۱۹۱۴: چگونه انترناسیونال دوم شكست خورد
به مدت بیش از ده سال، تركشهايِ جنگ در نقاط مختلف جهان- جنگ های استعماری در آفریقا، بحران مراكش، جنگ ژاپن-روسیه در سال 1904، جنگ های بالكان- به اروپا اصابت میكرد. كارگران اروپا به انترناسیونال، در دورنگهداشتن خطرِ جنگِ فراگیر، اعتماد كرده بودند. با اینهمه، اما، تهدید جنگی كه انگلس در 1887 [1] پیشبینی كرده بود، لحظه به لحظه بیشتر میشد. از این رو، كنگرههای انترناسیونال در اشتوتگارد1907 و باسل1912، بروشنی به تقبیح آن پرداخته بودند: « جنگ[آینده] تدافعی نیست بلكه جنگ رقابتهای امپریالیستی است، جنگ دزدان و غارتگران است». انترناسیونال و احزاب عضو آن بیوقفه به كارگران در مورد خطرات موجود هشدار میدادند و طبقات حاكم را تهدید میكردند كه با نیرويِ كارگرانِ سازمانیافته، جنگ را برعلیه باندهايِ جنگ افروز تبدیل كرده و سرنگونشان خواهند ساخت. در اگوست 1914، اما، انترناسیونال اتحاد عمل خود را از دست داد، دود شد و به آسمان رفت، رهبران و نمایندگان پارلمانیاش پی در پی به قول و قرارهای مقدس خود خیانت كردند و با رای دادن به اعتبارات جنگی، كارگران را به مسلخ فرستادند.[2]
این فاجعه چگونه رخ داد؟
كارل كائوتسكی كه زمانی یكی از تئوریسین های برجسته انترناسیونال بود، خطا را به گردن كارگران انداخت:« چه كسی جرات دارد بگوید كه دستور مشتی نماینده پارلمان كافی بود تا چهار میلیون پرولتاریای آلمان با آگاهی طبقاتی در عرض 24 ساعت بر ضد مواضع پیشین خود روی برگردانند؟ اگر این امر حقیقت داشته باشد بی شك، نشانه يِ سقوط وحشتناكی است، نه تنها سقوط حزب ما بلكه سقوط توده ها[كائوتسكی تاكید می كند] اگر توده ها چنین گله يِ گوسفند بی سامانی هستند، همان بهتر كه بمیریم».[3] در یك كلام اگر چهارمیلیون كارگر آلمانی به خود اجازه داده اند كه به سوی جنگ گام بردارند، این تقصیر خودشان است و نه گناه نمایندگان پارلمانی كه با تایید اكثریت اعضايِ حزبشان به اعتبارات جنگی رای مثبت دادند و (در فرانسه و انگلستان) بلافاصله در دولت وحدت ملی جایی برای خود دست و پا كردند.
لنین در مقابل این توجیه بی پایه و بی مایه، پاسخ درخوری ارائه كرد:« دقت كنید:« تنها كسانی كه كمابیش آزادانه ( و بدون هراس از بازداشت آنی، زندانی و تیرباران شدن) در مقام بیان رویكرد خود نسبت به جنگ بودند، همین یك مشت نماینده پارلمان( كه هم حق رای داشتند و هم در رای دادن آزاد بودندو می توانستند رای مخالف بدهند. حتتا در روسیه هیچ نماینده ای به این خاطر كتك نخورد و دستگیر نشد)، یك مشت مامور و ژورنالیست ، و... بودند. و حالا كائوتسكی كسی كه بارها و بارها در طی سالیان متمادی تاكتیك ها و ایدئولوژی اپورتونیستی را تبلیغ كرده، توده ها را متهم به خیانت و ولنگاری می كند!».[4]
سازمانهايِ كارگران در پی خیانت رهبران، تقریباً یك شبه از سازمانی برای ِ دفاع از كارگران به ابزار جذب نیرو برای سلاخی در میدانهای جنگ تبدیل شدند و كارگران را در مقابله با ماشین نظامی قدرتمند دولتی تنها گذاشتند. همچنانكه یكی از سندیكالیستهای فرانسه بعدتر نوشت: « من تنها خودم را به یك دلیل سرزنش میكنم(...) و آن این است كه من، منی كه آدمی بر علیه میهن پرستی كور و برضد نظامیگری بودم، در چهارمین روز بسیج عمومی اسم نویسی كردم.من دارای شخصیت قدرتمندی نبودم كه از رفتن امتناع كنم گرچه اعتباری به سرزمین مادری و جبهه ها قائل نبودم. واقعیت این است، من از آتش نیروهای دشمن ترسیده بودم. من ترسیده بودم ... اما در جبهه، در حالیكه به خانوادهام فكر و در اعماق قلبم نام همسر و پسرم را زمزمه میكردم، به خود میگفتم چطور ممكن است من، منی كه ضد میهن پرستی، ضد میلیتاریسم هستم و تنها به انترناسیونال ایمان دارم می توانم به هم زنجیران ستمدیدهيِ خود شلیك كنم و شاید هم در دفاع از دشمنانِ منافع و آرمان هايِ خودم بمیرم؟»[5]
در سراسر اروپا كارگران به انترناسیونال و مواضع مكررش در كنگرهها بر علیه جنگ قریب الوقوع ایمان داشتند. آنها به انترناسیونال، به مثابهيِ عالیترین منعكس كنندهيِ قدرت كارگران سازمان یافته در برابر جنایتكاران امپریالیسم كاپیتالیست باور داشتند.
در جولای 1914، با نزدیكتر شدن روزافزون تهدید جنگ، واحد سوسیالیست انترناسیونال كه نزدیكترین بخش به ارگان مركزی انترناسیونال بود، فراخوان گردهمآیی اضطراری داد. ابتدا رهبران احزاب حاضر در گردهمآیی آغاز جنگ تمام عیار را باور نمیكردند اما در 29 جولای، اطریش-مجار با اعلام حكومت نظامی، جنگ بر علیه صربستان را اعلام كرد. ویكتور آدلر در جلسه يِ گردهمآیی اعلام كرد كه حزب او ناتوان از موضعگیری است و هیچ برنامه ای برای مقابله با جنگ ومقاومت در برابر بسیج عمومی اتخاذ نكرده است. حتتا برای تداوم مبارزه به شكل مخفیانه و بقای حزب به صورت زیرزمینی نیز برنامهای ندارد. بحث ها تا كنگرهيِ بعدی انترناسیونال كه قرار شد در وین برگزار شود، بدون اتخاذ هیچگونه تصمیم عملی به تعویق انداخته شد. رهبران با پشت گوش انداختن و فراموش كردن هرآنچه در كنگرههای پیشین گفته شده بود، هنوز به مانورهای دیپلماتیك قدرتهای بزرگ جهت ممانعت از آغاز جنگ امیدوار بودند و نمیدانستند – یا خود را به نفهمی زده بودند- كه در آن زمان همهيِ قدرتها تشنهيِ جنگ بودند. بروس گلاسیر [6] نمایندهيِ انگلیس نوشت « هرچند خطر هولناك آغاز جنگ موضوع اصلی مذاكرهها و مشورتهای نمایندگان بود، به نظر نمیرسید هیچ كس، نه حتتا نمایندگان آْلمان، معتقد به خطر واقعی آغاز جنگ بین قدرتهای بزرگ تا استفادهيِ نهایی از امكانات دیپلماتیك برای جلوگیری از جنگ باشند». [7] ژارس حتتا گفت كه « در این لحظه دولت فرانسه خواهان صلح و در تلاش برای حفظ آن است. دولت فرانسه بهترین متحد دولت انگلیس است كه ابتكار حفظ صلح را در پیش گرفته است».[8]
بعد از گردهمآیی آی.اس.بی هزاران كارگر بلژیكی گردهم آمدند تا به سخنرانیهای رهبران انترناسیونال در بارهيِ خطر آغاز جنگ گوش فرا دهند. ژارس یكی از آتشینترین سخنرانیهای ضد جنگ تا آن زمان را، ارائه كرد و كارگران با تشویقهای خود سخناناش را تایید كردند. جای یكی از سازمان دهنگان و فعالین خستگی ناپذیر خالی بود: رزا لوكزامبورگ! روشن بین ترین و سرسخت ترین مبارز در میان همهيِ آنان. او كه از بی سرو سامانی و سردرگمی نمایندگان دور و برش بسیار دل آزرده و ناراحت بود از سخنرانی امتناع كرد. او به وضوح موج خیانت و بزدلی كه احزاب سوسیالیست را در برگرفته و آنها را به موضع حمایت از جاه طلبیهای امپریالیستی دولتهایشان سوق میداد، احساس می كرد.
