افق روشن
www.ofros.com

«پسرم مرد، من یتیم شدم»


ناصرآقاجری                                                                                                 شنبه ٣٠ اردیبهشت ١٣٩١

هوای بامداد، دلنشین و بهاری بود. کارگرانِ احداث دست جمعی ورزش می کردند. ما باید صبر می كردیم تا ورزششان تمام شود تا بتوانیم به محل کارمان برویم. کار از ساعت 30/6 دقیقه بامداد آغاز می شود. با رسیدن به کانکس اولین کاری که می کنیم، روشن کردن کولر گازی است. دیروز یکی از مهندسان همکارمان با صدایی غیردوستانه، بی اعتنا و تحقیرآمیز، پیرمرد آبدارچی را بازخواست کرده بود – تو اول باید به کانکس ما بیایی و وسایل چای را آماده کنی.
- من باید 5 تا کانکس دیگر را هم خدمات بدهم. همه ی آقایان مهندسان، همین حرف شما را می زنند . من چه باید بکنم؟
همکار ما از بالا به پایین نگاه می کرد از این رو منطق برایش اهمیت نداشت. منافع فردی را فراتر از منطق می دید. امروز همین که کولر را روشن کردیم. آبدارچی خودش را به کانکس ما رساند. لیوان های چای و فلاکس و.....جمع کرد و با خودش برد. به سختی راه می رفت ولی همه ی تلاشش را می کرد. پس از مدت کوتاهی بازگشت و چای را آماده نمود.در پایان کارش با لهجه قشقایی پرسید:
- ببخشید آقایان مهندس ،فرمایش دیگری ندارید؟
مهندس پرخاشگر دیروزی: بعدا برگرد و کانکس را جارو کن، همیشه به شما باید تذکر داد؟ خودت که چشم داری. پرسیدن نداره....
من حرف او را قطع کردم و خیلی دوستانه گفتم: خسته نباشی عموجان . برگشت و به من نگاه کرد. گویی در این جا فقط انتظار امر و نهی شنیدن را دارد، برخورد دوستانه حیرت زده اش کرده بود. بسیار فروتنانه تشکر کرد. چهره اش را چنان غمی فرا گرفته بود که انرژی منفی را با قدرت به مخاطب منتقل می کرد. پرسیدم : چی شده عمو جان، خیلی گرفته ای؟ پرسشی نا به جا و درد آور پرسیده بودم. بغض گلوی پیرمرد را گرفت. چهره اش سراسر گریه شد. نمی توانست به راحتی حرف بزند. در حالی که با کف دستانش اشك از گونه هایش می سترد، به زحمت این جمله را بیان کرد: پسرم مرد، من یتیم شدم. آرام برگشت و از در بیرون رفت.
دانیال کارگر داربست بود، ولی به دلیل شکستگی زانوی پای چپش نمی توانست در پروژه های عسلویه کار فنی خود را ادامه دهد. یک دختر و چهار پسر داشت که به قول خودش «چون با نون حلال بزرگشان کردم همه دانشگاه رفتند» دخترش لیسانس را گرفته و بیکار در خانه نشسته است. سال های متمادی برای پیروزی در کنکور شب و روز درس خواند، با فقر پدر همزیستی کرد، دندان بر جگر گذاشت، با هزاران آرزو که پس از پایان دانشگاه ، کار خواهد کرد، پول و درآمد خواهد داشت و زندگی . ولی حالا در یک شهر کوچک (فیروزآباد فارس) در چهار دیواری خانه ی پدری ، زندانی است. همه ی سرمایه گذاری های مادی – انسانی برای گرفتن یک مدرک دانشگاهی به باد رفته است. دانیال مردی متوسط قامت و نیرومند بود. کار دشوار و پر خطر داربست بندی دستان نیرومندی به او داده بود. با خوش رویی کار می کرد وهمیشه کارهای دشوار را به عهده می گرفت .آن روز بامداد مثل هر روز یک دستمال نان تیری (نان محلی) یک خیار و دو گوجه و مقدار ناچیزی پنیر برای ناهارش در دستمال پیچید و به سر کار رفت . به تنهایی می باید همه ی کارهای داربست ساختمان را انجام دهد، چون پیمانکار معتقد بود این کار یک نفراست ، تنها یک کمکی داشت که در حقیقت کارآموز بود و وسایل را در اختیار دانیال قرار می داد..پیمانکار اعتقادی به دادن کفش ایمنی یا کمربند ویژه داربست بندها نداشت. در پاسخ به تقاضای دانیال برای کمربند ایمنی می گفت :
