افق روشن
www.ofros.com

!به یاد آر


سهراب عباسی                                                                                                      شنبه ۱٢ مرداد ۱۳۹٢

تو حال خودم در یكی از خیابان‌های شهرمان قدم می‌زدم. دستی را بر پشت‌ام حس كردم. تا برگشتم و ببینم كه چه كسی است، با دست‌های‌اش به‌آرامی چشمان‌ام را گرفت و گفت: «اگه گفتی من کی‌ام؟»
- حسن، محمد، یاور؟
- «نه‌بابا برو به خیلی قدیما»
- شرمندت ام اصلاً یادم نمی‌آد.
دستان‌اش را به آرامی برداشت. وای! احمد تو كجا؟ این‌جا كجا؟ محکم بغل‌اش كردم. نمی‌دونم شاید بیست یا بیست و پنج ساله ندیدم‌ات. چه‌قدر پیر شدی؟
جواب داد: تند نرو بابا، تو هم پیر شدی. پیرمردی با قامت خمیده آن طرف ایستاده بود. پرسیدم: اون كیه؟ گفت پدرمه دیگه، «مش ممد». رفتم جلو، خم شدم و صورت‌اش را بوسیدم. اشك در چشمان‌ام حلقه زد؛ یعنی روزگار آن قدر نامرد است كه انسانها را تا بدین حد خم می‌كند؟ پدرش كارگر بود و در یك كارخانه كار می‌كرد. پدر من هم كارگر بود گیرم كارش خیلی سنگین‌تر از كارِ پدر احمد بود. برای همین هم خیلی دوام نی‌آورد و در اوج خسته‌گی مرد.
ازش پرسیدم: یادت می‌آد اون وقتا كه راهنمایی درس می خوندیم و مجبور بودیم برای جبران كسری هزینه‌های زنده‌گی و تحصیلات‌مون سر كار بریم، من چه‌قدر با سؤال‌های كارگر، كارفرما، زنده‌گی خوب، دانش‌آموز بد یا خوب و . . . شما رو كلافه می‌كردم و خلاصه کلی سؤال بی‌پاسخ همیشه در ذهنم می‌چرخید؟ احمد بی‌آن‌كه جواب‌ام را بدهد با لبخندی شیرین به من نگاه می‌كرد و مش‌ممد در جواب گفت:
- شماها كه ماشاءالله در نوجوانی و جوانی یك‌ریز سؤال می‌كردید. یادم می‌آد یك‌بار اومدی و از من پرسیدی: ممد آقا شما از قبل می‌دونستی كه كارگر می‌شی؟ اصلاً چرا كارگر شدی؟ چرا كارفرما نشدی؟ چرا پول‌دار نشدی؟ اصلاً شما که این‌همه كار می‌کنی چرا همیشه بی‌پولی؟ هی جوونی، کجایی که یادت به‌خیر! خلاصه اون‌قدر سؤال می‌پرسیدی كه من هم با گفتن «برو رَد كارت پسر»، «مگه تو كار و زنده‌گی نداری» و «به‌جای این سؤال‌ها برو به كارت برس» از دست خودت و سؤال‌هات خلاص می‌شدم.
از دوستم پرسیدم كه مشغول چه كاری است؟ گفت هیچی، تو یه شركت كار می‌کنم. ازدواج كردم و دو تا بچه دارم. تقریباً می‌شه گفت مثل پدرم زنده‌گی كردم. من هم مقداری از خودم برای‌اش گفتم. تقریباً زنده‌گی‌مان شبیه به هم بود. هنگام خداحافظی روبوسی كردیم و پدرش را دوباره بوسیدم. مش ممد گفت: زنده باشی، با دیدن تو یاد جوونی‌ام افتادم! و بعد از رد و بدل كردن آدرس، با احمد خداحافظی كردم.