پس از آغاز جنگ، خائنان سوسیالیست در تمام كشورهای درگیر، مدعی شدند كه جنگ از سويِ كشورشان « جنگی دفاعی» است: از نظر آنان جنگ از سوی آلمان، جنگی بود كه از «فرهنگ» آن كشور در برابر وحشی گری تزار روس دفاع میكرد. در فرانسه از فرانسهيِ جمهوری در برابر استبداد پروسی ، در بریتانیا دفاع از «بلژیك مظلوم» بود.[9] لنین با افشای این دروغپردازی های ریاكارانه، به خوانندگان نوشتههای خود قول و قرارهايِ مقدس رهبران انترناسیونال دوم در كنگره باسل در سال 1912 را یادآوری كرد كه نه تنها قرار بود با جنگ بطور كلی، بلكه بویژه با این جنگ امپریالیستی كه جنبش كارگری از مدتها قبل نضج و امكان وقوع آن را پیش بینی كرده بود، مخالفت كنند:« قطعنامهيِ باسل اشارهای به جنگ ملی یا خلقی – كه نمونه های آن در اروپا در سالهای 1871-1789در جریان بود- یا جنگ انقلابی كه سوسیال-دمكراتها هرگز با آن سرو كار نداشتند، نمی كند بلكه صحبت از جنگ حاضر، كه نتیجهيِ عملكرد« امپریالیسم كاپیتالیستی» و « علایق سلطنتی» است، كه نتیجهيِ « سیاست فتح سرزمین ها» ست كه از سوی گروهی از قدرتهای غارتگر – اطریش- آلمان و انگلستان، فرانسه – روس دنبال می شود، بود. پلخانف، كائوتسكی و شركاء با تكرار دروغهای خودپرستانهيِ بورژوازيِ همهيِ كشورها كه با تمام قوا میخواهند جنگ غارتگرانه و امپریالیستی كنونی را به عنوان جنگی مردمی، جنگ تدافعی( از هر سو) به ملل مستعمره قالب كنند، به فریب توده های كارگر میپردازند. آنها با ذكر مثالهايِ تاریخی از جنگهای غیرامپریالیستی، در پی توجیه این جنگ هستند».[10]
هیچ اقدامی بدون سانترالیسم ممكن نیست
چگونه انترناسیونالی كه كارگران اینهمه امید به آن پرورده بودند، دچار چنین بی عملی شد؟واقعیت این است كه توانایی انترناسیونال برای دست زدن به اقدامات عملی، بیشتر خیالی بود تا واقعی: كمیته مركزی انترناسیونال درواقع نهادی هماهنگ كننده بود كه وظیفه يِ اصلی آن سازماندهی و برگزاری كنگره ها و میانجیگری و حل و فصل اختلافات بین احزاب سوسیالیست عضو انترناسیونال بود. گرچه جناح چپ انترناسیونال- بویژه پیرامون لنین و لوكزامبورگ- قطعنامههای كنگره بر علیه جنگ را زمینهای برای عمل مشترك به حساب میآوردند، كمیته مركزی هیچ قدرتی برای اِعمال آنها نداشت. كمیته مركزی قادر به هیچگونه اقدام عملی مستقل برخلاف خواست احزاب سوسیالیست هر كشور و خصوصاً قدرتمندترین آنها یعنی حزب سوسیال دمكرات آلمان، نبود. در واقع، گرچه كنگره يِ موسس انترناسیونال در سال 1889 برگزار شد، كمیتهيِ مركزيِ انترناسیونال سوسیالیستی بعدها در كنگرهيِ 1900 تشكیل شد. تا آن زمان انترناسیونال عملاً در طی برگزاری كنگرهها وجود خارجی مییافت. در بقیهيِ زمانها انترناسیونال در عمل چیزی بیش از شبكهيِ ارتباطات فردی بین رهبران مختلف سوسیالیست نبود كه اغلب آنها همدیگر را در طی دوران تبعید شناخته بودند. حتتا هیچ شبكه يِ رسميِ ارتباطی وجود نداشت. در سال 1894 اگوست ببل نزد انگلس گلایه كرد كه همهيِ امورات كمیتهيِ مركزی در رابطه با سایر احزاب سوسیالیست در دستان ویلهلم لیبكنشت متمركز شده است : « همكاری با لیبكنشت در ارتباطات خارجیاش عملاً غیر ممكن است زیرا كسی نمی داند با چه كسانی در ارتباط است، به چه كسانی و در بارهيِ چه موضوعاتی نامه مینویسد، او با هیچ در این مورد حرف نمی زند...». [11]
تفاوت با انترناسیونال اول ( اتحادیهيِ بین المللی كارگران) شگفت انگیز است. پس از تشكیل انترناسیونال اول در 1864 كه در پی جلسهيِ گستردهيِ كارگران انگلیسی و فرانسوی در سنت مارتین، اتفاق افتاد، نخستین كار عملی انترناسیونال طرح و تصویب برنامهيِ سازمانی و ایجاد شورای مركزی- واحد مركزی انترناسیونال بود. بمحض تصویب برنامه، عدهيِ زیادی از سازمانهايِ كارگری در اروپا ( احزاب سیاسی، اتحادیهها و حتتا تعاونیها) بر اساس موافقت با برنامههايِ انترناسیونال به این سازمان پیوستند. علیرغم تلاشهايِ « متحدینِ» باكونین جهت تضعیف آن، شورايِ مركزی از سويِ كنگرهيِ انترناسیونال برگزیده شد و دارايِ همهيِ اتوریتهيِ نهاد مركزیت دهنده شد.
