یک هفته قبل از ١٦ آذر
گزارش ارسالی برای نشريه دانشجويی بذر - شماره سه
دولت روزهای قبل از روز دانشجو را تعطیل کرده است. همه می گویند ترسیده است. دانشجویان شهرستانی را فرستاده به شهرشان تا روز دانشجو را کنترل کند. شنیده می شود که خوابگاهها را تخلیه کرده است، البته اجباراً. یعنی کسانی که کار داشتند و یا امتحان داشتند و می خواستند در خوابگاه بمانند اجباراً باید می رفتند. همچنین دانشجویان فنی - مهندسی که پروژه داشتند اجباراً به عسلویه فرستاده اند تا در این مدت تهران نباشند.
سوار اتوبوس می شوم. خیلی شلوغ است همه سر و کول هم سوار شده اند. داخل اتوبوس خیلی گرم است. با هر ترمز همه روی هم می افتند و بالاخره صدای اعتراض بلند می شود. زنی می گوید: "تا کی اینهمه تحقیر شویم؟! عین گوسفند سوار شده ایم. اینهمه لباس باید بپوشیم، روسری سر کنیم. صبح تا شب دروغ و حرف زور بشنویم. کی نجات پیدا می کنیم؟!" دختر جوانی می گوید: "به زودی! ١٦ آذر نشانشان می دهیم." یکی دیگر می گوید: "اینا که تعطیل کردند همه برن مسافرت." دختر جوان دیگری می گوید: "آنهایی که می خواهند تظاهرات کنند، هستند و نمی روند." زن معترض می گوید: "خدا کمکمون کنه!" می گویم: "کدام خدا؟ هر کاری بخواهیم بکنیم، خودمون هستیم. خدا کجا بود؟!" می گوید: "نه دخترم! خواست خدا خیلی مهمه. خدا خواست ما اینهمه سال زجر بکشیم و تحمل کنیم و بعد خودش هم راه رو برامون باز کرد تا بیایم تو خیابونا." می گم: "مگه خدا مریضه که اینهمه به همه زجر داد؟! مردم خودشون برای گرفتن حقشون اومدن تو خیابونا. چرا این خدا این مدت از اینهمه جوون محافظت نکرد؟! چرا اینهمه کشته و ناپدید شدن؟!" جوابی نمیده و با یک دختر دیگه وارد صحبت می شه که "من دین رو قبول ندارم. محمد هر کس که بود، اصلاً می گیم آدم خوب و باهوشی بود. اون مال زمان خودش بود. به ما چه که حرفهای اونو الان ما مجبور باشیم قبول کنیم و اجرا کنیم. ما اصلاً چه می دونیم اون از طرف خدا این حرف رو زده؟! اون آدم باهوشی بوده و دیده مردم اون موقع جاهل هستند و میشه به این شکل بهشون حکومت کنه. ما الان نمی خوایم دین رو پیاده کنیم. حسین مگه آدم خوبی بود، ملتش رو جمع کرد و برد توی یه صحرای بی آب و علف و همه را به کشتن داد و چرا ما حالا بیایم بزنیم تو سرمون به خاطر حسین؟!" زنی دیگر وارد بحث می شود که "خانم این چه حرفاییه می زنین؟ مگه میشه آدم بدون دستورالعمل زندگی کنه. شما اینجوری بچه هاتونو تربیت می کنین؟" بحث بالا می گیره و پیاده می شم. اما همه امید به ١٦ آذر دارند و منتظرن از راه برسه.
دو روز قبل از ١٦ آذر
امروز روز نیمه تعطیل است. دولت امروز را تعطیل کرده است. به خیابان می روم. خیلی شلوغ است. برخلاف تعطیلات دیگر انگار هیچ کس به مسافرت نرفته. شاید هم همه منتظرند؟! منتظر ١٦ آذر!