دیدن این دوست مرا به سی سال قبل برد. خرداد ماه، فردای روزی كه آخرین امتحان تمام می‌شد دربه‌در دنبال كار در کارگاه‌های ساختمانی می‌گشتیم. تنها جایی كه سریع ما را به كار می‌گرفتند آن‌جاها بود. وردست بناها و گاهاً با فرغون‌هایی كه از جثه‌مان بزرگ‌تر بود ملات آماده‌شده را پای كار می‌بردیم. آن هم نه روی زمین صاف بل‌كه بین زمین و آسمان و روی تخته‌های الوار که بیش‌تر شبیه به حركات بند‌بازی بود و خلاصه در همان محیط كار بود كه می‌شنیدم فلانی كارگر خوبی است، وجدان دارد و كارش را خوب انجام می‌دهد و تو ذهنم سؤال می‌شد كه كارگر خوب یعنی چی؟ آدمی که بعد از عمری كار بی‌وقفه در سرما و گرما همیشه بده‌كار است خوبی به چه دردش می‌خورد!؟ اما درباره‌ی كارگر دیگری كه مهربان بود و همیشه به درد دل دیگران گوش می‌داد و كارش را هم انجام می‌داد می‌گفتند: فلانی كارگر خوبی نیست، كارشو خوب انجام نمی‌ده! مدام قر می‌زنه كه: «چند تومان بیش‌تر به ما بدهید. شما كه پول خوبی گیرتون می‌آد اگه یه مقدار بیش‌تر به كارگرا بدین آسمون زمین نمی‌آد . . .». با سؤال‌های بی‌پاسخ در ذهن‌ام و برای یافتن جواب به كتاب‌خوانی روی آوردم تا بل‌كه پاسخ سؤال‌های‌ام را دریابم. وارد دبیرستان شدیم و جواب تعدادی از سؤال‌ها را گرفتم اما همان جواب‌ها سؤال‌های تازه‌ای در ذهن‌ام ایجاد می‌كرد. تازه ملتفت شدم جواب مش ممد که می‌گفت: «تا بوده و بوده زنده‌گی فقیر و غنی داشته، اصلاً زنده‌گی بدون فقر و ثروت دووم نمی‌آره» غلط است و همیشه هم همین‌جوری نبوده است. همیشه با خودم می‌گفتم چه می‌شود اگر كارگرها یك‌جا جمع شوند، با هم صحبت و درددل کنند، برای آینده‌شان برنامه‌ریزی کنند و . . . در جست‌وجوی همین سؤال و جواب‌ها بودم كه سر و صداها در ایران شروع شد. تظاهرات‌ها، جنگ‌و‌گریزها، آتش‌زدن‌ها، بوی دود و صدای گلوله و . . . با پایان گرفتن دوران دبیرستان ما، سرو‌كله‌ی كارگران نیز در اخبار پیدا شد: «- شنیدی می‌گن كارگرای نفت آبادان اعتصاب كردن. - خب حالا چی می‌شه؟ - اگه شیرای نفتو ببندن كار رژیم تمومه. - مگه این همه معلم، دانش‌آموز و. . . اعتراض و اعتصاب نكردن پس چرا کار رژیم تموم نشد. - من زیاد نمی‌دونم، فقط اینو می‌دونم که اگه همه‌ی كارگرای ایران یك هفته اعتصاب كنن همه چی زیر و رو می‌شه. - یعنی ما این همه قدرت داریم و خودمان خبر نداریم. – بله، فقط باید همه‌گی از این قدرت آگاه بشیم».
