افق روشن
www.ofros.com

تمایز طبقاتی یا اغتشاش در امر مبارزه‌ی کار برعلیه سرمایه


ناصر برین                                                                                                       یکشنبه ٢٧ بهمن ۱۳۹٢

همراه با شرحی کوتاه بر نوشته‌ای از "امید خرم":

«کارگران دانشجو (در حال آموزش) حلقه‌ای از جنبش کارگری هستند»*

١

از هنگامی که شیوه‌ی تولید فوردیستی(١) در مناسبات تولید سرمایه‌داری با بحران مواجه گردید و بارآوری تولید به شیوه‌ی تولید "پسافوردیسم"(٢) دگرگون گشت، این شیوه‌ی تولیدی نه تنها در ساختار طبقه‌ی کارگر تحولاتی را دامن زد، بلکه در اندیشه‌پردازی نسبت به مبارزات جنبش کارگری هم تاثیرات به سزایی برجای نهاده است.
پسافوردیسم به عنوان همزاد نئولیبرالیسم و به تعبیر اقتصاددانان بورژوا، "بازار خودتنظیم" را در سطح جهانی حاکم نمود. تعدیل کنترل دولتی بر اقتصاد، تعدیل نیروی کار، رفرم‌های منفی اجتماعی، حمله به حداقل دستمزدهای واقعیِ به رسمیت شناخته شده، بیکارسازی گسترده، اِعمال قراردادهای موقت کار، انحطاط نهادهای چانه‌زنی (اتحادیه ـ سندیکا)، افسارگسیختگی الیگارشی مالی و... از سیاست‌های اقتصادی این شیوه‌ی جدید تولیدی بود. از جمله تاثیرگذارترین پدیدارهای نظری در رابطه با جنبش کارگری، پدیداری تئوری کار غیرمادی (محصولی غیرمادی نظیر دانش، آگاهی، احساسات، تاثیرات و روابط اجتماعی) و نظریه‌ی "مالتیتود"(٣)، مفهومی برگرفته از «باروخ اسپینوزا» فیلسوف سده هفده، با این فراگشت تاریخی می‌باشد که اینک جهان تماما در سرمایه مُحاط شده است و تنها سوژه‌ی تغییرده و تغییرپذیر زیر سیطره‌ی شیوه تولید پسافوردیسم، "مالتیتود" است که برای اجتناب از خلل و فرج مارکسیستی طبقه به "کارگر اجتماعی" (انبوه خلق) به جای کارگر طبقاتی روی‌کرد می‌کند. برهمین اساس، سوژه‌ی پسافوردیستی و پست مدرن، "امر اجتماعی" را به‌جای "امر طبقاتی" نهاده و کارناوالی از جنبش‌های رنگین کمانی را به‌عنوان بدیل و آنتی‌تز مبارزه‌ی طبقاتی به عنوان برابرنهاد کاپیتالیسم سده‌ی بیست‌ویکم برمی‌شمارد.
با گسترش شیوه‌ی پسافوردیسم، این شیوه‌ی تولیدی تنها به این بسنده نکرد که چرخه‌ی جدید توسعه سرمایه در همان روایت "شیوه‌ی تولید سر وقت" (Just in time) خلاصه گردد، این شیوه‌ی جدید تولیدی هم‌چنان به محور مرکزی تولید ارزش اضافی تبدیل گردید. بنابراین، پی‌آیند هر شیوه تولیدی جدید همیشه بر این اصل استوار است که "انباشت سرمایه" توسط سازمان تولید، تحت چه شرایطی خواهد توانست به یک رابطه‌ی اجتماعی گسترش یابد. به این ترتیب "سِرقت زمان کار بیگانه" بنیاد تمامی شیوه‌های تولیدی در تمام دوران سرمایه‌داری خواهد ماند. حتی اگر پروسه‌ی تولید به‌طور مستقیم و منحصرا توسط دانش به سوی درهم‌شکنی و کاهش زمان کار برود، منبع بحران که همانا بر فروکاهشی نرخ سود استوار می‌باشد، هم‌چنان در تضاد با رشد ارگانیک سرمایه و از طرف دیگر تعدیل دستمزدها مواجه خواهد بود. "قانون ارزش" که تنها بر اصل نیروی کار زنده بنیان می‌یابد، حتی اگر زمان در رابطه با پروسه‌ی کار، فروکاهشی متزایدی را طی نماید، توقف‌ناپذیر بوده و به‌همین صورت به‌قول مارکس: "موجودیت طبقه‌ی سرمایه‌داران (نیز) مبتنی بر قدرت مولد کار" تداوم خواهد یافت.
کار در نظام سرمایه‌داری از ماهیتی دوگانه برخوردار است: علاوه بر "کار لازم" که ضرورت زیستی نیروی کار کارگر را تشکیل می‌دهد، بخشی از آن "کار اضافی" است که ذات "اضافه ارزش" نهفته در آن را تشکیل می‌دهد؛ یعنی زمان کار هم‌چنان تعیین‌کننده‌ی ارزش یک محصول می‌باشد. همین‌طور "... جوهر ارزش عبارت از نیروی کار مصرف شده است ـ یعنی کار، مستقل از خصلت سودمند ویژه‌ی آن ـ و با همین مشخصه هم باقی می‌ماند و ارزش‌آفرینی هم به غیر از روند صَرف شدن این کار چیز دیگری نیست."[جلد دوم سرمایه ـ ص٣٢۴]

٢

اواخر نیمه اول سده‌ی بیستم، "امر اجتماعی" نظریه‌ی برساخته کمونیست ایتالیایی "آنتونیوگرامشی" بود که در رابطه با دلایل هژمونیک گشتن ایدئولوژی بورژوازی و پی‌آیند آن تفوق هژمونی دولت بورژوایی بر ذهنیت شهروندان جامعه مورد توجه وی قرار گرفت. تداوم نگرش امر اجتماعی پس از گرامشی و در راستای آن، با غلبه‌ی هرچه گسترده‌تر شیوه‌ی "تولید انبوه" فوردیستی، تفکر "توده‌وارگی" و گسترش نهادهای توده‌ای کارگری نظیر اتحادیه‌ها (سازمان‌های صنعتی ـ خدماتی) و سندیکاها (به مثابه سازمان‌های شغلی) محصول این شیوه‌ی تولید انبوه متمرکز بود. با آغاز موج جدیدی از بحران‌ها در اواخر دهه‌ی هفتاد و بعد از رونق نسبی طولانی پس از جنگ جهانی دوم، خودگستری سرمایه برای انباشت در پاسخ به بحران، با جابجایی‌های منطقه‌ای و جهانی و توزیع وسیع آن در به انقیاد کشانیدن نیروی کار ارزان در استخراج هرچه بیشتر ارزش اضافی و بلع مازادهای طبیعی، شیوه‌ی تولید تمرکزگرای فوردیستی به تولید انبوه غیرمتمرکز و انتشاریابنده (پسافوردیسم) دگرگون گشت؛ اما حاصل این دگرشدگی شیوه‌ی تولیدی به انتشار گسترده‌ای از جنبش‌های کارگری در مناطق جدید در سطح جهانی و دیگر خیزش‌های اجتماعی هم در جوامع متروپل و هم کشورهای درحال توسعه نیز انجامید. "توده‌وارگی" کارگری پیشین، در گذار از تولید انبوه متمرکز به غیرمتمرکز و انتشاریافته به همراهی انقلاب صنعتی رایانه‌ای و نرم‌افزاری در تمامی جهان به مثابه یک کل به تعدیل نیروی کار، موقتی بودن شرایط کار و درهم‌شکنی طبقاتی پرولتاریا انجامیده است. اینک نظریه‌ی "امر اجتماعی"، در گذار از توده‌وارگی کارگری و انفعال نقش و کنش انقلابی پرولتاریا، به گروه‌هایی هم‌چون اساتید دانشگاهی، دانشجویان، مخالفان جنگ، طرفداران محیط زیست، زنان خانه‌دار، بیکاران و جوانان، آوارگان و پناهندگان، بازنشسته‌ها و برخی سیاست‌مدران ناراضی به عنوان سوژه‌هایی می‌نگرد که در حال حاضر به وجهی از پرولتاریای پست مدرن تعمیم یافته‌اند. چنین نمایه‌ای از حرکاتی که در سطوح فراکارخانه‌ای شکل گرفته و سوژه‌های جدیدی که استراتژی انقلابی بر حرکت آنها متکی می‌گردد، به شکل‌گیری تئوری و توضیحاتی از جنبش‌های اجتماعی تبدیل شده است که «جنبش بی‌شماران» نامیده می‌شود. مسئولیت نقد این دیدگاه‌ها می‌تواند بر کنش‌های طبقه‌ی کارگری قرار بگیرد، کنش‌هایی که اینک تنها در اتکا بر نهادهای میانجی تنظیم قوانین دستمزدی و عامل تعادل کننده‌ی دولت ـ کارفرما با نیروهای کار، فاقد آن کمیت و کیفیت روایت پیشین سنتی و ظرفیت‌هایی است که بتواند با قدرت سرمایه و دولت مقابله کند.

