افق روشن
www.ofros.com

گفتگو‌های کارگری شماره هفتم، هشتم، نهم و دهم


کمیته مستقل چپ دانشجویی                                                                                جمعه ٢ اردیبهشت ١٣٩٠

گفتگو‌های کارگری شماره دهم

جمعه, مارس ۲۵, ۲۰۱۱

((نه تنها یک آموزگار بلکه یک مدیر مدرسه و حتی خواننده‌ای را که درکاباره می‌خواند و یا نویسنده‌ای را که در ازای دریافت مزد برای موسسه خصوصی می‌نویسد باید از طبقه کارگر دانست)) کارل مارکس

یک توضیح:

این مصاحبه با یک معلم آگاه به مسائل جامعه صورت گرفته است. در قسمت‌های قبل تصمیم بر این بود که گفتگو‌ها را ویرایش کرده و به شکل هر چه مطلوب‌تر در اختیار مخاطبان قرار دهیم که شاید این تصور را که گفتگوهای کارگری نه بر حسب واقعیت بلکه بصورت داستانی نوشته شده. در جواب به این نوع برداشت باید گفت در شرایط و جو خفقان جامعه امروز و همچنین محدود امکانانی که در اختیار ما قرار گرفته نمی‌توان این مساله را روشن کرد. صدا‌های ظبط شده د تصاویر و عکس‌هایی که از مصاحبه شوندگان گرفته شده نمی‌توان به دلایل امنیتی منشر نمود. و ما مسئول هستیم که دربرابر افرادی که وقت خود را با ما تقسیم می‌کنندنگه داری کنیم. به هر روی در اینده‌ای نزدیک آرشیو گفتگو‌ها بصورت صوتی در اختیار مخاطبان قرار خواهد گرفت.
طبقه متوسط هم الان دیگه زیر خط فقره... من ماهی ۵۰۰ هزار تومان حقوق می‌گیرم و شوهرم هم همینقدر... اما هزینه‌های زندگی ما سه برابر حقوقمان است.
خانم م. صحبتش را اینچنین آغاز می‌کند. می‌پرسم چند سال سابقه کار کردن دارید؟ و هر روز چند ساعت کار می‌کنید؟
۹ سال است که در مدارس تدریس می‌کنم.. می‌گوید هر روز ساعت ۸ صبح آغاز کار مدارس است و تا ۶ ساعت کار می‌کنم... و بعد از پایان کار هر روز باید به خانه شاگردان خصوصی‌ام بروم. چون برای تامین هزینه‌های سنگین زندگی مجبور به کار بیشتر هستم.
شاید روزی ۱۰ ساعت و حتی ۱۲ ساعت تدریس می‌کنم و تنها تعطیلی هفته که جمعه است نیز شاگرد خصوصی دارم. و این روند برایم خسته کننده است.. اما ناچارم که به این شکل کار کنم.. یک معلم به جای اینکه تربیت کننده شاگردانش باشد و تمام فکرش به تدریس و تعلیم و مطالعه معطوف باشد باید هر روز کار یکنواخت انجام دهد تا بتواند مخارج زندگی را در بیاورد. هر روز نگران این باشد که نکند اخراج شود و یا حقوق‌ها عقب بیافتند. دبیری که ۹ سال است کار می‌کند نسبت به ۹ سال قبل هیچ پیشرفتی چه در جایگاه شغلی و چه از نظر علمی نکرده است چرا؟ یک دبیر هر روز‌‌ همان چیزهایی که چند سال پیش تدریس می‌کرده تکرار می‌کند مانند کارگری کارخانه‌ای که چند سال است روی یک دستگاه کار می‌کند و کارش تکراری است و کار تکراری باعث خستگی ذهنی و حتی از بین رفتن انگیزه‌های کاری می‌شود.
قطعا وقتی یک دبیر نتواند انچنان که باید کارش را انجام دهد قطعا تاثیر منفی بر روی دانش آموزان خواهد گذاشت.
فشار سنگین زندگی باعث کم حوصلگی و خسته شدن دبیر می‌شود و هنگامی که سر کلاس با مشکل دانش آموزان برخورد می‌کند به جای واکنش درست و منطقی شاید رفتار نادرست انجام دهد و همین برای یک دانش آموز و یا دانش آموزان تاثیر منفی زیادی خواهد داشت.
در محیط مدرسه بچه‌ها می‌خواهند انرژی خود را آزاد کنند و تازه موقع شکل گرفتن شخصیت آنهاست ولی در مقابل یک معلم و یک ناظم یا مدیری که حقوق خود را دریافت نکرده و بیمه نشده و یا کسر حقوق داشته و مشکلات دیگر دیگر رفتار درستی در مقابل این شور دانش آموزان ندارد و تنها از راه سرکوب و تهدید کردن و ساکت کردن کودکان سعی در کنترل آن‌ها می‌کند. ومتعاقبا دانش آموزانی که تحت چنین شرایطی قرار می‌گیرند نمی‌توانند بطور طبیعی استعداد‌های خود را پیدا کنند.
می‌پرسم: از نظر حقوق و مزایا و بیمه شدن و قوانین کار یک مدرس استخدام شده چه مسائل و مشکلاتی دارد؟
می‌گوید: من ۱۴ سال است تدریس می‌کنم. که تنها ۸ سال آن بیمه شده‌ام. تقریبا ۶سال اول کارم حق التدریسی بودم. که از نظر حقوق و مزایا کاملا در مضیقه قرار داشتم. نه بیمه می‌شدیم. نه حقوق ثابتی داشتیم و نه امنیت کاری مناسب. متاسفم که امروزهم بسیاری از مدرسان حق التدریسی کار می‌کنند. الان هم که استخدام سازمان هستم باید نگران باشم که روزی بازخرید نشوم و یا حقوقم قطع نگردد و یا کسر حقوق نکنند.
بگذارید از دیگر همکارانم بگویم. بسیاری دچار اینچنین مشکلاتی شده‌اند. و امروز یا بیکارند و یا معلم خصوصی هستند که بزای خودش دردسر‌هایی دارد. بار‌ها شده است حقوقمان را ندهند و عقب بیاندازند. پارسال پاداش عیدی که وعده داده بود پرداخت نشد و حتی بودند کسانی که حقوق نگرفتند و شب عید به بی‌پولی برخوردند.
می‌پرسم: آیا قانون به شما اجازهٔ اعتراض به تخلفاتی که آموزش و پرورش انجام می‌دهد داده است؟ کسی که حقوق خود را نگرفته باید به چه مرجعی شکایت کند؟
نه.. من دقیقا از قوانین کار و استخدامی کشور مطلع نیستم. اما بار‌ها شده من و همکارانم به دلیل حقوق عقب افتاده و معضلات دیگر به آموزش پرورش و نهاد‌های دیگری چون وزارت کار رفته‌ایم. اما اثری نداشته. حتی چندین و چند بار معلمانی که حقوق خود را دریافت نکرده‌اند جلوی مجلس تحصن کرده‌اند و به جای اینکه به مشکلات آن‌ها پرداخته شود با ان‌ها بدرفتاری شده و حتی افرادی را هم بازداشت کرده‌اند که با آن‌ها بد رفتاری‌های زیادی شده. معلمان حق اعتصاب ندارند و در صورتی که برای احقاق حقوق خود دست از کار بکشند و یا اعتصاب کنند با مشکلات زیادی برخورد خواهند کرد. بار‌ها شده همکاران معلم مارا در تجمعاتی که به مناسبت احقاق حقوق معلمان صورت گرفته دستگیر کنند و نیروهای انتظامی با آن‌ها بد رفتاری کند که به‌شان یک معلم که تمام زندگیش را صرف تحصیل و تدریس کرده اهانت بزرگی است.
معلمان حق داشتن یک صنف مستقل و روزنامه که بتوانند در آن مشکلات خود را بیان کنند و پیگیر حقوق خود باشند ندارند و اگر هم بخواهند چنین صنفی را ایجاد کنند به بد‌ترین شکل برخورد می‌شود به طوری که با کانون‌های معلمان کشور برخورد شد. در حالی که این حق طبیعی یک معلم است که بتواند یک صنف و یا سندیکای مستقل داشته باشد و در قانون نیز هیچ مخالفتی در باره آن نشده است.
اگر امروز صنف و یا سندیکایی برای معلمان وجود داشته باشد احتمالا حامی منافع دولت است تا معلمان.
می‌پرسم: یعنی شما معتقدید که حکومت و معلمان در تقابل همدیگر هستند؟
می‌گوید: من نمی‌گویم.. این یک امر مسلم است که همواره به قشر معلم ظلم شده و هیچ‌گاه حقوق واقعی معلمان پرداخته نشده. بگذارید از دو دهه پیش بگویم که رخدادی به نام انقلاب فرهنگی در جامعه صورت گرفت که هدفش تصفیه سازی و یک رنگ کردن محیط‌های آموزشی بود. بسیاری که دارای عقاید غیر! بودند اخراج شدند. و همچنین بسیاری از نیرو‌ها با پارتی بازی وارد نظام اموزشی شدند و این مساله تا به امروز ادامه دارد. از ناظم و مدیر یک مدرسه بگیرید تا وزیر آموزش و پرورش که معمولا با باند بازی‌ها و فامیل بازی‌ها سر کار می‌آیند و توانایی و مهارت در تدریس کوچک‌ترین اهمیتی اینجا ندارد. این مساله در آزمون‌های استخدامی آموزش و پرورش به وضوح قابل مشاهده است که فرزندان و بستگان شهدای جنگ و افرادی که متعلق به بسیج هستند بیشتر در اولویت‌اند نا‌کسانی که توانایی زیادی در تدریس دارند. و معمولا حقوق بسیاری به این شکل ضایع می‌شود.