در خیابان‌ها هم می‌دیدیم تعدادی با شعار «كارگر ‌كارگر اتحاد اتحاد» تظاهرات می‌کنند؛ فهمیدم كه كارگرها هم بالاخره متحد شده‌اند و حالا خیالم راحت شد كه ما هم می‌توانیم كنار هم باشیم و با اسم مشخص اعتراض كنیم. خلاصه در روزهای آخر انقلاب كارگران صنعت نفت با بستن شیرهای نفت همان كاری را كردند كه مدت‌ها صحبت‌اش بود و اتفاقی افتاد كه همه منتظرش بودند؛ یعنی آن همه اعتراض، سركوب و بالا و پایین رفتن‌ها یك‌طرف، این یكی‌دو هفته‌ی آخر كارگران نیز یك‌طرف! رادیو مدام تکرار می‌کرد که كارگران غیور و زحمت‌كش صنعت نفت ایران كمر اقتصاد رژیم شاهنشاهی را شكستند. رادیوهای خارجی یك‌سره از كارگران مبارز ایران نام می‌بردند و تله‌ویزیون ایران نیز به‌ناچار از قدرت كارگران صحبت می‌كرد و همه‌جا صحبت از كارگر بود. چند ماهی بعد از پیروزی انقلاب با هر كسی حرف می‌زدی می‌خواست بگوید من هم كارگرم. همه سعی می‌كردند مانند كارگران ساده‌پوش باشند. هر مسئول سعی می‌كرد بگوید من هم قبلاً كارگر و زحمت‌كش بودم، و اصلاً هر چه در این دنیا است با زحمت كارگران درست شده است. مسئولان بالایی یك‌سره از حق و حقوق كارگران صحبت می‌كردند و این جملات را تکرار می‌کردند: «عرق كارگر مانند خون شهید مقدس است»، «پیغمبر افتخار می‌كرد كه بر دستان كارگر بوسه زده است»، «مزد كارگر را قبل از این‌كه عرق‌اش خشك شود باید پرداخت» و . . . خلاصه انواع و اقسام پوسترها، عكس‌ها، افتخارات و وعده‌ها بود كه در وصف كارگر دیده و شنیده می‌شد. یادم می‌آید همان وقت‌ها این سؤال برای‌ام پیش آمد که نام كارگرانی كه پیش‌تر از همه‌ی كارگران و در صف اول مبارزات قرار دارند و توده‌ی كارگران به حرف‌های‌شان گوش کرده و به آن‌ها عمل می‌كنند چیست؟ دوست‌ام در جواب گفت به این كارگران «پیش‌رو» می‌گویند. كارگر پیش‌رو یعنی محمود كه همه‌ی زنده‌گی و وقت‌اش را برای كارگران گذاشته و دیگران نیز حاضرند هر كاری كه او می‌گوید انجام دهند. انگار همین دی‌روز بود؛ غرق در افكارم بودم كه ناگهان دیدم نزدیك خانه ‌‌رسید‌ه‌ام و دخترم صدا زد: بابا سلام، یه پول بده برم خوراكی بخرم. پول را به او دادم و دوید و رفت.
دل‌ام طاقت نی‌آورد، به رفیق‌ام زنگ زدم. بعد از احوال‌پرسی گفتم می‌خواستم ببینم‌ات. یك دنیا حرف و خاطره دارم. برای دو روز بعد قرار گذاشتیم. قبلاً در مورد احمد برای خانواده‌ام صحبت كرده بودم. صبح روزی كه برای دیدن احمد از خانه بیرون رفتم به همسرم گفتم برای دیدن احمد می‌روم و ممكن است تا عصر نیز برنگردم.
قرار من و احمد ساعت ١٠ صبح نزدیك‌ یك پارك بود و احمد دقیقاً سر وقت آن‌جا بود. بعد از روبوسی و چاق سلامتی به پارك رفتیم و خیلی سریع با هم یكی شدیم. انگار‌نه‌انگار بیست و پنج سال است هم‌دیگر را ندیده‌ایم‌. انگار همین یك ماه پیش است كه همرا دیده‌ایم و به قیافه‌های پیرمان خیلی سریع عادت كردیم. - خب احمد جان تعریف کن.
- نه تو بگو، تو همیشه حرف تازه برای گفتن داشتی. . .