- خجالت بکش مگه تو ، دین نداری؟! هر وقت موقعش برسه ، چه کمربند داشته باشی چه نداشته باشی ، کارت تمومه . برو،برو سر کارِت ، وقتو هدر نده . طبق اصول نانوشته ی لیبرالیسم وطنی و تعدیل ساختاری، اداره کار هم در این زمینه هیچ مسئولیتی ندارد. تخته های داربست این بساز و بفروش، سال های سال برای پیمانکار کار کرده بود و اکثرا شکاف های عمقی وسراسری داشتند که بوسیله گچ و سیمان پر شده بود و از نظر ایمنی قابل استفاده نبودند. در این موارد هیچ نظارت عملی وجود ندارد. پیمانکار حاضر نیست برای خرید تخته تازه پول بپردازد و کارگر که زندگی خانواده اش در گرو چنین کارهایی است (با توجه به بیکاری هایی گسترده ) مجبور است با همین ابزار زندگی اش را به خطر بیندازد. آن روز ارتفاع 5 متری را ، باید تخته ریزی می كرد. از این رو، ابتدا به سراغ حاجی آقای بساز و بفروش رفت.
- حاجی سلام ، والله این تخته ها اعتبار ندارند ، حالا من می تونم خودمو به داربست ها گیر بدم، ولی بنا و گچکار این کاره نیستند، می افتند و.....
پیمانکار حرفش را قطع کرد و با عصبانیت گفت :
- اول صبح آمدی و گیر می دی ، برو عمو، برو سرت توی کار خودت باشه ، تو همیشه باید فضولی بکنی؟
- حاج آقا من داربست بندم من باید تخته ریزی کنم، می دونم.....
- ببین اگه نمی خوای کار کنی، برو پی کارت ، مثل تو ریخته توی شهر ، آرزو می کنن من صداشون بزنم. مردتیکه عمله برای من تکلیف معین می کنه .
توهین های حاجی ، دانیال را از خود بی خود کرد.داشت مشت هایش را گره می کرد که کمکی آرام آستینش را کشید:
- دانیال ولش کن این بی پدر که آدم نیست ، پسرت دو ساله دیگه باید دانشگاه آزاد درس بخونه ، تو فیروزآباد هم برای همه کار نیست .
سیل مشکلات مالی در برابر چشمانش هویدا شد ، به خود آمد . سرش را پایین انداخت و برگشت. در دلش هر چه ناسزای رکیک بود نثار پیمانکار کرد. تعداد کارگرهای کارگاه بیش از ده نفر هستند. ولی ترفندهای دلال ها همه قوانین را می توانند دور بزنند. کار ساختن و بنایی را به چند نفر پیمان داده در ازای مقدار کاری که پیمانکار تعیین می کند.آن ها می توانند پس از انجام کارشان به خانه بروند ولی مقدار کار به اندازه ای است که همیشه این افراد تا دیر وقت باید کار کنند . گچکاری را به دسته ی دیگر واگذار کرده و بدین صورت به کارگاهی تبدیل شده که زیر ده نفر نیروی کار دارد . بدین جهت از قانون کار معاف شده است. کارگران نه بیمه و خدمات درمانی دارند ، نه بازنشستگی و نه حداقل حقوق. این شاهکاری است که در تاریخ اقتصادی کشور ما برای همیشه به یادگار خواهد ماند . قانونی که دولت اصلاحات لایحه ی آن را تنظیم و به مجلس برد و نمایندگان مجلس ششم، با اکثریت اصلاح طلب آن را تصویب کردند.
دانیال و کمکی اش به محل داربست برگشتند. حالا می باید یک طبقه بالاتر تخته ریزی کنند. باید تخته ها را با سیم نرم ببندند تا تخته حرکت نکند. به پیام های درونی اش که نگرانش می كرد توجهی نکرد. به خصوص که پیمانکار پایین ایستاده بود و با داد و بیداد از کندی کار ایراد می گرفت و مرتب تکرار می کرد:
- شما یک مشت تنبل بی عار هستید،این دیگه چه جور کار کردنه ، تا حالا باید داربست را تمام کرده باشید ، کارگرا معطل شما هستند و...»
