از کانون تاکنون
باید در برابر حکم غیرانسانی اعدام ایستاد
بهجای مقدمه
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۳ زندانی سیاسی از زندان اوین به زندان قزلحصار با فریبکاری و اقدامی سرکوبگرانه تبعید شدند؛ من یکی از آنان بودم. هدف از تبعید و چرایی آن را بهوقت دیگری میسپارم. ما در قزلحصار که سعید ماسوری آن را قزل اخدود نامید، به بند امن واحد سه منتقل شدیم. نامهی حمزه سواری در آن زمان گوشهای از شرایط بند را به تصویر کشید. بند امن، بندی نعلی شکل است که سلولهای انفرادی آن برای نگهداری زندانیان قبل از اجرای حکم اعدام در نظر گرفتهشده است. در فرعی ۱۵ نفر از زندانیان کورد و بلوچ بودند که اینک ۷ نفر از آنان اعدامشدهاند؛ در فرعی دیگر محکومان داعش قرار داشتند. چهار سلول از یک راهرو به ما تعلق گرفت با این تفاوت که درب باز بود و ما میتوانستیم با سایر زندانیان محکوم بهصورت محدود در ارتباط باشیم. هر بار که درب سالن باز میشد یا درحال منتقل کردن کسی برای روزهای قبل اعدام بود یا کسانی را برای اجرا منتقل میکردند. دیدن زندانیان اعدامی همهی ما را تحت تأثیر قرار میداد. این برای ما که از اوین تبعید شده بودیم تازگی داشت، اما زندانیانی که قبلاً در گوهردشت محبوس بودند متأسفانه در سالهای حبس طولانی خود، از این فجایع زیاد دیده بودند؛ البته چیزی از بهت و ناراحتی آنان کم نمیکرد. دیدن بندهای مختلف ازجمله جوانان و افراد زیر حکم مرا بر این داشت که متنی در این مورد بنویسم. متن نوشته شد، اما به خاطر فضای خاص و انتقال ناگهانی موفق به انتشار در آن زمان نشدم.
هنگامیکه به واحد ۴ منتقل شدیم ذهن و روح و روان ما درگیر با همان زندانیان اعدامی و مصائب خانوادههایشان بود آنها بارها از ما کمک خواسته بودند و ما ابزاری نداشتیم جز آنکه صدای آنان باشیم. بعد از اعدام سریالی کوردهای اهل تسنن که با بسیاری از همبندیانم سالها در گوهردشت حبس کشیده بودند و افزایش اعدامها، تصمیم جمعی بر آن شد که هر سهشنبه اعتصاب غذا کنیم. سهشنبه اغلب یا روز اجرا بود یا روز قبل از اجرای حکم اعدام. اعتصاب کردیم و «کارزار سهشنبههای نه به اعدام» شکل گرفت که من ۱۴هفته در آن مشارکت داشتم. همبندیان سابقم با سایر اعضای کارزار در زندانهای دیگر، این کارزار را شجاعانه تا امروز ادامه دادهاند.
در بند امن انسانهای زیادی را دیدم که قاتل و جانی زاده نشده بودند اما ذیل یک ساختار تماماً نابرابر دست به قتل زده بودند یا مرتکب جرائمی شده بودند که ریشههای فردی و شخصی در آن از کمترین نقش برخوردار است. هر زندانی محکوم را که میدیدم ردش را از مدرسه، جامعه و خانواده میگرفتم و میدیدم که چقدر ساختارهای کلان و حکومت در تبدیل یک انسان به قاتل یا مجرم نقش برجسته دارند؛ این مسئله علت اصلی نوشتن این یادداشت بود. کودکانی که در فقر و تبعیض و فضای پرآسیب بالیده بودند و بهجای مدرسه راهی خیابان و ازآنجا کارشان به کانون اصلاح و تربیت و زندان کشیده شده بود.
یا جوانانی که جوانی نکرده پیر شده بودند و در حالی منتظر چوبهی دار بودند که نمیدانستند چگونه شد که قاتل و مجرم شدند و در رؤیاهایشان خوابی بود که در آن بختک اعدام نباشد.
