحران سرمایه‌داری بازار آزاد و مهار جنبش کارگری رزمنده و چپ.
ت. به جز موارد سلبی پیش گفته، دفاع از سوسیالیسم چپ نیز - به عنوان موضعی اثباتی - در همین رده‌بندی قرار گرفته است.
طبیعی است با این حجم سنگین اولویت‌های نظری و البته گرفتاری همیشه‌گی امکان و فرصت مطالعه و پاسخ به همه‌ی نقدهایی که بر این قلم وارد می‌آید، واقعاً مقدور نیست. و اگر گاه و بی‌گاه در بعد از تحریرها اشارتی به آن‌ها می‌شود فقط برای احترام به نویسنده‌گان آن نقدهاست که گمان نزنند ما ایشان را به بازی نگرفته‌ایم. در مجموع بر این باورم که اگر نقد به نوشته‌های مخلص در راستای هر یک از موارد چهارگانه‌ی پیش گفته باشد، مستقل از اختلافات نظری و سبک کاری، باید همه‌ی آن‌ها را غنیمت شمرد و در راستای انکشاف مبارزه‌ی طبقاتی تلقی کرد. در غیر این صورت اگر کسی با این نوشته‌ی دوازده سال پیش من که جامعه‌ی مدنی مورد نظر محمد خاتمی را - در یک سخن‌رانی‌ام - به مدینة النبی پیوند زده‌ام، دچار پارانویا شده است، باید عرض کنم که عنوان آن مقاله برای آدمی که ریگی در کفش ندارد باید روشن باشد. "پاتولوژی جامعه‌ی مدنی از نظر ابن خلدون" فقط می‌تواند تا همین حد وارد بحث شود. گیرم که بعد از آن سخن‌رانی ـ مقاله‌ی معروف، نه فقط بولتن‌های محرمانه برای ما ساختند و به این جا و آن جا فرستادند، بل‌که.......که مپرس! دوستان توقع ندارند که من ریش جامعه‌ی مدنی ابن خلدون را به سبیل گرامشی پیوند بزنم؟ همچنین اگر بنده‌ی خدایی تصور می‌کند که ارزیابی تاریخی "معشوق مذکر" و عشق پاک در شعر و اندیشه ی عاشقانه و ناب سعدی و روزبهان بقلی شیرازی باید به استناد هژدهم برومر تنظیم شود، که باید عرض کنم من جز آرزوی سلامت تن و جان نمی‌توانم دعای خیر دیگری برای او و یارانش داشته باشم. ریشه‌ی همه‌ی مباحث - پایه‌ی کتاب به شدت سانسور شده‌ی "حالات عشق پاک من" - و تحلیل دقیق ماهیت معشوق در گذشته‌ی شعر عربی و فارسی نیازمند مراجعه به قران، متون عرفانی و صوفیه است. بله! می‌دانم که "دوستان" حتا نام کتاب‌هایی را که در رفرنس - فی‌المثل - مقالات سعدی شناسی من آمده است، نشنیده‌اند و نمی‌توانند این اسامی را تلفظ کنند. این هم لابد از فقر نظری بخشی از چپ ایران است که به شعر و ادبیات گذشته‌ی خود آشنا نیست. آنان می‌توانند در یک برهه‌ی زمانی دست‌کم سی سال از مطالعه‌ی پوشکین شروع کنند و با گورکی به پایان برسانند و نظرات لنین و بلینسکی و چرنیشفسکی و خراپچنکو را درباره‌ی فرمالیست‌ها و رمانتیک‌های روسیه بخوانند. سخت است. می‌دانم. "فعالیت کارگری و سوسیالیستی" اجازه‌ی سر خاراندن نمی‌دهد! می‌دانم. اما می‌شود کمی از گشت زنی در فیس بوک و کامنت نویسی ربط و بی ربط گذشت و به عنوان حامی فعالان کارگری زیر تیغ وارد مبارزه‌ی مادی طبقه‌ی کارگر شد. هر چند از راه دور! من چه کنم که سعدی پل الوار و لویی آراگون را نمی‌شناخت و به جای تحصیلات در آکادمی مسکو، به نظامیه‌ی بغداد رفته بود و با اشاعره آشنا شده بود؟

هر چه می گویم به قدر فهم توست
مردم اندر حسرت فهم درست

٢. در بخش دوم سلسله مقالات ٧ گانه‌ی "مبارزه‌ی طبقاتی برای افزایش دستمزد" قرار گذاشتیم که به مسائل مبرم جنبش کارگری وارد شویم و به مباحث مشخص‌تری از جمله: "موانع ایجاد تشکل‌های مستقل کارگری (استبداد، آگاهی، سبک کار)، تشکل به عنوان هدف [استراتژی تشکل محور] یا کسب هژمونی بر جنبش‌های اجتماعی ضد سرمایه، کمیته‌های سوسیالیستی کارخانه وضع حال جنبش کارگری (تعرضی یا تدافعی - یا هیچ کدام و هر دو؟) توازن قوا، بی‌ربط شدن چپ جدا مانده از طبقه (و البته جامعه) با مبارزه‌ی طبقاتی، تحزب طبقه‌ی کارگر و عدم امکان بسته‌بندی طبقه و صدور آن به "کافه‌های" فراسوی مرزها به قصد کسب آگاهی، مجازی شدن مبارزه‌ی طبقاتی و غیره" بپردازیم. اینک سر قرار آمده‌ایم.