به‌این ترتیب و از دیدگاه "مالتیتود" اکنون دیگر استثمار امر مشترک و اجتماعی می‌باشد: وقتی نیروی کار، مالتیتود و کار نیز شناختی (غیرمادی) و مبتنی بر تعاون قرار می‌گیرد، در چنین صورتی سرمایه دیگر تنها کارگران را استثمار نمی‌کند، بلكه اساسا کل کار را به شرط اجتماعی ‌بودن استثمار می‌نماید؛ یعنی امر مشترکی را سلب مالکیت مشترک می‌کند که این "کار" تولید می‌کند.

به‌این ترتیب، در این دیدگاه استثمار همانند اموال اجاره‌ای است که تعلق خاطری به موضوعیت طبقاتی ندارد و کار اضافی که بنیاد ارزش اضافی محسوب می‌شد، دیگر زیر سیطره‌ی زمان قرار نمی‌گیرد، پس آنچه که مارکس را بر آن داشت بنویسد: "کار باید دارای درجه‌ی معینی از بهره‌وری باشد تا فراتر از زمان لازمی که تولیدکننده طی آن برای تامین معاش خود کار می‌کند طولانی شود؛ اما هرگز این بهره‌وری، به هر میزانی، علت ارزش اضافی نیست، علت آن همیشه کار اضافی است که به هر شیوه‌ای از کارگر بیرون کشیده می‌شود." از دیدگاه "مالتیتود" دیگر موضوعیت خویش را از دست می‌دهد.
در دهه‌ی پایانی سده بیستم و هم‌زمان با فروپاشی "سوسیالیسم دولتی" (سرمایه‌داری دولتی مبتنی بر استخراج کار اضافی اجباری)، جمله‌های دهن پرکن زیادی درباره‌ی "پایان تاریخ"، "پایان ایدئولوژی" (فرانسس فوکویاما)، "پسامارکسیسم" و شایعه بودن طبقه‌ی کارگر اعلام گردید که به‌زودی واقعیات عینی، یاوه بودن آنها را به سرعت برملا کرد. اما "اعلام پایان کار" توسط کسانی امثال "ریفکین" و سپس برخی دیگر از پسامارکسیست‌ها، پی‌آمدهای کُنشی را بر جای نهاد که آگاهانه و یا ناآگاهانه هنوز هم تأثیرات قابل توجه آن را نه تنها در سطح جهانی که در جنبش کارگری ایران و در هم‌ریزی ساختار طبقات اجتماعی نیز می‌توان مشاهده نمود. در پسِ این تئوری پسامارکسیستی بود که اعلام گردید: "خِرد عمومی" به مثابه علم، اطلاعات و دانش در مشارکتی اجتماعی به پایه‌ی اصلی تولید ارتقاء یافته است. اما گفته نشد که این قدرت است که سمت وسوی دانش و علم را تعیین می‌کند و به‌همین دلیل مارکس در عبارتی می‌گوید: "بنابراین کارگر حق دارد که توسعه‌ی نیروی تولیدی کار را دشمن خودش بداند". [نظریه‌ها ص ٥٧٣]
چرا که باز به تایید مارکس: "دانشمند و کارگر مولد از هم جدا شده‌اند و علم به‌جای این‌که نیروهای مولد کارگر را برای او افزایش دهد... تقریبا همه جا در مقابل آن قرار می‌گیرد."[جلد یکم کاپیتال ـ ص ـ ٣٩٦ ـ ترجمه ح. مرتضوی]
به این ترتیب از جانب پسامارکسیسم چنین مطرح می‌شود: از آنجا که در جهان کنونی ثروت اجتماعی حاصل از علم، دانش و خِرد عمومی می‌باشد و نه حاصل تولیدِ کار طبقه‌ی کارگر، پس، بحران بیکاری و غلبه‌ی کار موقت و قراردادی به‌عنوان یک پارادوکس (تناقض) مزمن از حالت دوره‌ای به یک روند تثبیت شده تبدیل گردیده است. از همین‌رو با به‌هم خوردن زمان کار اجتماعا لازم، دیگر با هیچ معیار و ملاکی نمی‌توان "کار" را به‌مثابه یک پراکسیس خاص و مشخص با دیگر فعالیت‌های انسانی از هم تمیز داد. بنابراین هیچ مرزبندی میان "زمان کاری" با "زمان غیر کاری" نمی‌تواند وجود داشته باشد. با لغو زمان کار اجتماعا لازم، پروسه‌ی کار هم‌چون گذشته در شیوه‌های تولیدی تقدم نداشته و در شیوه‌ی تولید پسافوردیستی، "کار پسافوردیستی" "کار نهان" می‌باشد که در عین تناظر همه جانبه با کار، نیروی مولد به حساب نمی‌آید. از آنجا که در این دیدگاه، "کار" دیگر نیروی مولد به حساب نمی‌آید و مفهوم "قانون ارزش" برپایه‌ی زمان کار اجتماعا لازم محاسبه نمی‌شود، بنابراین با چنین استدلالی می‌توان هر کسی را و هر جمعی را در حیطه و حوزه‌ی کارِ غیرکاری به‌شمار آورد. چنین است که "امید خرم" اسم با مُسمّای "دانشجویان کارگر" را برمی‌گزیند که پایین‌تر به‌آن خواهیم پرداخت. با چنین توصیفی، قدرت طبقاتی کارگر از محیط کار و فعالیت مولد به‌قدرت فراکارخانه‌ای و به فعالیت انسانی تبدیل می‌گردد.
مارکس در جلد دوم سرمایه تمایزی را میان "زمان کاری" با "زمان تولید" قائل شده است. او می‌گوید: "زمان کار همواره زمان تولید است، یعنی زمانی است که در اثنای آن سرمایه به محیط تولید رانده می‌شود. ولی عکس این حکم همیشه صادق نیست، یعنی تمام مدتی که طی آن سرمایه در روند تولید قرار دارد به این جهت ضرورتا زمان کار نیست."[جلد دوم کاپیتال ـ فصل سیزدهم ـ مارکس] این بحث مارکس مبتنی است بر این‌که فعالیت کاری صرفا بخشی از چرخه‌ی کلی تولید را شامل می‌گردد؛ یعنی پروسه‌ی تولید به معنای واقعی کلمه گسترده‌تر از فعالیت کاری است. دیدگاه مالتیتود از این بحث مارکس، برداشتی را با این معنا روایت می‌کند که کارگر در شیوه پسافوردیستی به عنوان سرویس‌دهنده و خدمتکار ماشین محسوب می‌شود، کارگر به ماشین سرکشی کرده و تنظیم می‌کند (زمان کاری)، اما عملکرد سیستم ماشین زمان تولید را معین می‌سازد. بنابراین در شیوه‌ی پسافوردیسم، زمان کاری به شکلی گسسته تنها می‌تواند برای سرویس‌دهی، زمان تولیدی را قطع نماید، "همان‌طور که شراب پس از بیرون آمدن از زیر چرخشت باید مدت تخمیر را از سر بگذراند و سپس ار نو مدت دیگری بماند تا به درجه‌ی معینی از کمال برسد... (یا) همانند فاصله میان کاشت و برداشت". با این توضیح، نگرش مالتیتود نتیجه می‌گیرد که "تئوری ارزش" مارکس نیاز به بازنگری داشته، چرا که مجموعه‌ی ارزش اضافی منتج از زمان تولیدی است که در آن کارگر تنها در بخش زمان کاری آن حضور یافته است و در شیوه‌ی پسافوردیستی "ارزش افزوده" بیش از هر چیز به واسطه‌ی شکاف میان زمان تولید که به عنوان زمان کار محاسبه نمی‌شود و زمان کاری به‌دست می‌آید. بنابراین، ناهمخوانی ـ ذاتی زمان کار ـ میان کار ضروری و کار اضافی، کلید معمای تولید اضافه ارزش نمی‌باشد و نکته‌ی کلیدی زمان تولیدی در شیوه‌ی تولید پسافوردیسم موضوع اصلی تولید اضافه ارزش است که مربوط به کل جامعه می‌تواند باشد. پس، این کل جامعه می‌باشد که در تولید نقش می‌یابد و جستجوی کارگر طبقاتی در کل جامعه همان کارگر اجتماعی است که در ورای کارخانه به مثابه "کارخانه‌ی اجتماعی" بایستی تلقی شود. اما کل جامعه چگونه نکته کلیدی را در سازماندهی کار برخلاف شیوه‌ی فوردیستی انجام می‌دهد؟ پاسخ مالتیود این است: از "خِرد عمومی" که زمان غیرکاری را دربرمی‌گیرد، و آن دانش و زبان است که بدل به نیروی مولد اصلی شده است. با چنین نگرشی است که ادعا می‌شود پسافوردیسم، تمامی الگوهای تولیدی را به صحنه‌ی سازماندهی کار کشیده است. نگرش وحدت‌گرایی اجتماعی‌سازی که تولید را از پروسه‌ی کار منفک می‌کند، بارآوری تولید را در تشدید استثمار و بالا بردن شدت کار نمی‌بیند؛ شدت کار که مارکس علت آن را در خودگستری سرمایه براساس انباشت هرچه بیشتر اضافه ارزش و مقابله با فروکاهی نرخ سود می‌داند و ناگزیر از انقلاب در شیوه‌های تولیدی و بارآوری کار است که مهم‌ترین عوامل رشد فنی تولیدی زیر تسلط روند کار انجام می‌پذیرد. عناصر بارآوری تولیدی، مولدین آن یعنی "بارآوران" تولیدی می‌باشند. سرمایه از این طریق و با به خدمت گرفتن علم و دانشمندان و متخصّصین، مدام در کار تکمیل پروسه‌های فنی تولید می‌باشند. در این میان آنچه یکسان به‌نظر می‌رسد، فروش نیروی کار است. اما وجهی از آن برای تولید اضافه ارزش مبتنی بر کار اضافی است و بخشی دیگر در جدایی میان هر چه بیشتر کار اضافی از کار لازم است که شدت کار را بالا می‌برد. بنابراین هنگامی که این پرسش مطرح می‌شود که چه وجه اشتراکی میان یک کارگر به مفهوم عام مولد با یک مهندس نرم‌افزار و یا مشاور سرمایه‌گذاری حقوق‌بگیر وجود دارد، پاسخ روشن برای این سوال از جانب نگاه اجتماعی‌سازی تولید این است که: با توجه به توصیفات شغلی، مهارت‌های تخصّصی و سرشت پروسه‌ی کاری، تفاوت بسیار اندکی خواهد بود؛ هم‌چنین با توجه به ترکیب و محتوای اجتماعی‌سازی افراد بیرون از محیط کار و زمان کاری، این‌ها در همه چیز مشترک می‌باشند. به این ترتیب، فرق ماهیت‌گرایانه‌ی کار بردگی مزدی و فروش نیروی کار برای اشتغال و مدیریت در انتقال ارزش اضافی و کسب درآمد از آن، به ادراک باورمندان نظریه اجتماعی‌سازی تولید درنمی‌آید. از سوی دیگر، در این دیدگاه از آنجا که کارِ طبقه‌ی کارگر هم‌چنین شامل سوبژکتیوته‌ی کار نیز می‌گردد، یعنی علاوه بر مادیت بخشیدن، بر غیرمادی بودن کار نیز در اشکال فعالیت‌های همگانی سوژه‌های مولد درون جامعه صنعتی احاطه می‌یابد، پس محتوای فرهنگی کالاها ـ استانداردهای فرهنگی و هنری، سلیقه و مُد، هنجارهای مصرفی برای افکار عمومی ـ در معنای وسیع کلمه به ماهیت جدید فعالیت مولد تبدیل می‌گردد، که در اینجا از تحلیل و بررسی فرم‌های سوبژکتیویته‌ی هر کدام از آنها نظیر: "کارگر بازسازی شده"، تعریف کلاسیک "کارغیرمادی"، "نیروی کار اجتماعی" منتج از "کارخانه‌ی اجتماعی"، "چرخه‌ی تولید غیرمادی"، "خدمات"، "صنایع کلان"، "الگوهای زیباشناختی"، "تفاوت‌های مشخصه‌ی چرخه‌ی کار غیرمادی" و "آفرینش و کار فکری" که به تطویل این نوشته می‌افزاید، درمی‌گذریم.