یکی از این جوانان علیرضا دانشآموزم بود که به اتهام قتل منتظر اجرای حکم بود. من او را از وقتی نوجوانی پرشور بود میشناختم و حالا در برابرم از این میگفت که پشیمان است از اینکه کسانی را کشته اما بسیار ظلمستیز بود و از تبعیضی که در حقش شده بود میگفت. تنها علیرضا نبود، با سلیمان زندانی بلوچ حرف میزدم و میدیدم که چگونه او از سن کودکی پایش به امنیتیترین زندانها بازشده است.
این یادداشت برای آن کسانی نوشتهشده که میگفتند ما از کانون تاکنون در زندان هستیم؛ به یاد علیرضا که شنیدم در قزلحصار به دار آویخته شد و برای سلیمان که حکم اعدامش برای اجرا رفته است.
من به خاطر اعدام علیرضاها پر از خشم هستم اما درعینحال برای توقف ماشین اعدام پر از امید. امیدوارم روزی فرابرسد که قتل و جرم و جنایت رخت ببندد و اعدام متوقف گردد. شک ندارم که ممکن است اما سخت. یقین دارم که اعدام مانع هیچ قتل و جرمی نخواهد شد. در عین حال اعدام اصلیترین ابزار سرکوب است پس در برابر اصلیترین ابزار باید بیشترین مقاومت را نشان داد و در برابرش ایستاد. متن زیر در بند امن زندان قزلحصار نوشته شده است و فکر میکنم هنوز موضوعیت خود را از دست نداده است.
دی ۱۴۰۳
از کانون تاکنون
اینک که دستبهقلم شدهام امیدوارم بخشی از شرایط غیرانسانی و فاجعهبار حاکم بر زندان قزلحصار برای مردم و افکار عمومی آشکارشده باشد. آنچه میخواهم بنویسم در مورد بخشی از زندانیان است که در شرایط فاجعهبار و تحت شرایط روانی اسفناک در انتظار اجرای حکم زندان هستند. طی سالهای گذشته که به خاطر فعالیت در حوزهی آموزشی و کودکان احضار، بازجویی و بازداشت و زندانیشدهام. وقتی بازجویان با ارعاب و تهدید و انتساب اتهامات واهی خطونشان میکشیدند و وعدهی زندان و اخراج میدادند، همواره میپرسیدند که شما معلمان چه میخواهید؟ پاسخ روشن بود. ما نمیخواهیم نسبت به ستم و تبعیض و فقری که بر معلمان و دانشآموزان و بهتبع آن به جامعه و مردم ازجمله طبقات فرودست و تحت ستم میرود سکوت کنیم.
ازنظر بازجویان خروج از «فعالیت و مطالبهگری معیشتمحور» آنهم با قید و شروط آنان گناهی نابخشودنی بود. به خاطر همین آنها همواره تشکلهای وابسته را ستایش میکردند و نوشتن نامه به دولت و صرفاً از نانوآب خود حرفزدن را توصیه و حتی برای ما الگو هم معرفی میکردند. برای آنان ورود به مسائل جامعه بهویژه با نگاهی به ناکارآمدی ساختاری و حضور در خیابان برای مطالبهگری خط قرمز و گناهی نابخشودنی بود. با این نگاه «دفاع از حقوق دانشآموزان و مخالفت با تجاری و پولیسازی آموزش و پیوند با طبقات تحت ستم مصداق بارز اجتماع و تبانی» بود و تشکلهای صنفی و شورای هماهنگی را گروهک مینامیدند/مینامند تا فعالان صنفی را مقهور کنند. این نگاه از گلوی استمرارطلبان و جاده صافکنهای سرکوب از طیف درون حکومتی تا باندهای فاشیستی/امنیتی را ما بارها شنیدهایم. چه مدعیان اپوزیسیونی که تجمعات معلمان در سالهای قبل ازجمله ۱۴۰۰ را «مصرف خیابان» مینامیدند چه تشکلهای وابستهی اصولگرا و اصلاحطلب که آن را «اردوکشی خیابان علیه دولت مطلوبشان» میدانستند/میدانند. این ادبیات بازجوها برای ما آشنایی داشت/دارد.