و اینک ١٦ آذر
١٦ آذر مردمی
از خیابان آزادی مأموران امنیتی همه جا ایستاده اند، در هر گوشه و کنار. مردم همه توجهشان به آنهاست و با هم پچ پچ می کنند. حضور جاسوس های لباس شخصی خیلی زیاد است و مردم این را خوب می دانند و به آرامی و با حواس جمعی صحبت می کنند. زن مسنی که درحال صحبت با دختر جوانیست، می گوید: "چرا فکر می کنید اگه موسوی بیاد مشکلاتمون حل میشه؟ حالا که مردم ریختن بیرون و می خوان تغییر به وجود بیارن باید همه چیز را زیر سؤال ببرند و تغییر بدهند. موسوی هم از خودشونه و یکی مثل همیناست و فرقی نمی کنه. زمانی که نخست وزیر بود، من جوون بودم و گشت های ثارالله که مال کمیته های انقلاب اسلامی بود رو خود موسوی درست کرده بود که زنها رو می زدند و می بردند. یک خفقانی اون موقع حاکم بود که حد نداره. اشتباه سال ۵٧ ما رو تکرار نکنید! به اینا امیدی نداشته باشید!" دختر جوان گفت: "توی دانشگاه ما هیچ کس طرفدار موسوی نیست اما برای اینکه به اعتراضشون شکل مشروعی بدن اسمشو میارن. اما نمیخوان اون بیاد سر کار." دختر دیگری که در حال صحبت با پسر جوانیست و دانشجوی دانشگاه تهران است، می گوید: "کلاسها تا ساعت ٩ تشکیل شده و بچه ها سر کلاسهای ٩ به بعد نرفته اند. همه درها رو تحت کنترل دارند و نمیذارن بدون کارت برین تو."
به انقلاب می رسیم. نیروهای زیادی همه جا رو تحت کنترل دارن. همه مغازه ها تعطیله. اما جمعیت زیادی در خیابون و پیاده روها در حال حرکت هستند. پیاده روی سمت دانشگاه را از سر خیابان ١٦ آذر تا سر خیابان قدس یعنی انتهای دانشگاه بسته اند. خیابان ١٦ آذر و قدس هم کاملاً بسته است و اجازه ورود نمی دهند.
یک داربست به طول میله های دانشگاه و عرضی که بلندتر از سر در دانشگاه است در جلوی دانشگاه قرار داده اند تا مردم نبینند داخل دانشگاه چه خبر است.
مردم از دیدن چنین داربستی خنده شان می گیرد. پشت داربست پر از مأمور است. یک لباس شخصی که صورتش را کاملاً پوشانده به بالای کیوسک تلفن رفته و در حال فیلمبرداری است. مردم را مدام با باتوم تهدید می کنند که نایستند و به پیاده روها و خیابانهای اطراف بروند. به وصال می روم. تمام خیابان مملو از نیروست و شهر یک حالت ملتهب و غیرعادی و در حالت یک حکومت نظامی تمام عیار قرار دارد. از دیدن این همه بیسیجی حالت تهوع می گیرم. وقتی حرف می زنند، لمپنیسم را به خوبی می فهمی. دوباره دور می زنم و به سمت انقلاب برمی گردم. از سمت بلوار کشاورز وارد خیابان ١٦ آذر می شوم. سیستم فیلترینگ ورود به دانشگاه فعال است. فقط کسانی را که کارت دارند، آنهم بعد از بررسی دقیق کارت که مال خود فرد باشد، به او اجازه می دهند که وارد شود.
ساعت ١١:٣٠ دقیقه است. ناگهان صدای شعار دانشجویان را از درون دانشگاه می شنوم. "مرگ بر دیکتاتور!" از بیرون که می بینم جمعیت زیادی هستند. از نمادهای سبزشان می فهمم که بسیجی نیستند. خیابان زیر پاهایم می لرزد. دلم می خواست مثل سالهای پیش الان داخل دانشگاه بودم. مأمورها نمی گذارند که بایستیم. وقتی اعتراضها آغاز می شود، آنها هم وحشی تر می شوند. همه را به آن سمت خیابان روانه می کنند. پیرزنی می گوید: "پشت چراغ قرمز عابر بایستید! خودش تجمع می شود." همه دست هم را گرفته اند. بالاخره به آن دست خیابان می رویم. اما آنجا را هم بسته اند. نمی گذارند رد شویم و باید از خیابان ١٢ فروردین برویم توی فرعی ها. با چند دختر جوان همراه می شوم. یکیشان که به موسوی رأی داده می گوید: "پشیمانم و البته خوشحالم که نشد. خیلی خوشحالم که احمدی نژاد انتخاب شده." می گه: "چهره واقعی موسوی بعد از اعتراضات مشخص شد. همش میگه جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر! مردم هی می گن دین از سیاست جدا باشه. اون هی میاد می گه نه دین ما خوبه با مال حاکمیت فرق داره. هی میگه من راه خمینی رو میرم. مگه خمینی کی بود؟! مگه همونی نبود که دستور اعدامهای سال ٦٧ رو داد و مگه ٣ سال دانشگاههارو تعطیل نکرد؟! مگه اینهمه جوانها و دانشجو ها رو نکشت؟!" خوشحال میشم که اینا رو میگه. از اینکه مردم اینهمه آگاه شدن خوشحالم. اونم میگه: "من با خیلی ها که صحبت می کنم، دیگه دغدغه شون موسوی نیست. دیگه ٢-٣ ماه بعد از انتخابات همه خواستشون تغییر کرد." درست میگه اما کاش در عمل و شعارها و نمادها هم این موضوع رو نشون می دادند. البته اگر یک آلترناتیو قوی جلوشون باشه قطعاً این اتفاق می افته. اینجاست که باید به فکر این باشیم که راههای ارائه آلترناتیوهای درست رو پیدا کنیم تا بتونیم هرچه وسیعتر اونو به مردم بشناسانیم.