می‌پرسم: قشر معلم در چه وضعیت معیشتی قرار دارد و هدفمند کردن یارانه‌ها و سیاست‌های اقتصادی دولت چه تاثیری بر قشر شما گذاشته است؟ می‌گوید می‌شود گفت اگر قشر معلم و فرهنگیان کشور قبلا به عنوان قشر متوسط جامعه محسوب می‌شدند و لی امروز با توجه به سیاست‌های اقتصادی دولت و همچنین بحران اقتصادی موجود تاثیر منفی و مخربی بر اقشار کم درامد و یا حقوق بگیر دولت گذاشته است.
من سه فرزند دارم که بترتیب ۱۶ ساله ۱۴ ساله و ۱۳ ساله می‌باشند و محصل‌اند. سالهاست مستاجر هستیم و حتی فکر صاحب شدن خانه را نیز نمی‌توانیم بکنیم. خیلی بار‌ها به ما قول داده شد وام‌های مسکن می‌دهند و... اما این وام‌ها ظلمی آشکار به قشر زحمتکش جامعه بود.
همینقدر که بتوانیم سر ماه اجاره خانه ششصد هزار تومانیمان را درباید کلاه‌مان را بالا بندازیم. هم من و هم شوهرم دو جا کار می‌کنیم. و هزینه‌های وحشتناک زندگی خصوصا تورم و بالا رفتن قیمت‌ها مارا در وضعیت سخت معیشتی قرار داده. سر هر ماه باید پول شارژ و قسط‌های مختلف واجاره خانه را بپردازیم و هزینه‌های آب و گاز و برق و تلفن که بصورت تصاعدی بالا رفته توان ما را می‌گیرد.. اگر خورد و خوراک را هم حساب کنیم باید بگویم که هنوز در تامین نیازهای اولیه و لازم خود کم می‌اوریم چه رسد به هرینه‌های اضافی دیگر که بر دوش ما سنگینی می‌کند و توان تامین آن را نداریم و باید از طریق قرض کردن این هزینه‌ها را تامین کنیم.
مقدار پولی که به اسم یارانه به حساب ما می‌رسد هیچ کمکی به مخارج ما نکرده و نمی‌کند و تنها بهانه‌ای برای اجرای سیاست‌های دولت است.
هر روز بیشتر و بیشتر در مضیقه اقتصادی قرار می‌گیریم و اگر طبق تعریف خط فقر حساب کنیم اکثر کارمندان و کارگران امروز زیر خط فقر قرار دارند و روز به روز وضعیت اقتصادی آن‌ها بد‌تر می‌شود.
می‌پرسم: خب قشر معلم و زحمتکش برای بیرون آمدن از این وضعیت چه کار باید انجام دهد؟ آیا فکر می‌کنید امیدی به بهتر شدن وضعیت زندگی وجود دارد یا خیر؟
می‌گوید این یک مساله ایست که من نمی‌توانم به تنهایی به آن پاسخ دهم.. اول اینکه قشر معلم را نباید از اقشار دیگر چه کارمند چه کارگر جدا دانست چون همگی دارای وضعیت‌های مشابه هستند و در وضعیت اقتصادی مشابهی فرار دارند. امروز می‌بینیم که در کشورای عربی خاورمیانه مردم برای حقوق خود و خواسته‌های اقتصادی و برای بهتر شدن زندگی هر روز با دولت‌هایشان در جنگند.. این می‌تواند درسی باشد برای اقشار ضعیف و کم درآمد که برای خواسته‌های اقتصادی خود و بهتر شدن اوضاع زندگی نیاز دارند تا متحد شوند و در کنار همدیگر قرار بگیرند.
می‌پرسم: خب آیا شما به عنوان یک معلم که خواستار حقوق واقعی خود و زندگی و معیشت آرام و بی‌دغدغه هستید تا بحال بدنبال احقاق حقوق خود بوده‌اید. جوابم را چنین می‌دهد:
مساله اصلا شخصی نیست. این اتفاق یعنی رسیدن به یک جامعه برابر که در آن اختلاف‌های طبقاتی در این حد نباشد و فقر شیوع پیدا نکند لازمه‌اش یک فرهنگ است. و این فرهنگ نه از آسمان به زمین خواهد آمد و نه کسی دو دستی آنرا تقدیم اقشار زحمتکش می‌کند. این فرهنگ باید از دل خود مردم بوجود بیایید. نباید منکر این شد که از ترس این اتفاق هزار راهکار برای تفرقه و فاصله انداختن بین مردم استفاده می‌شود و تا کنون نیز موفق بوده و یا اگر در نقطعه این اتفاق افتاده نتیجه‌اش سرکوب کامل آن و به زندان انداختن فعالین شده.
می‌پرسم: پس امروز در برابر این سیاست‌های سرکوبگرانه که از سوی حکومت پیاده می‌شود چگونه می‌توان فرهنگ متحد شدن طبقات پایین دست را مطرح کرد؟ و برفرض که این اتفاق شکل بگیرد.. این جریان چه خواسته‌هایی خواهد داشت و چه گرینه‌هایی برای تغییر خواهد داشت؟
جواب می‌دهد: ما تجارب زیادی در این زمینه داریم. تجربه‌های گذشته خودمان و تجارب کشور‌های دیگر.
مگر انقلاب را‌‌ همان کارگرانی که امروز یا بیکارند و یا از کار افتاده و... به پیروزی نرساندند؟
نمی‌شود منکر شد که اقشار حقوق بگیر از نظر اندیشه چیزی کمتر از روشنفکران امروز ما ندارند.. اگر سی سال پیش اتحاد طبقه زحمتکش از بین رفت دلایل زیادی داشت و چرا در این سه دهه هیچ‌گاه اجازهٔ کوچک‌ترین فعالیت داده نشد می‌توان این همه فاصله را توجیه کرد.
اما شرایط امروز ما شرایط سی سال پیش نیست و نسل جدید و نسل جوان این دوره امتیازهایی نسبت به نسل قبلی خود خواهند داشت.. که اگر از آن استفاده شود قطعا تاثیر گذار خواهد بود و نتایج مثبتی به همراه خواهد داشت.
برای آخرین سوال می‌پرسم شما به عنوان یک فرد آگاه و همچنین یک معلم جنبش سبز را چگونه عرضیابی می‌کنید؟ آیا این جنبش چاره بهتر شدن زندگی و معیشت جامعه و از بین رفتن دیکتاتوری خواهد بود. به نظر شما نماینده این جنبش کیست؟ و چه قشریست؟
می‌گوید می‌شود مثال چماق و هویج را درباره حکومت و جنبش سبز مطرح کرد. اینکه این جنبش متعلق به چه قشریست و نماینده آنچه کسی هست بسیار مبهم و گنگ است. دربارهٔ ماهیت جنبش سبز نیز باید با احتیاط جواب داد.. نمی‌توان گفت این جنبش صرفا متعلق به طبقه متوسط شهری رو به بالا که خواسته‌های سیاسی دارند و یا متعلق به اصلاح طلبان حکومتی که بدنبال بازگشت به قدرت هستند.
شاید هزاران با این جنبش را به اشخاصی مثل موسوی و کروبی پیوند زده‌اند و از آن‌ها به عنوان راهبر ان و رهبران جنبش نام برده شده. اما این سوال مطرح است: در حالی که جریان اصلاح طلب تنها خواسته‌های یک قشر خاص را مطرح می‌کند و هیچ‌گاه از یک خط قرمز که‌‌ همان پایبندی به جمهوری اسلامی عبور نکرده. چگونه است که از اقشار مختلف در آن حضور دارند.
از کارگران فصلی و شهرستانی و دانشجویان و کارمندان و کارگران و اقلیت‌های مختلف مذهبی و نژادی و دیگر اقشار کی توان در این جنبش پیدا کرد. پس معادله به این سادگی نیست. چون این جنبش نه تنها نماینده قشر اصلاح طلب هست بلکه مانند موزائیکی چند رنگ است. شعار‌های سیاسی و حتی مخالفت با نظام نمی‌تواند تنها منشا سیاسی داشته باشد. بلکه می‌توان گفت منشا اقتصادی دارد که معضلات بزرگ جامعه ما بوده و طیف عظیمی خواستار تغییر آنند و امروز بعد از مواجهه با سرکوب و تنگ کردن آزادی‌ها این خواسته‌ها به مخالفت‌های سیاسی تغییر شکل پیدا کرده است.
حضور اقشار مختلف کاملا ستودنیست اما باید گفت تا روزی که نمایندگان واقعی این جنبش یعنی مردم و قشز فقیر و زحمتکش و... تکلیف این جنبش را روشن نکنند دیگر ارزنی ارزش نخواهد داشت.