یک ریز غر می زد. دانیال طناب را پایین انداخت. همکارش بدون شتاب، بدون اعتنا به غرولند صاحب کار یک سر تخته چهار تراش 4 متری را بدان بست، با گره مخصوص داربست بندها و طناب را به علامت آماده بودن یک تکان داد. دستان پر پینه و نیرومند دانیال تخته را به راحتی بالا کشید و آن را روی فاصله بین دو لوله داربست انداخت . در این شرایط می بایست دو سر تخته را با سیم نرم به لوله داربست ها محکم ببندند تا ایمن شود و حادثه بوجود نیاورد. دانیال با سرعت مشغول بستن تخته بود که پیمانکار فریادش بلند شد:
- هی عمو، حالا ن نبند این صاحب مرده ها رو، زودتر تخته ها را بالا بکش ، بعد می بندی.همه اش نون مفت می خورند.
(در دنیای لیبرال – پیمانکاران – ایمنی در کار نان مفت خوردن است) دانیال دستور صاحب کار را اجرا کرد. او برای بالا کشیدن تخته های بلند چهار متری آن ها را پس از بالا کشیدن به لوله داربست ها تکیه می داد و با یک حرکت سریع (یک شوک قدرتی) آن ها را در اختیار می گرفت. در حالی که زیر پایش تخته ها تحت تاثیر وزن وفشار آرام آرام جا به جا می شدند، او با هوشیاری کارش را انجام می داد. همه چیز را می دید و به سرعت واکنش درست را عملی می کرد. ولی تخته بعدی که روی داربست انداخته بود یک شکاف عمیق سراسری داشت که گچ و بتن آن را پر کرده بود . دانیال حرکات بعدی اش را باید از روی این تخته انجام دهد. روی تخته شکسته قرار گرفت و طناب را پایین انداخت . همکارش تخته بعدی را به طناب بست و طناب را تکانی داد. دانیال شروع کرد به بالا کشیدن. تخته زیر پایش به جیر جیر افتاده بود، برای لحظه ای توقف کرد. تردید و ترس وجودش را فرا گرفته بود . ولی اگر ادامه ندهد نه فقط اخراج می شود ، معلوم نیست پیمانکار کی حقوق باقی مانده اش را پرداخت کند. ترس دوم قوی تر از مرگ بود. سرش را بالا گرفت وردی خواند و تخته را بالا کشید . طبق معمول آن را به لوله داربست تکیه داد و برای در اختیار گرفتن کامل تخته می باید یک فشار قوی به آن وارد کند تا سر دیگر تخته بالا بیاید. با یک حرکت تند و قوی تخته را در آغوش گرفت ولی هم زمان با آن تخته زیر پایش مقاومتش را از دست داد. صدای شکستن تخته در سرش پیچید، ولی دستانش در اختیار نگه داشتن تخته بعدی بود. آن را رها کرد و با همه ی نیرو دستانش را بسوی داربست ها دراز کرد. اگر دستش به داربست می رسید ... ولی دیگر دیر شده بود. دانیال سقوط کرد. زیر پایش فونداسیون بتن آماده ی استقبال از او بود. با دو پا و با شدت روی فونداسیون افتاد. تنها حس کرد پای چپش به شکل غیر عادی جلوتر از اوست و دیگر بیهوش شد.
روی پای چپش ساعت ها عمل جراحی صورت گرفته بود. زانوی چپ او به شدت آسیب دیده بود. وقتی در بیمارستان چشمانش را باز کرد به اطراف نگاه کرد همسرش را دید که در لباس قشقایی به او چشم دوخته و با دیدگانی پر از اشك با نگرانی حركات او را می پاید. زن به هوش آمدن همسر را دید. ولی حرفی نمی زد. می ترسید نتواند جلوی هق هق اش را بگیرد. چانه اش می لرزید و لبانش را گاز گرفته بود. دختر و دو پسرش آن سوی تختش ایستاده بودند. همه نگران و ماتم زده بودند. تنها نان آور و یگانه منبع كسب درآمد خانواده صدمات جدی دیده بود. دیگر امكان كار به شكل قبل را نداشت. پای چپ كه می باید به دور لوله ی داربست قفل شود تا تعادل او را در ارتفاع حفظ كند دیگر آن انعطاف را پیدا نخواهد كرد. مصیبت بر خانه ی این رنجبر سایه افكند. بچه هایی كه درس می خواندند به شدت نگران بودند. پسر دوم لیسانس تربیت بدنی داشت. ازدواج كرده و با این مدركش با كار عملگی روی ساختمان ها چندرغاز به دست می آورد كه با سیاست های اقتصادی موجود روز به روز ارزش آن كمتر می شد و قدرت خریدشان سقوط می كرد. دخترش هم كه لیسانس گرفته بیكار درخانه نشسته بود. پسر سوم دانشجوی سال دوم دانشگاه است. پدر قادر نیست نام رشته ی فرزند را اعلام كن و پسر چهارم دیپلمه بیكار و پشت كنكوری است. همه می دانستند كه دیگر پدر نمی تواند آن حداقل های دیروزی را هم برای خانواده فراهم كند.