بالاخره به میدان انقلاب می رسیم. میگن توی ولیعصر درگیریه. سوار ماشین می شیم. توی راه چندین بار گازاشک آور می زنند. از جلوی دانشگاه که رد می شیم، می بینیم که بسیجی های زن و مرد بساط نماز جماعت پهن کردند. واقعاً مسخره است. مرکز علم تبدیل شده به مرکز خرافه و جهل و عقب ماندگی. امروز حضور درجه دارهای زن خیلی زیاده. یکی میگه: "اینا رو آوردن تا دخترها رو راحت تر بگیرن." یکی از برادرها داره دود سیگارشو توی چشم خانم استوار که در اثر گازاشک آور سوخته می فرسته!!! امروز زنهای مسن رو می بینم که همه با کفشهای محکم، ماسک، عینک و شیشه آب اومدن. همه به هم کمک می کنند. تا مردم یک جا جمع میشن، حمله می کنند. سر یکی از خیابونها با جوانی که اعتراض می کند، درگیر می شوند و با باتوم حسابی کتکش می زنند. در این میان دو نفر که کاور پلیس پوشیده اند، از این صحنه فیلمبرداری می کنند و همچنین از موتورها و ماشینها و چهره تک تک مردم و از مردمی که داخل ماشینها هستند.
چهارراه ولیعصر پیاده می شوم و به سمت میدان می روم. در جلوی در دانشگاه پلی تکنیک از سمت ولیعصر شلوغ است. دانشجوها تا دم در آمده اند اما مأموران جلویشان ایستاده اند و اجازه خروج به آنها نمی دهند. یکی می گوید: "تا ساعت ۴ عصر به هیچ دانشجویی اجازه خروج از هیچ دانشگاهی را نمی دهند. به همین خاطر همه منتظرند تا 4 شود و دانشجوها به آنها بپیوندند." جلوی در پلی تکنیک می ایستم. حمله می کنند. به داخل آپارتمانی که درش را باز می کند، می رویم. بعد از چند دقیقه بیرون می آییم. تا میدان می روم و دوباره برمی گردم. تقاطع طالقانی از عابران فیلمبرداری می کنند و نیروی زیادی ایستاده است. دوباره به سمت پلی تکنیک می روم. ناگهان حمله می کنند. همه دوباره به سمت بالا می رویم. داخل طالقانی می شویم. ایستاده ایم که دوباره از پشت حمله می کنند. جمعیت آنقدر زیاد است که سرعت فرار و دویدن را کم می کند و چون آن خیابان پر از اداره و شرکت است همه موتورهایشان را در کنار پیاده رو که خیلی هم باریک است پارک کرده اند. چند نفر به زمین می افتند. از زمین و هوا باتوم می بارد. درحالیکه تلاش می کنم که فرار کنم، دستی رابر روی آلت تناسلی ام احساس می کنم. عصبی می شوم. شک ندارم که از این مزدورهای کثیف بود. از خشم رعشه به تنم افتاده است. مردم که در حالت فرار به این چیزها فکر نمی کنند و تازه در این مدت این فکرهای غلط در مناسبات مردم خیلی تغییر پیدا کرده است. به یکی از موتورهای پارک شده در پیاده رو می خورم و پرت میشم توی جوی آب که پهنه اما عمقشم زیاده و یکی از موتورها می افته رو پام.از جلو هم به مردم حمله می کنند و مردم وسط نیروها و باتومها پرس میشن. با بدبختی پامو بیرون می کشم و درحالیکه کفشم از پام دراومده، خودمو از توی جوی آب می کشم بالا. همینطور یک نفس مردم رو می زنند. یک تاکسی جلوم وایستاده که پر از مسافره. در جلو رو باز می کنم و به مردی که در جلو نشسته میگم که بکشه کنار تا بشینم و بتونم کفشمو پام کنم. مرد پیاده میشه تا من بشینم. وقتی اومد پایین دیدم بیسیم دستشه!!! منم سوار نشدم. اگرچه برخوردش خوب بود اما خوب... گفت: "سوار شو تا کمی جلوتر پیاده شی از اینجا بری بیرون." گفتم: "نه! الان کفشمو می پوشم و میرم." فکر می کرد که ترسیدم و سعی می کرد که منو آروم کنه، اما از باتوم و کتک خوردن نترسیده بودم. بیشتر از اون حرکت کثیف ضد زن ناراحت شده بودم. اگرچه می دونم این چیزی نیست و بلاهایی بدتر از این به سر زنها میارن و توی این تظاهراتها اتفاقاً این چیزا بیشتر خودشو نشون میده برای اینکه حضورزنها خیلی قویه و اونا میخوان تحقیر کنند. کفشمو پوشیدم و رفتم.