این تفاوت بین دو انترناسیونال خود حاصلِ شرایط تاریخی جدید و متفاوت بود كه بر گفتههای مانیفست كمونیست صحه میگذاشت: « گرچه نه در ذات، بلكه در فرم، نخستین مبارزه پرولتاریا با بورژوازی، مبارزهيِ ملی است» بی شك، پرولتاریايِ هر كشوری نخست باید تكلیف خود را با بورژوازيِ خودی یكسره كند».[12] بدنبال شكست كمون پاریس در سال 1871، جنبش كارگری وارد دورهيِ سركوب شدید و مبارزهای نفسگیر خصوصاً در فرانسه شد – جایی كه هزاران كمونارد تیرباران یا جهت كار اجباری به مستعمرات تبعید شدند- و آلمان، جایی كه قانون ضد سوسیالیستی بیسمارك اس.دی.آ.پ ( نیايِ اس.پی.دی) را مجبور به فعالیت زیرزمینی كرد، وضع بهتر نبود. واضح بود كه امر انقلاب آنگونه كه اغلب انقلابیون از جمله ماركس و انگلس در سالهای دهه 1860 به آن باور و امید داشتند، دیگر برنامهيِ بلافصل نبود. سی سال بین دهه يِ هفتاد تا نود( 1900-1870) به لطف طبقهيِ كارگرِ ماهر، دوران شكوفایی گستردهيِ سرمایهداری به همراه افزایش تولیدات و صنایع سنگین در داخل كشور و توسعه اقتصادی در داخل مرزهای اروپا و مستعمره طلبی در ماورای بحار ، خصوصاً در ایالات منحده آمریكا و تعداد فزایندهيِ مستعمرات قدرت های بزرگ بود. در نتیجه تعداد كارگران بسرعت افزایش یافت: این دوران زمانی بود كه طبقه يِ كارگر، از تودهيِ بی شكل و منفرد صنعتگر و دهقان به طبقه ای متحد با افق تاریخی متخص به خود تبدیل شد كه از منافع بلافصل اقتصادی و اجتماعی خود دفاع میكرد. قبلاً انترناسیونال اول این روند را توضیح داده بود: « اربابان زمین و اربابان سرمایه همواره از امتیازات خود جهت ابدی كردن سلطهيِ اقتصاديِ خود بهره می گیرند. [آنها] تاكنون به هر شیوهای متوسل شدهاند تا در راه رهایی كارگران مانع ایجاد كنند (...) بنابراین فتحِ قدرت سیاسی، وظیفهيِ اصلی طبقات كارگری شده است. به نظر میرسد كارگران انگلستان، آلمان، ایتالیا و فرانسه متوجه این امر شدهاند، زیرا در آنها بیداری و تلاش سیاسی سازمان یافتهيِ احزابِ كارگری بطور سریع و همزمان رخ داده است». [14]
با توجه به شرایط تاریخی آن دوره و بنا به ماهیت هر یك از جریانات، سازمانیابی كارگری اشكال ویژه ای به خود گرفته بود كه توسعهيِ تاریخی هریك از كشورها به آنها دیكته میكرد. در آلمان، كارگران در گام نخست، در شرایط بسیار سخت مبارزهيِ مخفی كه از سويِ قانون ضد سوسیالیستيِ بیسمارك تحمیل شده بود، فعالیت میكردند، بطوریكه تنها جايِ امكان فعالیت قانونی، پارلمان بود، در نتیجه اتحادیهها زیر بال و پر حزب سوسیالیست رشد نمودند. در بریتانیا كه پیشرفته ترین قدرت صنعتی آن زمان اروپا بود، شكست سنگین جنبش سیاسی چارتیستی در 1848 فعالیت سیاسی را به كل از اعتبار انداخته بود و تمام همت و انرژی كارگران صرف ایجاد اتحادیههای كارگری میشد: در صحنهيِ سیاسی، احزاب سوسیالیست، كوچك و حاشیهای شدند. در فرانسه جنبش كارگری بین ماركسیستها( حزب كارگر ژول باسیل گوزده، سال تاسیس 1882)، بلانكیستها كه از سنتهای انقلابی كمون كبیر پاریس الهام میگرفتند ( كمیتهيِ مركزيِ انقلابيِ ادوارد وایلانت) ، اصلاح طلبان( مشهور به « امكانیون») و اتحادیههایی كه در سی.جی.تی سازماندهی شده و عمیقاً تحت تاثیر اندیشه های سندیكالیسم انقلابی بودند، تكه تكه شده بود. در نتیجه، همهيِ این سازمانها در پی ارتقايِ سازمان،آموزشِ كارگران و كسب اتحاد و حقوق سیاسی در برابر طبقهيِ حاكم بوده و بنابراین در چارچوب مرزهايِ ملی فعالیت میكردند.
همچنین، توسعهی ِ سازمانهای اتحادیهای ِ تودهای و جنبش سیاسی ِ تودهای به بازتعریف شرایطی كه انقلابیون در آن فعالیت میكردند، منجر شد. سنت قدیمی بلانكیست – ایده يِ گروه كوچك توطئه گرِ متشكل از انقلابیون حرفهای كه در پی كسب قدرت، با و بدون حمایت همدلانهيِ تودهها بودند – كارآیی خود را از دست داده بود و جای آن را لزوم ایجاد سازمانهايِ تودهای كه مجبور بودند در چارچوب حقوقی و قانونيِ ویژه ای فعالیت كنند، گرفته بود. حق سازمانیابی، حق تجمعات، حق آزادی بیان به صورت اهداف و علایق حیاتيِ جنبش توده ای درآمدند: همآنگونه كه انتظار می رفت تمام این مطالبات بار دیگر در چارچوب شرایط خاص هر كشور مطرح میشد. یك نمونه مشخص: در حالیكه سوسیالیستهای فرانسه كه به نمایندگی مجلس جمهوری انتخاب میشدند از قدرت موثر قانونگزاری برخوردار بودند، در آلمان نمایندگان رایشتاك( مجلس سلطنتی) در تصمیم گیریهای دولت موثر نبودند و تصمیمات از سوی شخص قیصر گرفته میشدند. بنابراین برای آلمانیها خیلی راحت بود كه از اتحاد با احزاب بورژوایی سربازبزنند، هرچند، چنین تقاضایی هم از آنها نمیشد. شكننده بودن این موضع در جنوب آلمان در جریان رای به نفع بودجهيِ پیشنهادی در مجلس محلی خود را نشان داد.
با این وجود، چون جنبش كارگران در كشورهای مختلف، در دوران شكست و اتخاذ اجباريِ سیاست هايِ عكسالعملی شكل گرفته بود، بتدریج با گذشت زمان و فایق آمدن بر شرایط روحيِ دورانِ شكست، ذات و ماهیت انترناسیوناليِكارگران باردیگر خود را نشان داد. در سال 1887، كنگرهيِ حزب سوسیال دمكرات آلمان، در سنت گالان سویس برگزار شد و تصمیم به سازماندهی مبتكرانه يِ كنگرهيِ بین المللی گرفت. در همان سال، در نوامبر 1888 به دعوت نمایندگان پارلمانی تی.یو.سی در لندن جلسهيِ مقدماتی با حضور نمایندگانی از چندین كشور به استثنايِ آلمان برگزار شد. این دو ابتكار همزمان بسرعت با عث شكاف بنیادی بین جنبش كارگری شد: بین رفرمیستها به رهبری اتحادیههای كارگری انگلیس، امكانیون فرانسه و ماركسیستهای انقلابی كه مهمترین سازمان آنها حزب سوسیال دمكرات آلمان بود( اتحادیههای كارگری بریتانیا در واقع مخالف شركت در هرگونه همكاری بودند كه از سويِ سازمانهايِ سیاسی پیشنهاد میشد).