٣. در بدو ورود به مبحث آگاهی تاکید بر این نکته ضروری است که مشارکت کارگران در هر جنبشی تا زمانی که از مسیر تکامل و تطور "طبقه در خود" به "طبقه برای خود" ١ (در این زمینه بنگرید به "فقر فلسفه") عبور نکرده اند همواره مشارکتی مشروط است. در غیر این صورت کارگران به پیاده نظام انواع و اقسام جریان های راست - از فاشیسم هیتلری تا سندیکای لخ والسایی - تبدیل خواهند شد. آیا کارگران به این دلیل مغلوب سیاست های کلاشانه ی رهبران سازشکار اتحادیه یی همچون لخ والسا شدند، که ناآگاه بودند؟ و یا زیر فشار کمونیسم بورژوایی حاکم بر لهستان به نئولیبرالیسم هار ریگانیسم ـ تاچریسم پناه بردند و از ترس مرگ خودکشی کردند؟ آیا اگر کارگران لهستانی یک دوره - برای مثال - در کلاس های تئوری گئورک لوکاچ شرکت کرده و دیپلم آگاهی طبقاتی گرفته بودند، به دام رهبران خود فروخته نمی افتادند؟ آیا اگر کارگران آنتی دیورینگ در جیب داشتند و چه باید کرد لنین را به حافظه سپرده بودند مرعوب فریب بورژوازی نمی شدند؟ و به امثال واتسلاو هاول تا سارکوزی رای نمی دادند؟ می توان پذیرفت که در جامعه یی مثل ایران که آلترناتیو چپ و مترقی سرکوب شده و مجال حضور نداشته همیشه انتخاب میان بد و بدتر بوده است اما در جامعه ی فرانسه چرا باید ماری لوپن دست کم ٦ در صد از ملانشون جلو بزند؟خاستگاه و منافع طبقاتی لومپن هایی که سال هاست دور و بر سارا پیلین – مک کین و به طور عام تر تشکیلات تی پارتی حلقه زده اند چگونه تفسیر می شود؟ دامنه های این پرسش سوزان از انحلال کمینترن و شکست انقلاب ١٩٦٨ فرانسه و اعتصاب کامیون داران شیلی علیه سالوادور آلنده (١٩٧١) و فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم واقعا موجود و ....فراتر می رود و از آتن و جاکارتا و تهران و پکن و پراک و بوداپست نیز می گذرد!

آگاهی طبقاتی از نظر مارکس
اصطلاح فلسفی "آگاه بودن" (Bewusstsein) در برابر واژه ی لاتین Conscientia Conscience=) - شعور- از سوی کریستیان ولف، در مُقام آلترناتیوی برای کلمه ی Apperzeption لایب نیتس به کار رفت و بعدها هگل در فصل دوم کتاب پدیدار شناسی روح این مفهوم را به "خودآگاهی" (Selbstbewusstsein) تغییر داد. مارکس در رساله ی پایان نامه ی خود ضمن سمپاتی به اصل اپیکوروسی "آزادی آگاهی" (مارس ١٨۴١) در برابر دترمینیسم دموکریتوسی موضع گرفت و به دفاع از اهمیت کنش آگاهانه ی انسان در روند دگرگونی کامل طبیعت پرداخت و بلافاصله از طریق تامل در آثار هگلی های جوان و آرنولد روگه موضوع "اصلاح آگاهی" را به میان نهاد.