از همین رو است که اعتراض به فقدان بودجهی عادلانه و آموزش طبقاتی از طریق تشکلهای مستقل، مصداق بارز اقدام علیه امنیت بوده است. آنها آشکارا میخواستند که به حقوق دانشآموزان و فساد ساختاری ورود نکنیم و از عضویت در تشکلهای مستقل صرفنظر کنیم و حتی صریح میگفتند که حقوحقوق دانشآموزان و پرداختن به کودکان طردشده از مدرسه ربطی به فعالان صنفی ندارد.
پاسخ معلمان و فعالان پیشرو به این اتهامات مشخص و آشکار بوده است. بارها در دفاعیات و مواضع گفتهایم که مسئلهی کودکان طردشده از مدرسه یک مسئله و آسیب فرعی ناشی از علاقه یا بیعلاقگی دانشآموز به امر تحصیل نیست. کودکان از مدرسه بازنمیمانند بلکه به میانجی سیاستها و برنامههایی که منافع اقلیتی را تأمین میکند از مدرسه طرد میشوند. همان اقلیتی که گلوگاههای قدرت و ثروت را در اختیار دارند و پاسخگو نیستند و درحالیکه برای اکثریت کودکان فقر و فلاکت را رقمزدهاند برای فرزندان خود بهترین رفاه و آموزش را فراهم میکنند. آنان در تولید ثروت نقشی ندارند اما غارت ثروت عمومی کسبوکارشان است.
سیاستهایی که منبعث از ساختار کلان اقتصادی و سیاسی است و خدمات اجتماعی ازجمله بهداشت و آموزش را کالایی و پولی میسازد تا چپاول بیشتری انجام دهد. سیاستهایی که ذیل آن نهاد مدرسه، به نهادی بازتولید کنندهی سلطه و ایدئولوژی طبقهی مسلط و حاکمیت تبدیل میگردد و راه خلاقیت و تفکر انتقادی را بر کودکان میبندد و دانش آموزان را با نگاهی کالایی و پولی، نیروی کار ارزان و رام برای آینده میخواهد که تمام ذهن و آگاهیاش را با آموزشی بسیار ارتجاعی انباشته کرده است.
همان سیاستی که زمینههای جرم و جنایت و قتل را برای کودکان و نوجوانان رقم میزند و درعینحال با ابزار اعدام و برای سرکوب جامعه ذیل نظام حقوقی که اصلاً تناسبی با اکنون کشور ندارد سرهای قربانی را به چوبه دار میسپارد. سیاستی که از مسیر انباشت سرمایه و غارت فرودستان، ثروت عمومی را اختصاصی میکند. ثروت برای آموزش کیفی و عادلانه و رایگان هزینه نمیشود بلکه در راستای ساختن زندانها و تقویت نیروی سرکوب. اینگونه است که زندان و اعدام بخشی از سرنوشت کودکانی میشود که نه مجرم، بلکه قربانیان این سیاستهای ساختاری، ضدانسانی و نابرابر هستند.
به خاطر همین همیشه علاقهمند بوده و هستم به نقش مدرسه و نهاد آموزشی و حتی معلمان در سرکوب بپردازم و همواره رد پای زندان را در مدرسه و سیاستهای مشابه را دیدهام. قزلحصار فرصت یگانهای است که از نزدیک با آن دسته از زندانیانی مواجه شوم که هنوز در رخسارشان ردی از کودکی به تاراج رفته دیده میشود. در بند مجاور بند امن، بند جوانان قرار دارد. جوانانی ۱۹ تا ۲۵ ساله که به اتهام قتل و جرائم خشن مانند سرقت مسلحانه یا تجاوز منتظر حکم اعدام هستند. هر بار که با یکی از محکومان فرصت کوتاهی برای گفتوگو یافتم یا روایتشان را از دیگران شنیدم ردی از سیاستهایی را یافتم که کودکی آنها را به یغما برده است. همان سیاستهایی که ما به خاطر مخالفت با آنها متهم و محکومشدهایم و محل نزاع با بازجویانی است که جز پروندهسازی برای فعالان عرصههای مختلف و تهدید و ارعاب چیزی به ذهنشان خطور نمیکند.