٣

مارکس، "سلسله‌ای از مفت‌خواران راهزن" را به‌عنوان نیروهای بینابینی نام می‌برد که خود را واسط بین کارگران و کارفرمای اصلی قرار می‌دهند، که امروزه آنان به‌مثابه "کارچاق‌کن"های سرمایه با نام مدیران و کارمندان بانک‌ها و بورس‌ها و موسسات مالی و شرکت‌های بیمه و مشاورین حقوقی و سرمایه‌گذاری... شاغل بوده و برایشان دیوانه‌وارترین ولخرجی‌ها از کار اضافی بی‌اجرت نیروی کار هزینه می‌گردد، در واقع دزدی آشکاری به زیان شرایط عادی اجرای کار است، و اینک خصلت متناقض و ضدانسانی خود را در آن شعبه از صنایع که نیروی بارآور اجتماعی کار و پایه‌ی فنی پروسه‌های به‌هم بسته‌ی کار کمتر رشدیافته است، بیشتر نمایان می‌سازد، ما آن‌ها را "طبقه‌ی متوسط"، یا "اقشار نوین اجتماعی" می‌نامیم که از تعلقات اجتماعی ـ طبقاتی بورژوازی می‌باشند.

ما این را از مارکس داریم که: "موجودیت طبقه‌ی سرمایه‌داران مبتنی بر قدرت مولد کار است". به‌این ترتیب، کار مولد نه تنها در نسبت با سرمایه واقعیت دارد، بلکه در نسبت با سرمایه‌داران به‌عنوان یک طبقه هستی می‌یابد و در این نسبتِ هستی است که کار مولد به‌مثابه طبقه‌ی کارگر موجودیت می‌یابد. بنابراین سرمایه محصول کار مولد است؛ همین‌طور برساخت سرمایه‌داران به عنوان یک طبقه، از هنگامی است که پیش‌تر کارگران صنعتی در قالب یک طبقه سازمان‌دهی می‌شوند. به‌این ترتیب که کارگران در سطحی از توسعه‌یافتگی متوسط، پیشاپیش نوعی از طبقه‌ی اجتماعی تولیدکنندگان هستند: تولیدکنندگان صنعتی سرمایه. در چنان ظرفیتی از توسعه نیز سرمایه‌داران، نه به‌عنوان طبقه‌ای از کارفرمایان بلکه سازمان‌دهندگان کارگران به میانجی صنعت می‌باشند. بر این اساس دینامیزم توسعه‌ی رابطه میان کار زنده و بخش ثابت سرمایه، به‌واسطه‌ی رابطه‌ای طبقاتی میان کارگران یعنی نیروی مولدی "که ذاتا جمعی است" و کلیت سرمایه، تاریخ سازماندهی کاپیتالیستی کار مولد می‌باشد. اگر به تداوم انکشاف و توسعه‌یافتگی سرمایه با ضرب‌آهنگ نتیجه‌ی کل فرایند کار یعنی محصول نگریسته شود، به گفته‌ی مارکس: "هم ابزار کار و هم ابژه‌ی کار هم‌چون وسایل تولید و خودِ کار ‌چون کار مولد به‌نظر می‌رسند." اما، "این شیوه‌ی تعیین کار مولد از نقطه نظر فرایند کار ساده، به هیچ وجه فرایند تولید سرمایه‌داری را به‌طور کامل دربرنمی‌گیرد." مارکس با تعمق بر فرایند کار، از کار انفرادی به‌مثابه کنترل بر فعالیت خویش فراتر می‌رود و به موضوع کنترل "دیگران" بر اَعمال کارگری که با سرشت هم‌یارانه درهم‌آمیخته تاکید می‌نماید و جدایی تاریخی کار ذهنی از کار یدی را که در نظام طبیعت به هم تعلق دارند و در فرایند کار وحدت می‌یابند، حاصل بعدی تقسیم کار تاریخی شمرده و می‌گوید این جدایی بعدهاست که به "تضادی خصمانه تکامل" می‌یابد. در شرایطی تبدیل "محصول بی‌واسطه‌ی تولیدکننده‌ی منفرد به محصول اجتماعی مشترکِ کارگرِ جمعی، یعنی به محصول مجموعه‌ی ترکیب شده‌ی کارگران دگرگون می‌شود که هرکدام از اعضای آن کنترل کم و بیش مستقیمی بر ابژه‌ی کار دارند. همین است که همراه با سرشت هم‌یارانه‌ی فرایند کار، مفهوم کار مولد یا مفهوم حامل آن، یعنی مفهوم کارگر مولد بسط می‌یابد." بنابراین، "برای انجام کاری مولد لازم نیست تا دست خود فرد به‌کار گرفته شود، کافی است اندام یک کارگر جمعی باشد و یکی از کارکردهای فرعی آن‌را انجام دهد. تعریف یاد شده و اولیه‌ی کار مولد که از ماهیت خود تولید مادی مشتق شده، در مورد کارگر جمعی، به‌عنوان یک کلیت درست است. اما برای هر کدام از اعضای آن، به صورت انفرادی، مصداق ندارد. با این همه مفهوم کار مولد محدودتر می‌شود. تولید سرمایه‌داری صرفا تولید کالا نیست، بلکه ذات آن تولید ارزش اضافی است... فقط کارگری مولد است که برای سرمایه‌دار ارزش اضافی تولید می‌کند یا در خودارزش‌افزایی سرمایه نقش دارد. اگر بتوان نمونه‌ای خارج از قلمرو تولید مادی آورد، می‌توان گفگفت هنگامی [تاکید از نگارنده] آموزگار کارگری مولد است که کارش علاوه بر تربیت ذهن دانش‌آموزان، برای ثروتمند کردن صاحب مدرسه مورد استفاده قرار گیرد... بنابراین، مفهوم کارگر مولد به‌هیچ وجه تنها رابطه‌ی بین فعالیت و اثر مفید آن، بین کارگر و محصول کار را در برنمی‌گیرد بلکه هم‌زمان نشانه‌ی یک رابطه‌ی تولیدی اجتماعی ویژه با خاستگاهی تاریخی است که بر کارگر مُهر وسیله‌ی مستقیم ارزش‌افزایی سرمایه زده است[تاکید از نگارنده]. بنابراین کارگر مولد بودن خوشبختی نیست، بلکه بدبختی است."[جلد یکم کاپیتال ـ مارکس ص ٥۴٨ ـ مرتضوی]
در نقل قول و اقتباس از مارکس کوشش می‌گردد به‌این پرداخته شود که کار مولد اساسا به کاری اتلاق می‌گردد که تحت شرایط اجتماعی معینی به انجام می‌رسد و به‌این‌ترتیب به‌طور مستقیم به روابط اجتماعی استثمار یک شیوه‌ی تولید مفروض وابسته می‌باشد. این گفته را ما در نظریه‌های اضافه ارزش از مارکس داریم که: "... نتیجه این می‌شود که کار مولد به‌هیچ عنوان مستلزم یک محتوای خاص، یک سودمندی ویژه و یا ارزش مصرف معین که کار در آن مادیت یابد نیست. این موضوع بیانگر آن است که چرا کار با یک محتوای واحد می‌تواند مولد و یا غیرمولد باشد." بنابراین خصلت مولد یا غیرمولد بودن کار نه به خصوصیات ذاتی خاصی و نه به سودمندی آن وابسته است، با چنین درک مفهومی است که استدلال مارکس در رابطه با کار مولد و غیرمولد فهمیده می‌شود.