مارکس از دوره ی "نقد فلسفه ی حق هگل" به بحث پیرامون باژگونه گی واقعیت در جامعه ی بورژوایی وارد شد و این ناراستی را در قالب یک فرایند تاریخی مشخص قرار داد. در دست نوشته های ١٨۴٣، مارکس با توجه به چیستی وجود دولت و دستگاه های مربوطه به عنوان منشا تولید، به تبیین خطوط آگاهی های کلی دست زد و به تدریج با وارد کردن مبانی اقتصاد سیاسی به این حیطه (گروندریسه) به وضوح نشان داد که نظریه های اقتصاد مالی و گزاره های ثابت اشکال ارزش کار و دستمزد، چگونه در ذهن کارگران به حقیقت مقدس تبدیل می شوند. در مسیر همین کشف بزرگ علمی بود که مارکس به این نتیجه‌ی مادی و درست رسید که تاریخ در ذهن انسان ها جریان ندارد و انسان ها براساس هستی مادی معین خود، تفکر معنایی خاصی را نیز حمل می‌کنند. رابطه یی که بر مبنای رشد نیروهای مولد شکل می گیرد و جهت گیری های تاریخی را رقم می زند. مارکس در ایده‌ئولوژی آلمانی - که در حد فاصل سپتامبر ١٨۴۵ و مه ١٨۴٦ نوشته شد - به وضوح آگاهی را به هستی آگاه (das bewusstersein) تغییر داد و از این اصل علمی که "آگاهی هرگز نمی تواند چیزی جز هستی آگاه باشد" دفاع کرد و چنین نوشت: «این آگاهی انسان‌ها نیست که هستی اجتماعی شان را تعیین می-کند. بل که برعکس زنده گی اجتماعی ست که آگاهی شان را شکل می دهد». مارکس به صراحت و با تاکید بر اصل هستی ٢ ادامه می دهد: «هستی انسان ها فراشد واقعی زنده گی آنان است. اگر در تمام ایده ئولوژی ها، انسان و مناسبات انسانی باژگونه وانمود می شود، چنان که پنداری در قاب تاریک خانه ی یک عدسی باژگون نما ظاهر شده اند؛ خود این پدیده ها نیز از فراشد تاریخی زنده گی آنان منتج شده است».٣ مارکس در دست نوشته های ١٨۴٣ با اشاره به این که پرولتاریا به عنوان "طبقه یی از جامعه ی مدنی که طبقه یی از این جامعه نیست" ۴ این سوال را مطرح کرد که چگونه از طبقه یی که از نظر فرهنگی عقب مانده است می توان انتظار داشت که با فرهنگ مسلط طبقه ی حاکم مبارزه کند و خود را از شر توهمات آن نجات دهد؟ چگونه می‌توان جامعه را دگرگون کرد، در حالی که عنصر دگرگون کننده (پرولتاریا) خود در نظام بازنمایی (ایده ئولوژی بورژوایی حاکم) شکل گرفته است؟ نظامی (بورژوایی) که واقعیت را باژگونه نشان می دهد و توهم را به جای آگاهی می نشاند. از همه مهم تر از کجا می شود فهمید که باید به عمر این نظام بورژوایی پایان داد؟ مساله یی که مارکس در پی حل آن بود در این صورت بندی خلاصه شده بود: «ایده ئولوژی حاکم بر هر جامعه ، ایده ئولوژی طبقه ی حاکم است». ارنست مندل در نقد نظریه ی پاسیفیستی نئومارکسیست ها و هربرت مارکوزه - که با استناد به عبارت پیش گفته به انفعال طبقاتی می گراید - و در جریان تبیین فراشد طبقه و تحلیل جریان ایده‌ئولوژی حاکم و نسبت آن به آگاهی طبقاتی به روند تبدیل کارگران به طبقه اشاره می کند: «بخش هایی از طبقه ی کارگر فرزندان نواده گان و یا نبیره گان مزد بگیران شهری