*************

گفتگوهای کارگری شماره نهم

جمعه, مارس ۲۵, ۲۰۱۱

در این قسمت سعی کرده ام که از اطلاعاتی که از گوشه و کنار و از اشخاص مختلف همچنین سایت های اینترنتی نیز بهره گرفته ام تا تصویر کاملی از سوژه مورد نظر را ایجاد کنم.
محمد.ع هستم بچه ی آذربایجان ...(این کلمه را با تاکید خاصی ادا می کند) لهجه ترکی اش کاملا بازگو کننده ی اصلیتش است.
صورتش پر از چین و چروک است ...زیر چشمانش کمی گود رفته ...زیر چشمی به دستانش نگاه می کنم ...دستایش ظاهرا چندین چند بار تاول زده و چاله چوله های روی دستش نشان می دهد که کارگر است.
می گویم:اقا محمد شما چند سالتان است؟
می گوید حدس بزن چند سالمه؟
طبق تعارف های کلیشه ای باید سنی کمتر از آنچه تصور می کنم بگویم....می گم چهل یا چهل و پنج....
یک خنده ی تلخی تحویلم می دهد که انگار در قبال او جنایتی نابخشودنی کرده باشم ....
می گوید سی دو سالمه...!
و من از این چهره ی شکسته شده و پژمرده مرد سی و دوساله ای را باید جستجو کنم...
می گویم ...سنت خیلی بیشتر نشان می دهد...
سرش را به طرف دیگر بر می گرداند و پاکت سیگار بهمنش را از جیب پیراهنش در می اورد...
و بدون اینکه سرش را سمت من بچرخاند می گوید..
والا زندگی ما "ما رو پیر کرده ....
راستش حوصله ی دلداری دادن هم ندارم...من هم با او تلخ می شوم...می گویم چند ساله کار می کنی محمد؟
سیگارش را روشن می کند و اول پک قوی از آن می گیرد و جوابم را با تردید می دهد:
فکر کنم ازشونزده یا هفده سالگی ..
والا داداش اون اوایل رو زمین دهاتمون کار می کردیم....5سالی رو یه تیکه زمین که مال پدر خدا بیامرزم بود کار کردیم...بعد از آن دیدیم که واقعا وقت تلف کردن است...هیچ در آمد مناسبی از زمین و کار برویش گیرمون نمی اومد.
بیست و یکی دوسالم بود که داییم توی ماشین سازی تبریز پارتی داشت...بنا شد برم تبریز و مشغول بکار بشم....تو بخش بار بری ...به عنوان یه کارگر ساده کار می کردم...الته اصلا این قسمت ربطی به خود ماشین سازی نداشت....
می گویم...بیشتر از وضعیت کارت بگو...حقوقت؟ بیمه ات؟ امنیت جانی؟امنیت شغلی/؟
می گوید والا داداش اگه دروغ نگم 8سال کامل اونجا کار کردم ...روزی چهارده ساعت....کاپشن کارگری سرمه ای اش را کنار می کشد و می گوید :تو این هشت سال کمرم درب داغون شده...چند بار رفتم دکتر...گفتند نباید کار سنگین بکنی...و گرنه کمر دردت بیشتر می شود ...یادم نیست چی چی گفتن ...چیش کشیده شده بود ؟
می گویم الان هم مشکل داری؟
سرش را تکان می دهد و چشمهایش رو نازک می کند و نگاهی به سیگارش که دارد به ته می رسد می اندازد...
می گویم بیمه نبودی؟
می گوید قبلا نمی دونستیم بیمه یعنی چی؟ کا که تا اول راهنمائی بیشتر کلاس نرفتیم...اونم سه سال دیر تر به مدرسه رفتیم...تو ده ما مدرسه نداشتیم....نزدیکترین مدرسه به ده ما 60 کیلومتر فاصله داشت ...که زمستان ها کلا همه چی تعطیل می شد ...از سنگینی برف و سرما...
سرت را درد نیارم مهندس ...به او می گویم من مهندس نیستم کارگرم...
شاید کمی خودمونی تر می شود...می گویم استفاده می کنم از حرفات ادامه بده
می گوید 100 نفری اونجا کار می کردیم...والا داداش اصلا نفهمیدیم باسه کی کار می کنیم...هر ماه حقوقمان را می رفتیم از حسابداری می گرفتیم ...با یکی از دوستام که همکارم بود نزدیکای کارخونه یه اتاق اجاره کردیم...8سال اونجا بودیم...با حقوقی که می گرفتیم فکرش رو نمی شد کرد که کاری بکنیم...برای خونوادم می فرستادم...اما واقعا دیگه خسته شدم...دیگه نفرستادم ...گفتم به خودم برسم ..!
می خواستم زن بگیرم ...عاشق همسایه روبرویمون شده بودم...دختر خوبی بود 16 17 سالش بود...خونوادش زود می خواستن شوهرش بدن ...راستش اون از می خوشش نمی اومد...قیافه شکسته شده ام و وضعیت ام...آه می کشد و می گوید بیخیال داداش...چی دارم می گم.
سکوت می کنم تا ادامه دهد...بعد هشت سال گفتند هری...اخراجی...کارخونه ورشکست شده ...دیگه کارگرم لازم نداریم...سربارید شما...حتی حقوق 3ماهمون رو با پول عیدی که قرار بود بهمون بدن و ندادن....برگشتم تکاب...پیش ننه و دو تا ابجیم..
یه سالی بیکار بودم...زد و یه معدن طلا که سالها اونحا بود دست صاحباش بود راه افتاد...
(19 فروردین سال 1389 بزرگترین معدن طلای تکاب آماده بهره برداری شد ...صاحبان این معادن دو برادر به نام های حاج عباس نیری و مجید نیری بودند. که از اعضای سابق سپاه پاسداران بودند معدن آق دره ...رفتیم برای کار ...روزی 18 ساعت کار می کردیم ...تو معدن واقعا خطر ناک بود ...هر آن فکر می کردیم روی سرمان خراب می شود ... می گویم از وسایل ایمنی کار...
((هرسال در این معدن 600 نفر کارگر مشغول به کار است ...که اغلب خطر دچار شدن به بیماری سل انها را تهدید می کند...اما صاحبان کارخانه هیچ وقت رسیدگی نمی کنند.) حرفم را می برد و :نه کلاه ایمنی ...نه ماسک ...نه پوتین درست و حسابی ...خیلیا از بچه های معدن ریه هاشون داغون شد سر کار...
داداش می دونی چقدر طلا از اونجا در می اومد...فکرش رو هم نمی تونی بکنی...
((هر سال 4 تن طلا که ارزشی معادل 140 میلیارد تومان دارد از این معدن استخراج می شود!!) اینو بگم...البته خودم نرفتم و شنیدم ...یه بخش بود به اسم سوله ی سیا نورمی گفتن به جز کارگرا کسی حرات نداشت نزدیکش بشه...خاک طلا رو با سیانو قاطی می کردن تا ناخالصی هاش و جدا کنن
((در سال های اخیر ایران از واردات و خرید سیانو تحریم شده برای همین صاحبان معدن به جای سیانور از مواد شیمیایی که کاربرد یکسانی با آن دارند را بصورت قاچاقی تهیه می کنند تا در بخشی به نامه سوله ی سیانور که بنا به گفته ی محمد .ع و کارگران دیگر به دلیل وجود گار های مواد شیمیایی سنگین نفس کشیدن در ان غیر ممکن بوده آن را سوله ی مرگ می نامیدند)
یکی از بچه های اونجا ...فک کنم سجاد ...بیچاره تو همین سوله کار می کرد...و مسموم شد و مرد...جوونم بود...از دور سلام علیک داشتیم باهم...
((سال 89 سجاد قنبری کارگر 28 ساله پس مدت ها کار در سوله ی سیانور بر اثر مسمومیت جیوه و سیانور جانش را از دست داد)
می گویم چند نفر اونجا کار می کردند؟ روزانه معدن چند ساعت روش کار می شد؟
زیاد داداش...500 600 نفر اونجا کار می کردن ...کار همه سخت بود ...تو کل عمرم اینقدر کار سنگین نکرده بودم...حقوقم کمتر از این صحبتا بود....معدن بیست و چهار ساعته ...شبانه روزی کار می کرد...
(کارگرانی معترض که درخواست سندیکای کارگری کرده اند از کار اخراج شده اند...
به گفته ی کارگران چندین بار شبنامه هایی به مضمون قانون کار در معدن پخش شده!!!و جالبی امر اینجاست که کارگران حتی حق دانستن قوانین خود را نیز ندارند!!) می گویم بیمه شدی؟
می گوید کارمان به بیمه شدن نکشید....سر هر سال بهار تا اخر زمستون کارگرا رو اخراج می کردن و کارگر جدید استخدام می کردن ....خیلی از بچه ها شکایت کردن...یادمه چند تا اعلامیه هم پخش شد ...که فهمیدن کار کی بوده و یه روز طول نکشید اخراجش کردن و گفتن اگه حرف اضافی بزنی سرو کارت با ما نیست دیگه...با اطلاعاته..
((اکثر کارگران معدن اق دره فصلی بوده و هیچ گاه بیمه نمی شوند ...به جای آنها کارگران تازه کار استخدام می شوند).
چند نفر از اخراجیا رفتن شکایت...بهشون گفتن کار شما کار سنگین محسوب نمی شه
(بنا به ماده ی قانون 52 قانون کار مشاغل معدنی جزو کار های سخت و زیان آور محسوب می شود)
اسفند ماه بود که ختی دو ماه خقوقمون رو نداده بودن آخراجمون کردن!!!
می گویم الان چه می کنی؟
می گوید والا اومدم تهران برای اینکه کار پیدا کنم ....دارم سیگار می فروشم تو پارکا ...در امدش بد نیست ...کمر دردم دیگه توان کارای سنگین رو از من گرفته داداش.
نگاه می کنم به چهره ی انسانی که در تمام عمرش بر اثر کار های سخت و طاقت فرسا شکسته و فرسوده شده و همیشه استثمار شده ....