دانیال یكی از كارگرانی است كه نوازش مجلس اصلاحات، مجلس ششم و دولت آن زمان شامل حالش شده است.(معاف شدن كارگران زیر ده نفر از شمول قانون كار) كارگران این كارگاه ها حق بهره مندی از این قانون كار بی یال و دم و اشكم را ندارند. چرا؟! پاسخ خیلی شفاف است: بخش خصوصی ! حمایت از بخش خصوصی برای سرمایه گذاری ، به قیمت لگدمال كردن حداقل حقوق ناچیز زحمتكشان. این كارگران زمانی كه در اثر عدم رعایت اصول ایمنی به وسیله ی آقایان بخش خصوصی یعنی همان سرمایه داران و دلالان و واسطه ها صدمه می بینند، رها می شوند تا كاسه ی گدایی به دست بگیرند. ولی كارگران شرافتمندتر از آن هستند كه در نگرش دلال ها به تصویر كشیده می شود. دانیال با زانوی شكسته هنوز كار می كند. او سال ها رنج برده وخون دل خورده تا به قول خودش نان حلال روی سفره ی خانواده اش برسد. تا چهار نیروی كار تحصیل كرده ی دانشگاهی در سطح كارشناس ارزان و مفت در اختیار جامعه قرار دهد. ولی مناسبات موجود كه مدعی بهترین مناسبات روی زمین است، تعهدش را در قبال زحمتكشان جامعه با تصویب چنان قانونی ندیده می گیرد.
پسر اول دانیال مهندس عمران در پروژه لامرد است. او با شنیدن خبر سقوط پدر به سمت فیروز آباد به راه می افتد. خانواده كه از پرداخت هزینه های بیمارستان ناتوان شده بود، تصمیم می گیرند برای ادامه درمان ، پدر را به خانه ببرند. هم زمان پسر بزرگ از راه می رسد. او فقط دو سال سابقه ی كار دارد، اما مانند بقیه افراد خانواده مهربان وعاشق خانواده است. با دیدن چهره ی افسرده ی خواهر و برادران و مادر كه بیشتر از همه زانوی غم به بغل گرفته ، قلبش ریش ریش می شود. به سوی پدر می رود كه از درد به خود می پیچید. دستش را می بوسد. جو ماتم زده ی خانه او را تحت تاثیر قرار داده ولی برای روحیه دادن به خانواده به دشواری بغض را در گلویش فرو می دهد. به سختی جلوی اشك هایش را می گیرد و رو به همه می گوید:
- چه خبره؟ چرا اینقدر ترسیده اید. خدا را شكر كه پدر زنده است. حالش هم خوب می شود. تازه مگه من مردم. من هر چه دارم مال شماست. پول دانشگاه بچه ها را می دم.خرجی خونه و خرج دوای پدر را می دهم. چرا این قدر منو دست كم گرفتید؟
مادر از اتاق بیرون می رود تا اشك هایش را در تنهایی بریزد. حركت انسانی پسر بزرگش او را زیر و رو كرده است. صدای گرم او هنوز به گوش مادر می رسد:
- پدر مگه تو یك عمر بدبختی نكشیدی تا ما سر بلند شویم. حالا من نمی گذارم برادر و خواهرم دچار مشكل شوند. مادر به سوی آشپزخانه می رود تا غذایی برای عزیزانش آماده كند. دانیال درد را فراموش كرده و در دل مرتب خدا را به خاطر این فرزندش سپاس و درود می گوید.