در سال 1889 – یكصدمین سالگرد انقلاب فرانسه كه هنوز الهام بخش همهيِ كسانی بود كه در پی سرنگونی وضع موجود بودند – دو انترناسیونال كارگری بطور همزمان در پاریس برگزار شد: یكی از سويِ امكانیون فرانسه و دیگری از طرف حزب كارگر ماركسیست[16] به رهبريِ ژول گوزده. بعدها كاهش اعتبار و نفوذ امكانیون باعث شد تا كنگرهيِ ماركسیست( كه به خاطر محل برگزاری متینگ سالی پترله نامیده شد) به عنوان كنگرهيِ موسس انترناسیونال دوم شناخته شود. همآنگونه كه انتظار می رفت كنگره با سردرگمی و عدم تجربهيِ كافی برگزار شد: ابهام در مورد اعتبار هیئتهای نمایندگی و نیز مشكل ترجمهيِ مطالب ارائه شده به زبانهای مختلف از سويِ افراد ناكارآزموده حاضر در كنگره. [17] به این ترتیب جنبه ارزشمند كنگره، نه اتخاذ تصمیمات عملی بلكه: اولاً صِرفِ برگزاری كنگره با تمام فراز و فرودها و ثانیاً حضور و غیاب هیاتهای نمایندگی بود. از فرانسه داماد ماركس، پل لافارگ و چارلز لانگت بهمراه ادوارد وایلانت، قهرمان كمون؛ از آلمان ویلهلم لیبكنشت و آگوست ببل بهمراه ادوارد برنشتین و كلارا زتكین ؛ شناخته شده ترین نماینده يِ بریتانیا ویلیام موریس بود كه همین امر خود نشانگر عقب ماندگی سیاسی سوسیالیسم بریتانیا بود زیرا اعضای اتحادیهيِ سوسیالیستی آن به سختی به چند صد نفر میرسید.
حادثهيِ جالب كنگره، دست دادنِ نمادینِ لیبكنشت و وایلانت روسايِ كنگره بود كه نشانهيِ رفاقت انترناسیونالیستيِ سوسیالیستهای فرانسه و آلمان محسوب شد. حق با گوشه كمونیسته دفرانس بود كه در سال 1948 دو ویژگی اصليِ انترناسیونال جدید را اینگونه برجسته نمود: نخست انترناسیونال« تفاوت بین مبارزه يِ اقتصادی كارگران مزدی و مبارزه يِ اجتماعی و سیاسی را خاطر نشان كرد ...[انترناسیونال] سازمان مبارزه برايِ اصلاحات، پیروزی های سیاسی و[ نیز] اثبات نیروی سیاسی پرولتاریا بود» درعین حال، این واقعیت كه انترناسیونال آشكارا به مثابهيِ سازمان انقلابی ماركسیست ایجاد شد« نشانه يِ مرحله يِ عالیتری در نمود ایدئولوژیكی پرولتاریا از طریق تبیین و روشن كردن بنیانهايِ وظایف انقلابی تاریخی وی بود». [18]
اول ماه می و مشكل عمل مشترك
انترناسیونال دوم ایجاد شد، اما هنوز فاقد ساختار سازمانی دائمی بود. انترناسیونال كه صرفاً در ایام برگزاری ِ كنگرههایش موجودیت مییافت، هیچ ابزاری برايِ به اجرا گذاشتن قطعنامهها و تصمیمات متخذهاش نداشت. یكی از دغدغههايِ اصلی انترناسیونال در سالهايِ دههيِ 1890 كمپین 8 ساعت كار روزانه بود كه در نمایشات اول ماه می در مركز توجهات قرار میگرفت، همین موضوع نشانگر وجود اختلاف بین وحدت ظاهری انترناسیونال و الزامات ملی در عمل بود.
احتمالاً یكی از مهمترین قطعنامه های كنگرهيِ انترناسیونال در سال 1889، درخواستی بود كه از سوی نمایندهيِ فرانسه، ریموند لاوین مطرح شد: ضروری است كارگران تمام كشورها، كمپینهایی برای اجرایی كردن تصمیم كنگرهيِ سنت لوئیسِ فدراسیون كار آمریكا، درسال 1888، برای قبولاندن 8 ساعت كار روزانه از طریق تظاهرات تودهای و اعتصابات عمومی در اول ماه می هرسال، برگزار نمایند. با وجود این، بزودی روشن شد كه سوسیالیستها و اتحادیههای كارگری تا چه اندازه در برداشتشان از مفهوم و مقصود تظاهرات اول ماه می با همدیگر اختلاف نظر دارند. در فرانسه عمدتاً به خاطر سنت سندیكالیستيِ انقلابی موجود در اتحادیهها، مراسم روز اول ماه می بصورت تظاهرات وسیعی برگزار میشد كه معمولاً به درگیری با پلیس میانجامید: در سال 1891 در فورمیس در شمال فرانسه، نیروهای مسلح بروی كارگران آتش گشودند و ده كشته كه تعدادی از آنها كودك بودند، بجا گذاشتند. در آلمان اما شرایط بد اقتصادی موجب شد تا كارفرمایان اعتصابات را بهانه ای برای تعطیلی كارخانهها واخراج كارگران بنمایند و همین امر به همراه تعلل اتحادیههای كارگری و اس.دی.پی در اجرایی كردن تصمیمات گرفته شده در خارج از كشور – هرچند از سويِ انترناسیونال باشد- مانع ایجاد كرد: درنتیجه گرایشی قوی در آلمان بوجود آمد كه هیج قطعنامه ای را غیر از قطعنامه های صادره در اول ماه می در خود كشور، به مورد اجرا نگذارد. بریتانیایی ها هم در این استنكاف آلمانی ها همدل و همقدم بودند. عقب نشینی قویترین حزب سوسیالیست اروپا به این صورت، هشداری برای فرانسویها و بویژه اتریشیها بود. در كنگرهيِ انترناسیونال در 1893 درزوریخ، رهبر سوسیالیستهای اطریش، ویكتور آدلر، قطعنامهای پیشنهاد كرد كه در آن قویاً تاكید داشت كه مراسم اول ماه می باید تعطیل واقعی كار باشد: این قطعنامه علیرغم رای منفی اكثر نمایندگان آلمان تصویب شد.
تنها پس از گذشت سه ماه، كنگرهيِ كلن حزب سوسیال دمكرات مضمون قطعنامهيِ انترناسیونال را با اضافه كردن این عبارت كه تنها سازمانهایی كه عملاً توان انجام آن را دارند باید مبادرت به تعطیلی نمایند، تعدیل كرد.