*************

گفتگوهای کارگری شماره هشتم

پنجشنبه, مارس ۲۴, ۲۰۱۱

در ادامه ی گفتگو های کارگری شماره 7 که با چهار کارگر صورت گرفته بود ابتدا به تجارب و نظرات خالد پرداخته شد و اکنون ادامه ی بحث ما ربا رضا یک جوانی 26 ساله که دیپلمه است و چهار سالی است که در کارخانه کار می کند ادامه می دهیم.
می گویم رضا با تو ادامه بدهیم:
سرش را به علامت موافقت تکان می دهد...
می گویم از خودت و موقعیت کاری و زندگیت بگو و هر چی که فکر می کنی که مربوط به بحث ما باشه: رضا:والا..فعلاً 26 ساله ام، مجردم ...توی یک خونواده ی 8 نفری زندگی می کنم، سه تا دختر و چهار پسریم که من بزرگترین بچه ی خونه هستم، پدر چند سال قبل تو یه تصادف فوت کرد، دقیقاً اون موقعی بود که من در دانشگاه آزاد رشته عمران قبول شده بودم و می خواستم ثبت نام کنم، اما خب بعد از این اتفاق نتوانستم، چون باید کمک خرج خونه ای می شدم که بزرگترین فرزندش من بودم...20 سالم بود شروع به گشتن دنبال کار کردم، از اونجایی که خونواده ی ما یک خونواده ی نسبتاً اصیل بود و در این اواخر دچار مشکلات مالی عدیده شده بود در انتخاب کار های ساده و کارگری که شاید تنها فرصت های کاری برای یک جوان دیپلمه ای برای من بود ممانعت می کردند، یک سالی را با کار های به قولی کذایی ادامه دادم، سی دی رایت می کردم و می فروختم، بعد یه مدت موتور گرفتم و مسافر کشی کردم که بعدا موتورمو خوابوندن، هنوزم تو پارکینگه، یکی از آشناهامون "پسرخاله ی پدرم" که آشنایی در کارخانه داشت به من پیشنهاد کار در کارخانه را داد.
ابتدا چندان میلی به این کار نداشتم و برای خودم بلند پروازی می کردم، مثل هر جوون دیگه ای دوست داشتم زود به یه نون و نوایی برسم، تصوری که از کارگرای کارخونه داشتم یک مرد خسته و کوفته ای بود که لباس کارگری به تن دارد و کلاه ایمنی بر سرش است و همیشه بدبخت است.
والا چی بگم این پسرخاله ی بابامون بگی نگی خامم کرد، البته تقصیر اون بیچاره هم نبود ، نیت ش خیر بود، گفت رضا بری اینجا بیمه می شی، تو یه کاری استاد کار می شی، ماه به ماه حقوقتو می برن بالا، بهتر از الآنه که آس و پاس دنبال کارای بدرد نخوری.
خلاصه عذممون و جذم کردیم، رفتیم کارخونه، تو کیلومتر 16 کرج بود، حسابی دور بود و همون روز اول از دوری راه کلافه شده بودم، هیچی والا رفتیم با سرپرست اونجا که انگار استخدام کارگرا دستش بود صحبت کردیم، یک سری شرایط رو گفت که مثلاً زود باید سر کار حاضر شم و فلان کارو بکنم و اینها دیگه همه بهتر می دونیم.
هیچی شروع به کار کردیم، کارم از 7 صبح شروع می شد تا 8 شب، روزی 13 ساعت خسته کننده بود، اون اوایل با کارگرای دیگه زیاد سر و کاری نداشتم، به من به چشم یه تازه وارد نگاه می کردن، بعد ها کم کم با دو سه تاشون آشنا شدم، خب زمان آدمو هر جا که باشه جا میندازه.
تقریباً تو بخش خودم با اکثر بچه ها رفیق شدم، اوضاع بچه های دیگه رو می دیدم خدا رو هزار بار شکر می کردم که وضعیت من خیلی بهتره، یکی از بچه ها سه تا بچه داشت ،یکیش یک ساله بود و آسم داشت، بیچاره هر روز چند ساعت اضافه کارم وایمیستاد تا بتونه هزینه ها رو دربیاره، هر روز که می دیدمش از روز قبل شکسته تر می شد، واقعاً نه فقط من بلکه بقیه بچه هام دلشون براش می سوخت، بیچاره بعده یه سال بچه دوسالشو از دست داد، سر اینکه پول حسابی نداشت تا تو یه بیمارستان بهتر بچشو درمون کنه، بیمه هم نبود، چهار پنج سالی تو اون خراب شده کار می کرد اما هنوز بیمه اش نکرده بودن، بعد اینکه بچشو از دست داد دیگه خیلی وقتا دیر میومد سرکار، حواس پرت شده بود، نمی تونست دل به کار بده. می دونی دادا، تو کارخونه ما یه سری آدم فروش هستش که واسه بالائیا خبر می برن، می گن کی چی میگه و کی چیکار می کنه، الآن خیلی هاشون تابلو شدن، دیگه جلوشون هیچی نمیگیم، چند بار حتی خواستیم حقشونو بزاریم کف دستشون، بیچاره ها نمیدونن انگار خودشون کارگرن و اون بالائی ها دارن می دوشنشون، واقعاً آدما چقدر خرفت می تونن باشن.
هیچی سرتو درد نیارم بعد یه مدتی اینا زیراب رفیق ما رو زدن، بعد یه هفته عذرشو بالائی ها خواستن، تو بخش ما که اکثرا یه سالی نمی شد استخدام شده بودن به هوای اینکه بریم برای این بنده خدا وساطت کنیم پیش آقای مدیر عامل کارخانه (این کلمه را رضا با تمسخر بیان می کند)رفتیم دیدیم نه بابا از این خبرا نیست، طرف اصلا حالیش نیست این چیزا، کارگر جماعتو به یه جاشم حساب نمی کنه.
دو سه سالی از کار ما گذشت، تو کارم فرز بودم، مسئول بخش از کارم راضی بود، کلاً تو این دو سه سال اکثر بچه هایی که سال اول باهم بودیم یا اخراج شدن یا اینکه خودشون از کار در اومدن، یه رفیقی تازه اومده بود فکر کنم چهل سالش می شد، از بچه های با معرفت تبریز بود، وقت ناهار که می شد میومد پیشمون از خاطره هاش می گفت، ظاهراً بیست سال تو کارخونه های مختلف کار کرده بود، اسمش عبدالله بود که ما صداش می زدیم عمو عبدی. هیچی یه مدتی بالائی ها شروع کردن حقوقمونو کم کردن، دلیل آوردن که آره فلانه، بازار کساده، سر ماهای دیگه جبران می کنیم، ما هم خب چیکار می کردیم، کارگر جماعت مثل یه مومی می مونه که دست سرمایه دارا هرجور می خواد شکلش می دن.
چشت روز بد نبینه داداش، حقوقمونو که چندر غازی بیشتر نبود و تازه می تونستیم کرایه خونه و اینامون رو برسونیم، کم تر کردن، ساعتای کار بالا رفت، همون چن ساعتی که می تونستیم استراحت کنیمم قیدشو زدیم.
می دونی چجوریا بود! حساب کردم برای اضافه کاری ها با اینکه همون کار روزانه و با همون انرژی و بازده انجام می دادیم اما آقایون زرنگ به جاش یک سوم حقوق روزانه رو می دادن، حساب کن دیگه مثلاً اونجا دو هزار تا کارگر کار می کنن، بدون شک همشون روزی دو ساعت اضاف کار می کنن، حالا حساب کن روزی 4 هزار ساعت اضافه کار اونم با یک سوم هزینه و همون بازده به جیب می زدن و تازه سر ماه عوضیا منت سر آدم می ذاشتن.
دو سال پیش بود شروع کردن همینطور اخراج کردن، به قول خودشون تعدیل نیرو، می گفتن بازار خرابه و فردا پس فردا بخش تولیدو می خوابونن، کارگرای با سابقه کار چند سال تو بخشای دیگه همشون اخراج شدن، یه بار بدجوری 200 یا 300 تا از اخراجیا جمع شدن جلو سلف و شروع کردن شعار دادن، بیچاره ها حقم داشتن، این همه زحمت و خرحمالی کرده بودن آخرشم بدون هیچ عذری اخراجشون کرده بودن، جالبه! زرنگیشون این بود اکثر کارگرا بیمه نبودن و کارگرای فصلی یا همون قرار دادی محسوب می شدن.
خالد وسط حرف رضا می پره می گه: کارگرای فصلی منظورش آس و پاس هایی هستن که از این کارخونه به اون کارخونه پاسکاری می شن و بیمه درست حساب که ندارن هیچ زبونشون از همه جا و همه کس کوتاست.