هم‌چنین مارکس می‌گوید: "مجموع کسانی که کارگران غیرمولد خوانده‌شده‌اند از قبیل کارمندان، پزشکان، وکلای دادگستری و غیره و نیز تمام آن‌هایی که زیر نام «توده‌ی بزرگ مردم» [قرار می‌گیرند] این خدمت را به اقتصاد سیاسی‌دانان می‌کنند که آنچه از طرف آنان بی‌توضیح مانده است تحت این عنوان توضیح دهند."[کاپیتال جلد دوم ـ ص ٣٧٩]
به‌همین ترتیب در این نگرش، "کارگر اجتماعی" یعنی سوژه‌ی برگزیده‌ی پسافوردیسم که پیش‌تر بر میراث فعالیت‌های انقلابی "کارگران توده‌ای" در رژیم کارخانه تکیه می‌کرد، با نفی نهادهای کهن برساخته دوران فوردیسم و با روی‌کرد به "امر اجتماعی"، خود را بی‌نیاز از نیروی "بیرونی" یعنی گرایش به حزبیت می‌بیند. از همین نگاه است که این گرایش با تکیه بر "ایده"ی کارگر اجتماعی، به نگرش مالتیتود یا خودسازمان‌یابی اجتماعی تغییر جهت می‌دهد. اما نقد حزبیت از این دیدگاه مبتنی است بر روی‌کرد آتونومیستی (فردگرایی دمکراتیک) و نه شوراگرایی انقلابی پرولتاریایی، و هم‌چنین این‌که هستی‌شناختی جهان را دیگر نمی‌توان بر حسب عنصر دولت ـ ملت تبیین نمود. در حالی که می‌دانیم، سرمایه بدون ساختار دولت و بدون پشتوانه‌ی نیاز بر ملت هم‌چون یهودی سرگردان سر از نیستی در خواهد آورد.
اما در نگرش "چپ ایرانی" (پوپولیسم خلقی) پیش از آن‌که بنیان‌های یک تئوری به‌راستی گشوده شوند، در بسیاری مواقع تنها با الگوپردازی از آن تئوری، برساخت‌های نظری پدید می‌آیند که به‌طور انتزاعی هیچ خوانایی با شرایط و واقعیات موجود اجتماعی نمی‌توانند داشته باشند. همان‌طور که روزگاری بدون توجه و مطالعه‌ی ساختار اجتماعی و طبقاتی جامعه و تنها با خوانشی تک‌راستاگرایانه از ماتریالیسم تاریخی، در پوشش‌هایی غیرتئوریک، تئوری‌هایی ارائه شدند که به‌کلی از بنیادی‌ترین مفاهیم مارکس و انقلاب اجتماعی جدا بوده و دیالکتیک جدیدی از وظایفی را در اطاعت‌های بی قید وشرط از فرماندهی نظامی جایگزین رهبری شوراگرایانه‌ی پرولتاریایی گردانید و مناسبات تولیدی و اجتماعی تاریخی جامعه‌ی ایران با ساختارهای نظامات کهن اروپایی به قیاس کشیده شد و یا با تکیه بر نظرات ساختارگرایی روستا ـ دهقانی و اندیشه‌ی "مائویی"، تدارک "کانون نظامی" و مبارزات محاصره‌ی شهر از طریق روستا و تبلیغ مبارزه‌ی مسلحانه‌ی شهری حاشیه‌نشینی لاتینوس به محور کنش‌های سیاسی غلبه نمود. اینک نیز "پوپولیسم کارگری"، بدون آن که نظری به شرایط و بنیان مناسبات تولیدی و ساختار طبقات اجتماعی جامعه ایران داشته باشد، به‌طور اراده‌مندانه جامعه را تنها متشکل از دو طبقه‌ی کارگر و سرمایه‌دار تصور نموده و وجود هرگونه از لایه‌های اجتماعی، که به‌شدت در حرکات و اعتراضات اجتماعی تاثیرگذار و در بسیاری از مقاطع تاریخی هژمونیک نیز می‌باشند، را به انکار می کشد. به‌طوری که اینک هر گونه از کنش‌ها و اعتراضات دیگر اقشار و طبقات اجتماعی (خرده‌بورژوازی سنتی و مدرن و طبقه‌ی متوسط) را به‌عنوان مبارزات "ضدسرمایه‌داری" تلقی کرده و وجود این اقشار اجتماعی را درون طبقه‌ی کارگر به انحلال کشیده و در آن ادغام می‌نماید. گویی تلقی این نگرش چنین است که این اقشار میانی، مطلقا فاقد هرگونه سوخت و ساز اجتماعی و طبقاتی بوده و وجود آن‌ها تنها یک سوءتفاهم می‌باشد. کافی است نظری به تاریخ معاصر و نقش دیگر طبقات اجتماعی (به‌ویژه طبقه‌ی متوسط) در چیرگی بر انقلابات، خیزش‌ها، قیام‌ها و طغیان‌های اجتماعی جامعه‌ی ایران بیافکنیم تا بی‌نصیبی طبقه‌ی کارگر ایران را در هر یک از این رخدادهای تاریخی که مهم‌ترین نقش‌ها را نیز در این میان بر عهده گرفته‌اند، مشاهده نماییم [برجسته‌ترین باخت تاریخی در شکست پروسه‌ی انقلاب ٥٧، خیزش ٧٨ و انتخابات سال ٨٨ بود]. در هر حال این دیدگاه، بدون درک ریشه‌ای از تحولات و نگرش‌های پدیدارشناسانه به‌ویژه از کمونیسم اروپایی و نهادهای تنظیم قوانین دستمزدی (اتحادیه‌ها و سندیکاها) و ظهور گرایشات جدید به خصوص بعد از جنگ جهانی دوم و شکست جنبش‌های کارگری ـ دانشجویی در دهه‌ی شصت اروپا که به‌شکست و نخ‌نما شدن "اگزستانسیالیسم" و راز پوزیتیویسم غیرانتقادی دیالکتیک نفی "آدرنویی" انجامید، از درون انفعال جنبش‌های کارگری ـ سوسیالیستی گرایشاتی بروز کرد که اینک با نفی بنیان‌های نقد اقتصاد سیاسی مارکس، امر مبارزه‌ی طبقاتی را به امر مبارزه‌ی اجتماعی دگر ساخته و با این دگرگونی، طبقه‌ی کارگر با انحلال درون دیگر اقشار اجتماعی نقش تاریخی دگرساز خود را از دست می‌دهد. اکنون در کشورهای مرکز و به تبع آن در همه‌جا بدون تحلیل و بررسی مشخص از واقعیات ساختار اجتماعی ـ طبقاتی، تمامی افراد اجتماع ــ دانشجویان، مدیران تولید و خدمات و توزیع، کارکنان دولتی، نیروهای کنترل و نظارت و سرکارگران بر کار کارگر، کارکنان بخش دولتی و خصوصی در نقش عوامل انتقال ارزش اضافی به‌عنوان حساب‌داران و حساب‌رسان، وکلا و... ــ به عنوان "اقشار درس خوانده‌ی طبقه کارگر" به‌شمار می‌آیند. این نیروهای بینابین به‌عنوان "طبقه‌ی متوسط" هر جا که ماهیت واقعی خود را در کنش‌های اجتماعی بروز می‌دهند، از جانب این گرایشات، به‌عنوان "قشرهای درس‌خوانده و دانشگاهی" طبقه‌ی کارگر که یا دچار توهم هستند و یا این که هنوز به واقعیت طبقاتی خود واقف نیستند، به نقد کشیده می‌شوند. آنچه که از مارکس داریم مبنی بر این که "موجودیت طبقه‌ی سرمایه‌داران مبتنی بر قدرت مولد کار است"، دیگر در این میان معنی و مفهوم خود را می‌بازد.