هستند. برخی دیگر اسلاف شان کارگران بخش کشاورزی و دهقانان بی زمین بودند. و دست آخر مابقی بازمانده گان نسل اول و یا دوم خرده بورژواهایی هستند که مالک برخی وسایل تولیدی بوده اند. از سوی دیگر بخشی از طبقه ی کارگر در کارخانه های بزرگ مشغول به کارند... بخش هایی از طبقه ی کارگر سال های مدیدی را در شهرهای بزرگ زنده گی کرده اند. مدت هاست که سواد خواندن و نوشتن را فرا گرفته اند و تجربه ی فعالیت متشکل سندیکایی و آموزش سیاسی و فرهنگی را پشت سر دارند. بخش دیگری از کارگران در شهرهای کوچک و روستاها زنده گی می کنند و از تجربه ی فعالیت اتحادیه یی بی بهره اند. بخش هایی از طبقه ی کارگر در کشورهای مستقل به دنیا آمده اند و بخش هایی دیگر در کشورهای مستعمره که سال ها برای استقلال جنگیده اند. اگر به تمام این تفاوت های تاریخی و ساختاری، تفاوت در قابلیت‌های فردی هر مزد بگیر را هم اضافه کنیم - مقصود صرفاً تفاوت در میزان هوش و قدرت تعمیم تجربیات بلافصل نیست، بل که انرژی، توان، شخصیت، مبارزه جویی و اعتماد به نفس هم مورد نظر است - دیگر فهم این نکته که در انکشاف تاریخی طبقه ی کارگر ظهور قشربندی های مختلف بر حسب میزان آگاهی طبقاتی او اجتناب ناپذیری است نباید چندان دشوار باشد. این فراشد تاریخی تبدیل به یک طبقه شدن است که در مقطع زمانی معین میزان آگاهی درون طبقه که همواره متغیر است را باز می تاباند.» (E.Mandel,1970.p.13)
چنان که خواهیم گفت واضح است که مندل در برداشت خود از جمع بندهای مارکس (خانواده ی مقدس) با بخش هایی از نظریه حزب و سازمان یابی لنین در "چه باید کرد" و مباحث نظری "تاریخ و آگاهی طبقاتی" لوکاچ همراه شده است. اما مارکس در "خانواده ی مقدس" به وضوح حکم دیگری رانده بود: «پرولتاریا مجری حکمی ست که مالکیت خصوصی با ایجاد پرولتاریا بر ضد خود صادر کرده است... مساله این نیست که در لحظه ی معین این یا آن پرولتر و یا حتا کل پرولتاریا چه چیزی را هدف خود می داند، مساله این است که پرولتاریا چه هست و بر اساس هستی خویش از نظر تاریخ چه کاری را ناچار است انجام دهد.»
مارکس به درستی معتقد بود آگاهی طبقاتی در گذار شکل بندی تدریجی هر طبقه از آنتی تز جامعه پیشین به سنتز جامعه ی تحقق یافته، صورت می بندد. هستی از نظر مارکس قالب دیالکتیک است. (هگل دیالکتیک را ظرف هستی می دانست) از نظر مارکس هستی و دیالکتیک تعینی واحد را می سازند و هرگونه فلسفه ی هستی فقط با مصداق آن و به طور مشخص طبقه تعریف می‌شود.
(در افزوده: این تعبیر لوکاچ از مارکسیسم که "طبقات اجتماعی یگانه فاعل های تاریخ هستند" (تاریخ و آگاهی طبقاتی، ترجمه ی پوینده، ص: ٢٢) درک درستی است. در مقابل چنین درکی از نقش تغییردهنده ی طبقه؛ همان قدر اهمیت دادن به نقش فرد و محفل - از هگل و پلخانف تا سارتر - و آویختن به من ناکران مند فیخته یا همان تعبیر "من استعلایی" و بینش های پوزیتیویستی دکارتی و فاعل فردی و غیره، بی ربط است).
