افق روشن
www.ofros.com

زیروبم زندگی در خانه ۳۵متری یک خانواده کارگری در خیابان قصرالدشت


جواد حیدریان                                                                                              دوشنبه ۱٧ فروردین ۱۳۹۴ - ٦ آپریل ۲۰۱۵

حقوقم به برج نرسیده تمام می‌شود
می‌گوید که با خانواده ۴نفره‌ام، کمِ‌کمِ باید در ماه ۳میلیون و نیم (تومان) درآمد داشته باشم، شاید بتوانم مثل بقیه زندگی کنم. من «صورتم را با سیلی سرخ می‌کنم» از جاهای دیگر زندگی‌ام کم می‌کنم و از هزینه‌های ضروری می‌زنم تا بتوانم شرایط قابل تحملی در خانه‌ام به‌وجود آورم. حدود یک‌میلیون و هفتصد و هشتصد هزار تومان کمبود دارم. من از لباسم دارم می‌زنم، از دارویی بچه‌هایم که تجویز پزشک است و توان خریدش را ندارم، می‌زنم، از گوشت و شیر و میوه حتی می‌زنم... من هیچ رفاهی ندارم، حتی یک مسافرت نمی‌توانم با همسر و بچه‌هایم بروم! سینما رفتن که رفاه نیست! گاهی آن را هم نمی‌توانیم برویم. من ۲سال یک‌بار هم مسافرت نمی‌روم

«همیشه دوست داشتم
ساعت‌ها در ارتفاعی بالا‌تر از شهر بایستم
و در انبوه ساختمان‌ها
دنبال خانه کسی بگردم
که دوستش دارم...
برای همین کارگر شدم! *»