رضا ادامه داد: آره هیچی، اون روز خودمم بودم، البته تو جمعیت نرفتم ولی مثل بقیه وایساده بودیم نگاه می کردیم، تو اخراجی ها عمو عبدی همون کارگر تبریزی هم بود از اون پشت منو بچه های دیگرو دید زد و همچین محکم و مغرورانه شروع کرد به سمت ما اومدن، ما داشتیم نیگاش می کردیم.
گفتم: عمو عبدی تورو هم اخراج کردن مگه، خندید گفت آره، گفتم ای تف به ...گفت داداشِ من فحش دادن کاری رو درست نمی کنه اون بچه ها رو می بینی که وایسادن اونجا دارن داد می زنن همشون مثل شما فکر نمی کردن یه روز اخراج می شن، اما الان نوبت اونام شده، الآن که اینجا وایسادین و نیگا می کنین فکر نکنین برای خودتون از این خبرا نیست، فردا نوبت شماست.
گفتم چیکار کنیم عمو؟ بشینیم زار بزنیم؟
گفت نه آقا جان شما بیاید قاطیه بچه ها شید اونا بیشتر حساب می برن و فردا پس فردا جرأت نمی کنن همینطور زرتی شمارو اخراج کنن، لااقل اونقدر شجاعت اخلاقی داشته باشین که از کارگرای مثل خودتون دفاع کنید، من برا خودم و اونایی که اخراج شدن نمی گم، اتفاقاً برا خود شما می گم، فردا پس فردا اخراج می شین بقیه هر و بر وا میستن نگاتون می کنن.
عمو راستم می گفت، یه خلیل داشتیم از اون ادمای نون به نرخ روز خور.
اومد جلو گفت: اگه الان خودتم اخراج نمی شدی نمی رفتی تو جمعشون! شرط می بندم الان اوضاع ...
عمو عبدی کفری شد، حرفای خلیلو قطع کرد و گفت: گوش کن بچه جون اون موقع که تو قنداق مادرت بودی من ده بار برای کارگرای دیگه تو کارخونه های مختلف به گا رفتم، تو یه الف بچه ی بی جربزه اومدی این حرفو می زنی، خلیل دهنش و بست، عبدی نیگامون کرد و رفت و ما هم هروبر نیگاشون می کردیم. تعدادشون اونقدری نبود که بتونن بالائی ها رو بترسونن، تو دو ساعت حراست کارخونه که سی چهل نفری می شن، توشون چند تا از این بچه بسیجیام هستن سری بساط و جمع کردن، از اون روز نه عبدی رو دیدیم نه بچه های دیگرو.
بقیه رو نمی دونم، اما بعد اونروز و حرفای عمو ابدی بد جور تو گوشم می پیچید، تکرار می شد، هی فکر می کردم کاش اونروز ما هم اضاف می شدیم، ما هم اعتراض می کردیم، به این فک می کردم که فردا پس فردا ما رو هم مثل آشغال بدون هیچ عذری بندازن بیرون، دیگه هیچکی پشتمون نیست، همه کارگرا به فکر خودشونن، حق دارن یه حقوق بخور نمیری دارن و به هزار تا زحمت هزینه های زیاد زندگیشون رو در میارن، اما خب اینم به خودشون مربوط می شه.
زد و چهار ماه بعد حقوق بخش ما رو ندادن، حسابی تو مچل افتاده بودیم، پررو پررو هی می گفتن فردا پس فردا می دیم، شما کارتونو بکنید، می دونی داداش کار نمی کردیم اخراج می شدیم، سر همون دیگه کفر هممون در اومده بود.
یه روز تو سلف غذا خوری بچه ها دور هم جمع شدن، کلاً شاکی بودن از این وضعیت، سوله شماره 14 و بخش کنترل کیفی هم انگاری حقوقشونو نداده بودن، آقا تصمیم گرفتیم نریم سرکار، دیدیم نه حماقتِ، جامون کس دیگرو میارن چیزی که زیاد آدم بیچاره که دنبال کاره، گفتیم آقا فردا جلو دفتر جمع می شیم هرکی نیومد از جمع مون طرد می شه، حسابی گرفت. فردا فکر کنم 800 نفری می شدیم، رفتیم جلو دفتر، یکی از سهامدارای اونجا سر و کلش پیدا شد، حق به جانب اومد تو ما.
گفت: چه خبره شما چرا سر کارتون نیستین، بفرمایین، یکی از بچه ها به طعنه گفت اختیار دارین شما بفرمایید که ما حالا حالا ها اینجاییم.
گفت چیه: فیلتون هوای...
حرفش و بریدیم، یهو همه بچه ها شروع کردن حرف زدن، هیچکی براش مهم نبود که این بابائی که جلوشه سهام دار کارخونست و قدرت داره هر کی رو که دلش می خواد اخراج کنه، شروع کرد داد زدن.
گفت: همین جا وایسد ببینم چه غلطی می خواید بکنید، با زبون آدمی زاد نمی شه باهاتون حرف زد، اصلاً همتونو اخراج می کنیم و پدرتونو در میاریم، یکی از بچه ها گفت یارو فکر نکن دو قرون پول داری و یه دم و دستگاه بادکنکی داری از ما بالاتری، چی داری؟
به ریش پرفسوری مسخرت می نازی؟ پیاده شو با هم بریم؟ پدرمونو می خوای در بیاری، باشه! ببینیم از این کارا می تونی بکنی یا نه، من یکی اگه نصف حقوقمو می دادین راضی می شدم ولی الان دو برابر حقوقمم بدین اینجا وای میسم، باید از جنازم رد شین فقط.
گفت: اگه شده از رو جنازتم رد می شیم، خیالت راحت!
یکی دیگه از بچه ها پشتش در اومد گفت چه غلطا، مال این صحبتا نیستین، اقا ی مهندس دوروبرت و نیگا 900 نفریم، اگه قرار بشه کسی پدر کسیو در بیاره این ماییم نه شما، برید به شریکاتون خبر بدین که ما تا حقوق کاملمون رو نگیریم و اضافه کاری هامون بیشتر نشه از جامون جم نمی خوریم. گفت: با شما نمی شه مثل آدم حرف زد، زد رفت تو دفتر.
110 خبر کرد، حراست قاطی شد، بد جور رو حرفمون وایساده بودیم، حراست و 110 هم جلومون کم آوردن، دیگه از سهامدارا تا وکیلو سرپرست و ریز درشتشون اومدن ما رو قانع کنن، گفتیم تا اینکه همین الآن حقوقمونو ندین تکون نمی خوریم، حتی یکیشون اومد شروع کرد فحش دادن، بچه ها درگیر شدن باهاش حراستم اومد حریف ما نشد، طرف از ترس داشت می مرد، هیچی بچه ها ولش کردن، شروع کرد دری وری گفتن و رفت.
می دونی داداش یه جورایی وقتی پشت هم وایمیسیم کسی نمی تون حریفمون بشه، سرتو درد نیارم سه روز این کارو کردیم، دیگه بیچارشون کرده بودیم، از فحش دادن به التماس کردن افتاده بودن.
آخر مجبور شدن کوتاه بیان اول نصف حقوق دادن، هممون پرتش کردیم طرف خودشون، گفتیم ما پولمونو کامل می خوایم، گفتن فردا ردیف می کنیم الان برید سر کارتون، ما هم گفتیم خیالی نیست تا فردا ما اینجاییم تا کامل پولمونو بدن.
سرتو درد نیارم داداش، خلاصه دو ساعت بعد آوردن با بی میلی پول هممونو دادن، جیک نمی زدن، اول از همه از این می ترسیدن که خبر اعتصاب ما بپیچه تو سوله های دیگه و بیچارشون کنه، دوم از این که واقعاً حریفمون نشدن، قرار گذاشتیم پشت هم باشیم، تا فردا پس فردا کسی رو سر این داستان اخراجش کردن تنهاش نزاریم، اینطوریا هم شد.
بعد یه ماه چند تا از بچه ها رو اطلاعات یا گرفت و یا احضار کرد برای اینکه بترسوننشون، آخه می دونی که اینا همشون دستشون تو یه کاسه ست، تقی به توق می خوره همشون گوشاشون تیز می شه...هیچی اینم وضع ما بود، فعلاً تونستیم اینطوری پیش ببریم حرفمونو، حالا در آینده چی پیش میاد خدا داند. شرمنده باز از پر حرفیم.
حرفای رضا تموم شده بود و فکر های من تازه شروع شده بود، داشتم به این مساله فکر می کردم که رضا تعریف کرد....کارگرا چه چیزی برای از دست دادن دارن که از زدن حرفشون هراس داشته باشن؟ اگه حرف زدنشون نتیجه ش زندانم باشه، چه فرقی با این زندگی که دارن می کنه؟؟؟ لااقل شانس اینکه حقشون بگیرن و فردا پس فردا سرشونو بالا بگیرنو بگن از حقمون دفاع کردیم بیشتر از اینه که چیزی نگن و یا حقوقشونو ندن یا اخراج بشن