پیش از قزلحصار و مواجهه با زندانیان اعدامی، همواره باور داشتم نقش ساختارها در بروز جرم و جنایت خیلی مؤثر است و فروکاستن آن به انگیزههای فردی و روانشناختی صرف، کاری است که در تمام دنیا قدرتها برای حفظ خود انجام میدهند. در قزلحصار بنابر مشاهدات و گفتوگوهایم با تعدادی از این محکومان متوجه شدم که مشخصاً نقش نظام آموزشی و مدرسه در این امر بسیار اساسی و تعیینکننده است. فقر و نداری و محرومیت، تعلق به گروههای حاشیه و تحت ستم، طردشدن از مدرسه، فقدان حمایتهای اجتماعی و دولتی، از علل اصلی سوق دادن کودکانِ در معرض خطر به سمت جرائم است.
اصطلاح از «کانون تا کنون» عبارتی رایج بین زندانیانی است که در سن کودکی پایشان به کانون اصلاح و تربیت باز شده و تا کنون در حبس هستند. برخی از آنان در سن کودکی و دانشآموزی مرتکب خطایی شدهاند و برخی بیگناه هستند. این کودکان بهجای برخورداری از مشاوره و خدمات مددکاری با هدف اصلاح بهصورت تنبیهی روانهی کانون شده و بعد از ۱۸سالگی به زندان منتقلشدهاند و تاکنون در زندان هستند. تأسفبار اینکه اکثر آنان با اتهامات سبک بازداشت و روانهی کانون شده اما در زندان با انواع جرائم سنگین و خشن و خلافکارهای حرفهای همسفره و همبند شدهاند. بسیاری از آنان بعد از آزادی از کانون در فقدان حمایتهای اجتماعی مرتکب جرائم جدیدی مانند سرقت و قتل و قاچاق مواد مخدر شده و برخی در زندان و درون باندهای خلاف جذبشده و حتی مرتکب قتل در نزاعهای باندی یا فردی شدهاند. محکومانی هم هستند که مستقیم در سن کودکی به زندان منتقل و در بین افراد بزرگسال با اتهامات سنگین از کودکی به سن جوانی رسیدهاند. بسیاری از آنان اصلاً گمان نمیکردند روزی قاتل شوند چون اصلاً انگیزهی قتل نداشتند.
حال سؤال اساسی این است برای کودکانی که از حداقلهای زندگی و آموزش محروم و به حاشیه راندهشدهاند، برای کودکان اعماق و محذوف، که خشونت بخشی لاینفک از زندگیشان بوده است، کودکانی که در شرایط نابرابر و تحت تبعیض، استثمار و استبداد زیستهاند، آیندهای جز کانون، بند جوانان قزلحصار و اعدام یا حبس طولانی میتوان تصور کرد؟ کدامیک از این جوانانِ در انتظار چوبه دار از مادرِ خلافکار، جانی و قاتل متولد شدهاند؟ کجای برنامههای آموزشی، تربیتی که وجه ایدئولوژیک آن آشکار است عاری از خشونت بوده است؟
خشونت علیه سلب مالکیت شدگان، خشونت نهفته در سرکوب دستمزد و معیشت فرودستان و طبقه کارگر و خشونتی که بهصورت سامانمند علیه هر شکلی از آزادی و حق تعیین سرنوشت، حقوق و کرامت انسانی و از همه مهمتر خشونت نهفته در سازوکارهای ایدئولوژیک بهخصوص در نهادهای آموزشی چون مدرسه و دانشگاه و ... که تمام هستی این کودکان دیروز و محکومان امروز را احاطه کرده است؛ شرایط سراسر تبعیض و نابرابر امروز نهتنها امری طبیعی نیست بلکه برساخت سیاستهای کلان سرکوبگر طبقه حاکم و بهشدت امری سیاسی و طبقاتی است.
بهحاشیه راندهشدگان و محذوفان نهتنها ارتش ذخیرهی حامیان ساختار استبدادی و فاشیستی و عاملان خشونت نیستند بلکه قربانیان خشونت ساختاری هستند و با ادامهی این نظم ناعادلانهی سرمایه سالارِ استبدادمحور، دور از انتظار نیست که کودکان و نوجوانان ناامید و مأیوس درحالیکه کودکیشان به یغما رفته است، کودکانی که از سر فقر راهی خیابان میشوند یا در بازار کار استثمار میشوند، به سمت جرم و جنایت کشیده شوند.