از دوستان قدیمی كه نام‌شان در خاطرمان بود یاد می‌كردیم. چند نفری از آنها كشته شده بودند، یا در تصادف یا بیماری و یا جنگ! چند تا دیگر هم به شغل كاسبی، دست‌فروشی و مغازه‌داری مشغول بودند و وضع‌شان توپ بود. تعدادی هم داخل نیروهای نظامی شده بودند و تعدادی دیگر نیز در كارخانه‌جات و شركت‌ها مشغول به‌كار بودند، یا بازنشسته شده بودند و یا در آستانه‌ی بازنشسته‌گی بودند. تعدادی به حبس رفته بودند و بعد از سپری کردن حبس در جایی مشغول به كار شده بودند.
- احمدجان چی بودیم و چی شد. روزهای تظاهرات، اوایل انقلاب و شعارهایی که داده می‌شد یادته؟ چه احترامی به كارگرا می‌ذاشتن. یادت می‌آد با هر كی صحبت می‌كردی یه‌جوری می‌خواست بگه كه من هم كارگرم؟ یادت می‌آد كارگر بودن و كارگر شدن چقدر ارزش داشت؟
- سهراب اصلاً آدم باورش نمی‌شه اون‌همه احترام به كارگر؛ هر مدیر و كارفرمای تازه‌ای كه سر كار می‌اومد می‌خواست یه‌جوری ثابت كنه كه من طرفدار كارگرم و به همین‌خاطر این‌جا اومدم! یكی از شركت‌هائی كه شبانه‌روزی كار می‌كرد و تولید داشت این اواخر اون‌قدر كارش كم شد و كم شد كه ناگهان شركت را فروختند و تبدیل شد به «كانون فرهنگی‌آموزشی قلم‌چی»!
همه‌ی كارگرها را نیز به نوعی بیرون ریختند و از شرشان خلاص شدند. اگر جائی برای حق‌و‌حقوق‌مان اعتراض كردیم فوراً در مقابل ما نیروهای انتظامی صف می‌كشیدن. یه‌روز به یكی از این مأمورا گفتم: جناب سروان حالا اگه یه روز شما به حق و حقوق‌تان اعتراض كنید چه كسایی رو جلوتون می‌ذارن؟ بابا ما با شماها چه كار داریم ما كه کار خلاف قانون نكردیم. ما برای نان سفره‌مون اینجا جمع شده‌ایم، این كه جرم نیست! مأمور گفت: والا پدر من هم كارگر است، من هم نمی‌دانم چه‌كار كنم. ما هم قراردادی پنج‌ساله هستیم و به ما گفته‌اند كه ام‌روز باید اینجا باشیم.
سهراب یادت می‌آد یه دفعه به خاطر وضعیت كار در استان‌داری تجمع كردیم؟ استاندار اومد و گفت: پدر من هم كارگر بوده من غلط كنم كه اجازه بدم حق كارگران شریف را بخورند، خودم قضیه را پیگیری می كنم.
احمد گفت و من گفتم. نمی دانم چه قدر زمان گذشته بود، گفتم:
- یادش به‌خیر. كارگر كه سر كار می‌آمد سه ماه آزمایشی و بعد هم رسمی. الان چی؟ قرارداد پشت قرارداد. آدم یاد كشاورزان قدیمی می‌افتد كه سر زمین‌ها یك‌ساله قرارداد می‌بستند‍! سهراب قرارداد كه بازم خوبه! امان از شركت‌های پیمان‌كاری كه آدمو یاد دوران برده‌داری می‌اندازن.
- احمد جان پسرم به من می‌گه: بابا مگه نمی‌گی زمان شاه پدربزرگ كه كارگر بوده تونسته برای خودش و با پول كارگری، ساختمونی بسازه و هفت‌هشت سر عائله رو توش اسکان بده و خرج‌شونو بده تا درس بخونن و دانش‌گاه برن. حالا مگه شما كار نمی‌كنید، اضافه‌كاری هم که می‌كنید. خیلی از تعطیلات هم كه سر كار می‌روید، پس چرا هنوز مستأجریم؟ پس چرا انقلاب كردید؟ احمد حقیقتاً مانده‌ام که چه جوابی به‌اش بدهم.
- من هم خیلی از این سؤال‌ها را می شنوم و گاهی برای جواب‌اش می‌مانم.