۴

اشاره به یک نمونه از این قبیل گرایشات چپ "پوپولیسم کارگری"، شمولیت کل این نگرش در میان فعالین چپ سیاسی ایران را بیشتر روشن می‌کند. در این نمونه، که نوشته‌ای است به نام «کارگران دانشجو (در حال آموزش) حلقه‌ای از جنبش کارگری هستند»* کوشش بر آن است که دانشجویان به‌عنوان بخشی از طبقه‌ی کارگر تلقی شده، هستی اجتماعی آنان درون این طبقه جا زده و اعتراضات و حرکت‌هایشان به‌مثابه بخشی از مبارزات جنبش کارگری به‌شمار آورده شود. اما پیش از نقد کوتاه این نوشته برخی مبانی را روشن سازیم: یکم: این‌که بین نهادهای آموزشی - پژوهشی مانند دانشگاه‌ها و نهادهای تولیدی، مانند کارخانه‌ها پیوندهای اجتماعی- سیاسی و اجتماعی - اقتصادی وجود دارد، تردیدی نیست؛ دوم: این‌که بین تولید دانش و شکل آن با تولید کالا و شکل آن، یک پیوند اجتماعی وجود دارد هم تردیدی وجود ندارد و خلاصه،
سوم: این‌که تمام تلاش روابط کالایی یا سرمایه‌داری، اِعمال کامل هژمونی خود بر نهادهای آموزش و پرورش، پژوهش و تحقیقات است. تمام تلاش این نظام طبقاتی در این است که قوانین و هنجارهای بازاری خود را به این نهادها تحمیل نموده و در این نهادها حاکم گرداند. هم‌چنین بدون تردید لازم است در این‌جا به دو نکته نیز اشاره گردد:
اولا، این چنین بحث‌هایی را جنبش دانشجویی اروپا در دهه‌های شصت و هفتاد میلادی انجام داده و بنابراین بحث نوینی نیست؛ و دوم آن‌که، این پیوند یا رابطه، یک پیوند یا رابطه‌ای یک سر، یک‌دست یا ساده نیست، چون در آن‌صورت هر آن‌چه که در نهادهای دانشگاهی تولید می‌شود را باید در خدمت نظام سرمایه‌داری دانست که به‌هیچ وجه با واقعیت نمی‌خواند، چرا که می‌دانیم و می‌بینم که بسیاری از تئوری‌های ضدسرمایه‌داری از همین دانشگاه‌ها درآمده و به‌توسط همین دانشگاهیان تبیین شده است.
اما با همه‌ی وقوف به پدیده‌هایی که در بالا گفته شد و نویسنده‌ی مقاله مورد نظر هم در ابتدای نوشته‌اش به آن اشاره می‌کند، نه از دانشگاه، کارخانه و نه از دانشجو، کارگر می‌سازد. مشکل اساسی نویسنده این است که او هنوز درنیافته است که یکی از ویژگی‌های روابط و مناسبات سرمایه‌داری جدایی حوزه‌ی تولید از حوزه‌ی بازتولید است - باز هم در این‌جا باید تاکید کرد که این جدایی، جدایی مکانیکی نیست، بلکه دیالکتیکی است. این دو حوزه باهم پیوند یا رابطه‌ای مشترک و جداسر دارند، میزان این رابطه و شکل آن را فشردگی، شدت و گستره‌ی مبارزات طبقات و اقشار اجتماعی و مناسبات اجتماعی - اقتصادی هر جامعه تعیین می‌کند؛ اما این دو حوزه را نمی‌توان یکی دانست. نهاد آموزش و پرورش و پژوهش و تحقیقات جزو حوزه‌ی تولید نیستند، بلکه به‌حوزه‌ی بازتولید مناسبات سرمایه و بارآوری آن تعلق دارند، با همان پارامترهایی که در بالا به آن اشاره شد. این، به معنی آن است که روابط و مناسبات بازاری یا کالایی فقط در آن بخش‌هایی از این حوزه حضور بی‌واسطه دارند که دولت سرمایه آن بخش‌ها را به سرمایه‌داران واگذار کرده ـ به‌مانند بیمارستان‌ها یا آموزشگاه‌های خصوصی و غیره ـ در دیگر بخش‌های حوزه‌ی بازتولید، روابط و مناسبات بازاری یا کالایی حضور مستقیم ندارند، بلکه حضورشان باواسطه، یعنی به‌واسطه‌ی دولت سرمایه انجام می‌پذیرد. حوزه‌ی بازتولید برای تولید کالا و ارزش اضافی ضروری است، اما ارزش اضافی در این حوزه تولید نمی‌شود، یا اگر دقیق‌تر بگوییم، به تنهایی در این حوزه تولید نمی‌شود. صرف‌نظر از این‌که، حوزه‌ی بازتولید در جوامع مختلف چگونه سازمان‌دهی شده و دارای چه ساختاری باشد، دانشجویان یا دانش‌آموزان تا زمانی که هنوز یادگیر یا فراگیر هستند، یعنی هنوز دانشجو یا دانش‌آموز هستند، در روند بازتولید سرمایه، در بهترین حالت، اگر بااستعداد باشند فقط به‌عنوان انباشت‌کنندگان دانش حضور دارند و در روند تولید هنوز حضوری ندارند و نمی‌توانند داشته باشند. زیرا دانشجویان و دانش‌آموزان علی‌رغم کمیت گسترده‌ی خویش، دارای پیوستار طبقاتی ـ اجتماعی با اتکا بر نیروی کار خود امکان انکشاف اجتماعی ندارند، حتی اگر برای گذران تحصیلی خویش به‌طور گذرا به کارهای موقت تن بسپارند. "امید خرم" در درک بنیادی‌ترین مفهوم سرمایه یعنی چگونگی تولید اضافه ارزش (که مبتنی بر کار اضافی می‌باشد)، دچار بدفهمی می‌باشد. بنابراین، به هرترتیب که خواسته شود آن‌ها را جزو تولیدکنندگان ارزش اضافی به حساب آورد، عمیقا اشتباه تئوریک صورت می‌گیرد که بیان‌کننده اندیشه‌ی کارگرزدگی پوپولیستی می‌باشد و تمایز طبقاتی را به‌هم می‌ریزد. دانشجو، حتی اگر هم از خانواده‌ی کارگری یا کارفرمایی ـ سرمایه ـ برخاسته باشد، از نظر اجتماعی وضعیتی گذرا و سپری‌شونده دارد. وضعیت گذارِ این پروسه، بی‌تردید وضعیتی فراطبقه‌ای نیست، بلکه می‌تواند عناصر سیاسی، فرهنگی و طبقات اجتماعی را در خود داشته و در حرکت‌های اجتماعی‌اش تبلور یابد. این به‌ویژه در آنجا که "امید خرم" می‌نویسد: "از این جهت است که می‌گوییم کارگران دانشجو با دانشجویان بورژوازاده یا مدافع بورژوازی ماهیتا فرق می‌کنند"، با این واقعیت در تناقض قرار می‌گیرد؛ آیا هیچ دانشجویی غیر از دانشجویان بورژوازاده نمی‌تواند مدافع بورژوازی شوند و از طبقه‌ی خانواده خویش فرار کنند؟ بیشتر کارگزاران دولتی به‌ویژه در تحولات و دگرگونی‌های اجتماعی از پایین و به‌ویژه طبقه‌ی کارگر نیز می‌آیند و قدرت دولتی بورژایی را تحکیم می‌بخشند.