این نوجوانان وقتی زندگی به یغما رفته و نداشتههای خود را با زندگی پر زرقوبرق و لاکچری طبقهای مقایسه میکنند که نمود آن در باستی هیلز است، وقتی در فضای مجازی با صحنههای جشن و پارتی فرزندان طبقه مسلط و دارای ثروت و قدرت روبرو میشوند که هزینهی یکشب آن دهها برابر حقوق سالانهی کل خانواده است (تازه اگر حقوق ثابت داشته باشند)، چون آگاهی طبقاتی ندارند و ریشههای این نابرابری را درک نکردهاند و در فقدان نیروی سیاسی و اجتماعی که بتواند برای این نوجوانان و جوانان امکان جهانی دیگر و زندگی شرافتمندانه را ترسیم نماید، به مسیری میروند که اکنونشان را رقم زده است. البته هستند جوانانی که پرشور و آگاه در انتظار طناباند اما به این آگاهی طبقاتی رسیدهاند که باید ساختار و ریشههای موجود را دگرگون کنند. افسوسِ این جوانان از اینکه هرگز فرصتی نخواهند داشت که بهگونهای دیگر عمل و زندگی نمایند بسیار جانکاه است.
در انتها میخواستم بنویسم بند جوانان مملو از افرادی است که از کودکی به پیری رسیدهاند اما مسئله اینجاست که این افراد اصلاً کودکی نکردهاند. کودکینکردن آنان به قیمت انباشت سود و سرمایه برای اقلیتی غارتگر ممکن شده است که با انحصار قدرت برای فرزندان و ریزهخواران خود از فرشتهی تهران تا لسآنجلس و از ونکوور تا لندن و ... رفاه و زندگی نرمال فراهم نمایند. اقلیتی که زالووار با مکیدن خون زحمتکشان و انباشت ثروت فربه شده و فضاهای فرهنگی و رسانهای خود را ایجاد نمودهاند که هرروز این نابرابری و تبعیض و فساد را نرمالیزه نمایند.
وقتی به گذشته میاندیشم احساس میکنم هر جا که ما معلمان رو به جامعه سخن گفته و در کنار مردم ایستادهایم و سرنوشت خود را با تمام زحمتکشان و اقشار درون طبقه کارگر و جنبشهای اجتماعی پیوند زدهایم، هر جا برای تحقق جامعهای عاری از هر شکلی از تبعیض و استثمار تلاش کردهایم و برای جهانی شایسته برای کودکان بدون تفاوتهای جنسیتی، طبقاتی، ملیتی، نژاد، مذهب و ... کوشیدهایم، در سمت درست تاریخ ایستادهایم. فرزندان این سرزمین فردا ما را قضاوت خواهند کرد. اگر میخواهیم نسلی نفرینشده نباشیم، اگر میخواهیم فردا نگویند معلمان اینهمه اعدام، ظلم و استبداد و نابرابری و سربریدن آزادی و ویرانی محیط زیست را دیدند و صرفاً به دنبال حقوق خود بودند، اگر میخواهیم وظیفهی تاریخی و اجتماعی خود را بهدرستی انجام دهیم، چارهای نداریم جز اینکه متحد و با صدای رسا و در پیوند با جنبش مترقی مردم ایران، رو به جامعه بگوییم: «مطالبات امروز جنبش معلمان ایران، آرزوهای ناکام مردم ایران است». باید برای تحقق آزادی، برابری، رفاه، شادی، حفظ محیطزیست و نفی هر شکلی از ستم، تبعیض، استثمار و استبداد مبارزه نماییم و این مهم بدون تشکلیابی مستقل و سازماندهی و اتحاد با تشکلهای مستقل واقعی و سایر جنبشهای اجتماعی امکانپذیر نیست.
جعفر ابراهیمی، معلم
بند امن زندان قزلحصار، شهریور ۱۴۰۲
شماره هشتم گاهنامهی فراسوی کندوکاو