سرگذشت تاریخی مبارزه برای تعطیل كار در اول ماه می، دو ویژگی مهمی را كه توانایی یا ناتوانی انترناسیونال را در عمل متحدانه نشان میداد ، مشخص كرد. از یك سو نمیشد این حقیقت كه امر ممكن در یك كشور، در كشوری دیگر ناممكن است را با قاطعیت نشان داد: خود انگلس هم در مورد قطعنامه يِ ماه می خصوصاً در این مورد، در تردید بود و از این می ترسید كه اتحادیههای آلمان قولی بدهند كه در نهایت نتوانند به آن عمل كنند و به این ترتیب باعث بی اعتباری خود شوند. از سوی دیگر، واقعیت مسلم لزوم كار در چارچوب ملی ، با اپورتونیسم و رفرمیسم موجود در جنبش در هم آمیخته شد. آنها احزاب ملی و اتحادیههايِ خودی را در تقابل با رقبایشان قرار دادند: این امر خصوصاً در مورد سازمان های آلمانی صادق بود زیرا آنها علیرغم اینكه بزرگترین سازمان را داشتند در اجرایی كردن تصمیمات گرفته شدهيِ جمعی تعلل میكردند، زیرا بسیاری از رهبران آلمان فكر می كردند چون از احزاب كوچكتر قوی تر هستند پس پیروی احزاب كوچك از آنها ضروری است. مشكلات پیش آمده در گام نخست در عمل متحدانهيِ بین المللی موجب ضعفهای بیشتری در آینده شد، زمانی كه لازم شد انترناسیونال نقش بسیار مهمتری را در وقایع حاد بازی كند.
خطايِ گریز ناپذیر
گردهمآیی سال پترل نه تنها انترناسیونال را بنیان گذاشت بلكه آن را به عنوان سازمانی ماركسیستی علنی تاسیس كرد. ماركسیسم انترناسیونال دوم در آغاز تحت تاثیر و نفوذ حزب آلمان و خصوصاً كارل كائوتسكی، دبیر نشریه يِ تئوریك « عصر جدید» حزب سوسیال دمكرات بود كه عمیقاً گرایش به دیدگاه ماتریالیسم تاریخی مبنی بر گریزناپذیری گذار كاپیتالیسم به سوسیالیسم داشت. این موضع از قبل در نقد غیرمنتظره طرح پیشنهادی برنامه حزب سوسیال دمكرات كه در كنگره ارفورت سال 1891 از سويِ فورستاند( كمیته يِ اجرایی حزب) به تصویب رسیده بود، مشخص شده بود. در مقاله يِ منتشره در عصر جدید كائوتسكی ، كمونیسم را اینگونه توصیف كرد« ضرورتی كه مستقیماً از جریان تاریخيِ شیوه هايِ تولید سرمایه داری حاصل می شود» و از طرح پیشنهادی فورستاند( ارائه شده از طرف ویلهلم كیبكنشت، رهبر بانفوذ حزب سوسیال دمكرات) كه كمونیسم را « نه از ویژگيِ تولید جاری، بلكه از كاركتر حزب ما (...) منتج می كرد. جوهر اندیشهيِ ارائه شده در طرح پیشنهادی فورستاند چنین بود: شیوه تولید فعلی ، شرایط غیرقابل تحملی ایجاد كرده است؛ بنابراین ضرورت دارد این موانع را از بین ببریم(...) به نظر ما روند جاری اندیشه این است: شیوه يِ جاريِ تولید، شرایط غیرقابل تحملی ایجاد كرده است، این امر همچنین، منطقاً امكان و ضرورت كمونیسم را هم ایجاد كرده است». [19] در پایان، طرح پیشنهادی كائوتسكی با تاكید بر « ضرورت ذاتی» سوسیالیسم ، مقدمهيِ تئوریك برنامه ارفورد شد.[20]
شكی نیست كه تكامل سرمایه داری به امكان برقراری كمونیسم منجر میشود. در ضمن كمونیسم نیاز بشریت است. اما در اندیشهيِ كائوتسكی این امر جنبهيِ گریزناپذیری هم دارد: رشد اتحادیههای كارگری، پیروزیهايِ انتخاباتيِ فزایندهيِ سوسیال دمكراسی، همه نمود عینيِ نیروی گریزناپذیری است كه می توان با دقت علمی پیش بینی كرد. در سال 1906، بدنبال انقلاب 1905 روسیه، كائوتسكی نوشت كه:« اتحاد قدرتهايِ اروپایی برضد انقلاب، از آن نوعی كه در 1793 ایجاد شد، قابل پیش بینی است(...) ترسی از اتحاد برعلیه انقلاب نداریم». [21] كائوتسكی در پلمیك خود با پلخانف و لوكزامبورگ، تحت عنوان تاكتیك های نوین، اینگونه میگوید: « پلخانف تصور می كند كه نابودی سازمانهايِ پرولتری نتیجه يِ طبیعيِ تشدید مبارزه يِ طبقاتی خواهد بود، كه دیگر از طرف قانون و عدالت پشتیبانی و حفاظت نخواهند شد(...) مطمئناً تلاش برای نابودی سازمان های طبقه يِ كارگر با قویتر شدن این سازمانها و تهدیدشان برعلیه نظم موجود فزونی خواهد گرفت. اما در مقابل، توانایی این سازمانها در مقاومت كردن هم، به همان میزان و حتتا بیشتر، افزایش خواهد یافت، زیرا هیچ چیز جایگزینی برايِ طبقه يِ كارگر و سازمان هایش وجود ندارد. امروزه در كشورهايِ سرمایه داريِ پیشرفته دیگر امكان محروم كردن پرولتاریا از سازمانیابی وجود ندارد(...) امروزه تصور نابوديِ سازمان هايِ طبقه يِ كارگر صرفاً خواب و خیال است».[22]
در طی سالهايِ پایانی قرن نوزده ، كاپیتالیسم كه سرمست اعتلايِ روزافزون خود بود، و برخلاف سالهايِ پس از 1914، توسعه اقتصادی و افزایش ثروت عمومی جریان داشت، ایده يِ طبیعی و نتیجه يِ ضروريِ رشد سرمایه داری بودنِ سوسیالیسم، بی شك بسیار خوشآیند و منبع الهامات مبارزاتی طبقهيِ كارگر بود. این باور به فعالیتهای كمرشكن و طاقت فرسايِ ایجاد اتحادیهها و سازمانهايِ كارگری معنایی تاریخی میداد و به كارگران در مبارزه شان برای ساختن آینده، اعتماد به نفسی زاید الوصف میبخشید. یكی از تفاوتهايِ اصليِ بین طبقهيِ كارگر در آغاز قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یكم همین موضوع است.