*************

گفتگو های کارگری شماره هفتم

شنبه, مارس ۱۹, ۲۰۱۱

مقدمه ای برای گزارش:
این گزارش را به دلیل طولانی بودن به چند قسمت تقسیم کرده ایم..که البته در هر قسمت موضوعات مهمی در آن بررسی شده است.
این گزارش و یا گفتگو با رفقای کارگرم تقریباً چهار ساعت به طول انجامید که در خدمت شما می گذارم.
نکته ی دیگر نام کارخانه و اسامی رفقا آورده نمی شود، دلیل آن این است که دچار مشکل امنیتی نشوند.
رضا "خالد " افشار و علی چهار کارگری هستند که در یکی از کارخانه های بزرگ حومه تهران کار می کنند.
چند روز پیش این مصاحبه را ترتیب دادم و با خالد که آشنایی قبلی با او داشتم خواستم که اگر می تواند کارگران دیگری که مایل به گفتگو هستند را به همراه بیاورد و خوشبختانه سه دوست دیگر مشتاق به این نشست آمدند.
رضا "جوانی است دیپلمه "و افشار هم تقریباً سی سالی دارد و دارای مدرک فوق دیپلم فنی است .علی و خالد هر دو از کارگران با تجربه و نسبتاً آگاهی هستند که سال هاست تجربه کار دارند.
ابتدا خالد بصورت طنز می گوید: جمع روشنفکران و شاعران جور است...فضا کمی از سنگینی دقایقی پیش بیرون می آید.
می پرسم از کجا شروع کنیم؟ چطور است ابتدا از خودتان بگید؟
خالد : بسیار عالی "من 41 ساله هستم و دیپلم فنی دارم .حدوداً بیست و یک سال است کار می کنم و تازه به مدت تنها 5 سال است که بیمه شده ام.با توجه به سابقه ی کاری که دارم حقوقی که به من داده می شود توفیر چندانی با یک کارگر تازه کار ندارد.
در عرض 8 سال که در این کارخانه بوده ام چندین و چند بار حقوق هایمان عقب افتاده و ماه ها دستمان تنگ شده و بدون حقوق چندر غازیمان سر کرده ایم. دو فرزند 10 و 12 ساله دارم ..می توانی هزینه های زندگی را حدس بزنی..
دیروز در روزنامه همشهری خواندم حداقل خط فقر در تهران 860 هزار تومان برای یک خانواده 7/3 نفریست و این به این معنی است که با این حقوق بخور نمیر ما محکوم به فقر و زندگی سخت هستیم.
افشار لبخند تلخی می زند ...در ادامه ی حرف های خالد می گوید:
هر چقدر بر کارگران فشار باشد و وضعیتشان بد برای حال سرمایه داران مهم نیست...آنها تنها به یک چیز فکر می کنند و آنهم سود است زیاد اتفاق افتاده که حتی حقوق سه ماه ما را ندهند ..این اتفاق هنوز هم می افتد و نه برای یکی دو نفر بلکه برای اکثر کارگران..
می پرسم: خب شما برای این مساله اعتراضی نمی کنید؟
می گوید چرا، بارها این اتفاق افتاده، بارها در هواخوری کارخانه جمع شده ایم و دست از کار کشیده و خواستار این بودیم که مدیر عامل کارخونه رو ببینیم، بعد از یک ساعتی آقا پیداش می شد و شروع به ماست مالی و کولی بازی می کرد و می گفت خودش هم در این سه ماه یک قران پول نداشته، این همه بی شرمی؟واقعاً نفرت آور است.
قول می داد که تا هفته آینده تمام مزد ها را تصفیه می کند، جالب اینجاست که بخش تولید همچون گذشته دارد کار می کند و قطعاً بازارش هم خوب است و اینکه بازار کساد است و ورشکست داریم می شیم یک دروغ بزرگه ....
بعد از گذشت یک هفته یک پنجم حقوق تصفیه نشده مان را تازه با کسر مالیات و چرندیات دیگر را فقط به 40 نفر دادند و گفتند که روزهای بعد تمام و کمال تصفیه می کنیم. منتظر ماندیم، یک ماه گذشت و صورت آقایان را ندیدیم، این بار تصمیم گرفتیم که اعتصاب کنیم و دیگر به دروغ های این آقا زاده اعتنا نکنیم، این اتفاق افتاد و بسیاری از بچه ها و کارگران پایه این کار شدند، شاید 70 درصد کارخانه دست از کار کشیده بود و فقط بخش های دفتری و اینها مشغول بودند، شروع به شعار دادن کردیم...
جناب آقا بعد از یه ساعت سر و کله اش پیدا شد، دوباره همان دروغ های همیشگی را تحویلمان می داد، دیگر صبرمان از بی شرمی اینها تمام شده بود...
شروع به فحش دادن کردیم، چند نفر داد زدند دروغگوبرو گمشو!!
کارگران شجاعت این را پیدا کرده بودند که حقشان را بخواهند و حتی مدیر عامل را که کارگران جرات مقابله با او را نداشتند به دلیل اینکه هر حرف کوچکی یا بحث و خواسته ای منجر به از دست دادن کار می شد، اما دیگر این دیوار ترس از بیکار شدن و احترام پوشالی جناب رئیس ویران شد.
بچه ها شروع به پرتاب سنگ و بطری کردند، گفتیم تا اینکه تمام حقوق همه ی کارگران بصورت کامل پرداخت نشود ما دیگر دست به کار نمی زنیم و حتی شده ماه ها اینجا به این صورت اطراق می کنیم.
جناب به دفترش پناه برده بود و با بلندگویی که معمولا کارگران را احضار می کند و یا تذکرات مزخرف خودش را بلغور می کند شروع کرد به ور زدن. لطفاً آرام باشید، من قول می دهم تا فردا همه ی حقوق ها را بدهم، امروز نشدنی است، تمام بانک ها بسته است و من باید از چند نفر قرض بگیرم تا بتوانم حقوق شما را بدهم، خواهش می کنم سر کار هاتون برگردید.
گروهی بین کارگران تشکیل شده بود که شامل افراد با تجربه و نسبتاً آگاه و با سابقه بود، دیگر کارگران همه با این گروه موافق بودند و به پیشنهاد های آنها گوش می دادند و همچنین خودشان هم پیشنهاد مطرح می کردند.
بنا شد از بین گروه اصلی شخصی را به عنوان نماینده انتخاب کنیم که برود و با آن مرتیکه حرف بزند، آقا یاسر باتجربه ترین و با وقارترین کارگر کارخونه بی هیچ بحثی انتخاب شد.
به حراست و نوچه های مدیر عامل گفتیم به صاحبتون بگید نماینده ما می خواد باهات صحبت کنه، حتی حراست هم جرات دهان به دهان شدن و بحث با ما را نداشت، ما زیاد بودیم، خبر را رساندند.
دقایقی بعد صدای بلندگو آمد و گفت می خواهد با نماینده صحبت کند. آقا یاسر راه افتاد...
من و یکی از بچه ها که نامش را نمی برم با او همراه شدیم، چون آقا یاسر از ما خواست، ما هم به دفتر جناب آقا رفتیم!
من برای اولین بار بود به دفتر مدیر عامل می رفتم، دکوراسیون و در و دیوار و کتابخانه ای که تمام دیوار ها را پوشانده بود آنهم همه کتاب های با ارزش و گران قیمت که میز کار آقا با تشکیلات دیگر و مبلمان گران قیمت که شاید اگر حساب بکنیم سر از بیش از صد میلیون در بیاوریم، اینها دروغ و اغراق نیست، خود همه ی چیزهایی است که اتفاق افتاده، من و بچه های دیگه به علامت تائید سرمان را تکان دادیم.
رضا تو لاک رفت، افشار دستی به شونه اش گذاشت و محکم فشار داد و گفت داداشمون منتظره ها!
رضا گفت ببخشید!
گفتم اگر خسته شدی...وسط حرفم را قطع کرد و گفت نه بگذار بگویم...تازه این اول ماجراست!
از این انگیزه ای که در درون چشمان رضا موج می زد یک جور احساس امید به من دست داد... امید به اینکه آری کارگران قدرت جنگیدن و جنگیدن و جنگیدن را دارند و حتی بیش از دیگران!!
آه کشید...ادامه داد....رفتیم داخل ...روی صندلی ریاستش لم داده بود به همراه وکیلش که مثل خودش شارلاتان بود منتظر ما بودند.
رفتیم جلوتر، نزدیک میز، آقا یاسر به عنوان حرمتی که داشت سلامی داد، اما من و رفیق دیگر از اینکار امتناع کردیم.
آقازاده نیز بدون اینکه تن فربه اش را تکان بدهد، گفت بفرمایید بشینید.
من گفتم ما برای مهمانی و معامله نیامده ایم که بشینیم، ما نماینده ی اون کارگرائیم که پایین هستن، ایستاده راحت تریم.
جا خورد از حرف من، با لحن تندی جواب داد که بایستید چه فرقی می کند و سیگارش را روشن کرد و اندیشمندانه به ما نگاه کرد و گفت بفرمائید من به گوشم.
یاسر شروع کرد از حقوق های عقب افتاده و اینها صحبت کند و گفت شما در جریان همه چیز هستید، ما فقط تکلیفمان را می خواهیم مشخص کنیم.