فرزند بزرگ به قولش عمل می كرد و پدر با عصا راه رفتن را شروع كرده بود و زندگی بار دیگر چهره ی زیبایش را به خانواده نشان می داد. یك خوشبختی كوچك و زودگذر. اما یك حادثه ی غیرمنتظره همه چیز را عوض كرد. پسر بزرگ شب و روز كار می كرد و اغلب شب ها اضافه كاری می ماند تا بتواند از پس مشكلات خانواده برآید. پس از چند ماه كار فشرده دچار سرگیجه و تاری چشم شد. هر روز وضعش بدتر می شد به طوری كه در كار دچار مشكل می شد. مجبور شد به پزشك برود. تشخیص پزشك تومور مغزی و بعد عمل جراحی و ... مرگ.
آری پدر حق داشت بگوید:"پسرم مرد و من یتیم شدم."
پسر سوم مجبور شد دانشگاه را رها كند. پسر چهارم دیگر برای كنكور درس نخواند و همراه پسر دوم كه لیسانس تربیت بدنی دارد روی ساختمان های شهر عملگی می كنند . پدر هم با پای شكسته آبدارچی ما شده است. تنها خواهرشان نیز در میان 4 دیواری های یك زندان خانگی در شهری دور افتاده و كوچك بر بدبختی های خانواده اش اشك می ریزد.
آیا برنامه ریزان اقتصادی كه به حاكمان قبولانده اند، برنامه ی اقتصادی صندوق بین المللی پول یعنی همان(اقتصاد امریكایی) را بپذیرند، برای میلیون ها نفر خانواده ی بدون پشتوانه كارگران كارگاه های زیر ده نفر هیچ راهكاری اندیشیده اند؟ و یا همانند تئوریسین های نئولیبرالیستی اعتقاد دارند :"دولت در این زمینه مسوولیتی ندارد" آیا طراحان تعدیل ساختاری در ایران قصد دارند ایران را به بازار خرید كالاهای خارجی از سیر و پیاز و گندم و برنج و میوه تا وسایل و ابزار آلات ساخت پالایشگاه ها تبدیل كنند؟ با این ترفند لیبرالی كه تولید همه چیز در ایران بی كیفیت است و گران تمام می شود. بهانه ای كه دلالان بازار سنتی، كه حالا پیشرفت كرده اند و نزول خوار مدرنیته (بورس باز) شده اند، ورد زبان همه ی رسانه ها كرده اند. آیا سرنخ این اقتصاد دانان نئولیبرالیستی وطنی در دستان پنهان صهیونیست ها نیست تا ایران را به بحرانی غیرقابل برگشت بكشانند. تا برنامه ی بوش پسر(تجزیه ایران) عملی گردد؟
با كمال تاسف ذخایر و منابع ایران كه سرمایه نسل های آینده ایران هم هستند، به جای این كه ایران را از نظر صنعتی و كشاورزی مستقل و توسعه یافته كند، آن را به مصرف كننده ی كالاهای دیگر كشورها تبدیل كرد و باعث رونق اقتصادی كشورهایی چون چین و هند و كره و... شده است.
دانیال یكی از میلیون ها قربانی سیاست های تعدیل ساختاری و خصوصی سازی است. او امروز به كانكس ما آمد و وقتی دید من تنها هستم درد دلش را برایم گفت. از فقر بی رحم و سیاهی كه خانواه ی او را گرفته ، از بچه هایی كه مجبور شدند درس و دانشگاه را رها كنند و دختر و پسری لیسانسه و بیكار گفت. همه سربار پدری شده اند كه معلول حوادث نا ایمن كار است و هر آن امكان دارد اخراجش كنند.
می گفت: دختر لیسانسه ام كه هیچ، اون پسرم كه لیسانس تربیت بدنی داره و زن و بچه داره هم توقع زیادی نداره. تو رو به آن خدایی كه می پرستید او رو بزار سر یه كار. توقعی نداره. كاری مثل نگهبانی، ایمنی. آقا به خدا پسرام همه شون آدمای پاك و متدینی هستند. آقا...
عسلویه پر است از فارغ التحصیلانی كه با لیسانس و كاردانی به عنوان كارگر ساده كار می كنند.
آری تعدیل ساختاری وخصوصی سازی همه چیز ما را دارد نابود می كند. امریكا بدون اینكه پا به این كشور بگذارد با برنامه های اقتصادی اش ما را زمین گیر كرده است. آیا واسطه های بورس باز دركی ازنابودی سرمایه انسانی دارند؟

ناصرآقاجری - عسلویه ٢٠ اردیبهشت ٩١

کانون مدافعان حقوق کارگر