به نظر مارکس (خانواده ی مقدس) "هدف و کنش تاریخی پرولتاریا آشکارا و به گونه یی برگشت ناپذیر، در شرایط زنده گی اش پنهان شده است. همان طور که در کل سازمان یابی جامعه ی بورژوایی امروز نهفته است. این جا نیازی نیست توضیح دهیم که بخش بزرگی از پرولتاریای انگلیسی و فرانسوی هم اکنون از وظیفه ی تاریخی خویش آگاه شده اند و پی گیرانه می کوشند تا این آگاهی را به سوی روشنی تام پیش ببرند." در واقع اشاره ی ارنست مندل به تفاوت های مکانی و زمانی طبقه ی کارگر در ارزیابی میزان آگاهی طبقاتی با اشاره به همین نظر مارکس آب بندی شده است. جهان نگری مارکس بر اساس فهم تمامیت مشخص هستی پرولتاریا شکل بسته است. مارکس به جای طرح ضرورت آگاه سازی یک به یک کارگران و سنجش بی هوده ی اندازه ی سواد، دانایی و آموزش مدرسه یی یا دانشگاهی ایشان (یعنی یکی از قطب نماهای اصلی لوکاچ و مندل) به مولفه ی بسیار مهم موقعیت هستی شناسانه ی خود طبقه اشاره می-کند. آگاهی کارگران ارتباطی با میزان دانش فلسفی آنان و مطالعه و نقد فلان متن سیاسی اقتصادی ندارد. برخلاف منطق حاکم بر انترناسیونال دوم(پوزیتیویسم) و برنامه ارفورت، مارکس به شیوه یی هوشمندانه معتقد بود که پرولتاریا به نظام جامعه ی طبقاتی خاتمه خواهد داد. در چنین متنی آگاهی طبقاتی مترداف اطلاع از رسالت تاریخی طبقه است. مارکس در قطع نامه ی بین الملل اول درباره ی "کنش سیاسی طبقه ی کارگر" - در کنفرانس لندن، سپتامبر١٨٧١، متعاقب کمون پاریس - به وضوح اعلام کرد که از مبارزه ی هر روزه و اتحادیه یی کارگران آگاهی آنان درباره ی ضرورت جمع کردن بساط نظام بورژوایی شکل می گیرد. (به مبحث تریدیونیونیسم و نظریه ی لنین پیرامون انتقال آگاهی طبقاتی از خارج طبقه "چه باید کرد" برخواهم گشت). مارکس در قطع نامه ی پیش گفته نوشت: «وحدت نیروهای طبقه ی کارگر که اکنون ناشی از مبارزه ی اقتصادی آنان است باید در عین حال همچون اهرمی در پیکار این طبقه علیه نیروهای سیاسی زمین دار و سرمایه داران به کار گرفته شود. در وضعیت مبارزاتی طبقه ی کارگر جنبش اقتصادی و کنش سیاسی این طبقه به طور جدایی ناپذیری با یک دیگر متحد هستند.» به نظر مندل - که تا حدودی بیان گر همین نظریه مارکس است - «پرولتاریا در روند خودآگاهی در جامعه به کنش می پردازد. به بیانی دیگر در پیکار با سرمایه است که به جایگاه و نقش خویش در جامعه ی سرمایه داری پی می برد و به آگاهی طبقاتی دست می‌یابد. اما آگاهی که به واقع به مثابه ی سوژه است به هیچ وجه ثابت و پایدار نبوده و بر طبق یک سلسله قوانین ثابت و مکانیکی شکل نمی گیرد، بل که فرایندی دیالکتیکی است. رهایی پرولتاریا پیکاری است در قالب وحدت دیالکتیکی نظریه و عمل. اما در این وحدت عنصر آگاهی را نباید به صورت نظریه ی "ناب" متصور شد. چرا که آن بخش از آگاهی "نظری نهفته و نامریی" تنها توسط کنش در واقعیت خارج از نظریه است که می تواند به این آگاهی به نقد موجود افزوده شود و موجب ارتقای آن گردد.» (Ibid.p.12) [به این بحث باز خواهم گشت]
ادامه دارد...