جناب رئیس دست هایش را به علامت اینکه چاره ای ندارد باز کرد و لبش را پایین انداخت و گفت: خب من هم گفتم فردا تمام حقوق ها را می دهم، دیگر مشکل چسیت؟
من تند شدم از بی شرمی این مرتیکه ی دروغگو جوابش را دادم: با طعنه گفتم جناب عالی چند بار هم این قول ها را دادی و خبری نشد ما الان چرا باید حرفت را باور کنیم، چشم غره ای رفت و گفت وضعیت کساد است، حرفش را رفیقم قطع کرد و گفت پس چرا بخش تولید هر روز تولیدش افزایش پیدا می کند، یه بچه دوازده ساله هم می دونه که این یعنی بازار همچنان خوب است و ور شکستگی در کار نیست.
با ژست رئیسانه گفت: می دانید شما از چند و چون کارها و بازار خبری ندارید، شما فقط حرف های یک عده آدم خاله زنک را گوش می دهید و ...
حرفش را یاسر برید، این بار با صدای قاطع تر که برایمان عجیب بود شروع به جواب دادن اراجیف رئیس کرد!
گفت جناب آقا لازم نیست کسی به ما چیزی بگوید، فکر می کنید خودتان می فهمید و کارگر احمق است؟
ما کوچکترین اتفاقات و تغییرها را متوجه می شویم و ظاهراً این شمایید که در باغ نیستید!
(جمع ما با حرف رضا به ذوق آمد) رضا نیز همینطور...
ادامه داد: ما اینجا نیستیم که اراجیف شما را بشنویم!
حرفش را آقازاده قطع کرد گفت آقا احترامت رو نگه دار!
گفت همانطور که با ما رفتار شده با شما حرف می زنیم!
صریح و قاطعانه ادامه داد و جناب رئیس خفه خون گرفت.
من چند سال است در اینجا کار می کنم، دستانش را نشان داد، گفت این دست ها را می بینید که هزار تا زخم و زیل رویش هست و کاملا سفت و زمخت شده، اینها همان دستهایی است که کارخانه شما را راه می اندازد.
در طول این 5سال بیمه نشده ام و اندازه یک سال و نیم حقوقم را خورده اید و یک آبم روش، صدایش را هم در نیاوردید، حقوق چندرغازی 350 تومانی را 20 تومان کم کردید، مزد اضافه کاری را یک سوم مزد کار روزانه کردید.
در این چند سال هر بیچاره ای که اعتراضی کرد اخراجش کردید، به بهانه کساد شدن بازار شروع به تعدیل نیرو کردید...کارگرانی که سالها برای این کارخانه کار کرده بودند در عین بی انصافی دورشان انداختید و حتی حقوق کاملشان را هم تصفیه نکردید. مزد بچه های دیگر را بارها کم کردید، بارها و بارها شده که مثل الان و این اواخر حقوقمان را ندادید، اگر ندارید این دم و دستگاه و ماشین چند صد میلیونی و بریز به پاش هایی که می کنید و دستگاهای چند صد میلیونی جدید را جایگزین می کنید از کجاست؟؟ حتی آنقدر شرافت نداشتید که از بچه های زیر 14 سال بدلیل اینکه کمتر از یک فرد بالغ حقوق می گیرند و دردسرشان کم است سو استفاده کردید.
جناب آقای رئیس یادت هست که یکی از این بچه ها که 12 سالش بود زیر دستگاه دستش را از دست داد و به خاطر اینکه هیچ هزینه ای نداشت و بیمه اش هم نکرده بودید و یک هفته بعد تو خونه ی خودش از عفونت دستش و فانقاریا از دست رفت؟
می دانم بعد از این حرفهایم حکم اخراجم را امضا می کنید، اتفاقاً بیکار بودن، شرافتمندانه تر از این است که برای سرمایه داران مفتخوری چون شما کار کرد.
آقازاده که بدجور در هم شکسته بود، شروع به فحاشی کرد، پدر سگ ها نمک می خورید و نمک دان می شکنید، اصلاً بیبینم حقوقتان را ندهم چه غلطی می خواهید بکنید؟
بروید به هرجا که می خواهید شکایت کنید، فکر می کنید من از شما یه مشت آس و پاس بدبخت می ترسم.
نمک نشناسید، اگر من نبودم و استخدامتان نمی کردم چه غلطی می کردید.
بحث بالا گرفت من و رفیق هم شروع به بحث کردیم، حراستی که لقبش آنتن رئیس بود و هیکل گنده ای داشت به سوی ما حمله ور شد، دو حراست دیگر نیز به او اضافه شدند.
آقازاده برای این که تظاهر به حمله کردن کند بلند شد و خواست به طرفمان بیاید که جناب وکیل متوقفش کرد.
به هر جهت این گفتگو به مجادله ای سخت تبدیل شد و ما به محوطه برگشتیم، کارگران نگران منتظر خبر های ما بودند، جریان را مختصراً گفتیم، موج نا امیدی کارگران را فرا گرفت، کم کم صدا هایی از کارگرانی که می گفتند همین یک کار رو داریم و اونم از دست بدیم باید از گرسنگی بمیریم شنیده می شد، چند نفری شروع کردند به نفی کردن این اعتصاب، عده ای هم سکوت کرده بودند و دودل و تنها عده ی کمی از ما هنوز بر حرفهایمان مصمم بودیم.
یاسر پیش آمد و بالای پله های در ورودی به کارخانه ایستاد و گفت:
می خواستم آن بالا بودید و می شنفتید که نظرشان در باره ما چیست، برای آنها ما برده هایی هستیم که زور و عمر و زندگیمان را به هیچ می فروشیم.
شما که نگران بیکاری هستید راهتون رو بگیرید و بروید پیش آقایتان، تا فردا پس فردا اخراجتان کند و یا مثل الاًن حقوقتان را ندهد.
کسانی که فکر می کنند این حرکت اشتباه است یا احمق اند یا بی شرافت.
احمق از این جهت که تمام روز را چهارده ساعت تمام جان می کنیم و حتی یک ساعت هم نمی توانیم زن و بچه هایمان را ببینیم، آنوقت این بیشرف ها حتی حقوق و حق مان را نمی دهند.
بی شرافت از این جهت که از بیکاری می ترسید، فکر می کنید مدیون جناب رئیس و این کارخونه لعنتی هستید، حتی اگر بدوشنتان و انواع ستم ها را بر شما روا کنند بازهم آب از آب تکان نمی خورد.
من ترجیح می دهم بیکار باشم ولی با شرافت زندگی کنم و زیر بار این بیشرفی نروم...!!!
رضا نفسی می کشد و می گوید که خسته شدی رفیق، سرتم درد آوردم؟
می گویم من اصلاً برای سردرد گرفتن اومدم اینجا!!!
دستش را روی دستم می گذارد.
می گویم رضا "داداش بعدش چی شد؟
بگذار کوتاه کنم ماجرا رو:
هیچ اون روز همه ی کارگران در محوطه ماندند، چند نفر مامور شدند که بروند و غذا و خوراکی تهیه کنند، کارگرا با همراه خودشون و یا اگر نداشتند با همراه رفیقشون خونوادشون رو با خبر می کردند.
چندین بار نوچه ها و مزدورای کارخونه سعی در آرام کردن ما کردند، اما دیدند نه، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!
قرار بود حتی اگر آقا رئیسه هم قصد بیرون رفتن از شرکت رو داشت مانعش بشویم و به گرو بگیریمش و مجبورش کنیم که خواسته هایمان را قبول کند.
چندی از کارگران شب از ما جدا شدند و گفتند ما خانواده هایمان نگرانند و اما فردا صبح همین جاییم، چه فرقی دارد شب که اتفاقی نمی افتد!
در مقابل چند تایی از خانواده ها نیز به دیدار کارگرا اومدن و باعث قوت دل شدند.
به هر حال شب گذشت و صبح شد.
آقا یاسر هواسش شیش دنگ جمع قضایا بود.
چند نفرمان را صدا زد و با صدای آرام طوری که کاراگرن نفهمند شروع به صحبت کرد.
گفت بچه ها ظاهراً امروز سر و کله پلیس هم پیدا می شه، قبلاً این تجربه رو تو اراک داشته ام و سعی می کنن قائله رو با خشونت خاتمه بدهند، باید بدانید که نیروی انتظامی حافظ منافع اقلیت سرمایه دار و مفت خور است نه حافظ مال و جان ما، حتی شاید دشمن مال و جانمان باشد.
یاسر بی راه نگفت چند ساعت بد دو ماشین 110 جلوی در پارکینگ کارخونه ایستادند، سه جمعت 5 نفری می شدند.
ستوانی که درجه اش از بقیه بیشتر بود پیشقراول حافظان آقازاده شد، تغییری در چهره کارگرا ایجاد نشد و امری عادی به نظرشان می رسید.
آن جلو ها ایستاد و شروع به خوش و بش با بچه های دیگر کرد، بعد از چند دقیقه یکی از بچه ها او را به طرف آقا یاسر و ما راهنمایی کرد، کارگرای دیگر هم کمی جمع تر شدند.
انگار آماده می شدند تا یک نبرد خونین را آغاز کنند!!!!!!
ستوان پیش آمد و محترمانه دست داد، یاسر نیز با احترام برخورد کرد.
در دید اول از او خوشم آمد ظاهرش به آن مامورای عوضی و عقده ای نمی خورد.