به هرحال، تاریخ پیشرفت خطی ندارد و آنچه زمانی نقطهيِ قوت كارگران در ایجاد سازمان هایشان بود، در تحولات بعدی به ضعفی كشنده تبدیل شد. تصور حتمیت گذار به سوسیالیسم و انجام این امر از طریق برپایی سازمانهايِ كارگری و گذار تدریجی و آسان به واسطه يِ پركردن جاهايِ خاليِ رها شده از سويِ طبقه يِ سرمایه دار كه « مالكیت خصوصی اش بر ابزار تولید مانع رشد كامل اقتصادی و نیز موجب عدم تناسب اجتماعی می شود» ( برنامه ارفورت) . همین ساده انگاری و تصور غلط موجب شد تحولات عمیقی كه در سرمایه داری اوایل قرن بیستم اتفاق می افتاد، نادیده گرفته شود. اهمیت این تغییر شرایط، خصوصاً برای مبارزه طبقاتی، در انقلاب 1905 روسیه، خود را بطور كامل نشان داد: ناگهان شیوه هايِ جدید سازمانیابی و مبارزه – شورا و اعتصاب توده ای- وارد عرصه شدند. در شرایطی كه جناح چپ سوسیال دمكراسی آلمان – مهمتر از همه، روزالوكزامبورگ با جزوه يِ اعتصاب توده ای، حزب و اتحادیه ها – با درك اهمیت شرایط نوین مبارزهايِ نظری را در داخل حزب آلمانی آغاز كرده و به پیش می برد، جناح راست و اتحادیههای كارگری جهت ناكام گذاشتن ایدهيِ اعتصاب تودهای از هیچ تلاشی فروگذار نمیكردند: كنگرهيِ اتحادیههای كارگری در 1905 آشكارا هر گونه بحث در مورد اعتصابات تودهای را ممنوع اعلام كرد و در همین حال، در نشریات حزب سوسیال دمكرات هم امكان نشر مقاله و نوشته در خصوص اعتصاب تودهای عملاً ناممكن شده بود.
مواضع جناح میانه و راست حزب سوسیال دمكرات، با اعتماد كور به تحولات آینده، چنان موجب چشم بستن بر واقعیات شده بود كه كائوتسكی در 1909 نوشت: « در حال حاضر پرولتاریا چنان قدرتمند شده است كه می تواند با اعتماد كامل جلويِ هرگونه جنگی را بگیرد. از آنجا كه وضعیتِ قانونيِ فعالیت ها امر انقلاب را بسیار قدرتمند كرده است، دیگر نمی توان از انقلاب نابالغ حرفی به میان آورد چون هرگونه تلاش برای تغییر شرایط، موجب ارتقای انقلاب به مرحله يِ عالیتری خواهد شد(...) اگر جنگ علیرغم این شرایط اتفاق بیافتد پرولتاریا تنها طبقه ای است كه از نتایج آن بهره مند میگردد». [23]
اتحاد صوری، عملاً انشقاق است
ماركس در مانیفست كمونیست خاطر نشان می كند كه « شرایطِ طبیعيِ» كارگران در سرمایه داری، رقابت و فردیت اتمیزه شده است و تنها در مسیرمبارزه است كه كارگران میتوانند به اتحاد دست پیدا كنند، اتحادی كه پیش شرط حیاتيِ موفقیت در مبارزه است. پس اتفاقی نیست كه شعار عموم اتحادیههايِ قرن نوزده « قدرت در اتحاد است» باشد. این شعار نشانگر آگاهی كارگرانی است كه می دانستند باید برای اتحاد مبارزه كنند و پس از بدست آوردن اش، چون دستآوردی ارزشمند محافظت اش نمایند.
در سازمانهايِ سیاسيِ كارگران نیز انگیزهايِ مشابهی وجود داشت، زیرا آنها هم علایق مشتركی برايِ مبارزه به خاطر خود و طبقهشان داشتند. طبیعتاً انگیزهيِ اتحاد، خصوصاً در شرایط اعتلايِ مبارزه يِ طبقاتی كه تاریخاً امكان ایجاد حزب انترناسیونال را ممكن كرد، بسیار قویتر نمایان شد: انترناسیونال اول در 1864، انترناسیونال دوم در 1889و انترناسیونال سوم در 1919. تاسیس هرسه انترناسیونال نشانگر درك لزوم اتحاد سیاسيِ به صورت فزاینده در میان طبقه يِ كارگر بود: در میان سه انترناسیونال ایجاد شده، انترناسیونال اول مواضع سیاسی ِ بسیار متنوعی را در بر میگرفت – از پرودونیستها و بلانكیستها تا لاسالیها و ماركسیستها- انترناسیونال دوم اما، آشكارا ماركسیستی بود ، در حالیكه 21 شرطی كه انترناسیونال سوم برايِ عضویت احزاب در نظر گرفته بود، به شكل عریان نشان از قصدی داشت كه می خواست انترناسیونال را محدود به احزاب كمونیست و انقلابی نماید و اشتباهاتی كه منجر به شكست انترناسیونال دوم شده بود را تصحیح نماید، خصوصاً موضوع لزوم قدرت سانترالیستی كه بتواند برايِ كلیه يِ سازمانها تصمیم گیری نماید و آنها را ملزم به اجرايِ تصمیمات متخذه كند.
با اینهمه، هر سه انترناسیونال صحنهيِ مبارزات ایدئولوژیكی و بحث و جدل بودند. برای نمونه: پلمیك لنین برعلیه جناح چپ انترناسیونال كمونیست و پاسخ هرمن گورتر به وی.
انترناسیونال دوم محل اتحاد گسترده يِ احزاب سوسیالیست مختلف بود، دلیل این امر این بودكه در آن دوران، درهر كشور تنها یك حزب سوسیالیست پرولتاری با علایق طبقاتی واحد وجود داشت. بعد از سال 1903 تلاش دائمی صرف این موضوع میشد تا دو حزب منشویك و بلشویك روسی را متحد نگه دارد، در صورتیكه در سالهای نخست تاسیس انترناسیونال، موضوع اصلی اتحاد احزاب مختلف فرانسوی بود. در سال 1904 در كنگره يِ آمستردام، وقتی ژول گوزده پیشنهادی را ارائه كرد كه در واقع ترجمهيِ طرح پیشنهادی حزب سوسیال دمكرات آلمان در كنگرهی ِ درسدن سال قبل بود، این موضوع كاملاً رو آمد. در طرح پیشنهادی « تاكتیكهايِ ریویزیونیستی كه موجب میشد حزب به جای مبارزهيِ همه جانبه و سریع برای تحول جامعهيِ بورژوایی به نظم اجتماعی سوسیالیستی یا به عبارت گویاتر نظم اجتماعی ِانقلابی، به اصلاحِ جامعهيِ بورژوایی مشغول شود، را محكوم می كرد».[24] این طرح محكومیت آشكار ورود میلراند[25] به دولت و رفرمیسم حزب سوسیالیست ژان ژورهيِ فرانسه بود. طرح گوزده با رای اكثریت قاطع به تصویب رسید و كنگره با رايِ مثبت همگانی خواستار اتحاد سوسیالیستهای فرانسوی شد. آوریل سال بعد، دو حزب فرانسوی متحد شده، و بخش فرانسوی ِ انترناسیونال را تشكیل دادند. این امر در واقع نشانهيِ اقدام بزرگ و ارزشمند ژارس بود كه رای اكثریت را پذیرفت و از بسیاری از امكانات خود به نفع اتحاد انترناسیونال [27] صرفنظر كرد.[26]این شاید تنها موردی باشد كه انترناسیونال موفق شد اتحاد عملی با تاسی به اصول در رابطه با اعضایش را به اجرا بگذارد.