جان کلام این‌که دانشجویان و دانش‌آموزان نه تولیدکنندگان ارزش اضافی، بلکه برعکس، بهره‌بران و مصرف‌کنندگان ارزش اضافی هستند، آنجایی که دانش و دانستنی‌های تولید شده را برای شغل و موقعیت آینده خود به‌عنوان مهندس یا دکتر انباشت می‌کنند. "امید خرم" فراموش می‌کند که مارکس بعد از این‌که در سخنرانی "سنیور" از گذران روزهای یک‌نواخت، بی‌ثمر و طولانی دانش‌آموزان در کلاس‌های متوسط و بالاتر در مدرسه می‌گوید، به آینده‌ی آموزش اشاره می‌کند: "نطفه‌ی آموزش آینده در نظام کارخانه‌ای حضور دارد؛ این آموزش که در مورد تمامی کودکان بالاتر از سن معینی، کار مولد را با آموزش و ورزش در هم می‌آمیزد، نه تنها یکی از روش‌های ارتقای تولید اجتماعی است بلکه تنها روش ایجاد انسان‌هایی است که از همه ابعاد تکامل یافته هستند... فرد کاملا تکامل یافته‌ای را، که کارکردهای متنوع اجتماعی برایش حکم شیوه‌های متفاوت فعالیتی را دارد که به نوبت پیشه می‌کند، جایگزین فرد ناقصی می‌کند که فقط حامل یک کارکرد اجتماعی تخصصی است. یک جنبه از این فرایند زیر و رو کننده، که به‌طور خودپو از بنیادی تکامل یافت که صنعت بزرگ فراهم کرده بود، تاسیس مدارس فنی و کشاورزی است. جنبه دیگر مدارس آموزش حرفه‌ای است که در آن کودکان کارگران برخی از اصول فن‌آوری و کار عملی با انواع مختلف ابزار را می‌آموزند. اگر چه قانون کار، که نخستین امتیازی است که از سرمایه بیرون کشیده شده، محدود به ترکیب آموزش ابتدایی با کار در کارخانه است، شکی نیست که با تسخیر اجتناب‌ناپذیر قدرت سیاسی توسط طبقه‌ی کارگر، آموزش فن‌آوری، چه نظری و چه عملی، جایگاه خاص خود را در مدارس کارگران خواهد یافت."[مارکس ـ جلد یکم ـ ص ٥٢٠ ـ ٥٢٥ ـ مرتضوی] "امید خرم" می‌نویسد: "همه‌ی آحاد طبقه کارگر که به شکل‌های متفاوتی ارزش اضافی می‌آفرینند و یا آموزش می‌بینند [منظور دانشجویان] که چطور چرخ صنعت را بچرخانند که سود بیشتری از آن صاحبان سرمایه گردد، باید خود را بخشی از کلیتی به نام طبقه کارگر در مقابل نظم موجود ببینند"؛ اما به‌راحتی فراموش می‌کند که این دانشجوـ کارگر در رابطه‌ی با تولید اجتماعی، چگونه رابطه‌ای با سرمایه‌دار برقرار می‌نماید زیرا، در روابط تولیدی میان کار و سرمایه، سرمایه‌دار نیروی کار را پیش از آن‌که وارد روند تولید شود خریداری می‌کند، ولی بهای آن‌را فقط در پایان زمان مقرر، پس از آن‌که نیروی کار در تولید ارزش مصرف خرج شده است، می‌پردازد. این بخش از ارزش محصول که فقط معادلی است در برابر پول خرج شده‌ای که بابت نیروی کار پرداخت شده است، یعنی آن جزئی از ارزش محصول است که نماینده‌ی ارزش ـ سرمایه‌ی متغیر می‌باشد، نیز ماننده جزء باقیمانده‌ی ارزش محصول، به سرمایه‌دار تعلق دارد. تازه "در همین جزء ارزشی، کارگر معادل دستمزد خود را به وی تحویل داده است. ولی تبدیل مجدد کالا به پول یعنی فروش آن است که سرمایه‌ی متغیر سرمایه‌دار را دوباره به مثابه پول ـ سرمایه برقرار می‌کند تا بتواند آن را از نو برای خرید نیروی کار پیش‌ریز نماید."[جلد دوم کاپیتال ـ مارکس ـ ص ٣٣٥ ـ اسکندری]
امروزه اکثر جریانات "چپ" با اتکا بر "جنبش کارگری" انواع "جنبش"هایی را به‌طور مجعول آفریده و تعریف می‌کنند، که صف طویلی را بر جنبش‌های پیشین از جمله "جنبش دانشجویی" افزوده‌اند: نظیر جنبش جوانان، جنبش پرستاران، جنبش معلمان و...غیره، اما در پاسخ به این ابداعات ماورایی لازم است گفته شود که "دانشجویان" ضمن دارا بودن «مناسبات اجتماعی تولید»، شخصا دارای «مناسبات تولید اجتماعی» نیستند؛ در واقع آن‌چه که به این توده‌ی کثیر و ناپایدار هویت اقتصادی ـ اجتماعی و در نتیجه روی‌کرد طبقاتی می‌بخشد، خاستگاه طبقاتی (یعنی روابط تولیدی خانواده) آن‌هاست که به‌طور عمده از میان اقشار میانی جامعه (خرده‌بورژوازی سنتی، طبقه‌ی متوسط یا همان اقشار نوین اجتماعی و خرده‌بورژوازی مدرن) می‌آیند. اما آنچه که برای ما اکنون موضوعیت دارد خیزش دانشجویی است. در جامعه‌ای که مناسبات تولید کالایی در آن حکم‌فرماست، یعنی جامعه‌ی سرمایه‌داری، تنها از دو جنبش تاریخی یعنی "جنبش کارگری" و "جنبش سوسیالیستی" می‌توان نام برد؛ زیرا این دو پویش اجتماعی ـ تاریخی که در زایش و مادیت خویش نیز هم‌زمان واقع می‌شوند، ذاتا دارای چنان ظرفیت و پتانسیل و گرایشی هستند که برعلیه مناسبات کالایی و بردگی مزدی مبارزه کرده و جامعه را در نفی وضعیت موجودش که مبتنی بر مناسبات کالایی و در خرید و فروش نیروی کار تبلور می‌یابد، در مرحله‌ای متکامل‌تر به اثباتی نفی‌شونده راهبر می‌گردند. اگرچه این دو پویشِ هم‌زمان در آغاز از ویژگی‌های متفاوتی برخوردار هستند، اما در پروسه تکاملی خویش با آگاهی بر دینامیزم درونی خویش به این حقیقت نیز واقف می‌گردند که برای سوبژه بودن، هر یک بدون دیگری فاقد قدرت و توان تبادل انسانی می‌باشند که در ارزش‌آفرینی و دگرگون‌کنندگی اجتماعی ـ تاریخی خنثی خواهد بود. بنابراین و با توجه به فرایند تاریخی ِ تکاملِ اجتماعی، در جامعه‌ی سرمایه‌داری تنها می‌توان از یک جنبش کارگری ـ سوسیالیستی نام برد که به‌عنوان تقاطع تمام نیروهای متضاد با مناسبات کالایی، نقطه‌ی وحدت اعتلایابنده‌ی جامعه انسانی است.
رویکرد غایت‌مند و طبیعت‌باورانه هم چون نوشته "امید خرم" که امر طبقات و مبارزه‌ی طبقاتی را نه یک امر اجتماعی و تاریخی بلکه جبرگرایانه قلمداد می‌کند که در آن دانشجویان به‌واسطه‌ی وضعیت خانوادگی، در طبقاتی ایستا و جایگاهی پیشاپیش تعیین‌شده قرار خواهند گرفت، نگرشی فاتالیستی را بیان می‌کند. اول این‌که، روشن نیست چرا اکثریت دانشجویان از خانواده‌ی کارگری می‌آیند؛ در شرایط کنونی درصد بسیار اندکی از خانوارهای کارگری از پسِ تأمین هزینه‌های تحصیلی دانشجویی برمی‌آیند و حتی بخشی از کودکان طبقه‌ی کارگر به سختی سیکل اول تحصیلی را به پایان می‌رسانند. اما به هر حال، از دید وی قرار است که فرزندان کارگران به‌عنوان عامل ژنتیکی کارگر شده و فرزندان بورژواها نیز در سلسله‌ی بورژوازی قرار بگیرند، هیچ سیالیت و نقل و انتقالی در میان طبقات وجود نخواهد داشت. اما تا آن‌جا که به دانشجویان مربوط می‌شود، آنان در پایان دوران تحصیلی جهت‌گیری طبقاتی ویژه‌ی خود و مطالبات سیاسی ـ اجتماعی خویش را پیدا می‌کنند و این جهت‌گیری بستگی دارد به آن که اولا آموزش آنان تا کدام پایه‌ی کارشناسی تداوم خواهد یافت و دیگر این‌که متناسب با سطح آموزش‌شان در کدام شبکه‌ی اقتصادی ـ اجتماعی استقرار بیابند. تا آن موقع نیز دانشجویان در گستره‌ی مبارزات اجتماعی خویش که بیشتر به حال و هوای مناسبات جامعه‌ی مستقر در آن بستگی دارد، تحرکات خویش را متناسب با آن انجام می‌دهند که در نهایت اگر به دگرگونی‌های سیاسی ـ اجتماعی منجر شود، در جابجایی قدرت سیاسی، به تحولات اقشارِ طبقه‌ی سرمایه‌دار و تغییرات مربوط به شکل مالکیت و تصاحب فرومی‌نشیند؛ شاهد این مدعا نیز رهبران و دولت گردانان احزاب سوسیال دمکرات و سبز اروپایی می‌باشند، که غالبا از فعالین خیزش‌های دانشجویی بوده‌اند. در جامعه ایران نیز به‌واسطه شدت چپاول مازادهای طبیعی و استثمار نیروی کار، بارزترین ویژگی خیزش‌های دانشجویی به‌سرعت گرایش به واکنش‌های سرنگونی‌طلبانه در بستر اندیشه‌ی انتزاعی ـ مطلق‌گرایانه و رهبری‌گرایانه است. به این ترتیب در جامعه‌شناسی دانش مبارزه‌ی طبقاتی:
اولا، مقوله‌ی "جنبش دانشجویی" مفهومی ناروشن و بدون پایگاه است، زیرا مبارزات و حرکات دانشجویی به خاطر سیالیت در اساس فاقد ویژگی‌های یک جنبش ترکیب‌پذیر و سازمانده می‌باشد. هم‌چنین به دلیل کثرت توده‌ی دانشجویی و فارغ‌التحصیلان فاقد کارِ متناسب با آموزش تحصیلی بعد از دوران دانشجویی، رویکردشان به سوی فروش نیروی کار می‌باشد، یعنی که حتی اگر بعد از این صدای اعتراضی دانشجویی را به‌جای دانشگاه‌ها از کارخانه بشنویم شگفت‌انگیز نخواهد بود، که البته این ربطی به‌بحث "امید خرم" در این‌باره که دانشجویان نیروی کارشان را در دانشگاه به‌فروش می‌رسانند، ندارد.
دوم آن‌که، حرکات دانشجویی گاه به‌طور آگاهانه در برابر جنبش شورایی کارگری قرار داده می‌شود، نظیر اختلاط آن در جنبش تاریخی ماه مه ١٩٦٨ طبقه کارگر فرانسه که با شورش‌های "تابوشکنانه" دانشجویی به انحلال برده شد و یا جوامعی نظیر ایران تحت پوشش مبارزات "ضداستبدادی" [خیزش دانشجویی تیرماه سال ١٣٧٨ در دوران خاتمی و سپس در انتخابات ریاست جمهوری سال ١٣٨٨ و خیزش سبز] بورژوازی ایران این فرصت را یافت تا عکس‌ها و شعارهای گَرد گرفته رهبران بورژوازی به‌اصطلاح "ملی" را از پستوها بیرون آورده و بر مبارزات دانشجویی سایه بیاندازد و با هم‌پوشانی کردن آن، مبارزه‌ی طبقاتی (یعنی مبارزه‌ی کار بر علیه سرمایه) را جامه‌ای دیگر بپوشانند و جنبش کارگری ـ سوسیالیستی را به بازار مکاره دمکراتیزم ناکجاآباد بکشاند.
در رابطه با خیزش‌های دانشجویی توجه به‌این نکته مهم است که محیط دانشجویی از آن‌جا که واجد برجستگی علم‌گرایانه می‌باشد و همراه با شور برخاسته از بی پیرایگی و آرمان‌گرایی "عدالت خواهانه" و "دمکراتیک" وجه غالب آن‌را در نگرش به جامعه تشکیل می‌دهد، این آرمان‌گرایی فاقد ریشه‌های طبقاتی و تاریخی است و نمی‌تواند به مبارزه با "استبداد ذاتی سرمایه" برخیزد. اما با این وجود به‌طور خودانگیخته حامل گرایشی سیاسی ـ دمکراتیک در مقابله‌جویی با کاستی‌های ضددمکراتیک و محدود "غار دمکراسی" می‌باشد. تداوم گرایش خودانگیختگی مبارزات سیاسی، سرانجام خود را در مناسبات مبتنی بر خرید و فروش نیروی کار می‌یابد که در پرتو رابطه با مبارزات جنبش طبقاتی کارگران دست‌یافتنی است. این گذار از شکلی به ماهیتی دیگر به این معنا است که خیزش‌های دانشجویی و تشکل‌های برآمده از آن نمی‌توانند، چنان‌که "امید خرم" به اصطلاح با"مُسمّا" و یا "بی مُسمّا" به‌عنوان "حلقه"ای از جنبش کارگری می‌نامدشان، به گونه‌های دیگری راهبر شوند. هم‌چنین از نیازها و ضرورت‌های مبارزه‌ی طبقاتی است که جنبش‌های کارگری از چنان قدرت بسیج طبقاتی و مبارزاتی برخوردار گردند که حتی بتوانند به‌عنوان تشکل‌های کارگری ـ سوسیالیستی، بخشی از دانشجویان را که خاستگاه کارگری دارند و یا به‌لحاظ طبقاتی گرایش به طبقه‌ی کارگر می‌یابند، همانند برخی از مولدین بارآور تولید، در راستای تدارک سازمان‌یابی سوسیالیستی کارگران آموزش داده و راهبری نمایند؛ چرا که سوسیال‌دمکراسی برای کاستن از وزنه‌ی جنبش کارگری ـ سوسیالیستی با پرداختن به این بخش از حرکات اجتماعی به جذب و سازماندهی این نیروی اجتماعی پرداخته و از آن‌جا که زمینه‌های مناسبی را نیز به لحاظ خاستگاه و پایگاه طبقاتی در میان آنان دارد و به‌لحاظ مناسبات اجتماعی تولید با آنان همگون می‌نماید، آنان را به‌عنوان نیروی ضدطبقاتی در برابر جنبش کارگری بازتولید می‌نماید. همین جا است که هژمونی طبقه‌ی کارگر امر اجتماعی را به امر طبقاتی دگرگون می‌کند.
اما، گرایش سوسیال‌دمکراتیک تنها یک اندیشه نیست، یعنی بدون پایگاه و خاستگاه طبقاتی در مناسبات تولید اجتماعی نمی‌تواند مادیت داشته باشد. گرایش سوسیال‌دمکراتیک از حوزه‌ی "مولدین بارآوری تولید"، اقشار خرده‌بورژوازی مدرن و طبقه‌ی متوسط که به‌لحاظ مناسبات اجتماعی تولید با طبقه‌ی کارگر بیشترین رابطه را دارند و از طرفی با یکدیگر همگون می‌نمایند و درهم‌می‌آمیزند، سر برمی‌آورد. هم‌چنین اگر "کمیّت‌بخشی" بر جمعیت کارگری را که عاملی در توجیه کثرت کارگری به‌عنوان عامل تعیین‌کننده در نظر گرفته نشود، تأمل در این نکته هم پراهمیت است که بخشی از طبقه‌ی کارگر را خط سرخی از لایه‌های میانی جامعه جدا نمی‌سازد.
در فرایند مبارزه برای لغو بردگی مزدی و رسیدن به غایت آن یعنی آزادی، طبقه‌ی کارگر در میان اشکال مطالباتی دو طرف مبارزه یعنی کار و سرمایه نقش نفی‌کنندگی دارد. بنابراین طبقه‌ی کارگر در گذار از مبارزه علیه فروکاهی دستمزدهای نسبی، مبارزه علیه خصلت کالایی نیروی کار یعنی به‌طور کلی پیش‌شرط مبارزه علیه تولید سرمایه‌داری را در رسیدن به وحدت این واقعیت به‌شرطی خواهد توانست به پیش ببرد که تمامی مطالبات خویش را در تقاطع مطالبه‌ی تمام قدرت به دست خویش متمرکز نموده و با مفهوم دانش مبارزه‌ی طبقاتی و خودسازمان‌یابی انقلابی طبقه کارگر در یک حمله انقلابی و نابودکننده به هستی این اقتصاد استثماری، جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر جامعه را برای آزادی خویش رها سازد.