حرف از محمود افتاد. گفتم:
- احمد یادت میاد جوونیا یك روز در صف تظاهرات ازت پرسیدم: «كارگر پیش‌رو» یعنی چی و تو محمود را برای‌ام مثال زدی؟
- آره.
- خب اون چی شد؟
- ول‌اش كن بابا، ظاهراً بعد از انقلاب اونو به یكی از شركت‌های بزرگ می‌برن. مدیر‌عامل اون‌جا به‌اش می‌گه شنیدم بچه‌ها خیلی دوست‌ات دارن، در تظاهرات هم كه ماشالا خیلی زحمت كشیدی. خب دیگه تو كارتو انجام دادی. مسئولیت شما تموم شده و حالا دیگه باید یه خورده به خودت برسی. شغل و مقامی هم به‌اش می‌دن. تا جائی كه بعدها در مقابل اعتراض كارگرا می‌ایسته و براشان توضیح می‌ده كه هر كی یه حقی داره و شما دارین از حق‌تون بیش‌تر می‌خواین! كارگرها هم به مرور زمان ازش دل‌خور شدن و فكر كنم حالا هم بازنشسته شده. آره سهراب جان آن شعار «تا عرق كارگر خشك نشده باید مزدش را پرداخت» حالا تبدیل شده به كار و سه ماه بعد از خشك شدن عرق اگر بودجه‌ا‌ی داشتن تازه حقوق دو تا سه ماه پیش كارگر را با منت پرداخت کردن. به اداره كار هم كه مراجعه می‌كنیم دست آخر می‌گن: خب ندارد، نمی‌شود كه دارش زد. نمی‌گوید كه نمی‌دهم، می‌گوید ندارم! چی می‌خواستیم، چی شدیم.
- راستی احمد آن سؤال همیشه برای‌ام مطرح بوده كه كارگر پیش‌رو كیست؟ مطالب زیادی هم خوانده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام كه كارگر پیشرو كارگری است كه از میان كارگران بیرون می‌آید. به خاطر كارهای‌اش و نوع حرف‌زدن‌اش اعتماد كارگران به او روز‌به‌روز بیش‌تر می‌شود.
- سهراب جان تا این‌جای‌اش می‌شود محمود.
- احمد جان تا این‌جای‌اش كه فقط یه قسمت از آن است، از این‌جا به بعدش هم هست. كارگر پیشرو حتماً باید مطالعه كند و كتاب بخواند. آن‌هم كتاب‌هائی كه مستقیماً مربوط می‌شود به زنده‌گی كارگران و نوع اعتراض و مبارزه برای به دست آوردن حق و حقوق‌شان؛ آن‌هم نه حقوق موقتی بل‌كه پایه‌گذاری بنیانی برای تشكل‌های بعدی كه مربوط به فرزندان خود ما خواهند بود. كارگر پیشرو باید مجهز به دوربینی شود كه اطراف و جهان را آن‌گونه كه هست ببیند. آینده را تشخیص دهد و مطابق با آینده برنامه‌ریزی كند. مطالب و خواسته‌های كارگران كه مشخص است. كارگر پیشرو كسی است كه كارگران بیشتری را در سراسر كشور حول خواسته‌های مشخص و زنده‌ی كارگری جمع كند. كارگران پیشرو كسانی هستند كه هم‌دیگر را پیدا كنند و بتوانند تشكلی فراگیر برای همه‌ی كارگران به پا كنند. تشكلی كه در هیچ شرایطی به هم نخورد، سقفی كه در زیر آن بتوانند از گزند سرما و آفتاب سوزان در امان باشند.