می‌گذرم از تراکم دستفروش‌ها و هیاهوی انباشته در پیاده‌روهای شهر. در میانه اسفند ۱۳۹۳ به دیدن سعید مختاری‌اصل، کارگر شهرداری می‌روم. کسی که «پیش از به‌دنیا آمدن هم کارگر بود*» پدرش کارگر خیاطی بود، خودش هم از کودکی در کارگاه پدر کار می‌کرد! کارگری که در خانه محقر ۳۵متری اجاره‌ای در خیابان قصرالدشت، منتظر است تا درباره زندگی کارگری، دستمزد، مخارج و البته آرزو‌هایش برای خانواده با او به گفت‌و‌گو بنشینم.
برخلاف بیشتر کارگران، او از قانون کار سر درمی‌آورد و حقوق خود را می‌شناسد. کتابچه قانون کار روی میز کوچکش این را می‌گوید اما این آگاهی در زندگی‌اش نمود ندارد. خانه تنگ و کوچکش برای ۴نفر جای کمی است. اتاق پذیرایی و آشپزخانه اپن نقلی البته با مبلمان سبکی، تنگ‌تر هم شده است. اتاقی مربع‌شکل پر از کتاب‌ها و لباس‌های روی هم ریخته، با ۲ صندلی کوچک جایی برای گفت‌وگو است. صندلی کودک را خودش می‌نشیند، صندلی بزرگ‌تر را من! همسر و دختربچه آقای مختاری در خانه‌اند، پسرش اما دیر‌تر به خانه می‌آید «از کتابخانه برمی‌گردد، پشت کنکور است.»
او رویاهای برآورده نشده کم ندارد. آرزو می‌کند، روزی بتواند بچه‌هایش را در مدرسه‌ای ثبت‌نام کند که بتوانند خوب تحصیل کنند و مثل او کارگر نشوند! می‌گوید: جلوی پسرم شرمنده شدم که نتوانستم در کلاس‌های کنکور ثبت‌نامش کنم. دلم می‌خواست خانه‌ای داشتم که ۴نفر اعضای خانواده با کمبود اتاق مواجه نباشند و شب آرام بخوابند. او می‌گوید: همسرم هیچ‌وقت نتوانسته لباس‌های موردعلاقه‌اش را بپوشد، البته او همیشه مراعات حال من را می‌کند اما من نمی‌توانم برایش کاری بکنم.
او دستش «به شاخه هیچ آرزویی نرسیده» است ولی می‌گوید: زندگی خیلی از کارگران از من بد‌تر است اما من کاری که می‌خواهم بکنم این است که فرزندانم مثل من نشوند اما با درآمدی که دارم نمی‌توانم کاری بکنم.
سعید برخلاف پدرش که هر روز وقتی به خانه می‌آمد، دست‌هایش پر بود از پاکت‌های میوه و غذا، خیلی روز‌ها با دست‌خالی به خانه برمی‌گردد. او می‌گوید: «پدرم، در خانه را با پا باز می‌کرد.» اشاره‌اش به مثلی ایرانی است که توصیفی اینچنینی از «مرد» دارد که وقتی وارد خانه می‌شود، دست‌هایش پر است و مجبور است با پا در خانه را باز کند! سعید می‌گوید: «دیگر دوران پدرهای ما گذشته است. حالا دیگر آن‌ها رویایی شده‌اند و من و خیلی از کارگران دیگر اینطور نیستیم و در خانه را با پا باز نمی‌کنیم چون دست‌هایمان خالی است!» حقوق من «بخور و نمیر» است. من و خیلی از کارگران دیگر فقط می‌توانیم زندگی کنیم و آن رفاه حداقلی که کارمندان ما در شهرداری یا جاهای دیگر از آن برخوردار هستند را نداریم.
در لابه‌لای حرف‌های سعید، این نکته مثل جرقه‌ای می‌درخشد. اینکه وقتی توقع افزایش حقوق به‌وجود می‌آید، شرایط اجتماعی و اقتصادی موجود و مفاهیمی مثل «تورم، افزایش هزینه‌های زندگی، گرانی و...» شکل زمخت بدریخت‌تری پیدا می‌کنند. به واژه «حداقلی» فکر می‌کنم و اینکه حداقلی چقدر واژه‌ای کارگری است. من در فکرم و سعید به کتاب‌های ریخته در کارتون گوشه اتاق خیره می‌شود. با انگشت اشاره‌اش نشان می‌دهد و می‌گوید: فرزندانم بزرگ شده‌اند. روزبه‌روز که قد می‌کشند، هزینه‌های زندگی‌ام افزایش پیدا می‌کند. الان دو فرزند دارم که یکی از آن‌ها در آستانه کنکور است و دیگری هم درس می‌خواند. هزینه‌های اداره این‌ها از توان جیب من خارج است. دولت همین چند روز پیش اعلام کرد که قصد دارد برق را گران کند. آیا این گرانی در حداقل حقوق من محاسبه شده است؟ ماجرای جالبی است، سالی یک‌بار دستمزد من کارگر افزایش پیدا می‌کند،‌‌ همان سال چندین‌بار تورم بالا می‌رود! حالا نان هم گران شده است. در قدیم می‌گفتند «نان و پنیری هست، می‌خوریم» اما واقعیت این است که حالا آن نان را هم نمی‌توان بر سفره آورد.