ناصر برین - ١٩ـ ژانویه ٢٠١۴


این مقاله پیش‌تر در گاهنامه‌ی شماره ٦ فعالین کارگری سوسیالیستی فرانکفورت منتشر شده است: http://kkfsf.wordpress.com/

--------------------------------------------------

* http://www.ofros.com/maghale/khoram_kddha.htm

١ـ شیوه‌ی تولید فوردیستی مرحله‌ایی از تاریخ سرمایه‌داری مبتنی بر تولید انبوه و مصرف انبوه، تمرکز و سازماندهی وسیع طبقه ی کارگر در قطب‌های صنعتی است. در این دوره مبارزه‌ی طبقه‌ی کارگر در چارچوب رفرمیسمِ متکی بر افزایش دستمزدها از طریق اتحادیه‌های کارگری انجام می‌گیرد. اتحادیه های کارگری پر حجم به مثابه نمایندگان طبقه‌ی کارگر در این دوران به جای پیشبرد مبارزه‌‌ی طبقاتی علیه کل طبقه‌ی بورژوازی، رفرمیسمی را سازمان می‌دهند که بر مبنای آن روند مبارزه‌‌ی ضد استثماری در قالب مبارزه برعلیه قوانین دستمزدی تقلیل یافت. دست‌آوردهای کارگران در افزایش مستمر دستمزدها اگرچه حامل عقب‌نشینی سرمایه بود، اما در همین فرایند، بورژوازی موفق شد ضمن تشدید شرایط کار و گردش هر چه فزون‌تر به سوی سرمایه‌گذاری‌ها کم‌‌تر کاربر، بارآوری نیروی کار را افزایش دهد. افزایش دستمزد کارگران در متن چنین روندی تداوم یافت که پی‌آیند آن انفعال مبارزه‌ی طبقاتی کارگران بود.

٢ـ بنیان پسافوردیسم (Postfordismus) شیوه تولید درست - سر - وقت (Just-in-time JIT) است که شیوه‌ی تولید مبتنی بر کاهش هزینه‌ها و زمان کاری لازم می‌باشد. عناصر پایه‌ای (JIT) برای نخستین بار در کارخانه تویوتا در دهه‌ی ۱۹۵۰ بنا نهاده شد و سپس در بسیاری از کارخانه‌های ژاپنی در دهه‌‌ی۱۹۷۰ به کار گرفته شد. روش درست- سر- وقت، در دهه‌‌ی ۱۹۸۰ در آمریکا پذیرفته شد. پسافوردیسم نوعی روش تولیدی است، با این سیاست که برای سوددهی و رقابت در بازار سرمایه، به کارگر امر می‌کند: «تولید مورد تقاضا را با کیفیتی بازار پسند، به مقدار مورد تقاضای بازار، و درست در کوتاهترین زمان فراهم بیاور!». JIT تنها یک ساز و کار نوین تولید نیست، بلکه انباشتی از دریافت‌ها و ساز و کارهای پیچیده‌ای ا‌ست برای افزایش بهره‌کشی و توان تولید. این روش از نیروی کار و روند کار هر آنچه را که ارزش‌افزاست، سودآور شناخته و به کار می‌‌گیرد و کوچک‌ترین چیزی را که در ارزش‌افزایی، سودآور نمی‌یابد حذف کرده و از تبعات آن: مقررات‌زدایی، کارقراردادی موقت، و بسیاری از رفرم‌های منفی که تماما برعلیه کارگران و شدت‌یابی استثمار می‌باشد، می‌توان نام برد.

٣ـ مالتیتود، تصویری رادیکال و انقلابی برعلیه سرمایه‌داری است و تلاشی برای دموکراتیک کردن جهان که نمی‌تواند معادل ساده‌ی واژگان کلاسیکی چون توده، مردم یا طبقه‌ی کارگر باشد. مالتیتود، "بی‌شمار" از تفاوت‌های درونی است که نمی‌تواند به یک‌پارچگی یا هویت یگانه فروکاهد. مالتیتود کثرتی از تفاوت‌های یکتاست! ریشه‌ی مفهومی مالتیتود در بنیان فکری "اسپینوزایی" قرار دارد. به این ترتیب که: یک طبیعت برای همه‌ی بدن‌ها، یک طبیعت برای همه افراد... که بدن می‌تواند زبان شناختی، بدنی اجتماعی یا نوعی جمعی بودن باشد. در نگاه کانتی این نگرش به عنوان سوژه‌ی فردی فراتر رفت که بعدها به بنیان نظری آتونومیسم فرا رویید.