بالاخره از اونجا میام بیرون. میام توی یکی از خیابانهای منتهی به انقلاب. به سر خیابان می رسیم. چند تا دختر جوان ایستادند. ما هم می ایستیم. همینطوری مردم جمع میشن و میگن: "همین جا جمع شیم تا بقیه هم بیان!" بالاخره تجمع شکل می گیره شروع به خواندن یار دبستانی می کنیم. "یاردبستانی من، با منو همراه منی، چوب الف بر سر ما، بغض منو آه منی، .... دست من و تو باید این، پرده ها رو پاره کنه!" بچه ها فرار کنین! اومدن! چشمم می افته به آن دست خیابان. گله ای از بسیجی های لباس شخصی پوش دارن میان به سمتمون. چیزی رو که می بینم، باور نمی کنم. زنجیرهای آهنی به کلفتی کابل دستشونه. یکیشونو به دلیل هیکل و قیافه عجیب غریبش می شناسم. توی ١٣ آبان لباس نظامی بسیجی تنش بود. ریش بلندی داره و موهاش ریخته و هیکلش آنقدر گنده است که 4 تا آدم معمولی می تونه پشتش قایم بشه. بالاخره فرار می کنیم. یک نفر دستمو می کشه توی یکی از مغازه ها که درشو به روی مردم باز کرده. صدای زنجیر میاد و فریاد و جیغ! پشت سرش صدای بسیجی ها که داد می زنن: "ماشاالله! حزب الله!" یکیشون که پاش شکسته و ترک موتور نشسته با چوب دستشیش مردم رو میزنه. زن جوانی در داخل مغازه ای که پناه گرفتیم میگه: "خیلی خوشحالم که مسلمون نیستم. خیلی خوشحالم. متأسفم از این دینی که دارین." پسر جوان صاحب مغازه میگه: "کار اینا ربطی به دین نداره. انسانیت داشتن ربطی به دین نداره."
بعد از چند دقیقه میام بیرون. میرم سمت انقلاب. مردم کمی الله اکبر میگن. اما انگار همه منتظرن تا ساعت 4 بشه. جوانی میگه: "عاشورا تاسوعا می ترکونیمشون!" یکی دیگه میگه: "امسال نمی خواهیم نماد سبز بیاریم توی عاشورا. قرمز و مشکی میاریم." از یک نفر که سبز دو آتیشه است، می پرسم: "چرا می گن نمی خوایم سبز بیاریم؟" میگه: "چون نمی خوان حکومتو تحریک کنن." نمی دونم شاید هرکس برداشت خودشو از این موضوع داره. اما مردم که تا حالا می خواستن و در عمل هم نشون دادن که حکومت رو تحریک کردند و ترسی هم ندارند. از آمار دستگیری های امروز هنوز خبری نداریم. باید منتظر باشیم، ببینیم ساعت ۴ چی میشه... اگرچه امروز مردم نتونستن تجمع داشته باشند و خیلی پراکنده بود، اما این ١٦ آذر خیلی مردمی بود. اینترنت قطعه، اما تلفنها قطع نشده. آخه دیگه مخابرات دست سپاه افتاده و می خواد بشنوه که مردم چی میگن.
گزارش ارسالی برای نشريه دانشجويی بذر
www.bazr1384.com
www.bazr1384.blogfa.com
Email: bazr1384@gmail.com