اما اتحاد عمل، كه برای پرولتاریا به مثابه يِ یك طبقه ضروری است، در لحظات بحرانيِ گرهگاههايِ تاریخی كه امكان تغییر مسیر روندهای انقلابی پیش میآید، می تواند به مثابه يِ شمشیری دو لبه عمل كند. در این مورد بخصوص نیز، انترناسیونال وارد شرایط بحرانی تاریخی میگردید كه در آن با افزایش تخاصم میان قدرتهای امپریالیستی، خطر جنگ نزدیك و نزدیكتر میشد. به قول رزالوكزامبورگ: « با لاپوشانی اختلافات از طریق اتحاد ساختگيِ دیدگاههای ِ ناهمگون، اختلافات نه تنها مرتفع نخواهند شد بلكه هرچه بیشتر خود را نمایان كرده و دیریا زود با عمیقتر شدن روزافزون، به شكل خشونت آمیزی از هم جدا خواهند شد(...)آنها كه تفاوتها و اختلافات نظری را مطرح و بر علیه نظرات مخالف خود در حزب مبارزه میكنند درحقیقت در خدمت اتحاد حزب هستند. اما آنها كه اختلافات را لاپوشانی میكنند در واقع در پی متلاشی كردن حزب اند.» [28]
خطری را كه لوكزامبورگ نشان داد هیچ جا مثل قطعنامه يِ خطر وقوع جنگ خود را نشان نداد. پاراگرافهای آخر قطعنامه يِ اشتوتگارد سال 1907 چنین میگوید: « اگر خطر جنگ به واقعیت بپیوندد آنگاه وظیفه يِ طبقه يِ كارگر و نمایندگان پارلمانی آن در كشورهايِ درگیر جنگ با حمایت عمل متحدانه يِ بورويِ انترناسیونال سوسیالیست ، جلوگیری از هرطریق ممكن از آغاز جنگ است كه بطور طبیعی مطابق با تشدید مبارزه يِ طبقاتی و شرایط عمومی سیاسی خواهد بود. و در صورتیكه جنگ درگیرد وظیفه يِ آنهاست كه با تمام قوا اوضاع را به نفع بهره برداری از بحران هايِ اقتصادی و سیاسی حاصل از جنگ در جهت منافع كارگران برگردانند و به این ترتیب زمینه يِ سقوط حاكمیت طبقاتی كاپیتالیست ها را فراهم كنند.»
مشكل اینجا بود كه قطعنامه در باره يِ چگونگيِ اجرایی كردن این تصمیمات و دخالت در شرایط پیش آمده، سخنی به میان نیاورده بود: آنها صرفاً ملزم بودند از « ابزاری كه فكر می كنند كاملاً موثر است » استفاده نمایند. این قطعنامه سه موضوع عمده را از نظرها پنهان می كرد.
یكی از آنها مسئله يِ اعتصاب عمومی بود كه جناح چپ حزب سوسیال دمكرات از سال 1905 می كوشید علیرغم كارشكنیهاو مخالفتِ غالباً موفقِ اپورتونیستهايِ حزب و رهبران اتحادیه های كارگری، مطرح نماید. سوسیالیستهای فرانسوی و بویژه ژارس، طرفدار پروپاقرصِ استفاده از اعتصاب عمومی برای مقابله با آغاز جنگ بودند، گرچه منظور آنها اعتصاب سازماندهی شده از سوی اتحادیه ها به شیوهيِ سندیكایی بود و با نظر رزا لوكزامبورگ مبنی بر لزوم قیام عمومی پرولتاریا فرق داشت، مطابق ایده يِ لوكزامبورگ، قیام را باید حزب - البته نه به شكل توطئه و ساختگی - سازمان می داد. ذكر این نكته ضروری است كه تلاش مشترك ادوارد وایلانت فرانسوی و اسكات كایر هاردی در كنگرهيِ 1910 كپنهاگ، برای تصویب قطعنامه الزام آور استفاده از اعتصاب عمومی با رای منفی نمایندگان آلمان روبرو شد.
دومین مورد این بود كه سوسیالیستهای هر كشور در صورت مورد حمله واقع شدن كشورشان، چه موضعی باید اتخاذ میكردند: این مسئله بسیار جدی بود زیرا در جنگ امپریالیستی یك طرف آغازگر جنگ میشد و به «تهاجم» دست می زد و طرف دیگر مورد حمله واقع میشد و در موضع « تدافعی» قرار میگرفت. دورانِ جنگهايِ ملی مترقی هم فرارسیده بود و مواردی مثل جنگهايِ استقلال لهستان و ایرلند در برنامهی ِ سوسیالیستها قرار داشت: البته جناح چپ حزب سوسیال دمكرات، با پرچمداريِ رزا لوكزامبورگ [29] كه با استقلال لهستان مخالفت میكرد، حتتا درجناحِ چپ انترناسیونال هم، در اقلیت بود. خاطرهی ِ انقلابِ كبیر وكمون پاریس در سنت مبارزاتيِ فرانسویها هنوز زنده بود و همین مسئله موجب میشد آنها انقلاب را معادل ملت ببینند: به این بیان ژارس دقت كنید: « انقلاب ضرورتاً تا زمانی زنده است كه از وجود ملت به عنوان بستر موجودیت خود دفاع كند»[30] از نظر آلمانها خطر روسیه يِ تزاری به عنوان تكیه گاه «وحشی» خودكامگی پروسی معادل تهدید مبانی اعتقادی آنها بود و از اینرو در سال 1891 ببل نوشت: « خاك مام میهن، آلمان، متعلق به ما و توده ها ست. اگر سرآمدِ ترور و بربریت، به آلمان حمله كند(...)ما به اندازه يِ حاكمان كشور واكنش نشان خواهیم داد».[31]
نهایتاً، علیرغم همه تهدیدها در خصوصِ عملِ پرولتاریا در مقابل جنگ، رهبران انترناسیونال ( باستثنايِ جناح چپ) عمیقاً به كاركرد و موفقیت دیپلماسی طبقه يِ بورژوا در دفاع از صلح و ممانعت از جنگ باور داشتند. این ایمان به رغم تصریح مانیفست باسل در 1912 كه میگفت: « بگذار دولتها بدانند كه با شرایط موجود اروپا و و آمادگی طبقه يِ كارگر، نمی توانند جنگ را بدون درنظر گرفتن خطرات آن برای حكومت خودشان ، آغاز كنند» موجود بود. با وجود این درعین حال این موضوع می تواند« به عنوان بهترین ابزار[ پلی برای رفع تخاصم بریتانیا و آلمان] رسیدن این دو كشور به تفاهم در خصوص محدودیت تسلیح ناوگان و از بین بردن حق غارتگری ناوی باشد» . از طبقهيِ كارگر درخواست شد به تبلیغ علیه جنگ و دفاع از صلح بپردازد بی آنكه به سرنگونی انقلابی بورژوازی و تضمین صلح از این طریق فراخوان داده شود: « بنابراین ، پرولترها و سوسیالیستهای همه يِ كشورها، كنگره از شما درخواست می كند صدای خود را در این شرایط بحرانی و حساس بلند كنید ! (...) تا دولت ها بی وقفه از خواست و اراده يِ شما برای دفاع از صلح آگاه بشوند! از این طریق است كه دنیايِ پرولتريِ رفاقت و صلح، در برابر دنیايِ غارت و كشتار جمعی كاپیتالیستها صف آرایی می كند!» .