منطقه قصرالدشت منطقه کارگرنشینی است. سعید کارگران زیادی را می‌شناسد که به معنای واقعی کلمه فقیر هستند و حتی «به نان شب محتاجند.» می‌گوید: وضعیت جغرافیایی قطعا بر فرهنگ زندگی ما و فرزندانمان اثرگذار است. حتما وضعیت آینده بچه‌های ما را با مشکل مواجه می‌کند. سعید مختاری ۱۸سال است که به شکل رسمی کار می‌کند. می‌گوید: چندسال هم پیش پدرم کار کردم و تغییرات قیمت و دستمزد همیشه در طول این سال‌ها بوده ولی این افزایش دستمزد بسیار نامحسوس بوده است. در چندسال اخیر وضعیت ما بسیار خراب‌تر از قبل شده و اصلا قابل مقایسه نیست. اجاره مسکن، هزینه‌های کمرشکن زندگی و افزایش چندمرحله‌ای قیمت اجناس در طول یک‌سال، امنیت خانواده و حتی سلامت ما را تهدید می‌کند.
در قانون کار تنها یک‌بار دستمزد در طول سال تغییر می‌کند اما همه شاهدیم که در سال‌های اخیر قیمت‌ها در طول سال چندین برابر شده است. او می‌گوید که با خانواده ۴نفره‌ام، کمِ‌کمِ باید در ماه ۳میلیون و نیم (تومان) درآمد داشته باشم، شاید بتوانم مثل بقیه زندگی کنم. من «صورتم را با سیلی سرخ می‌کنم» از جاهای دیگر زندگی‌ام کم می‌کنم و از هزینه‌های ضروری می‌زنم تا بتوانم شرایط قابل تحملی در خانه‌ام به‌وجود آورم. حدود یک‌میلیون و هفتصد و هشتصد هزار تومان کمبود دارم. من از لباسم می‌زنم، از داروی بچه‌هایم که تجویز پزشک است و توان خریدش را ندارم، می‌زنم، از گوشت و شیر و میوه حتی می‌زنم... من هیچ رفاهی ندارم، حتی یک مسافرت نمی‌توانم با همسر و بچه‌هایم بروم! سینما رفتن که رفاه نیست! گاهی آن را هم نمی‌توانیم برویم. من ۲سال یک‌بار هم مسافرت نمی‌روم. حالا نوروز در پیش است و من نمی‌توانم دست زن و بچه‌ام را بگیرم و به نزدیک‌ترین شهر نزدیک تهران بروم چون توان تحمل این هزینه‌ها را ندارم. من انتظار هتل ۵ستاره را ندارم اما یکی نباید به زن و بچه من هم فکر کند که آن‌ها هم مثل بقیه مردم دوست دارند غذای خوب بخورند، مسافرت بکنند و لباس شیک بپوشند؟
سعید با افسوس نسبت به وعده‌هایی که دائم داده می‌شوند، می‌گوید: بیشتر اوقات آبروی ما کارگر‌ها جلوی خانواده‌هامان می‌رود. خانه من را دارید می‌بینید. من در ۳۵ متر با پسر بزرگم که باید دانشجو شود زندگی می‌کنم. آیا این ۳۵متر جا کفاف این را می‌دهد که پسرم خودش را برای کنکور آماده کند؟ من حتی نتوانستم پول کلاس کنکور فرزندم را پرداخت کنم. با این حقوقی که دارم چطور می‌توانم او را کلاس فلان موسسه ببرم که بچه‌های همکلاسی‌اش می‌روند؟ این وضعیت باورنکردنی نیست این واقعیت زندگی من است. ما کارگران زندگی عادی نداریم. زندگی ما حالا فقط بخور و نمیر است.
ساعت از ۸شب گذشته است. باید برای خداحافظی آماده شویم که سعید رو می‌کند به من و می‌گوید: چند روز پیش رفته بودم قصابی تا بعد از مدت‌ها گوشت بخرم. زنی به همراه فرزندش آمده بود گوشت بخرد. زن یک کارگر بود که می‌شناختمش. اندازه کف دست بچه گوشت چرخ‌کرده گرفت و رفت. نداشت که بیشتر بگیرد. خیلی‌ها در این محله شب‌ها گرسنگی می‌کشند. این افسانه نیست. باور کنید ما کارگران روزمره زندگی می‌کنیم. ما داریم از دست می‌رویم، حقوق ما کارگران به اجاره هم نمی‌رسد چه برسد به خوردن! از خانه خارج می‌شوم، بوی تند غذا می‌پیچد توی دماغم. زیر لبم می‌خوانم؛

یک درخت می‌تواند بستنی باشد با طعم طالبی
ماه یک تخم‌مرغ آپز
آفتاب، سیب‌زمینی پوست‌کنده
سنگفرش‌ها، شیرینی
با طرح‌های مختلف و خوشمزه
ابر‌ها می‌توانند یک بشقاب برنج باشند
آدم‌ها همین‌طور
تن‌ها به شرطی که کاملا بی‌پول باشی
و گرسنه در خیابان قدم بزنی!


*شعری از سابیر هاکا

منبع: جواد حیدریان/هفته نامه آتیه نو

کد خبر: ۳۵۶۴- تاریخ انتشار: ۰۶ فروردين ۱۳۹۴

کمیته هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل های کارگری