شروع به صحبت کرد مخاطبش ما بودیم و نه تنها آقا یاسر گفت: که در جریان هست و کاملاً توضیح داده اند برایش که چرا این جمعیت یک روز و نیم است که دست از کار کشیده اند.
ادامه داد: من به شما حق می دهم، قطعاً من هم جای شما بودم در صف شما قرار می گرفتم.
با تردید به او نگاه می کردیم.
ادامه داد: ما با آقای فلانی (آقازاده) صحبت کردیم، به او پیشنهاد دادیم که این قائله را ختم به خیر کند و او هم قبول کرده است.
خواهش می کنم به کار برگردید تا این قائله ختم به خیر شود، گفتم جناب ستوان این حنا ها دیگر برای ما رنگی ندارد، جسارت نشود اما ده ها بار از این قول ها به ما داده شده و اتفاقی نیافتاده. ستوان جواب داد خب این راه دارد چرا به خانه کارگر نرفتید و از صاحب کار شکایت نکردید، تقریباً خنده مان گرفت، یاسر گفت جناب، خانه کارگری که شما می گویید بیشتر خانه ی پولداران است و ضد کارگر. ما آنجا رفته ایم...شکایت کردیم.... جلوی مجلس بهارستان جمع شدیم...اعتراضمان را به گوش نماینده های مجلس رساندیم... جالب می دانید چیست ؟؟ تازه یکی از نماینده ها که سعی داشت ما را توجیه کند قانون استخدام کشوری که از سال 45 تصویب شده را ذکر کرد.
گفت: اگر اشتباه نکنم طبق ماده 50 "حرف او را اصلاح کردم و گفتم 54 و یاسر از من خواست ادامه دهم.
گفتم طبقه ماده ی 54 از قانون استخدام کشوری کارگر همواره قوانین و مقررات وضع شده ی دولت و کارفرمایان را رعایت کرده و هر گاه تخطی از جانب کارگران صورت گیرد جرم تلقی می شود.
ماده 55 مصوبه قانون استخدام کشوری: به این صورت است که کارگران از هر گونه وقفه (حالا یا اعتصاب یا دست کشیدن از کار و نیامدن به سر کار و دیر آمدن)ایجاد کنند محروم هستند و کارفرما می تواند آنها را اخراج کند.
این یعنی ما هیچ حقی حتی برا دفاع کردن از حقوقمان نداریم زیرا قانون خود حامی سرمایه دار است.
اما ما حاضر نیستیم که حقمان را بخورند و یک آب هم روش... تا گرفتن آخرین قرون حقمان ما اینجا می ایستیم و تکان نخواهیم خورد.
ستوان با لحنی که ظاهراً خواستار متقاعد کردن من و بچه های دیگر بود گفت:
بسیار خب شما و حقتان جای خود ولی به شکل دیگری حقوقتان را بگیرید، البته من صاحبکار شما را سالهاست می شناسم(و این سوتی بدی بود) آدمیست که سرش برود قولش نمی رود، به من قول داده که روبراه کنه اوضاع رو!
اما اینکه شما دست به تجمع زدید و حتی به مدیر عامل و حراست اهانت و حمله کردید جرم تلقی می شود و پیگرد قضائی دارد!
یاسر جواب داد : جناب چگونه حقوقمان را بگیریم؟؟
نه حق داشتن سندیکا داریم و نه حتی نمی توانیم حرفش را هم بزنیم.
چرا باید در کارخانه ها نیروی بسیج و نماینده ولی فقیه گمارده شود، مگر اینجا پادگان است؟
تعداد حراست های اینجا شاید بیشتر از تعداد بادیگاردهای اوباماست.
همگی زدن زیر خنده...
60 درصد این کارگران را که می بینی فصلی اند، اصلاً می دانید یعنی چه؟
یعنی اینکه هیچ امنیت کاری و شغلی ندارند، هیچوقت بیمه نمی شوند، هر صدایی ازشان در بیاید سریعاً اخراج می شوند، البته حتی در غیر اینصورت برای اینکه مشکلی سر راه آقایون سبز نشود عده ی جدیدی را بصورت روز مزدی استخدام می کنند و کارگرانی که چند ماه است کار می کنند را اخراج می کنند.
در این کارخانه 120 کودک در بین 1300 نفر پرسنل و کارگر وجود دارد، تقریباً می کند یک درصد، اغلب زیر 14 سال اند و از سر نداری و وضع بد اقتصادی خود و خونواده هاشون مجبورند این مساله را قبول کنند.
واقعاً دل آدم می سوزه، کودکی که باید در این سن درس بخونه و تفریح کنه و بازی، داره در بدترین و سخترین قسمت یک کارخانه که حتی برای من با تجربه هم سخت است کار می کند، چرا؟
برای اینکه کودکان کمتر حقوق می گیرند و هیچ پشتوانه ای نیز برای حق و حقوق خود ندارند، آیا این جرم نیست؟
که برای انباشت پول آقایان که پولشان از پارو بالا می رود برای یک قرون دو زار کودک مردم زیر فشار برود و حتی امنیت جانی نداشته باشد که وقتی زیر دستگاهی دستش بریده ی شود در عین بی اعتنایی ریاست کارخونه و از سر نداری حتی نمی تواند به بیمارستان دولتی برود، مادر بیوه اش باید پیش هر کس و هر نامردی دست دراز کند تا بتواند بچه اش را نجات دهد؟
ستوان! صد سالی هست کسی قانقاریا(نوعی بیماری یا عفونت پوستی که به دلیل رعایت نکردن و نرسیدن به زخم در محل زخم ایجاد شده و بعد ها یا به قطع عضو مصدوم و حتی مرگ منجر می شود)نمرده، اما همین چند وقت پیش این کودک با هزار آرزو و رویا به خاطر یک مشت مفتخور زیر خاک رفت!
آیا اینها جرم نیست و احقاق حقوق ما توهین و آشوب است؟؟
ستوان جواب می دهد خود دانید، من دیگر پیشنهاد خودم را دادم، یا بروید سرکارتان و به حقوقتان برسید و یا برای خود و خانواده تان دردسر درست کنید!! می گذارد می رود...! بچه ها خبر دادند که هنوز نرفته اند هیچ، چند ماشین ون بزرگ و سه چهار تا از این مینی بوس های جدید نیروی انتظامی و ظاهراً اطلاعات به جمعشان اضافه شده اند.
طولی نمی کشد چیزی حدود 100 موتورسوار گارد ویژه با لباسای سوسکی وارد اول محوطه ی کارخانه که شاید صد متری از تجمع ما فاصله داشت می شوند.
فهمیدیم جریان جدی است، بعضی ها گفتند بیخیال شویم و عده ای گفتند چیکار می تونند بکنند، بعد از یک ساعت آقازاده صدای نکره اش از بلندگو بیرون زد:
این آخرین اخطار است کسانی که تا پنج دقیقه بر سر کارشان حاضر نشوند یا اخراجند یا بعنوان مجرم و اهانت و برهم زدن امنیت دستگیر خواهند شد، در همین حین عده ای از یگان های ویژه به سوی ما حمله کردند و ما آمادگی دفاع کردن از زنجیره بوجود آمده را نداشتیم وگرنه به سختی می شد جمع چند صد نفری ما را شکست.
یگان ویژه ها شروع به ضرب و شتم با باتوم و مشت و لگد و هر چیزی که وحشیگری اونارو نشون می داد کردند.
جمع به هم ریخته شد، چند نفری بازداشت شدند و نیروی انتظامی و یک سری لباس شخصی هم وارد معرکه شدند.
سرت را درد نیاورم حدود 80 نفر از ما را دستگیر کردند و بسیاری زخمی شدند و اعتصاب به پایان رسید، کارگران سر کار باز نگشتند.
هفته بعد از 80 کارگر بازداشتی 78 نفرشان آزاد شدند و دو نفر دیگر که به دلایل امنیتی بهتر است نامی نبرم چند ماهی است گرفتارند.
فردای روز اعتصاب لیست سیاه از طریق آنتن های آقای مدیر و ملیجک هایش ایجاد شد 450 نفر از کار در یک روز اخراج شدند.
این بار از قبل آمادگی مقابله با کارگران اخراجی را داشتند و چند مامور لباس شخصی که تعدادشان از بیست بالا تر می رفت به همراه دو ماشین ون پر از پرسنل نیروی انتظامی در محوطه بودند.
شنیدیم که موج اخراج ها بالا گرفته بود وبی شرف ها حتی قسمتی از پول را تصفیه نکرده بودند.
به جای آن کارگران فصلی دیگری استخدام شدند و تعداد کارگران کم سن وسال بیش از هر زمانی شد.
رضا نفسی تازه می کند و می گوید این هم حکایت ما، چقدر وراجی کردم و سرتان را در آوردم.
خالد و افشار و علی و من هیچ کدام خسته نشدیم، هرچند پایان ماجرا خوب نبود اما درس های زیادی در آن برای ما بود.

کمیته مستقل چپ دانشجویی

http://comitechap.blogspot.com

پانویس:
رفقاا!به علت اینکه زمان گفتگو با این چهار کارگر زیاد بود ...تصمیم گرفتم که در هر شماره گفتگوهای یک نفر را منتشر کنم.
بنابرین شماره های بعدی گفتگو ها "یعنی شماره های 8 و 9 و 10 ادامه گفتگوهای این شماره خواهد بود.