بعد از تحریر
در تاریخ متاخر سنت های چپ سوسیالیست ایران یک سلسله پلمیک صورت بسته که از چند منظر مهم است. به لحاظ سطح مباحث تئوریک و سیاسی این پلمیک ها در زمان خود - و حتا در دوران ما - از اعتبار خاصی برخوردارند. از موضع رعایت پرنسیپ و فضای رفیقانه و صمیمانه و سوسیالیستی (انتقاد از خود و طرف مقابل) آن پلمیک ها هنوز می توانند مشق شب دوستانی واقع شوند. این دوستان سطح پلمیک های جاری در چپ متشتت ایران را گاه از دعوای قیصر و برادران آق منگول نیز فروتر کشیده اند. باری در یک سوی آن پلمیک های کم مانند رهبری مجاهدین م. ل و در سوی دیگر رهبری سچفخا ایستاده اند. بزرگانی مانند تقی شهرام و حمید اشرف که برای همیشه بر تارک تاریخ چپ ایران خواهند درخشید. در جریان یکی از آن پلمیک ها از آگاهی طبقاتی هم بحث شده است. مباحثی مانند روشنفکران چپ ؛ نحوه ی انتقال آگاهی به میان طبقه ی کارگر ؛ ارزش کتاب و البته آثار سوسیالیستی از جمله چه باید کرد و..... در شمار مولفه هایی است که در آن مباحث رفیقانه میان دو تشکیلات با دو خط مشی متفاوت مطرح شده است.تاکید شهرام بر این نکته ی مهم که آگاهی طبقاتی فقط کتاب و "چه باید کرد" نیست و انتقاد از این سبک کار که در جریان کسب آگاهی جنبش کارگری نباید دنباله رو و زائده ی "جنبش روشنفکری" باشد؛ هنوز و تا همیشه معتبر است.....

محمد قراگوزلو

QhQ.mm22@Gmail.Com

پی نوشت‌ها:
_______________________________________

١ . مقوله ی "طبقه ی در خود" در مفهوم عینی از طبقه در جامعه شناسی مارکس ریشه دارد. بر طبق این مفهوم طبقات اجتماعی بر اساس موقعیت عینی شان در فراشد تولید و مستقل از سطح آگاهی شان مشخص می شوند. می دانیم که مارکس جوان در مانیفست و دست نوشته های ١٨۵٢-١٨۵٠، مفهوم ذهنی از طبقه را مطرح کرده بود. مطابق این برداشت طبقه ی کارگر تنها در جریان مبارزه یعنی بعد از رسیدن به حداقلی از سطح آگاهی های طبقاتی ست که یک طبقه می شود. بوخارین هم در رابطه با یکی از فرمول های کتاب "فقر فلسفه"، برای مفهوم ذهنی، اصطلاح مقوله ی "طبقه برای خود" را در مقابل با تعریف عینی یعنی مفهوم "طبقه برای خود" ابداع می کند. در این رابطه بنگرید به:
Mandel Ernest (1970) The Leninist Theory of organization, International Social Review, vol.31/No.9/ London.
٢ . در مورد "چیستی هستی" بنگرید به کتاب پر ماجرای:
قراگوزلو. محمد (١٣٨٧) درآمدی به اگزیستانسیالیسم و حکت متعالیه، دگرباش کشی تاریخی، تهران: قصیده سرا.
این کتاب در تیرماه ١٣٨۴ تحویل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شد و پس از سه سال سکوت، ده ها رفت و برگشت و نامه پراکنی و تضمین کتبی و رسانه یی ناشر و نویسنده مبنی بر درج همزمان پاسخ مراکز معتبر دانشگاهی و حوزوی به مباحث فلسفی مطروحه در ذیل هر صفحه یا ضمیمه، سرانجام چند آب شسته رُفته تر!! در سال ١٣٨٨ منتشر شد. تاریخ مقدمه ١٣٨٢، تاریخ چاپ ١٣٨٧، تاریخ انتشار ١٣٨٨!!
٣ . ایده ئولوژی آلمانی چند بار و از سوی چند مترجم به فارسی ترجمه شده است. نگارنده به دلایلی ترجیح داد به هیچ یک از این برگردان‌های مشخص اشاره نکند، چنین است خانواده ی مقدس، و فقر فلسفه و تزهایی درباره فوئر باخ.
۴ . درباره ی نظر مارکس و... پیرامون جامعه ی مدنی، نگارنده در فصل دوم کتاب "فکر دموکراسی سیاسی" (١٣٨٧، تهران: نگاه) بحث کرده است.