- آره سهراب جان وقتی یاد اون روزا و شعار «كارگر‌كارگر اتحاد‌اتحاد» می‌افتم، وقتی زن‌ام نیز به من سركوفت می‌زند و می‌گوید باز معلم‌ها جایی جمع می‌شوند و حرف‌های‌شان را می‌زنند، وقتی می‌بینم كه تعداد ما كارگران ده میلیونه ولی تا حالا نتونستیم یك تجمع سی‌صدهزار نفره داشته باشیم حتا در روزی كه همه‌‌ی دنیا پذیرفته‌ان كه متعلق به كارگرانه، وقتی می‌بینم بعد از گذشت سی سال از اون حرف‌ها هنوز كه هنوزه باید هر‌ساله برای تعیین سطح دست‌مزدمان یك دعوا و مرافعه راه بی‌افتد و آخر سر چند تومان پول كه نه تنها ما‌به‌التفاوت زنده‌گی با سال قبل را جبران نمی‌كند بلکه آن را به سطح پائین‌تری می‌فرستد به آن اضافه می‌شود، وقتی می بینم حق مسكن كارگران به اندازه‌ی اجاره‌ی یك مكان مناسب برای یك شب یك گربه هم نیست و اگر هم اعتراض می‌كنیم، آن هم با انواع و اقسام كش‌و‌قوس‌ها، آخر سر می‌گویند كارفرماها به شدت با افزایش صددرصدی حق مسكن اعتراض كردند یعنی حتا حاضر نیستند ١٠ هزار تومان را به ٢٠ هزار تومان افزایش دهند و هزاران مورد دیگر، پی می‌برم كه ما گول خوردیم. ما اگه با سواد بودیم و درباره‌ی مسائل كارگری آگاهی خوبی داشتیم مطمئناً الان زنده‌گی و رفاه ما جور دیگری بود. ما اگه آن روز كه كارگران با یك هفته اعتصاب تأثیری به اندازه‌ی یك سال اعتراض داشتند قدرت خود را نه به شكل احساسی بلكه عمقی شناخته بودیم و اگر آن مطالعاتی كه تو می‌گویی از ابتدا داشتیم امروزه‌روز وضع‌مان این نبود.
- بله احمد جان. یادش‌به‌خیر. وقتی در دبیرستان تاریخ می‌خواندیم فكر می‌كردیم كه تاریخ خیلی دور است ولی حالا با دیدن تو و مرور وقایع می‌بینم كه تاریخ خیلی نزدیك است. آگر آدم‌هایی از جنس ما را از گور هزار‌ساله بیرون بكشی فكر می‌كنم مثل ما از رنج‌های‌شان بگویند، از بی‌عدالتی‌ها سخن بگویند و از كارهایی كه باید برای احقاق حق‌شان انجام می‌دادند و ندادند و یا نتوانستند. یك نسل ما كه پدران ما بودند اون‌جوری تلف شدند، نسل بعد از آن‌ها كه ما بودیم كه این‌جور! ولی این‌بار یگر فرق می‌كنه. ما تجربه‌ی دو نسل را داریم اگر به درستی مرور كنیم و كارگران پیشروی ما هم مطالعات عمیق و كاربردی در زمینه‌ی مسائل كارگری داشته باشند و اگر ما بتوانیم سالن‌هایی برای حرف زدن و درد دل كردن با كارگران داشته باشیم و خواسته‌ها و برنامه‌های مشخص و دورنگرانه داشته باشیم دیگر با جابه‌جایی دولت‌ها و آمدن و رفتن‌های مختلف، زیاد دست‌خوش تغییر و تحول نمی‌شویم زیرا مهم اجرای برنامه‌های خودمان است. احمد به دقت به حرف‌های من گوش می داد. سرم را بلند كردم، گفت:
- بابا ای‌ولا تو هنوزم كه هنوزه پر انرژی هستی. می‌شه امیدوار بود. به خاطر این بودكه منو دیدی و گفتی چه‌قدر پیر شدی؟
ساعت را نگاه كردم ساعت دو و نیم بعد‌از‌ظهر بود. با احمد به یك ساندویچی رفتیم و ته‌بندی‌ئی كردیم.
- سهراب باور كن من هر چه با تو قدم بزنم سیر نمی‌شم.
- دل به دل راه داره احمد جان.
به امید دیداری دیگر از هم خداحافظی كردیم.

سهراب عباسی - بیستم خرداد ٩٢