به این ترتیب اتحاد انترناسیونالیستی، كه امید به عمل متحدانه در برابر خطر جنگ به آن وابسته بود، بر زمینهيِ عدم وضوح و اغفال پا گرفت. انترناسیونال، در عمل به دو جناح راست و چپ منشعب شد، اولی آماده و علاقمند بود تا به تفاهم با طبقهيِ حاكم بر سر دفاع از كشور برسد و دومی خود را آماده میكرد تا با سرنگونی انقلابی سرمایه به جنگ پاسخ دهد. در طی قرن نوزدهم برايِ راست و چپ امكان همزیستی در میان جنبش طبقهيِ كارگر و شركت در سازمانهايِ كارگری به مثابهيِ بسترآگاهی از منافع طبقاتی خود، موجود بود، اما با آغاز « دوران جنگ و انقلابات» این اتحاد چیزی جز خواب و خیالی تعبیر نشدنی نبود.
جنز - دسامبر ۱۹۱۴
برگردان: م.مینایی
نشر از: سوسیالیسم مشارکتی
http://sosialismemosharekati.com/index.php/2014-12-06-00-05-48/141-1914
[1]- « هشت الی ده میلیون سرباز، بدتر از هر تمساح گرسنه ای خودشان و اروپا را خواهند درید. خرابیهای جنگی سی ساله در قالب جنگی سه چهار ساله متمركز خواهد شد و تمام قاره را در بر خواهد گرفت. قحطی، بیماری و غارت، ارتش و توده ها به جنایتكار تبدیل خواهد كرد؛ نادانی غیرقابل برگشت ساختار مصنوعی تجارت، صنعت و اعتباری ما به ورشكستگی عمومی دچار خواهد شد، فروپاشی دولتهای كهنه و ساختار دولتی سنتی آنها ، طوری كه تاجها روی زمین خواهند غلتید و كسی را یارايِ برداشتن شان نخواهد بود؛ پیش بینی اینكه كی این فجایع به پایان خواهند رسید و چه كسی پیروز میدان خواهد شد، كاملاً ناممكن است. تنها یك نتیجه كاملاً قابل پیش بینی است: نابودی كلی و آمادگی شرایط برای پیروزی نهایی طبقه يِ كارگر» ( انگلس، مقدمه ای بر جزوه يِ زیگموند بورخیم ، به نقل از انترناسیونال دوم جیمس جول ص 109 منتشره به سال 1974).
[2]یك استثنای قابل ذكر سوسیال دمكراسی صرب بود كه علیرغم اصابت گلوله هايِ توپخانه يِ اطریش به بلگراد از حمایت از جنگ خودداری كرد.
[3] به نقل از لنین، سقوط انترناسیونال دوم، فصل 6.
[4] منبع فوق
[5] به نقل از ادوارد دلانز تاریخ جنبش كارگری(19936-1871 ) ج2.
[6]عضو شورای ملی حزب كارگر مستقل، مخالف جنگ جهانی اول، در سال 1915 به بیماری سرطان مبتلا شد و در نتیجه نتوانست نقش فعالی بر علیه جنگ به عهده بگیرد.
[7] نقل از جیمز جول، انترناسیونال دوم، ص165.
[8] نقل از جول، منبع فوق ص168. آنچه ژورس نمی دانست، زیرا تازه در 29 جولای به پاریس برگشته بود،این بود كه رئیس جمهور فرانسه، پوینكار، در مسافرت به روسیه هرآنچه در توانش بود جهت ترغیب روسیه به ورود به جنگ انجام داده بود: ژارس مجبور شد نظر خود را راجع به سیاست هايِ دولت فرانسه پس از بازگشت به پاریس و روزهای قبل از كشته شدن اش تغییر دهد.
[9] طبقه يِ حاكم بریتانیا مدال دورویی را به سینه خود آویخت ، زیرا هدف اش ترغیب بلژیك برای حمله به آلمان بود.
[10] لنین منبع فوق.
[11] به نقل از ریموند اچ دومنیك ، ویلهلم لیبكنشت، انتشارات دانشگاه كارولینای شمالی، 1982، ص 344.
[12]فصل نخست، « بورژوازی و پرولتاریا».
[13]در حقیقت این دوره يِ توسعه يِ اقتصادی تا آستانه يِ جنگ تداوم داشت.
[14]از سخنرانی افتتاح انترناسیونال اول به قلم ماركس.
[15] نگاه كنید به منبع فوق از جول ص 28.
[16]در ان زمان نام حزب ، حزب كارگر فرانسه بود.
[17] توصیف مشكلات ترجمه در كنگره نخست گرایش بین المللی كمونیست هم دیده شد.
[18] انترناسیونالیسم، 1947 مراجعه كنید به:
http://en.internationalism.org/internationalreview/201409/10368/nature-and-function-proletarian-party)
[19] نگاه كنید به ریموند اچ دومنیك، ویلهلم لیبكنشت 1982، انتشارات دانشگاه كارولینای شمالی ، ص 361.
[20] مراجعه كنید به:
https://www.marxists.org/history/international/social-democracy/1891/erfurt-program.htm
[21] كارل كائوتسكی، انقلاب، گذشته و حال(1906).
http://www.marxists.org/archive/kautsky/1906/xx/revolutions.htm
[22]انتشارات دانشگاه فرانسه، ( متن پانه كوك، لوكزامبورگ و كائوتسكی) نیز، در كارل كائوتسكی و انقلاب سوسیالیستی1939-1880 انتشارات ماسیمو سالوادور، ورسو، ص 160.
[23] كائوتسكی ، به سويِ قدرت،
http://marxists.org/archive/kautsky/1909/power/ch09.htm
[24] نقل از جول،منبع فوق.، ص102
[25]الساندر میلراند همكار كلمانسو بود و در اعتصاب 1892 كارموكس سازمانده بود. در سال 1885 به عنوان یك سوسیالیست رادیكال به نمایندگی پارلمان انتخاب شدو رهبر فراكسیون پارلمانی حزب سوسیالیست فرانسه شد. در سال 1899 وارد دولت ولدك-روسو كه مدافع جمهوری فرانسه در برابر تهدیدهای سلطنت طلبان ضد دریفوس و میلیتاریستها بود، شد اینكه چقدر این تهدیدها واقعی بود به قول لوكزامبورگ محل تردید است. طبق گفته يِ میلراند و ژارس، او به ابتكار خود و بدون مشورت با حزب، وارد دولت شد. این كار باعث بحران عمیقی در انترناسیونال شد زیرا هم بدلیل داشتن مسئولیت در دولت بورژوایی در سركوب جنبش كارگری مقصر بود و هم بدلیل اینكه یكی از وزرای ژنرال گالیفد ، كسی كه كشتار كمون پاریس را در 1871 هدایت كرده بود، شد.
[26]ژارس علیرغم مخالفت با ورود میلراند به دولت ، رفرمیست صادقی بود كه اعتقاد به لزوم استفاده از پارلمان جهت انجام اصلاحات از سوی طبقه يِ كارگر داشت.
[27]این مورد در خصوص بقیه صادق نیست. كسانی مثل بریاند و ویویانی به جای روبرو شدن با آینده يِ بدون امید حزب را ترك كردند .
[28] نقل از مقاله ما در خصوص تغییر ماهیت حزب سوسیال دمكرات آلمان.
[29] سوسیال دمكراسی پادشاهی لهستان و لیتوانی.
[30] نقل از جول، منبع فوق، ص115.
[31] نقل از جول، منبع فوق، ص 114.